اصحاب كهف‏

توحيد، نداى فطرت‏

«أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً - إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلَى الْكَهْفِ فَقالُوا رَبَّنا آتِنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ هَيِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَداً...»: آيا گمان كردى كه اصحاب كهف و رقيم از نشانه ‏هاى شگفت ‏انگيز ما بودند؟ [ياد كن‏] هنگامى را كه‏ جوانان در غار پناه گرفتند و گفتند: پروردگارا! رحمتى از نزد خود به ما عطا كن، و براى ما در كارمان زمينه هدايتى فراهم آور.

مردم شهر افسوس‏ (1) در روز عيد گرد خدايان خويش، جشن گرفته و به بتهاى خود تقرب می جستند ولى يكى از جوانان اشراف ‏زاده كه از خاندان اصيل شهر بود، به آنچه می ديد اعتقادى نداشت و پرستش و عبادت اين‏گونه خدايان مورد توجه او نبود و موجب آسايش خاطر او نمی شد و به همين جهت در عقيده آنان ترديد داشت و فكرش مضطرب و متحير بود، لاجرم از جمع مردم جدا شد و مخفيانه از صفوفشان بيرون رفت تا به درختى رسيد و در زير سايه آن درخت با غم و اندوه، در تفكر و تحير فرورفت. چيزى نگذشت كه جوان ديگرى نيز به او پيوست، او هم در عقيده مردم شك و ترديد پيدا كرده و در آن متحير و متفكر بود.
جوان دوم هم از شرافت نژاد و اصالت خانواده برخوردار بود، سپس افراد ديگرى نيز به آنها پيوستند تا تعداد آنان به هفت نفر بالغ شد و جملگى به عقيده مردم معترض‏ و به خدايان آنها اعتقادى نداشتند.

بزودى مهر و محبت و انس و الفت بين آنها برقرار شد و در عقيده خود با يكديگر مشترك و متحد شدند. آنها گرچه خويشاوندى نزديك و يا بستگى قريبى باهم نداشتند ولى با يكديگر مأنوس شدند و شك و ترديد خود را نسبت به خدايان ملت خود آشكار ساختند و تنفر خويش را از آنها اظهار نمودند.
سپس ايشان با فكر نافذ و فطرت سليم خويش به تحقيق نظام خلقت و آفرينش پرداختند تا افكارشان به نور توحيد منور گشت و به وجود خالق يكتا هدايت شدند و روحشان آسوده و قلبشان مطمئن شد.
اين جوانان تصميم گرفتند كه عقيده خود را محفوظ دارند تا كسى به رمز و راز آنها پى نبرد، زيرا شاه مملكت فردى بت‏پرست و در عقيده خود متعصب و حامى و پشتيبان مشركين بود.

 

دستگيرى خداپرستان‏

جوانان خداپرست مانند ديگران در مراسم و مجالس عمومى شركت می كردند و تظاهر به همسويى با آنها می نمودند ولى آنگاه كه به خلوت خود می رفتند به عبادت و نماز و ذكر خدا می پرداختند، تا اينكه در يكى از شبها كه گرد يكديگر جمع شده بودند و انجمن آنان برقرار بود. يكى از جوانان با صداى آهسته و ترس و ترديد گفت: اى دوستان! ديروز خبرى شنيده ام و به صداقت حامل خبر نيز اعتقاد دارم، اگر چنين باشد، نتيجه آن نابودى دين و يا از دست رفتن جان ما است! من شنيده ام پادشاه از راز ما آگاه شده و عقيده و دين ما در نظر او خوشايند نيست. او از اين موضوع بسيار خشمگين و عصبانى شده و تهديد كرده كه اگر از عقايد قلبى خود دست برنداريم ما را تحت آزار و اذيت قرار می دهد، و همين فرداست كه ما را احضار كند و ما با وعده و وعيد و يا شمشير برهنه جلاد او روبرو خواهيم شد. اكنون در كار خود فكر كنيد و تصميمى عاقلانه بگيريد.
نفر دوم گفت: من هم اين خبر را قبلا شنيده بودم ولى فكر می كردم حقيقت ندارد و اين سخنان ناشى از كينه و دشمنى است ولى اكنون معلوم می شود، اين مطلب را اغلب مردم می دانند و اين خبر شايع شده، پس از اين به بعد امكان وقوع هر حادثه اى می رود.
وى در ادامه گفت: من معتقدم كه ما بايد بر حفظ دين خود استوار باشيم و در مقابل تهديدى كه در كمين ما است استقامت داشته باشيم، محال است كه ما در مقابل اين مجسمه هايى كه آنها پرستش می كند سر تعظيم فرود آوريم، زيرا ما به فساد و بطلان مسلك آنان يقين داريم و دست از عبادت خداى يكتا برنمی داريم، خدايى كه هر طلوع و غروب خورشيد دليلى آشكار بر قدرت و عظمت او و هر موجودى در جهان هستى دليلى بر وجود و توحيدش است.
اما افشاى راز يكتاپرستى و توحيد اين گروه صحت داشت و با فاصله كمى از پايان جلسه، آنها مجددا به حضور شاه احضار شده و گرد هم آمدند.
شاه خطاب به آنها گفت: می خواستيد عمل خود را پنهان كنيد ولى نتوانستيد، كوشيديد كه دين خود را كتمان نماييد ولى موفق نشديد. شما در نهان و آشكار به اعمالى دست می زنيد كه من از آنها آگاهم و شما نيز كم‏وبيش می دانيد؛ به من خبر رسيده كه از دين پادشاه و رعيت خارج شده و به دين جديدى روى آورده ايد كه من نمی دانم از كجا به شما رسيده است. براى من ممكن بود كه شما را رها كنم كه در دين خود آزاد باشيد و اختيارتان را بدست خودتان بدهم، ولى شما از بزرگان قوم و از افراد سرشناس اين كشور هستيد، اگر مردم از وضع شما آگاه شوند بيم آن می رود بزودى به دين شما روى آورند و آيين شما را بپذيرند و از عقايد شما پيروى نمايند و بدنبال آن مملكت متلاشى شده و امنيت آن از دست می رود.
سپس ادامه داد، من در كيفر شما عجله نمی كنم و مدتى شما را به حال خود می گذارم تا در كار خود تأمل و تجديدنظر كنيد و به دين و آيين ما بازگرديد و به عقايد مردم احترام گذاريد در غير اين صورت بزودى رهگذرى كه از كنار قصر من می گذرد، می بيند كه سرهايى آويزان و بدنهايى قطعه قطعه است و خون شما از آن جارى است.

