اولو الامر

امامان دوازده گانه

اولوا الامر از دو كلمه «اولوا» و «الامر» تركيب يافته است. «اولوا» به معناى صاحبان و مالكان، جمعى است كه از لفظ خود مفردى ندارد. بعضى گفته اند: اسم جمع و مفرد آن «ذو» است. اولوا همواره به شكل اضافه به امر محسوس يا معقول به كار مى رود؛ مانند: اولوا الارحام، اولوا القربى، اولوا العلم، اولوا الفضل، اولوا الامر[28] و الامر به معناى فرمان، شأن (كار) و شيئ است.[29]

شايد بتوان گفت از ميان اين معانى معناى اصلى و جامع امر، شيئ است كه با توجه به سير تطور و تحول لغت به معناى شيئ خاص (كار) و منشأ تحقق كار (فرمان) نيز دانسته شده است. با توجه به معناى لغوى الامر مى توان براى اولوا الامر معانى ذيل را برشمرد: صاحبان دستور، صاحبان كار و صاحبان شيئ. براساس تفاسير و روايات شيعه، «شيئ» در معناى اخير اصطلاحاً يك شيئ معهود و شناخته شده يعنى مقام ولايت، خلافت و حكومت است، زيرا بنابر معناى مذكور «ال» در الامر براى عهد است، بنابراين اولوا الامر كسانى اند كه شئون دين و دنياى مردم به دست آنان است[30] و آنان بايد صاحبان كار حكومت و كارگزاران آن باشند، چنان كه ايشان صاحبان دستور بوده و اطاعتشان بر مردم لازم است.
مفسران اهل سنت اولوا الامر را به اميران و زمامداران جامعه، صاحب منصبان حكومتى (اهل حلّ و عقد)، فرماندهان لشكر، خلفا و جانشينان چهارگانه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، آگاهان و صاحبان بصيرت از صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله)و دانشمندان دينى تفسير و تطبيق كرده اند.[31]
اولواالامر، دو بار در قرآن ذكر شده: يك بار در آيه 59 نساء/4 و در آن، لزوم اطاعت از آنان مطرح شده: اَطيعُوا اللّهَ واَطيعُوا الرَّسولَ واُولِى الاَمرِ مِنكُم»» و بار ديگر در آيه 83 همين سوره و در آن، نسبت به نشر و اشاعه اخبار امنيّتى و هر گزارشى كه موجب رعب و وحشت جامعه گردد هشدار داده و از اشاعه آنها قبل از ارائه به پيامبر و اولواالامر نكوهش كرده است: «و اِذَا جاءَهُم اَمرٌ مِنَ الاَمنِ اَوِ الخَوفِ اَذاعوا بِهِ ولَو رَدّوهُ اِلَى الرَّسولِ واِلى اُولِى الاَمرِ مِنهُم لَعَلِمَهُ الَّذينَ يَستَنـبِطونَهُ مِنهُم»

 

مصداق اولواالامر:

