اصحاب اخدود

شهر صنعا زير نور درخشان خورشيد به صورت كوره گداخته اى درآمده، وزش بادهاى داغ از جانب صحراى سوزان بر حرارت شهر افزوده و به همين جهت خيابانهاى صنعا خلوت شده و حركتى در آن ديده نمی شود، در چنين وضعى يك مرد كه از جانب شمال به سمت شهر در حركت بود و گويا از صحراى سوزان می آمد دروازه شهر و حريم آن را پشت سر گذاشت و سراسيمه راه قصر ذى نواس پادشاه يمن را پيش گرفت.

حركات و سكنات و چهره مضطرب و گامهاى لرزان او هر بيننده اى را به شك و ترديد وامی داشت و بخوبى نشان می داد كه براى امر مهمى آمده است. اما آيا در اين گرماى ظهر پادشاه به او وقت ملاقات خواهد داد. سرانجام مرد به قصر رسيد، نگهبان رشته افكارش را بريد و پرسيد: چه سبب شده است كه در اين ساعت كه مردم از شدت گرما به منازل پناه برده اند و انسان و حيوان و پرنده از حركت بازمانده اند تو براه افتاده اى و به صنعاء و درب كاخ آمده اى؟!
اخدود (به ضم همزه و سكون خاء) به معنى شكاف زمين و يا خندق آمده است و گويا اين قوم به اين جهت به اين نام شهرت يافتند كه در شكاف زمين به وسيله آتش كشته شدند.
مرد گفت: من به سبب امر خطير و مهمى به اين مكان آمده ام تا ذى نواس را از خطر بزرگى مطلع سازم.
نگهبان گفت: پادشاه اكنون از ملاقات شما و هركس ديگر كه نياز به ديدار او داشته باشد معذور است، حتى اگر او ذى الشّناتر را به قتل رسانده و فتنه او را خاتمه داده باشد و يهوديت يمن را به وضع و اعتبار عصر تبّع رسانده باشد، بعلاوه او اكنون آماده حركت است و قصد جنگى طولانى دارد و می خواهد شرق و غرب عالم را زير نفوذ خود آورد. او سوگند ياد كرده و آسايش و خواب را بر خود حرام كرده تا اينكه يهوديت را دين رايج سازد و حكم تورات را در روى زمين نافذ گرداند.
سپس ادامه داد: پادشاه هنگام غروب كه هوا قدرى خنك می شود از كاخ خود به اين باغ می آيد و همه بزرگان، رؤسا و فرماندهان سپاه و سران لشكر را به حضور می پذيرد و آنگاه در مورد جنگ و جهاد با آنها به شور و مشورت می پردازد و طرح مبارزه و وسايل و مهمات سپاه را بررسى می كند.
مرد مسافر گفت: مطلب من با اين موضوع ارتباط نزديك دارد و آنچه من آورده ام مربوط به همان مهمى است كه وى براى گسترش آن شمشير از نيام كشيده و قصد دارد در اين راه وارد عمل شود؛ اگر مطلب مرا به پادشاه بگويى، ترديدى ندارم كه مرا به حضور می پذيرد و به سخنانم توجه می كند و در مورد آن به فكر و تدبير و چاره جويى می پردازد.
مرد مسافر اين را بگفت و به گوشه اى از كاخ پناه برد، تا به دور از گرماى هوا دمى بياسايد تا موقعى كه پادشاه براى تبادل نظر در امور از كاخ خارج شد، او بتواند پادشاه را ملاقات كند.

 

