بحث علمى مربوط به نفس در تفسیر المیزان

توجيه عاميانه "نفس" در زمانهاى گذشته

تا آنجا كه مى ‏دانيم و تاريخ بشرى نشان مى ‏دهد همواره بر زبان انسان حتى بر زبان انسان اولى در خلال گفتگوهايش كلمه: "من" و "خودم" جارى مى ‏شده و مسلماً با اين كلمه حكايت از حقيقتى از حقايق خارجى اين عالم مى ‏كرده اند، و يقينا مى ‏فهميده اند كه چه مى ‏گويند، و از اين كلمه چه حقيقتى را مى‏ خواهند؛

چيزى كه هست چون مردمى مادى و نظرهايشان كوتاه و بيشتر سر و كارشان با حوائج جسمى و بدنى خود بوده از اين رو همين پرداختن مداوم به رفع حوائج مادى خود باعث شد كه از معناى واقعى اين كلمه و امثال آن غفلت ورزيده و مانعشان شد از اينكه لحظه اى بخود آمده و در باره معنايى كه كلمات "من"، "خودم" و امثال آن آن را حكايت مى‏كنند تعمق و دقتى بعمل آرند و چه بسا وادارشان مى ‏كرده كه خيال كنند معناى اين كلمات همان بدن مادى آنان است و بس.
و نيز چه بسا گمان مى ‏كرده اند كه‏ فرق ميان زنده و مرده بحسب ظاهر عبارت از همان نفسى است كه آدم زنده در تمام طول زندگيش با آن دم زده و آن را فرو برده و بيرون مى‏دهد، و روى اين حساب بدن زنده را عبارت از بدنى دانسته اند كه دستگاه تنفسش بكار باشد و اما بدنى كه يا فاقد آن دستگاه است و يا در اثر بسته شدن مجاريش از كار افتاده، چنين بدنى را مرده مى ‏شمردند، مرده اى كه هيچ چيزى را درك نمى‏كند، و بطور كلى وجود و آثار وجوديش باطل شده، و شخصيت و حقيقتش معدوم گرديده.

چون چنين خيالى مى‏كرده اند رفته رفته اين مطلب در نظرشان مسلم شده است كه نفس" من"،" خودم" همان نفس (به فتح نون و فتح فا) و همان هوا يا هواى مخصوص است، و از همين جهت نام آن هوا را روح گذاشته و چنين حكم كرده اند كه انسان عبارت است از مجموع روح و بدن.

يا اينكه گمان كرده اند زنده بودن بدن و حس و حركت داشتن آن از ناحيه خونى است كه در شرايين و رگ‏هاى آن جارى است، و آن حياتى كه با رحلتش انسانيت انسان رحلت مى‏كند، و از بين مى‏رود وجود و عدمش بستگى به همين مايع ارغوانى دارد، از اين رو حكم كرده اند به اينكه نفس" من"،" خودم" همان خون است، و بلكه خون را نفس ناميده و آن را به دو قسم سائله يعنى داراى جهندگى و غير سائله تقسيم نمودند. و چه بسا همين كه انسان سر از كار نطفه در آورد و ديد كه چگونه از آن لحظه اى كه رحم آن را مى‏ربايد مرتب تطورات خلقت يكى پس از ديگرى بر آن عارض مى‏شود تا آنجا كه همين نطفه را بصورت انسانى تمام عيار در مى‏آورد، از اين رو گفت: نفس انسان عبارت است از اجزاى اصليه اى كه در نطفه جمع شده، عينا در تمامى طول زندگى در بنيه و ساختمان بدن باقى است.

و چه بسا از همين جهت كسانى گفته باشند كه اين اجزاى اصلى از اينكه دستخوش تغييرات و يا فساد و بطلان شوند مصونند، در نتيجه انسانيت انسان با بقاى اين اجزا باقى است، نه دست حوادث به آن مى‏رسد، و نه آن اجزا خود بطلان و فساد را مى‏پذيرد، با اينكه اگر اين حرف‏ها صحيح باشد و نفس انسانى عبارت از اجزايى باشد كه توصيف كرده اند مستلزم محالات زيادى است كه در محل خود ذكر خواهد شد، چه اينكه اجتماعشان را بر هيات مخصوصى شرط بكنند يا نه.
بنا بر اين اگر سرگرمى به كار بدن عوام مردم را از درك حقيقت نفس غافل ساخته و آنها را به چنين خيالات وا داشته منافات ندارد با اينكه مردانى ممتاز از نظر اينكه انسانند نه از نظر اينكه داراى تنى خاكى و نيازمند به هزاران شرايط ماديند- از كلمه" من"،" خودم"- معناى ديگرى ادراك كنند و در آن درك هم خطا نكنند، چه هيچ بعيد نيست كه ما نخست حقيقتى از حقايق عالم خلقت را بطور اجمال و بدون اينكه خطا برويم درك بكنيم، آن گاه وقتى به تفصيل آن پرداخته و از هويت نفس آن بحث كنيم در آنجا دچار خبط و اشتباه شويم.
بنا بر اين على رغم سوفسطائيان و شكاكان كه براى هيچ چيز واقعيت قائل نيستند و همه ادراكات را تخطئه مى‏كنند بايد گفت بسيارى از مطالب علمى هست كه مانند محسوسات ظاهرى و يا باطنى براى آدمى قابل درك و مشاهده است، و انسان آنها را به رأى العين مى‏بيند، چه انسان عالم و چه جاهل با اين تفاوت كه علما به تفصيلات آن مطالب پرداخته و در اطراف آن بحث و اختلاف كرده و مى‏كنند و اما عوام و كسانى كه اهل بحث نيستند گو اينكه همين مدركات خواص را دارند و مانند آنها با چشم دل چيزهايى را كه آنان مشاهده مى‏كردند مشاهده مى‏كنند، و ليكن از پى بردن به تفصيل آن و بحث از خصوصيات وجودى آن عاجزند.
و خلاصه، در اين مطلب جاى شبهه نيست كه انسان در جميع لحظات وجود خود حقيقتى غير خارج از خود بنام" من"،" خودم" مشاهده مى‏كند كه اگر دقت و تعمق در آنچه در اين مشاهده مى‏يابد بنمايد يقينا خواهد ديد كه آن چيز بر خلاف محسوسات مادى او حقيقتى است كه مانند امور جسمانى دستخوش تغيير و معروض انقسام و پذيراى اقتران به زمان، و مكان نيست، و نيز مى‏يابد كه آن حقيقت غير اين بدن مادى است كه اعضا و اجزايش محكوم به احكام ماده اند، به شهادت اينكه بسيارى از اوقات بلكه غالب اوقات از اين معنا كه داراى چنين اعضايى است غفلت داشته بلكه بطور كلى بدن خود را فراموش مى‏كند، با اينهمه از خود بى خبر نمى‏ شود.
اين خود شاهد اين است كه خودش غير اين اعضا است، اگر هم گاهى در مقام اعمال بعضى از عنايات مى‏ گويد از خود بى خبر شدم يا از خود غافل و يا خود را از ياد بردم، اين در حقيقت مجازگوئيهايى است بمنظور اعمال پاره اى از عنايات مختلف نفسانى و گر نه خودش در همين تعبيرات اقرار مى‏كند كه فاعل اين نسيان و غفلت از خويش كسى است بنام" خودم".
و حكم مى كند به اينكه نفس او و مشاعر نفس، اوست كه از امورى غفلت ورزيده و امور ديگرى را به ياد دارد، چيزى كه هست از روى نادانى بجاى اينكه بگويد از بدن خود و دردهاى او مثلا غافل شدم و يا تعبير ديگرى كند نسبت فراموش شدن را به" من" يا" خودم" مى‏دهد و مى‏ گويد: خودم را فراموش كردم، و نيز نبايد به اين كه بسيارى به خيالشان رسيده كه اشخاص بيهوش از خود و ذات خود بى خبرند اعتنا نمود.