قريب به اتفاق مفسران شيعه بر اين باورند كه منظور از اولوا الامر در آيه ياد شده، امامان معصوم(عليهم السلام)اند، زيرا اوّلا اطاعت از آنان قرين اطاعت از خدا و رسول شده و ثانياً هيچ گونه قيد و شرطى براى اطاعت از آنان، ذكر نشده است و آيه به طور مطلق، مردم را به سر سپردن در برابر آنان فرمان داده است و اين همه نشان آن است كه اولوا الامر بايد از خطا و اشتباه مصون باشند تا از جانب خداوند، امر به اطاعت از اهل معصيت و گناه صورت نگيرد.[32] رواياتى كه در ذيل اين دو آيه اولوا الامر را به امامان معصوم(عليهم السلام) تفسير و تأويل كرده بسيار فراوان است.[33]
اوصافى كه براى اولوا الامر در اين مجموعه روايات ذكر شده يا وظايف و اختياراتى كه بر عهده آنان گذاشته شده به جز امامان معصوم(عليهم السلام)نمى تواند مصداق ديگرى داشته باشد و هيچ يك از مصاديقى كه از مفسران اهل سنت نقل شده صلاحيت احراز اين مقام را ندارد. در روايات عامه نيز آمده كه مقصود از اولوا الامر اهل بيت عصمت(عليهم السلام)اند[34]، گرچه اين سخن در اقوال اهل سنت ديده نمى شود.
برخى از مفسران شيعه امامان معصوم(عليهم السلام) را مصداق بارز و روشن اولوا الامر مى دانند و در عصر غيبت فقيهان جامع شرايط را نيز از مصاديق اولوا الامر مى شمارند.[35] به نظر امام خمينى(رحمه الله)اولوا الامر بنا بر مذهب حق در عصر حضور، ائمه* طاهرين(عليهم السلام)اند؛ امّا نياز به حاكم و والى چيزى نيست كه محدود به زمان خاص باشد و لزوم تشكيل حكومت و ضرورت حاكم، هميشگى است، ازاين رو ايشان با استدلال به ادله فراوان و از جمله آيه 59 نساء/4 فقيهان داراى شرايط لازم را در عصر غيبت به عنوان اولوا الامر مى شناسد.[36]
برخى ديگر از مفسران شيعه با همين نگاه وسيع به آيه گفته اند: اگر روايات، مصداق آن را فقط امامان معصوم(عليهم السلام)شمرده است احتمال مى رود اين تعبير، نوعى حصر اضافى باشد؛ يعنى در مقايسه با حكام جور و ستم پيشه اى كه حكومت را به دست مى گيرند امامان معصوم سزاوارند و به عبارت ديگر ائمه طاهرين(عليهم السلام)قدر متيقن از آيه هستند؛ ولى التزام به آن، حكم را از ديگران سلب نمى كند. البتّه اطاعت از اين گونه افراد، محدود و مقيد به عدم معصيت حق است.[37]
برخى از مفسران اهل سنت عصمت را شرط لازم براى اولوا الامر دانسته اند، زيرا خداوند اطاعت از آنان را به طور قطعى و جزمى واجب كرده، پس بايد اين افراد از گناه و خطا معصوم باشند، گرچه گوينده اين سخن در تعيين مصداق اولواالامر به خطا رفته، آن را عبارت از اهل حل و عقد شمرده و چنين پنداشته كه شناخت امامان معصوم(عليهم السلام) براى ما ميسّر نيست[38]، حال آنكه با توجه به آيات و روايات فراوان در اين زمينه، شناخت آنان دشوار نيست. شگفت تر آنكه گفته است: نمى توان مصداق اولواالامر را امام معصوم دانست، زيرا اولوا الامر جمع است و هيچ گاه دو يا چند امام در يك زمان نبوده و اطلاق جمع بر مفرد خلاف ظاهر است[39]، در حالى كه اين اطلاق از قبيل انحلال يك حكم به احكام متعدد و به لحاظ زمانهاى گوناگون است[40] و نظاير آن در آيات فراوانى از قرآن به چشم مى خورد. (قلم/68 ،8 ؛ شعراء/26،151؛ فرقان/25،52 ؛ احزاب/33، 67 ؛ بقره/2،238؛ ...) برخى ديگر كه نخواسته اند ويژگى عصمت را بپذيرند شرط ديگرى را افزوده و گفته اند: مراد از اولوا الامر، فرمانروايان و حاكمانى هستند كه در مسير حق و مصلحت مسلمانان حركت كنند و فرمان آنان با حق مخالف نباشد.[41]
روشن است كه افزودن چنين شرطى خلاف ظاهر و اطلاق آيه شريفه است و اگر چنين قيدى لازم مى بود آن هم در امرى كه اساس شريعت و دين است به طور قطع ذكر مى شد، چنان كه در آيه 8 عنكبوت/29 كه سخن از احسان به پدر و مادر و اطاعت از آنان به ميان مى آيد آن را مقيد مى سازد[42]، بنابراين با دقت و تأمل در دو آيه مورد بحث (59 و 83 نساء/4) چنين استفاده مى شود كه نه تنها ويژگى عصمت* بلكه ايمان، آگاهى و علم، مدبريّت و داشتن قدرت تشخيص، از جمله امورى است كه اولوا الامر بايد واجد آنها باشند و هيچ يك از مصاديقى كه براى اولواالامر ذكر شده جز امامان معصوم(عليهم السلام) نمى توانند واجد همه اين ويژگيها و حتى برخى از آنها باشند.

 