ظهور مسيحيت در نجران‏

ذو نواس از كاخ خود خارج شد و راه باغ را پيش گرفت، درباريان و رجال اطراف او را گرفتند اما قبل از اينكه وارد بحث و بررسى مسائل جارى شوند، پيشخدمت آمد و گفت: مردى از نجران براى ملاقات و تشرف به حضور شما آمده است و چنين‏ اظهار می دارد كه قصد دارد پادشاه را از خطر دين جديدى كه يهوديت را تهديد می كند، مطلع سازد.
ذونواس با تعجب گفت: دين جديد! فورا آن مرد را نزد من آوريد. مرد نجرانى بی درنگ وارد شد و گفت: اى پادشاه تاج‏دار عصر شما بخير و سلطنت جاويد باد، دستت بر دشمنان گشوده و منصور باد، خداوند بر هدايت و توفيقت در آنچه اراده كرده اى بيفزايد.
پادشاها! من به طلب احسان يا براى دفع ظلم و ستم به اين سفر نيامده ام، بلكه حادثه اى در نجران واقع شده كه اگر جلوى آن سد نشود انتظار می رود به ساير بلاد نيز سرايت كند و شايد به يمن هم نفوذ كند و با عبور از يمن، به ساير ممالك نيز برسد و عالمگير شود.
ذونواس گفت: تو با اخبار خود مرا به وحشت انداختى و فكر مرا مشغول ساختى! تفصيل آنچه را كه اشاره كردى بيان كن!
مسافر گفت: مدتى است كه در نجران دين جديدى به نام نصرانيت ظهور كرده و مبلغين آن، به نام عيسى مسيح بشارت می دهند. بت‏پرستان نجران به اين دين گرايش پيدا كرده اند و فوج‏فوج به آن ايمان می آورند، عده اى از يهوديان نيز از دين خود خارج شده و به همراه بت‏پرستان به دين جديد وارد می شوند و گروهى از يهود كه به دين خود باقى مانده اند، مورد آزار و اذيت قرار می گيرند. اگر پادشاه، يهوديت نجران را حمايت نكند، بزودى آثار يهود از آن سرزمين محو و نابود می گردد و تاريخ آن به سرانجام می رسد.
ذونواس خود را جمع كرد و محكم روى دو زانو نشست و درحالی كه از شدت عصبانيت گلويش خشك شده بود، گفت: چگونه اين دين به نجران راه يافته است؟ و چطور در اين سرزمين نفوذ كرده و در اين مدت كم آشناى دلها شده و آنها را تسخير نموده؟ دراين‏باره توضيح بيشترى بده!
مرد نجرانى در پاسخ ذونواس چنين گفت: چندى قبل در ميان بردگانى كه وارد نجران شدند، دو برده بودند، يكى رومى بنام فيميون و ديگرى عرب به نام صالح.
يكى از بت‏پرستان كه «نخله» را پرستش می كرد، فيميون را خريد و او را مردى كريم و بزرگوار يافت كه نور تقوا و پرهيزكارى در سيمايش می درخشد و گفتار و كردارش پسنديده و نيكوست. او تمام روز را كار می كند و هيچگاه اظهار خستگى نمی كند و آنگاه كه شب فرامی رسد، به اطاق خود وارد می شود و به عبادت و نيايش پروردگار خويش می پردازد.
يك روز كه ارباب فيميون او را در حال نماز ديد متوجه شد كه اطاق او بدون چراغ روشن است، از كار او متعجب گشت و از دين وى جويا شد و از او پرسيد: آيا تو جز اين درخت خرمايى كه معبود ماست می پرستى؟
فيميون گفت: من خدايى را پرستش می كنم كه مالك زمين، مدبر موجودات و سرچشمه حيات است، همان خدايى كه مسيح به وجود او گواهى داده، و به قدرتش ما را رهنمون شده است، اما اين درخت خرما مالك سود و زيانى براى شما نيست و حتى قادر به جلب منفعت و دفع ضررى از خود نيست، پس چگونه می تواند مالك خير و شر ديگران باشد، اگر من بخواهم می توانم از خدا خواهش كنم هم‏اكنون بادى بفرستد و آن را ريشه كن كند و يا آتشى بفرستد و آن را بسوزاند.
ارباب فيميون به او گفت: آيا می توانى چنين كارى انجام دهى؟
فيميون گفت: اگر انجام دادم به نصرانيت ايمان می آورى؟
ارباب فيميون گفت: بلى، و سپس مطابق اعتقاد خود و يارانش نماز بر پاى داشت و از خداى خويش خواهش كرد بادى سخت بفرستد، سپس چيزى نگذشت كه بادى بر درخت خرماى ارباب او وزيد و آن را خشكانده و بر زمين افكند. در همين موقع ارباب وى به خداى عيسى ايمان آورد و اين داستان در نجران منتشر شد و مردم گروه گروه به نصرانيت گرويدند و اكنون هركه را بنگرى به اين دين ايمان آورده و يا قصد گرايش به آن را دارد.
ذى نواس گفت: آيا مطلب ديگرى در اين مورد می دانى؟
مرد نجرانى گفت: اگر ما يلى آنچه مردم نجران درباره فيميون نقل می كنند برايت بازگو كنم، تا شدت علاقه مردم نسبت به دين او را دريابى!
ذونواس گفت: آنچه درباره او می دانى، بگو، زيرا اين داستان، فكر و دل مرا به خود مشغول ساخته است.
مرد نجرانى گفت: صالح، دوست فيميون نحوه آشنايى خود با فيميون را اين‏طور نقل می كند: كه يك روز در دهكده اى از توابع شام كار می كردم كه فيميون را در يكى از كوچه هاى دهكده ديدم و در اولين نگاه آثار تقوا را در سيماى او مشاهده نمودم.
چهره او از عقل سرشارى خبر می داد، لذا به او علاقه مند شدم و بی اختيار دل به او سپردم.
صالح در ادامه می گويد: سپس پنهانى به دنبال او حركت كردم تا اينكه يكى از روزهاى هفته او به قصد عبادت عازم صحرا شد و به هنگام نماز اژدهايى به سوى او شتافت و قصد حمله به او را داشت، من ترسيدم و وحشت‏زده فرياد زدم، اى فيميون! از اژدها بپرهيز، زيرا به طرف تو می آيد. ولى فيميون همچنان بی اعتنا به نماز خويش ادامه داد و اژدها هنوز به وى نزديك نشده بود كه در جاى خود خشكيد و جان داد.
صالح می گويد: من با مشاهده اين منظره نزديك فيميون آمدم و از وى طلب رفاقت و انس كردم، پس اجازه داد و از آن روز، همواره باهم از روستايى به روستاى ديگر می رفتيم و چون فيميون كرامات و كارهاى عجيب خود را آشكار می ساخت، بر علاقه من نسبت به او افزوده می شد و بيشتر به او دل می سپردم، تا اينكه روزى در يكى از بيابانها، گروهى عرب بر ما وارد شدند و ما را به اسارت بردند و سپس در شهر نجران فروختند، و داستان فيميون در نجران چنين بود.