براى اينكه بيهوش آنچه را كه پس از بهوش آمدن درك مى‏كند و اذعان دارد اين است كه يادش نمى‏آيد آيا در حال اغما به ياد خود بوده يا نه، نه اينكه يادش مى‏آيد كه در آن حال به ياد خود نبوده، تا بتواند ادعا كند كه از خود بيخود بوده، پس اگر هم اين را بگويد باز نظرش همان معناى سطحى است، يعنى از بدنم غافل بودم و حواس ظاهريم از كار افتاد، و بين اين دو معنا فرق واضحى است، علاوه بر اينكه بعضى از بيهوش‏ها وقتى بهوش مى‏ آيند پاره اى از خاطرات حالت بيهوشى خود را بصورت چيزى شبيه به رؤيايى كه ما از خواب خود به ياد داريم به ياد دارند.
و به هر تقدير در اين مطلب شكى نيست كه انسان از اين جهت كه انسان است خالى از چنين شعور نفسانى كه حقيقت نفس او را كه از آن به" من" تعبير مى‏كند در برابرش ممثل مى‏سازد، نيست، و اگر قدرى به آن معنايى كه در خود سراغ دارد انس بگيرد و كمى از مشغله هاى گوناگون بدنى و آرزوها و هدفهاى مادى منصرف شود تحقيقا به صحت آنچه ما بيان داشتيم حكم خواهد نمود، و خواهد گفت كه نفس او امرى است كه هيچ سنخيت با ماده و ماديات ندارد، براى اينكه مى‏بيند خاصيت نفس و اثر آن غير خواص و آثار ماديات است، ليكن متاسفانه اشتغال به مشاغل روزانه و صرف همه همت خود در راه تحصيل آرزوهاى زندگى مادى و رفع حوايج بدنى، او را بر آن داشته كه اين امر را مهمل گذاشته و در آن دقتى بكار نبرد، و اينگونه مطالب ساده و روان را اذعان نكند، و به همان مشاهده عاميانه و اجمالى اكتفاء نمايد.

 

برخى حوادث و حالات، آدمى را متوجه نفس خود می کند

گر چه ما در بحث قبلى گفتيم افراد عادى و معمولى انسان همه هم‏شان مصروف حوايج مادى از قبيل غذا و مسكن و لباس است، و اينگونه افكار براى آنان مجال اينكه در باره حقيقت نفس و در زواياى ذات خود كنجكاوى كنند باقى نگذاشته، ليكن چنان هم نيست كه حوادث مختلفى كه گاهى در خلال ايام زندگى بر او هجوم مى ‏آورد هيچگاه او را از غير خود منصرف و به خود متوجه نساخته و در واداريش به خلوت با نفس تاثيرى نداشته باشد، زيرا حوادث تكان دهنده نظير ترس و وحشت شديد و مسرت فوق العاده و محبت مفرط و اضطرار شديد و امثال اينها هست كه در اين معنا تاثير بسزايى دارند.
مثلا ترس شديد، آدمى را در برابر حادثه به هيجان و اضطراب در آورده، در نتيجه نفس كه تا كنون از خود غفلت داشت و سرگرم با غير خود بود به خود برگشته تو گويى خودش، خودش را از ترس فنا و زوال نگه مى ‏دارد، و همچنين مسرت فوق العاده مايه شيفتگى نفس در برابر لذت است، اين بيخودى نيز باعث توجه به نفس است، و محبت مفرط كه آن نيز باعث اين مى ‏شود كه انسان نسبت به محبوب و مطلوب خود واله شده، جز او هم ديگرى نداشته باشد و اضطرار شديد كه علاقه آدمى را از هر چيزى بريده و تنها متوجه خود مى ‏سازد.
همچنين ساير عوامل و پيشامدهايى كه چه بسا يكى يا بيشتر از يكى از آنها باعث شود پاره اى از حقايق را كه حواس ظاهره و فكر خالى هيچگاه نمى ‏تواند آنها را درك نمايد در برابر آدمى مجسم و محسوس نمايد، مثلا كسى كه در يك ظلمت خيره كننده‏ قرار گرفته و وحشت همه جاى دلش را پر كرده قيافه هاى مخوف و آوازهاى وحشت‏زايى احساس مى‏ كند كه هر لحظه او را بر جانش تهديد مى‏ نمايد اين قيافه ها همان صورتهاى مخوفى است كه عوام آن را غول و يا هاتف و يا جن و امثال آن مى‏نامند.

و چه بسا محبت مفرط و يا حسرت و تاسف شديد هم اين اثر را داشته باشد، يعنى همه جاى دل را پر كرده و بين آدمى و بين حواس ظاهريش حايل شود، و تمامى مشاعرش را مرتكز محبوب يا در آن مطلب تاسف آور سازد، و نتيجتا در حال خواب و يا بين خواب و بيدارى امور مختلفى را از وقايع گذشته و يا حوادث آينده و يا خفايايى را كه دست حواس ديگران به آن نمى‏ رسد احساس كند.
و چه بسا اگر اراده آدمى با ايمانى كامل و يقينى محكم و اذعانى جازم همراه و توأم شود، كارهايى كند كه اشخاص متعارف از آن عاجز باشند، و اسباب عادى نتوانند انسان را به چنين نتايجى هدايت كنند.

اين حوادث و پيش ‏آمدهاى غير عادى كه گفتيم حوادث جزئيه ايست كه بالنسبه به حوادث پيش پا افتاده، نادر بشمار مى‏رود، و حدوث اين حوادث از جهت حدوث عوامل مختلفه ايست كه سابقا به آن اشاره شد، و اما اصل وقوع آن چون خيلى محل حاجت نيست، لذا خيلى لازم نمى‏دانيم كه در اثبات و استدلال بر آن خود را بزحمت بيندازيم، چون يك يك ما يا از خود يا از ديگران اينچنين حالت‏ها را سراغ داريم، و اما اينكه سبب حقيقى اين امر چيست؟ اين نيز مورد حاجت و اينجا هم جاى تعرضش نيست.
چيزى كه اشاره و تنبيه بر آن در اينجا اهميت دارد اين است كه اينگونه امور، امورى هستند كه در وقوعشان حاجت دارند به اينكه نفس از هر چيزى كه از خود خارج است و مخصوصا از لذائذ جسمانى منصرف شده و لحظه اى بخود متوجه شود و لذا مى ‏بينيم در باب رياضت نفس با اينكه داراى انواع مختلف و بى‏شمارى است، مع ذلك در همه آنها اجمالا مخالفت با نفس و آن را از امور خارج از خود پرهيز دادن اساس كار به شمار مى‏رود، و اين نيست مگر براى اينكه فرو رفتن نفس در خواسته ها و شهوات خويش او را از پرداختن به خود منصرف ساخته و به شهوات و امور خارج از خود راهنمايى مى‏ كند، نتيجتا نيروى شگرف نفس را كه بايد صرف يك كار- اصلاح خود- شود در آن شهوات تقسيم و پراكنده نموده و آن را از اصلاح خويش باز داشته و سرگرم شهواتش مى ‏كند.