اولوا العزم: پيامبران صاحب شريعت و كتاب آسمانى

كلمه «اولوا» به معناى صاحبان و دارندگان[43] و «عزم» به معناى آهنگ و اراده كارى كردن[44]، تصميم گرفتن قطعى و به دور از شك و ترديد بر انجام كارى[45]، قاطعيت و جديت داشتن[46] و صبر و استوارى داشتن در قصد انجام كار[47] آمده است، بنابراين، اولوا العزم كسانى هستند كه در تصميم خويش قاطع و در اراده خود استوارند.
واژه تركيبى اولواالعزم تنها يك بار در قرآن كريم و در آيه 35 احقاف/46 به كار رفته است. در اين آيه خطاب به رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) آمده است: پس شكيبايى كن، همچنان كه [پيامبران] اولوا العزم شكيبايى كرده اند فَاصبِر كَما صَبَرَ اولوا العَزمِ مِنَ الرُّسُلِ» » .
در ذيل آيات ديگرى سخن از اولوا العزم به ميان آمده؛ مانند آياتى كه در آنها اين مباحث مطرح شده است: صاحب شريعت بودن برخى پيامبران (13 شورى/42)، گرفتن پيمان شديد خداوند از بعضى پيامبران (7 احزاب/33)، وجود برخى حقايق قرآنى در صحف ابراهيم و موسى(عليهما السلام) (19 اعلى/87)، نازل كردن خدا، تورات، انجيل و كتاب (قرآن) را بر موسى و عيسى و رسول خاتم(صلى الله عليه وآله)و دادن شريعت به ايشان (44 ـ 48 مائده/5) و آيات 83 ـ 86 و 90 انعام/6 كه در آنها نام 18 پيامبر را يادآور شده و آنان را هدايت يافتگان الهى دانسته است.
مراد از اولوا العزم برترين پيامبران الهى يعنى نوح، ابراهيم، موسى، عيسى و رسول خاتم(عليهم السلام)اند؛ آنان كه سرور ديگر پيامبران و داراى نقش محورى هستند[48] و از احاطه تام به همه مظاهر برخوردارند، زيرا از ديدگاه عرفانى پيامبران به اذن خدا مربى موجودات و مظاهرند و همه آنها در دعوت و هدايت و تصرف در خلق و ساير لوازم نبوت مشترك بوده، امتياز مرتبه ايشان از يكديگر به واسطه احاطه و عدم احاطه بر همه مظاهر است و آنان كه از احاطه به همه مظاهر برخوردارند اولوا العزم ناميده مى شوند.[49]
عزم پيامبران مذكور استوارى آنها در عمل به پيمان شديدى است كه خداوند در عهد نخست از آنان گرفته و از آن با نام «ميثاق غليظ» ياد كرده است: «و اِذ اَخَذنا مِنَ النَّبيّينَ مِيثـقَهُم ومِنكَ ومِن نُوح واِبرهيمَ وموسى و عيسَى ابنِ مَريَمَ واَخَذنا مِنهُم ميثـقـًا غَليظـا» (احزاب/33،7) اين پيامبران داراى دو ويژگى اند: يكى آوردن شريعت جديد: «شَرَعَ لَكُم مِنَ الدّينِ ما وصّى بِهِ نوحـًا والَّذى اَوحَينا اِلَيكَ و ما وصَّينا بِهِ اِبرهيمَ و موسى و عيسى اَن اَقيموا الدّينَ ولا تَتَفَرَّقوا...» (شورى/42،13) و ديگرى آوردن كتاب آسمانى مشتمل بر احكام و قوانين الهى كه برخى آيات به اين مطلب اشاره دارد؛ مانند آيه 19 اعلى/87 كه از كتاب حضرت ابراهيم و موسى(عليهما السلام)با نام «صُحُف» ياد مى كند: «صُحُفِ اِبرهيمَ و موسى» و آيات 44 ـ 48 مائده/5 كه به ذكر كتابهاى آسمانى تورات موسى و انجيل عيسى و كتاب (قرآن) رسول گرامى اسلام پرداخته است: «اِنّا اَنزَلنَا التَّورةَ ... * و قَفَّينا عَلى ءاثـرِهِم بِعيسَى ابنِ مَريَمَ مُصَدِّقـًا لِما بَينَ يَدَيهِ مِنَ التَّورةِ و ءاتَينـهُ الاِنجيلَ ... * و اَنزَلنا اِلَيكَ الكِتـبَ بِالحَقِّ مُصَدِّقـًا لِما بَينَ يَدَيهِ مِنَ الكِتـبِ و مُهَيمِنـًا عَلَيه ...» .