 

فرار خداپرستان‏

خداى يگانه قلبهاى يكتاپرستان را محكم كرد و به آنها اطمينان بخشيد، لذا در جواب گفتند: اى شاه! ما از روى تقليد در اين دين وارد نشديم، از روى اكراه و اجبار به آن عمل نمی كنيم و با جهل و نادانى آن را انتخاب نكرده ايم بلكه فطرتمان، ما را به اين دين دعوت كرد و ما هم به نداى فطرت خود پاسخ مثبت داديم، عقل مسير روشنى را به ما نشان داده و ما در پرتو آن حركت كرديم، ما به سوى خداى يكتا دعوت شديم و جز او معبود ديگرى را نمی پذيريم.
اگر حقيقت را بخواهى اين قوم ما هستند كه از روى جهل و تقليد به عبادت بت پرداخته اند و هيچ دليلى بر كار خود ندارند و با حجت و برهان روشنى راهنمايى نشده اند و اكنون اين است حاصل فكر ما و آنچه به آن يقين پيدا كرده ايم، هرچه می خواهى درباره ما انجام بده!
پادشاه گفت: امروز برويد؛ به شرطى كه فردا بياييد تا درباره شما بينديشم و قضاوت كنم.
جوانان خداپرست بار ديگر گرد هم آمدند و در كار خويش به تفكر و مشورت و تبادل نظر پرداختند. يكى از آنها گفت: اكنون كه پادشاه از رمز و راز ما آگاه گشته، ما ديگر نمی توانيم در مقابل وعده و وعيد، و تهديد و تطميع او استقامت كنيم. ما بايد براى حفظ دين خود به سمت كوه حركت كنيم و در غار آن كوه پناه بگيريم، زيرا تاريكى شكاف كوه و تنگى آن براى ما روشن‏تر و وسيع‏تر از محيطى است كه در آن نتوانيم با آسايش خاطر به عبادت خداى يكتا بپردازيم و آزادانه عقايد خود را بيان و به آن عمل كنيم.
سكونت در جايى كه ما را به دينى باطل دعوت می كنند براى ما قابل تحمل نيست و سرزمينى كه در آن نتوانيم مراسم دينى خود را به راحتى انجام دهيم، محل مناسبى براى زندگى نيست.
جوانان خداپرست، بار سفر بسته و دست از وطن خود شستند و براى حفظ دين خود هجرت كردند، در ميان راه سگى همراه ايشان شد و به آنان پيوست و حراست و نگهبانى از آنان را به عهده گرفت لذا آنها نيز حيوان را پذيرفتند.
جوانان، پيوسته راه پيمودند تا به شكاف غار كوه رسيدند. در آنجا از ميوه درختان خوردند و از آب چشمه اى نوشيدند. پس براى رفع خستگى به درون غار رفتند و دراز كشيدند تا توان از دسته رفته را بازيابند ولى لحظاتى بعد سنگينى پلكها، چشمهاى آنها را فروبست و جملگى را در خواب عميقى فروبرد.