 

با ترك لذائذ جسمانى قدرت شگرف نفس بارز مى‏ شود

در اين مطلب جاى شك نيست كه عواملى كه آدمى را به اينگونه آثار نفسانى دعوت مى‏كند همانطورى كه براى بعضى از افراد بطور موقت و زمانى كوتاه ميسر مى‏شود، همانطور ممكن است براى افراد ديگرى اين توفيق بطور مستمر و يا زمانى طولانى دست دهد و چه بسا اشخاصى از اهل زهد كه ما خود ديده ايم كارشان به جايى رسيده كه نسبت به لذائذ مادى و مشتهيات فانى دنياى فانى زهد ورزيده و جز رياضت دادن به نفس و اشتغال به سلوك طريق باطن هم ديگرى ندارند. و نيز جاى شك نيست كه اين اشتغال به نفس كار تازه و از من درآورى‏هاى عصر ما نيست،
زيرا ادله نقليه و همچنين اعتبارات عقلى دلالت دارند بر اينكه اين عمل از سنن بشريت است، و از دير زمانى در ميان افراد بشر رواج داشته، و هر چه ما به عقب برگرديم و تاريخ بشريت را و رق بزنيم باز مساله رياضت به چشم مى‏خورد، و مى‏فهميم مثل اينكه همانطور كه گفتيم اين عمل از سنن لازمه انسانيت بوده است، حتى در قديمى‏ترين عهدى كه بنا بر عقيده ما، انسان در زمين مسكن گرفته در بين افراد بشر رائج بوده است.

 

اشتغال به معرفت نفس جزء كارهاى ارزشمند بوده است‏

بحث از حال امم و دقت در باره سنن و آداب و تجزيه و تحليل در عقايد و رفتار آنان اين معنا را بدست مى‏دهد كه اشتغال به معرفت نفس بمنظور حصول آثار عجيب آن با همه اختلافى كه در طرق آن هست، امرى بوده كه در بين همه امم رواج داشته، بلكه نه تنها رواج داشته بلكه جزو كارهاى نفيس و پر ارزشى به شمار مى‏رفته كه از قديم‏ترين اعصار آن را به گرانترين قيمت و صرف نفيس‏ترين اوقات تحصيل مى‏كرده اند.
يكى از شواهدش اين است كه در اقوام وحشى و ساكنين كناره هاى معموره مانند آفريقا و امثال آن در همين عصر حاضر رسوم و بقايايى از اساطير ساحران و جادوگران يافت مى‏شود، و كسانى به چشم مى‏خورند كه معتقدند به اينكه اين اساطير صد در صد صحيح و كاملا داراى حقيقت است.

و اين مطلب را نه تنها از تاريخ بشرى مى‏توان فهميد بلكه اعتبار عقلى و دقت در آنچه از مذاهب و اديان قديمى كه فعلا در دسترس ما است نيز اين معنا را ثابت مى‏كند، به اين معنا كه اگر ما در ملل و اديان متداول مانند برهمنى و بودايى و ستاره‏پرستى و مانيگرى و مجوسيگرى و يهودى‏ گرى و مسيحيت و اسلام دقتى بعمل آوريم، و در همه آنها سيرى بكنيم خواهيم ديد كه براى اين امر مهم يعنى بدست آوردن معرفت نفس و تحصيل آثار آن نهضت‏هاى عميق و ريشه‏دار در همه اين ملل بوده است، و لو اينكه اين رغبت و نهضت به يك صورت نبوده، بلكه از جهت اوصاف و كيفيت تلقين و تقويم مختلف بوده اند، الا اينكه همه آنها دعوت تزكيه نفس را داشته اند.
مثلا برهمانيت كه مذهب هند قديم بوده گو اينكه در توحيد و نبوت با اديان صاحب كتاب مخالف است ليكن همين كيش همه مردم- و مخصوصا خود براهمه- را دعوت به‏ تزكيه نفس و تطهير باطن مى‏كرده است.

در كتاب" ما للهند من مقولة" از بيرونى نقل شده كه گفته است، عمر يك برهمن بعد از گذشتن هفت سال دوران كودكى به چهار قسمت تقسيم مى‏شود: آغاز قسمت اول آن همان هشتمين سال عمر است كه در آن سال علماى اين كيش نزد اين كودك آمد و شد نموده و واجبات را برايش بيان و او را به التزام به آنها تا چندى كه زنده است و همچنين به عمل به آنها توصيه مى‏كنند.
بيرونى مى‏گويد: اين كودك هم چنان در قسمت اول زندگى است تا بيست و پنجمين سال عمر، يا تا چهل و هشتمين سال عمرش، كه در اين قسمت بر او واجب است اينكه نسبت به دنيا زهد ورزيده و زمين را فرش و بستر خود قرار داده و از زير بار شاگردى" بيد" شانه خالى نكند، تفسير علم كلام و شريعت را از استادى فراگيرد، و البته بايد استاد را در تمامى لحظات شبانه روز خدمت نمايد، و روزى سه بار غسل كرده و قربانى آتش را همه روزه طرف صبح و در طرف عصر تقديم نموده، بعد از قربانى براى استاد خود به خاك افتاده و او را سجده كند، يك روز در ميان روزه بگيرد، ليكن نسبت به گوشت بايد براى هميشه از آن اجتناب ورزد.
ديگر اينكه منزل خود را همان سراى استاد قرار داده و همه روزه ظهر و يا عصر از آنجا براى دريوزگى بيرون شده، تنها از پنج خانه گدايى كند، و هر چه را كه از صدقات به او دادند نزد استاد آورده و تقديم نمايد، تا او هر چه را و هر مقدار را كه خواست براى خود بر گيرد، آن گاه اگر او را در ما بقى اذن داد برداشته و با آن سد جوع بكند، و نيز هيزم را بدوش كشيده براى آتش ببرد، چون آتش نزد برهمنيها معظم و روشنائيها در اين مذهب محترم است، و همچنين ساير امم نيز معتقدند كه اگر آتش بر قربانيهايشان نازل شود آن قربانى قبول است، و خلاصه اگر بت و يا ستاره و گاو و خر و صورت مى‏پرستند همه در اين امر شركت دارند.
و اما قسمت دوم: اين قسمت از سال بيست و پنجم عمر شروع شده تا پنجاه و يا هفتاد سالگى ادامه دارد، در اين قسمت استاد او را اجازه مى‏دهد تا اگر بخواهد ازدواج نموده و به اين وسيله بناى توليد نسل را بگذارد، آن گاه بيان مى‏كند كه چگونه با همسرش و ساير مردم رفتار و سلوك نمايد و نحوه ارتزاق و طرز رفتارش چگونه باشد.
و اما قسمت سوم: عبارت است از سنين پنجاه تا هفتاد و پنج يا نود سالگى، در اين قسمت بايد زهد ورزيده و از آنچه در طول حيات از زن و فرزند و اموال جمع نموده بيرون آمده و عيال خود را- اگر نخواست كه با او بيرون شود- به فرزندان سپرده و رو به صحراها بگذارد، در بيرون آباديها به همان كارهاى دوران اول زندگى كه گفتيم بپردازد، علاوه بر آن دستورات‏ هيچگاه نبايد زير سقف قرار گيرد، و جز ساتر عورتى از پوست درختان چيزى نپوشد، و جز روى زمين و بدون فرش نخوابد، و جز با ميوه درختان و برگ و ريشه گياهان ارتزاق نكند، موى خود را بلند گذاشته و هيچگاه آن را روغن نزند.