در آيات ياد شده اگرچه به كتاب حضرت نوح(عليه السلام)اشاره اى نشده، ليكن چون طبق آيه 213 بقره/2: و اَنزَلَ مَعَهُمُ الكِتـبَ» ..» شريعت با كتاب همراه است و بر اساس آيه 13 شورى/42 حضرت نوح نيز صاحب شريعت بوده است از انضمام اين دو آيه به دست مى آيد كه براى وى نيز كتاب آسمانى بوده است[50]، چنان كه در روايتى نيز به اين مطلب تصريح شده است.[51]
گرچه اولوا العزم بودن 5 پيامبر بزرگ ياد شده با شواهد قرآنى و روايات فراوان در حد استفاضه تأييد مى شود[52]؛ ولى با اين حال آراى فراوان ديگرى در تبيين اولوا العزم و تعيين مصاديق آن وجود دارد. تا جايى كه در اين زمينه برخى به 5[53] و برخى ديگر به 6[54] و بعضى به 13[55] قول اشاره كرده اند.
اختلاف در كلمه «مِنْ» در تركيب «مِنَ الرُسُلِ» (احقاف/46،35) موجب شده تا برخى با بيانيه گرفتن آن، همه پيامبران الهى را اولوا العزم بدانند، در حالى كه بيشتر مفسران «مِنْ» را ظاهر در تبعيض[56]و بيانيه بودن آن را خلاف تحقيق مى دانند.[57] آنان تنها برخى از پيامبران را اولوا العزم دانسته، براى اثبات نظر خويش به آياتى استشهاد كرده اند؛ از جمله آيه 115 طه/20 كه خداوند درباره حضرت آدم فرمود: ما در او عزمى نيافتيمولَقَد عَهِدنا اِلى ءادَمَ مِن قَبلُ فَنَسِىَ ولَم نَجِد لَهُ عَزمـا» » و نيز آيه 48 قلم/68 كه در آن رسول خويش را به صبر و شكيبايى فرمان داده و او را از شتاب در درخواست كيفر قوم خود نهى كرده است: و لا تَكُن كَصاحِبِ الحوت»» .
اينان ملاكهايى براى اولوا العزم بودن ارائه داده و مصاديقى براى پيامبران اولوا العزم ذكر كرده اند؛ برخى، ملاك آن را حزم، ثبات، جديّت، صبر و تحمل در برابر آزار و اذيت قوم و دشمنان معرفى كرده و آنها را شامل 9 يا 6 پيامبر (نوح، ابراهيم، اسحاق، يعقوب، يوسف و ايوب(عليهم السلام))[58] دانسته اند؛ اما چون عزم اعتقاد قلبى و حزم ظهور فعل است و عزم و صبر نيز گرچه با يكديگر متلازم اند ولى به يك معنا نيستند، اين نظر مورد اشكال قرار گرفته[59]، افزون بر آن پيامبرانى كه داراى ملاك ياد شده هستند بيش از تعداد مذكورند.[60] بعضى جهاد با كافران را معيار اولوا العزم بودن شمارى از پيامبران دانسته و از نوح، هود، صالح، موسى، داوود و سليمان به عنوان مصاديق اولوا العزم ياد كرده اند.[61] اين نظر را نيز نمى توان پذيرفت، زيرا همه اين پيامبران به نبرد با دشمن نپرداخته و داراى اين معيار نبوده اند، افزون بر آن نمى توان گفت پيامبران ديگر با دشمن به جهاد برنخاسته اند.[62]
از حسن بن فضل نقل مى شود كه او ملاك اولوا العزم بودن را هدايت يافتن از سوى خداوند دانسته: اُولـئِكَ الَّذينَ هَدَى اللّه»» (انعام/6 ،90) و 18 پيامبر ياد شده در آيات 83 ـ 86 انعام/6 را مصاديق اولوا العزم شمرده است.[63]
قول وى با دو اشكال مواجه است: نخست اينكه هدايت يافتگان از سوى خداوند منحصر در اينها نيستند و آيه 87 همين سوره بعضى از پدران، فرزندان و برادران ايشان را نيز هدايت يافته معرفى كرده است و ديگر اينكه در ميان پيامبران هجده گانه نام حضرت يونس(عليه السلام)نيز به چشم مى خورد، در حالى كه خداوند رسول خاتم را از پيروى او نهى كرده است. (قلم/68 ،48)[64] از جابربن عبدالله انصارى نقل شده كه او شمار انبياى اولوا العزم را 313 تن دانسته است.[65] شايان ذكر است كه در اين زمينه اقوال ديگرى نيز وجود دارد كه همچون آراى ياد شده اساساً فاقد دليل يا بدون دليل موجه و مقبول است. در مجموع شايد بتوان گفت كه همه اقوال در بيان اولوا العزم به مفهوم لغوى آن توجه كرده و از اين ديدگاه مصاديقى براى آن ذكر كرده اند.