 

سيصد و نه سال در خواب‏

شبهاى متوالى از پس روزها آمد و سالى پس از سال ديگر گذشت ولى جوانان خداپرست همچنان در خوابى عميق بودند، در اين مدت بادهاى هولناك و رعد و برقهاى مهيبى بر آنها گذشت ولى چشم و گوش آنها بر درك حوادث بسته بود، خورشيد چون طلوع می كرد از روزنه اى درون شكاف كوه را روشن می ساخت و نور و حرارت به آن می بخشيد ولى اشعه زرين خورشيد به بدن ايشان آسيبى نمی رساند تا بدين گونه اراده خدا تحقق يابد و بدنشان حفظ گردد و حياتشان بقاء يابد و اگر كسى در وضع آنان دقت می كرد، می ديد گاهى از راست به چپ و زمانى از چپ به راست می غلطند و ظاهرشان به قدرى تغيير يافته كه هر بيننده اى را به وحشت می اندازد.
سيصد و نه سال از زمان خواب آنها گذشته بود كه ناگهان از خواب بيدار شدند، در حالى كه گرسنگى شديدى در خود احساس می كردند و از فرط ضعف و گرسنگى به سختى از جاى خود برمی خاستند و لذا متوجه تغيير ظاهر يكديگر نشدند، آنها تصور نمی كردند كه زمان زيادى در خواب بوده اند و از گذشت زمان اطلاعى نداشتند.
يكى از آنها گفت: من فكر می كنم كه ساعتهاى طولانى در خواب بوده ايم نظر شما چيست؟
دومى گفت: من گمان می كنم كه يك روز خوابيده باشيم و اين گرسنگى و ضعفى كه من احساس می كنم تاييدى بر نظر من است.
سومى گفت: ما صبح خوابيديم و هنوز خورشيد به غروب نزديك نشده، من گمان‏ می كنم كه بخشى از يك روز را در خواب بوده ايم.
چهارمى گفت: گفتگو را كنار بگذاريد، خدا به زمان خواب ما آگاهتر است، من گرسنه ام و آن‏قدر گرسنگى بر من فشار آورده كه گويا چند روز است غذا نخورده ام، بايد يكى از ما به شهر برود و غذا و خوراكى تهيه كند ولى بايد بسيار دقت كند و هوشيار و زيرك باشد تا كسى او را نشناسد و از حال وى آگاه نگردد زيرا اگر مردم افسوس بر ما دست يابند و مخفيگاه ما را بشناسند، ما را می كشند و يا ما را بالاجبار از دين و آيين خود خارج می كنند.
موحدين و تصور شهر جديد؟!
يكى از جوانان خداپرست به شهر رفت تا غذايى فراهم كند، او با ترس و وحشت زياد وارد شهر افسوس شد زيرا می ديد كه وضع شهر بطور كلى تغيير كرده، بناها دگرگون شده، خرابه هاى ديروز كاخ و كاخهاى ديروز به صورت ويرانه و آثار باستانى درآمده است، قيافه مردم شهر براى او آشنا نيست و گويا قبلا آنها را نديده است و بقول شاعر عرب: «أمّا الديار فانها كديارهم‏       و أرى رجال الحىّ غير رجاله»، (2)
نگاههاى او حيرت ‏آميز است، زياد به اين‏سو و آن‏سو می نگرد، اضطراب و نگرانى در حركت او مشاهده می شود و هر لحظه بر آن افزوده می گردد، همين امر موجب جلب توجه مردم شد و آنها كنجكاو شدند، تا از وضع مرد ناشناس آگاه شوند.
يكى گفت آيا تو در اين شهر غريبى؟ به چه فكر می كنى و در جستجوى چه هستى؟
جوان گفت: من غريب نيستم، به جستجوى غذايى می گردم ولى محل فروش آن را نمی يابم. مرد دستش را گرفت و او را به سمت مغازه اى هدايت كرد. جوان چند سكه از جيب خود درآورد و به دست مغازه دار داد. صاحب مغازه چون به سكه ها نگاه كرد فهميد كه از زمان ضرب اين سكه ها بيش از سيصد سال می گذرد، لذا فكر كرد كه اين جوان گنجى پيدا كرده و اين چند سكه نمونه اى از آنهاست و او به ثروت سرشاری دست پيدا كرده است، لذا مردم را خبر كرد و از هر سو اطرافش جمع شدند.
جوان گفت: مردم، شما اشتباه می كنيد. اين سكه ها جزئى از يك گنج نيست. اين پولهايى است كه ديروز در دادوستد از دست مشترى گرفتم و امروز به قصد خريد آنها را خرج می كنم. وحشت و تعجب شما از چيست؟! چرا به من افترا می بنديد و بر حدس و گمان خود اصرار می ورزيد؟!
جوان كه اين وضع را ديد از بيم آنكه حقيقت كارشان آشكار گردد تصميم گرفت به غار بازگردد، ولى مردم اطراف وى را گرفته و از روى مهربانى و شفقت با وى به گفتگو پرداختند و از اصل و نسب او پرسيدند و بالاخره فهميدند، اين جوان يكى از اشراف‏زادگان و يكى از آن جوانان اصيل شهر است كه سيصد و نه سال پيش از ظلم حاكم وقت فرار كرده اند و از قرار مسموع مدتهاى مديدى پادشاه آنان را جستجو می كرد ولى به آنان دست نيافت و خبرى از آنان كسب نكرد. راستى چقدر جوان خداپرست ترسيد، آنگاه كه فهميد حقيقت كار او فاش شده و مردم بر داستانش آگاه شده اند و بی ترديد از بيم جان خود و برادرانش به فكر فرار افتاد.