و اما قسمت چهارم: اين قسمت از سنين بعد از هفتاد يا نود شروع و تا آخر عمر ادامه دارد، در اين سنين بايد لباس سرخ پوشيده و چوب دستى بدست بگيرد و همواره مشغول تفكر و تجريد قلب از دوستى‏ ها و دشمنى‏ ها شده و شهوت و حرص و غضب را از خود دور كند، با احدى همكلام و رفيق نشود، اگر هم خواست جايى برود كه در آنجا اميد ثواب بيشترى را دارد و در بين راه به دهى و يا شهرى بر خورد در آن ده بيش از پنج روز توقف نكند، و اگر كسى چيزى به او داد از آن چيز به قدر قوت روز خود برداشته و ما بقى را واگذارد، و آن را براى فردايش نيندوزد، چنين كسى جز مواظبت بر شرايط طريق نجات و رسيدن به مقامى كه در آن برگشت به دنيا نيست كار ديگرى ندارد.

بيرونى سپس احكام عامه اى كه يك برهمن بايد در تمامى طول عمر به آنها عمل كند ذكر مى‏نمايد.
اين بود آنچه از كلام وى مورد حاجت و استشهاد ما در باره يكى از كيش‏هاى هند بوده و اما ساير مذاهبى كه هنديها دارند از قبيل جوكيه كه اصحاب انفاس و اوهامند، و اصحاب روحانيات و اصحاب حكمت و ديگران براى هر يك از اين طوايف نيز رياضت‏ها و اعمال شاقه مخصوصى هست، و هيچكدام اينها از يك نحوه گوشه‏گيرى و تحريم لذائذ شهوانى و جلوگيرى نفس از تمتع از آن خالى نيستند.
و اما مذهب بودايى، بودائيان نيز بناى مذهب‏شان بر تهذيب نفس و مخالفت هواى نفسانى و تحريم لذائذ بر نفس بمنظور رسيدن به حقيقت معرفت است.
خود بودا هم در زندگيش همين طريقه را سلوك مى‏كرده، زيرا نقل مى ‏كنند كه بودا در آغاز عمرش يكى از شاهزادگان يا بزرگزادگان بود، ناگهان هواى معنويات در سرش افتاد، زخارف زندگى و تخت سلطنت را رها نمود و از همه دورى نمود و به نيستان موحشى رفت، و در بحبوحه جوانى ملازم آن نى‏زار شد، و از مردم كناره گرفت و تمتع از مزاياى زندگى را ترك گفت، و به رياضت نفس و تفكر در اسرار خلقت روى نهاد، تا آنجا كه در سن سى و شش سالگى معرفت در دلش جاى گرفت، در اين هنگام بود كه از نيستان بسوى مردم بيرون رفت و آنان را به رياضت دادن به نفس و تحصيل معرفت دعوت نمود، و همچنين تا چهل و چهار سال- بنا بر آنچه در تواريخ ذكر شده- به اين دعوت پرداخت.

و اما صابئون: مقصود ما از اين طايفه آنهايى ‏اند كه قائل به روحانيات و بت‏هاى آنها هستند، اينان نيز اگر چه امر نبوت را انكار كردند، الا اينكه در طريق رسيدن به كمال معرفت نفسانى راههايى دارند كه خيلى با طرق براهمه و بودائيان تفاوت ندارد، اينان- بنا بر آنچه در ملل و نحل ذكر شده- مى‏گفته اند: واجب است بر ما كه دلهای‏مان را از پليديهاى شهوات مادى پاك كنيم، و اخلاق خود را تهذيب نموده و از قيد قواى شهويه و غضبيه آزادش سازيم، شايد كه بين ما و بين روحانيان سنخيتى بوجود آيد، و ما بتوانيم از آنها حوائج خود را بخواهيم، و احوال خود را بر آنها عرضه بداريم، و در جميع امور خود به آنها روى بياوريم، باشد كه نزد خالق و رازق خود و خالق و رازق ما، ما را شفاعت كنند، و اين تطهير قلب حاصل نمى ‏شود مگر بوسيله خود ما، و به اينكه ما نفس را رياضت داده و از شهوات پست پرهيزش دهيم، و علاوه بر اين، از روحانيات هم استمداد گرفته. به درگاهشان تضرع و زارى بنماييم، يعنى دعا و نماز بجا آورده و زكات مال داده، و از خوردنيها و آشاميدنيها روزه بداريم، و قربانيها و ذبيحه ها پيشكش داشته بخورات معطر بخور، دهيم، و افسون و اذكار و عزايم بخوانيم.
شايد به اين وسيله نفوس ما استعدادى حاصل كرده و بتوانيم بدون واسطه ديگران از روحانيات استمداد كنيم‏1.
گر چه در بين خود صابئون اختلافاتى در باره عقايد عمومى مربوط به مساله خلق و ايجاد دارند، ليكن در باب وجوب رياضت دادن به نفس براى رسيدن به كمال معرفت و به سعادت اين نشاه همگى متفقند.
و اما پيروان مانى از ثنويها: اينها نيز اساس مذهبشان بر اين پايه است كه نفس از عالم نور علوى است. و در اين دام‏هاى مادى يعنى بدن منزل گزيده و از آن مقام بلند به اين درجه پست هبوط نموده است، و وقتى ميتوان به سعادت و كمال رسيد كه يا باختيار خود و بوسيله رياضت دادن به نفس يا بدون اختيار يعنى به مرگ طبيعى، اين دام ظلمانى را شكسته و از قفس خاكى به ساحت نور پرواز نمايد.