اولياء جمع وَلىّ بر وزن فعيل و از ريشه «و ـ ل ـ ى» است. وَلْى در لغت به معناى قرب و نزديكى است.[66] برخى آن را در اصل به معناى وقوع چيزى پس از چيزى، همراه با رابطه اى بين آن دو دانسته و استعمال آن را در معانى ديگرى مانند نزديكى، دوستى، يارى و پيروى، از آثار آن اصل به حساب آورده اند.[67] براى ولىّ نيز معانى گوناگونى مانند دوستدار، رفيق و يارى كننده ذكر شده است[68] كه در هر يك از آنها نوعى قرب و نزديكى وجود دارد.
اولياءاللّه تركيبى اضافى است و مراد از آن كسانى هستند كه از دوستى و قرب الهى برخوردارند. ولىّ خدا شدن لازمه ايمان به خداست، بنابراين هر مؤمنى از اولياء اللّه است؛ ولى درجات اولياء اللّه به مقدار درجه ايمانشان متفاوت است.[69] گرچه دارندگان هر يك از مراتب ايمان از اولياء اللّه هستند؛ ولى مراد از اولياء اللّه در قرآن، كسانى هستند كه به درجه عالى ايمان و عبوديت رسيده اند.[70] آنان كاملانى هستند كه از لباس بشريت بيرون آمده، و از قدس جبروت گذشته و در قدس لاهوت وارد شده اند و آنها موحّدان حقيقى اند و در حديث قدسى در مورد ايشان آمده است: اولياى مرا كسى جز من نمى شناسد.[71]
البته اين گروه نيز خود داراى مراتبى هستند، زيرا كمال ولايت پايانى نداشته، مراتب اولياء اللّه نامتناهى است.[72] برخى نيز ولىّ اللّه را كسى دانسته اند كه فرشته با او سخن گويد يا كارهاى نيك به او الهام شود.[73] رسيدن به درجه عالى ايمان و عبوديت و برخوردارى از اين مرتبه ولايت*، موجب مى شود انسان نوعى ولايت تكوينى بر عالم پيدا كرده، بتواند در آن تصرّف كند، چنان كه سرپرستى ديگر انسانها و تدبير امور آنان را نيز خداوند به چنين انسانهايى واگذار مى كند.
در قرآن كريم لفظ اولياء الله فقط در دو مورد به كار رفته است: در آيات 62 ـ 64 يونس/10، برخى از ويژگيهاى اولياء اللّه بيان شده و در آيه 6 جمعه/62 خطاب به يهوديان* آمده است: اگر گمان مى كنيد تنها شما اولياى خدا هستيد پس مرگ را آرزو كنيد ... . در برخى از روايات عنوان اولياءاللّه بر اهل* بيت(عليهم السلام)، پيروان ايشان[74]، و ابرار[75] تطبيق شده است.