 

آتش خشم يهود و مقاومت مردم نجران‏

هنوز مرد نجرانى سخن خود را تمام نكرده بود كه غضب وجود ذونواس را فرا گرفت و آتش خشم در سينه او شعله ور شد، چه در نجران دينى غير يهود شايع و قانونى غير از حكم تورات رايج گشته، سپس سوگند ياد كرد كه شمشير خود را غلاف نسازد و غضب خود را فروننشاند، تا اينكه مردم نجران را به آتش قهر و خشم خود بسوزاند، مگر آنكه آنها را دوباره به دين و آيين يهود بازگرداند.
«ذونواس» با لشكرى گران صنعاء را به قصد نجران ترك كرد و چون به نجران رسيد، شهر را در حلقه محاصره خود درآورد، مردم شهر دچار بيم و هراس شدند، اما ذونواس قبل از اينكه آنان را مورد حمله قرار دهد، بزرگان و صاحب‏نظران نجران را فراخواند و گفت: قبل از اينكه شما را مورد حمله قرار دهم و در چنگال عذاب گرفتارتان سازم، از روى لطف و كرم خود، فرصتى به شما می دهم تا دوباره به آيين يهود و دين من و تبع پيش از من برگرديد، در غير اين صورت من شما را به تيغ عذاب و آتش انتقام گرفتار می سازم، پس تا نقشه خود را در مورد شما به اجرا نگذاشته ام، در كار خود فكر كنيد و با دقت تصميم خود را بگيريد.
مردم نجران گفتند: نصرانيت دينى است كه با جان ما آميخته و در تار و پود وجود ما نفوذ كرده است، ما دست از آن برنمی داريم و از آن سرپيچى نمی كنيم، می خواهى ما را امان ده يا از دم تيغ خود بگذران.
چون ذونواس اصرار و پايدارى مردم نجران و شدت اعتقادشان به نصرانيت را ديد، دستور داد در اطراف شهر خندقى بزرگ حفر و هيزم بسيار فراهم كنند، سپس آتشى عظيم برپا داشت و مسيحيان را در كام شعله هاى آن انداخت و حتى از پيرمردان زمين‏گير و پيرزنان خميده و اطفال شيرخوار نيز چشم نپوشيد و همه را در كام آتش افكند، تا اينكه نجران از پيروان مسيح خالى و در بست در اختيار يهود قرار گرفت.

 

نویسنده: محمد احمد جاد مولى،
           مصطفى زمانى‏

 

منابع: 

کتاب «قصه هاى قرآنى (تاريخ انبياء)»، ص 369