و اما اهل كتاب يعنى يهود و نصارا و مجوس اينان نيز كتابهاى مقدسشان يعنى عهد عتيق و عهد جديد و اوستا از دعوت به اصلاح و تهذيب نفس و مخالفت با هواهاى آن پر است، مخصوصا عهد قديم و جديد كه همواره زهد در دنيا و اشتغال به تطهير باطن را توصيه مى‏كنند، و هميشه در اين دو ملت مخصوصا در نصارا در هر قرنى عده كثيرى از زهاد و تاركين دنيا در مقام‏ تربيت دادن به نفس خود از مردم كناره‏گيرى مى‏كنند، بطورى كه مساله رهبانيت يكى از سنن متبعه آنها است، و داستان رهبانيت ايشان را قرآن كريم هم ذكر كرده و فرموده است:" ذلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْباناً وَ أَنَّهُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ" 2

و نيز فرموده:" وَ رَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها ما كَتَبْناها عَلَيْهِمْ إِلَّا ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللَّهِ فَما رَعَوْها حَقَّ رِعايَتِها" 3 كما اينكه راجع به تاركين دنيا و عابدهاى يهود هم فرموده:" لَيْسُوا سَواءً مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ أُمَّةٌ قائِمَةٌ يَتْلُونَ آياتِ اللَّهِ آناءَ اللَّيْلِ وَ هُمْ يَسْجُدُونَ. يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ أُولئِكَ مِنَ الصَّالِحِينَ" 4.
و اما فرق مختلفه مرتاضين كسانى كه داراى اعمال شگفت‏آورى هستند، مانند ساحران اهل سيميا و اصحاب طلسمات و آنهايى كه داراى تسخير ارواح و تسخير جن و تسخير روحانيت حروف و كواكب و غير آن هستند، و آنان كه به احضار و تسخير نفوس پرداخته اند گر چه براى هر كدامشان رياضت‏هاى عجيب مخصوصى است، ليكن نتيجه نوع آنها همان تسلط بر نفس است‏ 5.

و خلاصه آنچه گفته شده اين است كه هدف نهايى جميع ارباب اديان و مذاهب و صاحبان اعمال مخصوصه، همانا تهذيب نفس است بوسيله ترك هواهاى نفسانى و اشتغال به تطهير آن از اخلاق نكوهيده، و احوالى كه با هدف مناسب و سازگار نيست.

 

تعاليم و دستورات اديان مختلف براى تزكيه و تهذيب نفس

ممكن است شما بگوييد: آنچه از رفتار و سنن ارباب مذاهب و طريقه ها به ثبوت رسيده بيش از اين نيست كه اينها در دنيا زهد مى‏ ورزيده اند و بس، و اين غير مساله معرفت النفس و اشتغال به تربيت نفسى است كه شما در آن بحث مى‏ كنيد، به عبارت ساده‏تر چيزى كه اديان و مذاهب به آن دعوت مى‏كنند عبارت از اين است كه انسان خداوند متعال را از راه زهد در دنيا عبادت كند، به اين نحو كه اعمال صالح را انجام دهد و هواى نفس و گناهان و رذايل اخلاقى را ترك گويد شايد به اين وسيله آماده پاداش نيكوترى شود، يا پاداش اخروى همانطورى كه اديان آسمانى مانند دين يهود و نصارا و اسلام به آن تصريح دارند يا پاداش دنيايى چنان كه كيش و ثنيت و مذهب تناسخ و ساير مذاهب بر آنند، پس ممكن است يك نفر متعبد بر حسب دستور دينى خود زهدى را كه به آن سفارش شده انجام دهد.
در حالى كه اصلا مساله اينكه نفس مجردى در كار هست و براى آن معرفت مخصوصى است كه سعادت و كمال وجودى آن در آن معرفت است، بخاطرش خطور نكند، و همچنين يك نفر مرتاض با همه اختلافى كه در دستورات و سنن آنها هست رياضتى را بكشد و اين رياضت را جز بمنظور رسيدن به مقامى كه استاد به او وعده داده و جز براى مسلط شدن بر نتيجه عمل خود مانند نفوذ اراده مثلا تحمل نكند، و چيزى كه اصلا يعنى از اول شروع به عمل تا آخر آن بخاطرش نرسد داستان نفس و مطالب راجع به آن باشد.

علاوه بر اينكه بسيارى از همين‏ها كه اسم برديد كسانيند كه نفس را جز يك امر مادى طبيعى مانند خون يا روح بخارى يا اجزاى اصلى نمى ‏دانند، چنان كه بسيارى هستند كه نفس را عبارت از جسمى لطيف و هم شكل بدن عنصرى و در حقيقت بدن را قالبى بر آن مى ‏دانند كه در آن بدن حلول مى‏كند، و اوست كه در بدن حامل حيات است، اين است آن مقدارى كه مى ‏توان آن را به اديان نسبت داد، با اين حال چطور ممكن است كسى بگويد جميع اديان و مذاهب آسمانى و غير آسمانى غرض و هدفشان از دين و مذهب معرفت النفس است؟

اين شبهه ايست كه ممكن است به ذهن بيايد، ليكن خواننده محترم بايد متذكر مطالب قبل هم باشد كه گفتيم انسان در جميع مواقفى كه اعمالى را بمنظور تربيت نفس و انصراف آن از امور خارجى و تفنن در لذت مادى و براى اينكه نفس را به خودش متوجه و منصرف سازد، انجام مى‏دهد، و يا به اين منظور انجام مى‏دهد كه آثار نفس و خواص آن را كه با اسباب و عوامل طبيعى بدست نمى ‏آيد تحصيل كند، در همه اينها غرضش جز اين نيست كه مى ‏خواهد نفس را از علل و اسباب خارجى مايوس ساخته و از او بخواهد كه مستقلا و بدون استمداد از آن اسباب كارى را انجام دهد كه حتى با اسباب عادى و مادى هم انجام نمى‏گيرد.

بنا بر اين يك انسان متدينى كه در دين خود- هر چه باشد، نه لا ابالى-، چنين فكر مى‏كند كه يكى از وظايف واجبه انسانى اين است كه براى خود سعادت حقيقى را اختيار نمايد، يعنى اگر پيرو دينى است كه معاد جزو عقايد آنست زندگى طيب آخرتى را، و اگر مانند بت‏پرستى و تناسخى منكر معاد است زندگى سعيد دنيوى را كه واجد همه خيرات و فاقد همه‏ شرور باشد بدست آورد، اين شخص مى‏بيند كه چنين زندگى و چنين سعادت را نمى‏تواند از راه عياشى و بى بند و بارى در تمتعات حيوانى تحصيل نمايد، چون اينها آدمى را به آن مقصود نمى‏رسانند، پس ناگزير بايد هواى نفس را ترك گفته و تا اندازه اى از آزادى در هر چيزى كه نفس هوسش كند دست بردارد، و ناچار بايد مجذوب يك و يا چند سبب از اسبابهايى كه ما فوق سببهاى مادى عادى است شده و نزد او تقرب جسته و پيوندى با او برقرار سازد، و مى‏بيند كه اين تقرب و اتصال وقتى دست مى‏دهد كه در برابر اوامر او خاضع باشد، و اين تسليم و خضوع خود امرى است روحى و نفسانى كه جز با اعمال و تروك بدنى محفوظ نمى‏ ماند.
و اين افعال و تروك همان دستورات عبادى دين مانند نماز و ساير مراسم دينى و هر چيز ديگرى است كه برگشتش به آن مراسم باشد، و معلوم است، كه برگشت همه اين مراسم و اين عبادات و مجاهدات به يك نوع اشتغال به امر نفس است، زيرا انسان فطرتا احساس مى‏كند كه هيچ واجبى را از دين انجام نمى‏دهد و هيچ حرامى را از دين ترك نمى‏كند مگر براى همين جهت كه نفسش از اين راه منتفع و تربيت شود. سابقا هم گذشت كه انسان حتى براى يك لحظه از لحظات وجودش از مشاهده نفس و حضور ذات خود خالى نيست و گفتيم كه مسلما آدمى در اين مشاهده و حضور خطا ندارد، و اگر هم احيانا دچار خطا شود خطايش در طرز تفسيرى است كه بر حسب نظريه علمى و بحث فكرى است.