 

ويژگيهاى اولياء اللّه:

قرآن براى اولياء اللّه، ويژگيهاى گوناگونى برشمرده است. از ويژگيهايى كه ذكر مى شود دو مورد نخست، مقدمه قرار گرفتن در زمره اولياء اللّه و ساير موارد از آثار و نتايج مقام و مرتبه ايشان است؛ نيز مجموع اين ويژگيها از مختصات اولياءاللّه است، بنابراين وجود برخى از آنها در غير ايشان نيز امكان پذير است.

 

1. ايمان:

يكى از ويژگيهاى اولياء الله برخوردارى از ايمان است: اَلا اِنَّ اَولِياءَ اللّهِ ... * اَلَّذينَ ءامَنوا»...» . (يونس/10،63) مقصود از ايمان اولياء اللّه، مرتبه اوليه ايمان نيست، بلكه مراد، ايمان كامل و درجه عالى ايمان است، زيرا اولياءاللّه، پيش از برخوردارى از چنين ايمانى داراى تقوايى مستمرّ بودند ««و كانوا يَتَّقون (يونس/10،63)، افزون بر اينكه از آيه 62 يونس/10 با توجه به نفى هرگونه ترس و اندوهى از اولياء الله استفاده مى شود كه ايمان آنان آن مرتبه از ايمان است كه آنها را به عبوديت و مملوكيت محض مى رساند، به گونه اى كه درمى يابند مالكيت ويژه خداست و آنها نمى توانند مالك چيزى باشند تا براى آن ترسيده يا از فقدان آن اندوهگين شوند.[76]

 

2. تقوا:

اولياء اللّه از تقواى مستمر برخوردارند: و كانوا يَتَّقون»». . (يونس/10،63) برخى گفته اند: تقوا سه مرتبه دارد: دورى از شرك، اجتناب از هرگونه گناه و معصيتى، اعم از فعل و ترك، و تبتّل و انقطاع كامل به خدا و دورى از هر چيزى كه باطن انسان را از خدا بازدارد و مقصود از تقوا* در آيه فوق مرتبه سوم است. البته اين مرتبه شامل دو مرتبه پيش از خود نيز مى شود.[77]
برخى مراد از ايمان در اين آيه را كمال حال قوه نظريه و مراد از تقوا را كمال حال قوه عمليه دانسته اند.[78]

 

3. دورى از ترس و اندوه از غير خدا:

در دل اولياى الهى هيچ گونه خوف و حزنى از غير خدا نيست: اَلا اِنَّ اَولِياءَ اللّهِ لا خَوفٌ عَلَيهِم و لا هُم يَحزَنون» » . (يونس/10،62) انسان از چيزى كه ممكن است به او آسيبى برساند مى هراسد و براى از دست دادن چيزى كه آن را دوست دارد يا تحقّق چيزى كه آن را نمى پسندد اندوهگين مى شود و اين در صورتى است كه براى خود نسبت به چيزى كه براى آن مى ترسد يا براى از دست دادن آن اندوهگين مى شود، مالكيت يا حقّى قائل باشد، ليكن اولياء الله به سبب بهره مندى از توحيد كامل، خداوند را مالك مطلق همه چيز مى دانند، به گونه اى كه هيچ كس در مالكيت چيزى شريك خداوند نيست، بنابراين، اولياى الهى براى خود نسبت به چيزى مالكيت يا حقّى قائل نيستند تا بر اثر آن بترسند يا اندوهگين شوند.[79]
گفته شده: لازمه ترسيدن از چيزى يا اندوهگين شدن براى چيزى، تصور آن چيز است. در حالى كه اولياء الله به سبب استغراق در نور جلال الهى از غير خدا غافل اند، بنابراين وجود ترس* و اندوه در آنها غير ممكن است.[80] برخى نيز گفته اند: چون اولياء الله در ذات الهى فانى گشته اند، ديگر براى آنها غايتى بالاتر از آنچه بدان رسيده اند وجود ندارد تا بر اثر آن بترسند يا اندوهگين شوند.[81] برخى از مفسّران نبودن ترس و اندوه در اولياء الله را مربوط به آخرت دانسته اند[82]؛ ولى آيه 62 يونس/10 مطلق است و دنيا را نيز شامل مى شود و مقيد كردن آن به آخرت هيچ دليلى ندارد.[83] بر اساس آيات ديگرى، اولياء اللّه از پروردگار مى ترسند؛ مانند: ««اِنّا نَخافُ مِن رَبِّنا (انسان/ 76، 10) و ««اِنَّما يَخشَى اللّهَ مِن عِبادِهِ العُلَمـؤُا (فاطر/ 35، 28)، بنابراين نبودن ترس در ايشان نسبت به غير خداست؛ اما ترس از خدا از صفات اولياء الله است، چنان كه اندوه براى از دست دادن كرامت الهى نيز از ويژگيهاى آنان است.[84] نبودن ترس و اندوه از غير خداوند در اولياء الله باعث مى شود كه امنيت و آرامش واقعى بر وجود آنها حكمفرما شود.[85]

 

4. بشارت:

به اولياء الله در زندگى دنيا و در آخرت بشارت داده مى شود: لَهُمُ البُشرى فِى الحَيوةِ الدُّنيا و فِى الأخِرَةِ»» . (يونس/10،64) در برخى روايات مراد از بشارت* در دنيا، رؤياى نيكو دانسته شده است كه مؤمن براى خودش مى بيند يا ديگران براى او مى بينند و مراد از بشارت در آخرت، بشارت فرشتگان به مؤمن هنگام خروج وى از قبر و در قيامت دانسته شده كه پى در پى او را به بهشت بشارت مى دهند.[86] بر اساس روايات ديگرى، هنگام مرگ مؤمن، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و اميرمؤمنان(عليه السلام)نزد وى حاضر شده، او را به همنشينى با خودشان و سكونت در بهشت، بشارت مى دهند.[87]

 

5. فوز عظيم:

اولياء الله به سعادت*، كاميابى و پيروزى بزرگى مى رسند: ««ذلِكَ هُوَ الفَوزُ العَظيم . (يونس/10،64) آرامش كامل در دنيا، برخوردارى از بشارتهاى الهى در دنيا و آخرت، دوستى با خدا و در نهايت وارد شدن در بهشت و همنشينى با پيامبر(صلى الله عليه وآله)و اهل بيت(عليهم السلام) از مصاديق فوز عظيمى است كه اولياء اللّه از آن برخوردارند.

 

6. آرزوى مرگ:

قرآن خطاب به يهوديان مى گويد: اگر گمان مى كنيد تنها شما اولياى الهى هستيد پس آرزوى مرگ كنيد، اگر در اين ادعا صادقيد: «قُل يـاَيُّهَا الَّذينَ هادوا اِن زَعَمتُم اَنَّكُم اَولِياءُ لِلّهِ مِن دُونِ النّاسِ فَتَمَنَّوُا المَوتَ اِن كُنتُم صـدِقين» . (جمعه/62،6) يهوديان ادعا داشتند كه فرزندان و دوستان خدا بود (مائده/5،18)، جهان آخرت ويژه آنهاست (بقره/2،94) و هيچ كس وارد بهشت نمى شود، مگر آنكه يهودى باشد (بقره/2،111)، بنابراين اگر يهوديان در اين ادعاى خود راستگو بودند بايد آرزوى مرگ* مى كردند، زيرا انسان اگر ولىّ كسى باشد ملاقات با او را دوست دارد و كسى كه يقين دارد ولىّ خدا بوده، بهشت مخصوص اوست و بين او و رسيدن به لقاى الهى و بهشت كرامت چيزى جز مرگ فاصله نيست، آرزوى مرگ مى كند.[88]
اميرمؤمنان، على(عليه السلام)فرموده است: به خدا سوگند اُنس على بن ابى طالب به مرگ بيشتر از انس طفل به سينه مادر خويش است.[89] در روايت ديگرى نيز آمده است كه اولياء اللّه آرزوى مرگ دارند.[90]
افزون بر قرآن، در روايات نيز به برخى از ويژگيهاى اولياء اللّه اشاره شده است؛ مانند اينكه ديدار آنان انسان را به ياد خدا مى اندازد و دوستى آنان با ديگران براى خدا و دشمنيشان نيز براى خداست، مساجد را با ذكر خدا آباد مى كنند، به مردم خوبى مى آموزند و آنان را به اطاعت خدا فرا مى خوانند، در آخرت انبيا و شهدا به مقام آنان غبطه مى خورند و....[91]