 

موحدين آرزوى بازگشت بسوى خدا كردند

يكى از افرادى كه ناظر ماجرا بود گفت: اى جوان وحشت نكن، آن حاكمى كه تو از او می ترسى سيصد سال پيش مرده و پادشاهى كه اكنون بر تخت سلطنت تكيه زده مانند تو معتقد و مؤمن به خداى يگانه است.(3) حال بگو بقيه رفقاى تو كجايند؟!
بدين ترتيب جوان حقيقت وضع خود را دريافت و فهميد كه شكاف عميقى از تاريخ بين آنان و مردم بوجود آمده است و پنداشت اكنون براى مردم مانند يك رؤياى خيالى و يا سايه اى متحرك است، لذا به مردم گفت: مرا واگذاريد تا به غار بازگردم و شرح ماجرا را براى دوستانم بازگويم، زيرا اكنون انتظارشان طولانى گشته و مضطرب و نگران هستند.
شاه چون از وضع آنان آگاه شد، براى ديدار آنان شتافت و به سوى غار رهسپار گشت. در آنجا گروهى را ديد كه زنده هستند و نور حيات در جبينشان می درخشد و خون گرم در رگهايشان جارى است، با آنان دست داد و آنان را در آغوش كشيد و به كاخ خويش دعوتشان كرد و از آنان خواست كه در كاخ وى منزل كنند.
ولى جوانان گفتند اكنون، ديگر علاقه اى به زندگى نداريم، زيرا فرزندان و بازماندگان ما مرده اند، خانه ها و منازل ما خراب شده و رشته زندگى ما گسسته است.
سپس از صميم قلب به سوى خدا روى آوردند و از او خواستند كه آنان را نزد خود فرا خواند و رحمت خود را شامل حالشان گرداند، و سپس به فاصله پلك ‏زدنى مانند جسدهاى بی جان بر زمين افتادند.
مردم شهر گفتند: خداوند از اين جهت ما را از حال اين جوانان آگاه كرد كه بدانيم وعده خدا و رستاخيز حقيقت است و قيامت بدون ترديد می آيد. سپس در مورد اجساد آنها به اختلاف ‏نظر پرداختند: «گروهى گفتند: ساختمانى بر روى آنان بنا می كنيم، و سرانجام تصميم گرفتند مسجدى بر در غار و روى اجساد آنان بنا كنند.»

 

نویسنده: محمد احمد جاد مولى
           مصطفى زمانى‏

 

پی نوشت:

1. شهر افسوس در كشور تركيه و در جنوب شرقى ازمير واقع است و مشهور است غار معروف اصحاب كهف در دو فرسخى شهر هنوز زيارتگاهى محترم براى مردم است، اما برخى مفسرين اين نظر را قبول ندارند و معتقدند كه دهانه چنين غارى كه صبح و عصر آفتابگير بوده بايد جنوبى باشد و اين مشخصات با غار «رجيب» در 8 كيلومترى عمان پايتخت اردن مطابق است.
2. گويا شهر همان شهر آنهاست ولى مردم حاضر با اهالى اصلى آن تفاوت دارند.
3. زمانى كه اصحاب كهف به غار پناهنده شدند، پادشاهى رومى به نام «دقيانوس» بر آن سرزمين حكومت داشت كه با نصارى بسيار بدرفتارى می كرد، اما هنگامى كه اصحاب كهف از خواب بيدار شدند «تأودوسيوس صغير» امپراطور مسيحى دولت روم حاكم وقت بود و در اين دوران عقيده معاد روحانى و انكار معاد جسمانى رايج بود و حادثه اصحاب كهف بر ابطال اين عقيده و اثبات قدرت الهى بر معاد جسمانى بوقوع پيوسته است.
 

منابع: 

کتاب «قصه هاى قرآنى (تاريخ انبياء)»، ص 361