پس با اين بيان روشن شد كه اديان و مذاهب با همه اختلافى كه در سنن و طريقه هاى خود دارند اجمالا جز اشتغال به امر نفس مقصد ديگرى ندارند، چه اينكه خود متدينين به آن اديان اين معنا را بدانند يا ندانند، همچنين يك نفر از اصحاب رياضت و مجاهده اگر چه به دينى نگرويده باشد و اصلا راجع به اينكه نفسى هست ايمان نداشته باشد مع ذلك باز از رياضت مخصوصى كه براى خود انتخاب كرده و با آن رياضت مى كشد جز رسيدن به نتيجه اى كه او را به آن وعده داده اند غرضى ندارد، و آن نتيجه هم مربوط به اعمال و تروك نيست، چون بين آن و اعمال و تروك هيچ گونه ارتباط طبيعى يعنى ارتباطى كه بين اسباب طبيعى و مسببات آن هست برقرار نيست، بلكه اين ارتباط، ارتباطى است ارادى و غير مادى كه قائم است به شعور و اراده مرتاض، شعور و اراده اى كه وقتى محفوظ مى‏ماند كه مرتاض رياضت خود را كه رابطه بين نفس او و نتيجه است ترك نكند، پس حقيقت رياضتى كه ذكر شد عبارت است از تاييد نفس و تكميل آن در شعور و اراده براى رسيدن به نتيجه مطلوب.
به عبارتى ديگر: اثر رياضت اين است كه براى نفس حالتى حاصل شود كه بفهمد مى‏تواند مطلوب را انجام دهد، وقتى رياضت صحيح و تمام بود، نفس طورى مى‏شود كه اگر مطلوب را اراده كند حاصل مى‏شود، حالا يا بطور مطلق اراده كند و يا با شرايط خاصى. مثل اينكه روح را براى كودكى غير مراهق آنهم در آينه احضار نمايد.
برگشت روايتى هم كه نقل شد كه، نزد رسول اللَّه(صلی الله علیه و آله و سلم) صحبت شد كه بعضى از ياران عيسى(علیه السلام) روى آب راه مى‏رفته اند حضرت فرمود: اگر يقين آنها بيشتر بود روى هوا هم راه مى‏رفتند 6، به همين معنا است، چون همان طورى كه ملاحظه مى‏ كنيد روايت اشاره مى‏كند به اينكه اينگونه امور خارق عادت داير مدار يقين به خداى سبحان و مستقل در تاثير ندانستن اسباب عادى و مادى است.
بنا بر اين، ركون و اعتماد قدرت مطلقه الهى به هر درجه كه در انسان بالغ شود به همان اندازه اشيا برايش رام و منقاد مى ‏شوند.
جامع‏ترين كلام در باره اين بحث همان فرمايش امام صادق (علیه السلام) است كه فرمود: هيچ بدنى از عملى كه نيت در آن قوى باشد ناتوان نشد 7.
و نيز در حديثى كه به تواتر نقل شده فرمود: اعمال به نيت‏ها بستگى دارند 8 .

پس روشن شد كه آثار دينى، اعمال و عبادات و همچنين آثار رياضت‏ها و مجاهدات چنان است كه بين آنها و بين نفس انسانى روابط معنوى و باطنى بر قرار شده و در حقيقت اشتغال به آن عبادات و رياضات به هر مقدار كه باشد اشتغال به امر نفس است، و اگر كسى گمان كند كه آثار اخروى اين عمل مانند روح و ريحان و جنت و نعيم و يا آثار غريبه دنيويشان كه هيچيك از اسباب طبيعى نمى‏تواند آن آثار را نتيجه دهد مانند تصرف در ادراكات نفوس و در انواع ارادات آنها و تحريكات بى‏ محرك و همچنين اطلاع بر ما فى الضمير و حوادث آينده و اتصال به روحانيات و ارواح و امثال اينها از امور غريبه تنها اثر اعمال و رياضات هستند نه از آثار نفس، و خلاصه چنين پندارد كه اين رابطه سببى و مسببى رابطه ايست بين اسكلت ظاهرى اعمال مزبور و نتايج مذكور، نه اينكه از آثار و شؤون باطنى نفس باشد، و يا خيال كند كه حتى بين اين آثار غريبه و بين عمل هم رابطه اى نيست بلكه بدون هيچ رابطه و تصرف، اتفاق اين آثار دنبال آن اعمال موجود مى‏شود، يا صرفا به اراده پروردگار و بدون اينكه اثر خاص اين اعمال باشد، دنبال آن اعمال موجود مى‏شود، چنين كسى در حقيقت خود را گول زده است.

 

پاسخ به يك شبهه و بيان رابطه بين اعمال و عبادات و رياضت‏ها و مجاهدات با نفس انسانى‏

در اينجا لازم است اين نكته را خاطر نشان سازيم كه مبادا خواننده عزيز از مطالب‏ گذشته در اشتباه افتد و چنين نتيجه بگيرد كه دين عبارت است از عرفان و تصوف، يعنى معرفت النفس چنان كه بعضى از اهل بحث از ماديين همين توهم را كرده و در نتيجه روش‏هاى زندگى داير بين مردم را به دو قسم تقسيم نموده، يكى مسلك و روش ماديت و يكى عرفان، آن گاه گفته اند: كه اين عرفان عبارتست از همان دين.
و اين خود اشتباه بزرگى است، زيرا چيزى كه دين عهده ‏دار آن است عبارتست از بيان اينكه براى انسان سعادتى است حقيقى نه موهوم، و اين سعادت را نمى‏توان به كف آورد مگر بوسيله خضوع در برابر ما فوق الطبيعه، و قناعت نكردن به تمتعات مادى.
بحث‏هاى گذشته هم به اين نتيجه رسيد كه اديان هر چه باشند چه حق و چه باطل به اين خاطر بكار برده مى ‏شوند كه مردم به آن وسيله تربيت شده و بسوى سعادت سوق داده شوند، سعادتى كه اصلاح نفس و تهذيب آن مردم را به آن نويد داده و بسوى آن دعوت مى‏ كند، البته اصلاح و تهذيبى كه مناسب با مطلوب باشد، اين بود نتيجه بحث‏هاى گذشته، اين كجا و مساله اينكه دين عبارت است از عرفان كجا؟