 

نویسنده: سيد محسن سادات فخر
 احمد جمالى

 

پی نوشت ها:

[1]. مفردات، ص 100، «اول»؛ المصباح، ص 30، «آل».
[2]. الصحاح، ج 5 ، ص 1838، «اول».
[3]. ترتيب العين، ص 61 ، «اول».
[4]. مفردات، ص 100، «اول».
[5]. الفروق اللغويه، ص 270؛ مجمع البحرين، ج 1، ص 131، «اول».
[6]. المصباح، ص 29، «آل».
[7]. شرح فصوص الحكم، ص 45.
[8]. نمونه، ج 23، ص 299 ـ 300.
[9]. شرح فصوص الحكم، ص 477؛ رحمة من الرحمن، ج 4، ص 275.
[10]. شرح فصوص الحكم، ص 477.
[11]. شرح فصوص الحكم، ص 45.
[12]. الصحيفة السجاديه، ص 22؛ كنزالعمال، ج 2، ص 656 ؛ تفسير قرطبى، ج 9، ص 640 .
[13]. نهج البلاغه، خطبه 163؛ الكافى، ج 1، ص 115؛ التوحيد، ص 313.
[14]. رحمة من الرحمن، ج 4، ص 270.
[15]. كشف الاسرار، ج 9، ص 476؛ مجمع البيان، ج 9، ص 346؛ روح البيان، ج 9، ص 349.
[16]. موسوعة له الاسماء الحسنى، ج 1، ص 363.
[17]. مقاييس اللغه، ج 1، ص 158.
[18]. نهج البلاغه، خطبه 101؛ التوحيد، ص 197، 313؛ الكافى، ج 1، ص 167 ـ 168.
[19]. مجمع البيان، ج 9، ص 346؛ التحرير والتنوير، ج 27، ص 360.
[20]. روح المعانى، مج 14، ج 27، ص 254؛ روح البيان، ج 9، ص 346؛ الميزان، ج 19، ص 152.
[21]. الميزان، ج 19، ص 151 ـ 152؛ البصائر، ج 44، ص 80 ـ 81 ؛ نگرش وحى بر خداشناسى، ج 2، ص 14.
[22]. الاسماء الحسنى، ص 195؛ اسماء اللّه الحسنى، ص 189.
[23]. تفسير صدرالمتألهين، ج 6 ، ص 49؛ شرح الاسماء، ص 4؛ شرح اسماء الحسنى، ص 129.
[24]. شرح اسماء الحسنى، ص 129.
[25]. شرح فصوص الحكم، ص 390.
[26]. مجمع البيان، ج 9، ص 347؛ التفسير الكبير، ج 10، ص 448؛ تفسير صدرالمتالهين، ج 6 ، ص 154.
[27]. شرح اسماء اللّه الحسنى، ص 325 ـ 328.
[28]. القاموس المحيط، ج 2، ص 1767؛ التحقيق، ج 1، ص 180، «اولو».
[29]. نثر طوبى، ج 1، ص 33؛ المنجد، ص 17، «امر».
[30]. الميزان، ج 4، ص 391؛ مواهب الرحمن، ج 8 ، ص 312؛ تفسير آيات الاحكام، ج 5 ، ص 102.
[31]. تفسير ماوردى، ج 1، ص 499ـ511 ؛ التفسير الكبير، ج 10، ص 144؛ تفسير قرطبى، ج 3، ص 168.
[32]. مجمع البيان، ج 3، ص 100؛ زبدة البيان، ص 687؛ الميزان، ج 4، ص 389 - 391.
[33]. الكافى، ج1، ص187، 276، 286؛ ج2، ص 415، 513 ـ 514 ؛ تفسير عياشى، ج 1، ص 247، 251 ـ 254، 260؛ علل الشرايع، ج 1، ص 395.
[34]. ينابيع الموده، ج 1، ص 74، 134، 144، 341، 350 ـ 351؛ شواهد التنزيل، ج 1، ص 189، 191.
[35]. الفرقان، ج 5 ، ص 144.
[36]. كتاب البيع، ج 2، ص620 ، 622 ، 639 ؛ ولايت فقيه، ص 31، 89 ـ 90.
[37]. دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 64 ـ 69 .
[38]. التفسير الكبير، ج 10، ص 144.
[39]. التفسير الكبير، ج 10، ص 146.
[40]. الميزان، ج 4، ص 392؛ الفرقان، ج 5 ـ 6 ، ص 140؛ تفسير آيات الاحكام، ج 5 ، ص 101.
[41]. جامع البيان، مج 4، ج 5 ، ص 207؛ الكشاف، ج 1، ص 524 ؛ تفسير ابن كثير، ج 1، ص 530 ـ 531 .
[42]. الميزان، ج 4، ص 391؛ مواهب الرحمن، ج 8 ، ص 313.
[43]. لسان العرب، ج 1، ص 187، «الل».
[44]. لسان العرب، ج 9، ص 193؛ القاموس المحيط، ج 2، ص 1497، «عزم».
[45]. مقاييس اللغه، ج 4، ص 308؛ التحقيق، ج 8 ، ص 120؛ اقرب الموارد، ج 3، ص 541 ، «عزم».
[46]. مقاييس اللغه، ج 4، ص 308؛ اقرب الموارد، ج 3، ص 541 ؛ قاموس المحيط، ج 2، ص 1497، «عزم».
[47]. التحقيق، ج 8 ، ص 121؛ اقرب الموارد، ج 3، ص 542 ، «عزم».
[48]. نورالثقلين، ج 5 ، ص 23.
[49]. شرح فصوص الحكم، ص 146.
[50]. الميزان، ج 2، ص 128، 141 ـ 142.
[51]. بحارالانوار، ج 11، ص 34.
[52]. الميزان، ج 18، ص 221.
[53]. مجمع البيان، ج 9، ص 143.
[54]. تفسير ماوردى، ج 5 ، ص 288.
[55]. تفسير قرطبى، ج 8 ، ص 145 - 146.
[56]. مجمع البيان، ج 9، ص 143؛ روح المعانى، مج 14، ج 26، ص 53 .
[57]. اضواء البيان، ج 7، ص 266.
[58]. الكشاف، ج 4، ص 313؛ تفسير قرطبى، ج 8 ، ص 145.
[59]. مبهمات القرآن، ج 2، ص 507 ؛ منشور جاويد، ج 10، ص 249.
[60]. نفحات القرآن، ج 7، ص 376.
[61]. تفسير قرطبى، ج 8 ، ص 145.
[62]. نفحات القرآن، ج 7، ص 376.
[63]. تفسير قرطبى، ج 16، ص 145.
[64]. منشور جاويد، ج 10، ص 255 ـ 256.
[65]. الدرالمنثور، ج 7، ص 455.
[66]. المصباح، ص 672 ؛ القاموس المحيط، ج 2، ص 1760، «ولى».
[67]. التحقيق، ج 13، ص 203، «ولى».
[68]. تاج العروس، ج 20، ص 310، «ولى».
[69]. شرح فصوص الحكم، ص 441.
[70]. الميزان، ج 10، ص 90.
[71]. شرح فصوص الحكم، ص 441.
[72]. شرح فصوص الحكم، ص 148.
[73]. علم اليقين، ج 1، ص 488.
[74]. تفسير عياشى، ج 2، ص 124؛ البرهان، ج 3، ص 39؛ نورالثقلين، ج 2، ص 309.
[75]. بحار الانوار، ج 7، ص 95.
[76]. الميزان، ج 10، ص 89 - 90.
[77]. روح البيان، ج 4، ص 59.
[78]. التفسير الكبير، ج 17، ص 125.
[79]. الميزان، ج 10، ص 90 ـ 91.
[80]. الفسيرالكبير، ج17، ص126؛ نمونه، ج 8، ص334.
[81]. روح البيان، ج 4، ص 59 ـ 60.
[82]. مجمع البيان، ج 5، ص 181؛ روح البيان، ج 4، ص 58؛ روح المعانى، مج 7، ج 11، ص 215.
[83]. الميزان، ج 10، ص 90.
[84]. الميزان، ج 10، ص 90.
[85]. نمونه، ج 8، ص 334.
[86]. البرهان، ج 3، ص 38 ـ 41.
[87]. همان، ج 4، ص 38 ـ 39.
[88]. الميزان، ج 19، ص 267.
[89]. نهج البلاغه، خطبه 5.
[90]. تفسير قمى، ج 2، ص 380؛ بحارالانوار، ج 13، ص 340.
[91]. الدرالمنثور، ج 4، ص 370 ـ 373.