پس غرض از دين اين است كه مردم خداى سبحان را يا بدون وساطت كسى- در مذهب حق- و يا بواسطه شفيعان و شركا- در مذهب باطل و شرك- بپرستند، چون سعادت انسانى و حيات طيبه او در آن است، حيات طيبه اى كه انسان جز رسيدن به آن، هدف نهايى ديگرى ندارد، حياتى كه آدمى جز بوسيله نفسى پاك از پليديهاى تعلقات مادى و تمتعات بى‏قيد و شرط حيوانى به آن نمى ‏رسد، و چون اين دعوت محتاج بود به اينكه جزو دستورات خود اصلاح نفس و تطهير آن را هم مندرج نمايد، تا گرونده به دعوت و آن كسى كه دين او را در دامن خود مى ‏پروراند مستعد براى پذيرفتن و تلبس به خير و سعادت شود، و مثل كسى نباشد كه با اين دست گرفته و با دست ديگر پرتاب كند از اين رو مساله تهذيب نفس جزو برنامه دين شده و از لابلاى احكام دين گاهى هم اسمى از اين معنا بگوش مى‏ خورد.
بنا بر اين اگر چه همانطور كه گفتيم دين هم عرفان را به يك نحو استلزام، مستلزم مى‏باشد ليكن نمى‏توان گفت دين همان معرفت النفس است، بلكه دين امرى است، و معرفت النفس امر ديگرى است غير آن، و با مثال، اين بيان روشن مى ‏شود كه طريقه هاى مختلف رياضت و مجاهده اى كه بمنظور رسيدن به انواع مقاصد خارق العاده سلوك مى ‏شود نيز غير معرفة النفس‏اند، اگر چه بعضى به بعضى به يك نحوى ارتباط داشته باشند.
آرى براى ماست كه به يك امر حكم كرده و بگوييم كه عرفان نفس اگر چه سلوكش به هر طريقى كه فرض كنيم باشد، امرى است كه از دين گرفته شده است، چنان كه بحث‏ فراوان و بيطرفانه هم اين معنا را بدست مى‏دهد كه اديان با همه اختلاف و تشتتى كه دارند همه انشعاباتى هستند كه از يك دين ريشه ‏دارى كه از فطرت انسانيت ريشه گرفته يعنى از دين توحيد منشعب شده اند، زيرا ما اگر به فطرت ساده خود رجوع كنيم يعنى تعصباتى را كه به وراثت از اسلاف يا به سرايت از اقران بر انسان عارض مى‏ شود كنار بگذاريم بدون هيچ ترديدى خواهيم ديد كه اين عالم با اين وحدتى كه در عين كثرت دارد و با اين ارتباطى كه اجزايش در عين تفرقه و تشتت با هم دارند همه به يك سببى كه ما فوق همه اسباب است منتهى مى‏شود و آن سبب همان حق تبارك و تعالى است كه خضوع در برابرش واجب و ترتيب روش زندگى بر حسب تدبير و تربيتش لازم است، اين حكم فطرت، همان دين مبنى بر توحيد است.
و ما اگر در جميع اديان و ملل دقت عميقى بكنيم خواهيم ديد كه همگى آنها حتى مسلك بت‏پرستى و مجوسيت هر كدام بنحوى از انحا مشتمل بر اين روح زنده هستند و هيچكدام از اين معنا خالى نيستند، و در اين باره اختلافى در آنها نيست، تنها اختلاف در تطبيق سنن دينى با اين اصل است، در اين تطبيق است كه بعضى از راه اصلى و غرض ابتدايى منحرف شده،
و بعضى بدرك واقع موفق شده اند، مثلا بعضى گفته اند: خداى تعالى از رگ گردن ما به ما نزديك‏تر است، و همواره با ما است هر جا كه باشيم، و جز او براى ما ولى و شفيعى نيست، و چون چنين است واجب است بر ما كه تنها او را عبادت كنيم و ديگرى را در عبادت انباز او نگيريم.
بعضى ديگر گفته اند: پستى انسان خاكى و فرومايگى او اجازه نمى‏دهد خود را خلاصى داده و به آن جناب بپيوندد، خاك كجا خداى پاك كجا؟ لذا بر ما خاكيان واجب است كه به بعضى از افلاكيان كه بندگان مكرم اويند و از جلابيب ماده متجردند، و از لوث طبيعت، پاك و پاك‏كننده اند يعنى روحانيات كواكب و يا رب النوع‏ها و يا انسانهاى مقرب، تقرب جسته و آنان را واسطه قرار دهيم،" ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللَّهِ زُلْفى‏- و نمى‏پرستيم اين بت‏ها را مگر براى اينكه ما را قدمى به خدا نزديك كنند".

و چون اين مقربين از حواس ما غايب و مقامشان از ما بالاتر است از اين رو بر ما واجب است مجسمه اى بصورت اصنام براى آنها ساخته و به اين وسيله كار عبادت و تقرب خود را به آنها تمام كنيم.
اين دو مثالى كه ذكر شد يكى طرز تفكر در باره پروردگار بود در يك دين صحيح، و يكى طرز تفكر و نحوه تطبيق سنت دينى است بر غريزه توحيد در يك دين باطل، و بر همين قياس است جميع اديان و ملل، به اين معنا كه اگر در متون اديان با اغماض از حواشى آن، يا به‏ عبارتى اگر در مغز آنها و با اغماض از پوستشان دقت كنيم، نخواهيم توانست جز همان فطرت توحيد و غريزه اى كه بشر را بسوى توحيد خداى (عزّ اسمه) سوق و توجه مى‏دهد چيز ديگرى پيدا كنيم.
و ناگفته پيداست كه گر چه سننى كه در بين طوايف بشرى داير است بسيار مختلف و به هر انشعابى كه بتوان تصور كرد منشعب است، ليكن اگر به سابقه و عهد قهقراى آنها مراجعه كنيم خواهيم ديد كه همگى آنها ميل به توحد را دارند، مانند اينكه ريشه همه آنها يكى بوده است، و همگى به فطرت ساده انسانى كه همان توحيد است منتهى مى‏ شوند، و از آنجا آب مى ‏خورند.
بنا بر اين مى‏توان گفت دين توحيد پدر اديان و اديان حق و باطل فرزندان خلف و ناخلف اين پدرند، و اين دين فطرى داستان اعتبار دادنش به امر نفس از اين قرار است كه مى ‏خواهد به اين وسيله سعادت انسانى را كه به آن دعوت مى‏كند يعنى معرفت پروردگار را كه در نظرش مطلوب نهايى است بوجود آورد.

بعبارت ديگر نظر دين به مساله عرفان نفس نظر استقلالى نيست، بلكه نظر آلى و طريقى است، زيرا معلوم است كه ذائقه دين راضى نيست به اينكه مردم به امرى سرگرم باشند كه هيچ مربوط به معرفت پروردگار و عبادت او نباشد، دين كه لحن گفتارش اين است كه:
" إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ‏ 9- در نظر خدا دين عبارتست از تسليم" و يا اين كه مى‏فرمايد:" لا يَرْضى‏ لِعِبادِهِ الْكُفْرَ- خدا كفر را براى بندگان خود نمى‏پسندد" چطور ممكن است راضى شود مردم عبادت و معرفت خدا را كنار گذاشته و تنها و تنها به عرفان نفس بپردازند؟! پس معلوم مى‏شود عرفان هم انگيزه اصليش همان دين فطرى بوده، و گرنه خودش بخودى خود چيزى نيست كه از فطرت سرچشمه گرفته باشد، و فطرت انسانى انسانها را به آن دعوت كرده باشد، تا اينكه گفته شود شاخ و برگهايش هم به اصل واحدى كه همان دين فطرى باشد منتهى مى ‏شود.
ممكن هم هست اين معنا را به وجه ديگرى به ذهن خواننده نزديك سازيم، و آن اينكه انسانيت به حكم فطرت و جبر طبيعت محكوم شده است كه بمنظور سعادت خود، زندگى خود را اجتماعى نموده و مدنيت را اختيار كند.
تاريخ و مباحث علمى اجتماعى هم اين معنا را ثابت كرده كه رجال و يا اقوامى، مردم را به قوميت و مدنيت دعوت نموده و سننى اجتماعى از قبيل سنن" قبايلى" و" سلطنتى" و" دموكراتى" و امثال آن وضع نموده و آن را در بين مردم اجرا كرده اند، و تا كنون نه بدليل نقلى و نه بدليل علمى ثابت نشده كه در تمامى طول تاريخ بشريت اشخاصى- غير اهل دين- پيدا شده باشند كه به حكم فطرت و جبر طبيعت مردم را همانطور كه به مدنيت سوق دادند بسوى عرفان نفس و تهذيب اخلاق دعوت كرده باشند، البته ممكن است بعضى از اصحاب عرفان، اهل دين نباشند، مانند ساحران و اصحاب ارواح و امثال آنها، و از غير راه دين به ياد اين نوع عرفان افتاده باشند.
ليكن گفتار ما اين است كه اگر بياد اين مطلب افتاده اند از اين جهت نبوده كه فطرت انسانى آنها در خود احساس حاجت به عرفان مى‏كرده، و حس احتياج فطرى آنها را به عرفان نفس واداشته، زيرا مى‏بينيم كه فطرت چنين تقاضايى ندارد، بلكه از اين راه بوده كه بطور اتفاق بعضى از آثار غريبه نفس را ديده و به طمع افتاده اند كه از اين قدرت شگرف كه در نفس است سر در آورده و بتوانند با كارهاى عجيب و غريب تصرفات فوق العاده اى در عالم نموده و مردم را از اين راه فريب دهند اين طمع و شوق، آنها را واداشت كه دنبال اين كار را گرفته و همچنين ادامه دهند تا كوره راهى به مقصود خود يافته و بتدريج آن را به راه هموارى تبديل نمايند.

 

پاسخ به اين توهم كه دين همان عرفان است

از بسيارى از صلحاى دين دار ما حكايت شده كه در خلال مجاهدات دينى خود به كرامات خارق العاده و حوادث عجيب و غريبى دست يافته اند كه حتى در بين اماثل و اقران خود انگشت‏نما شده اند، نظير تجسم بعضى از امور در برابر چشمهايشان، و مشاهده اشخاص و وقايعى كه حواس ساير مردم از احساس آن عاجز است، و استجابت دعا و شفاى مريضانى كه اميد بهبودى در آنها نيست، و همچنين نجات از مهالك و مخاطر بوسيله غير طرق عادى، و گاهى هم نظاير اين‏ها براى غير اهل صلاح هم اتفاق مى‏افتد، و ليكن اين وقتى است كه شخص داراى نيت صادق و نفسى منقطع از دنيا باشد كه چنين اشخاص هم چيزهاى ناديدنى را مى‏بينند، در حالى كه خود از سبب قريب آن غافلند، و آن امور را بدون توسط واسطه اى به خود پروردگار نسبت مى‏دهند، البته اين نيز اگر چه به يك معنا صحيح است ليكن اسباب بتوسط را هم نمى‏توان ناديده گرفت.
و چه بسا يك نفر استاد احضار ارواح روح مردى را در آينه و يا آب و امثال آن و بطورى كه معمول است بوسيله تصرف در نفس يك كودك احضار كرده و مى‏پندارد كه كودك با همين چشم سر، شخص احضار شده را مى‏بيند، و خيال مى‏كند ساير حضار كه نمى‏بينند بين آنها و آن روح احضار شده حجابى است كه اگر كنار رود آنها نيز مانند آن كودك او را خواهند ديد.
و چه بسا بدست آورده باشند كه بعضى از ارواح احضار شده در خبرهايى كه داده دروغ گفته است، و اين خود باعث تعجب شده است، چون عالم ارواح عالم طهارت و صفا است و دروغ و افترا و خلاف واقع در آنجا تصور ندارد.
و چه بسا روح انسان زنده اى را احضار كرده و از او اسرار و نهان‏هايش را استنطاق نموده اند، در حالى كه خود صاحب روح بيدار و مشغول انجام كارها و حوائج يوميه خود بوده است، و اصلا از داستان اينكه روحش مورد استنطاق قرار گرفته و دارد اسرارش را كه از افشاى آن بسيار تحفظ داشت فاش مى‏كند بى‏خبر بوده.
و نيز چه بسا انسانى را بوسيله خواب مغناطيسى خواب كرده در همان حال عملى را كه خود مى‏خواهند تلقينش مى‏كنند، و اين قدر تكرار مى‏كنند تا از روى طيب خاطر قبول كند، آن گاه بيدارش مى‏كنند، مرد بدنبال كار خود رفته و همان عمل را كه در خواب تلقينش كرده بودند با همه شرايطى كه آنها خواسته بودند انجام مى‏دهد، در حالى كه از جريان تلقين و قبولاندنش در خواب مغناطيسى غافل است.

بعضى از علماى اين فن وقتى ارواح زيادى را ديدند كه صورت روحيشان شبيه به انسان و يا حيوانى است، پنداشتند كه لا بد اين صورت در عالم خارج و طبيعت هم، كه عالم تغيير و تحول است وجود دارد، مخصوصا عده اى از آنان كه براى امور غير مادى وجودى قائل نبودند بيشتر دچار اين پندار شدند، حتى بعضى از آنان در صدد بر آمدند دستگاهى اختراع كنند كه بوسيله آن ارواح را شكار نموده و به دام بيندازند، البته همه اين فكرها بدنبال فرضيه اى بود كه در باره نفس فرض كرده بودند و آن اين بود كه نفس خودش مبدئى است مادى براى بدن يا از خواص مبدأ مادى ديگرى است كه كارش از روى شعور و اراده است.
اينجاست كه بايد به اين آقايان گفت قبل از اينكه نفوس را بدام بيندازيد بلكه قبل از اين كه خود را براى اختراع دستگاه شكار نفس به زحمت بيندازيد بهتر اين بود كه فكرى در باره اصل زندگى و حقيقت حيات و شعور مى‏كرديد، و ليكن اينان تا كنون نتوانسته اند اين مشكل لا ينحل را كه جان و زندگى و شعور چيست حل نمايند، آن وقت به اينگونه شاخ و برگ‏هاى قضيه پرداخته اند.
نظير اين فرضيه، فرضيه كسى است كه گفته است: روح جسم لطيفى است به شكل بدن عنصرى صاحبش كه در تمامى هيات و قيافه هاى آن شبيه به آن است.
منشا اين فكر اين بوده كه ديده است آدمى خود را در خواب مى‏بيند و مى‏بيند كه صورت رؤياييش شبيه صورت خارجيش است بلكه چه بسا صاحبان رياضت كه صورت نفسانى خود را در بيدارى و در خارج بدن و در برابر خود مجسم ديده و ديده اند كه صورت روحيشان شباهت تمامى به صورت جسمى شان دارد، از اين رو گفته اند روح جسم لطيفى‏ است كه در بدن عنصرى انسان مادامى كه زنده است حلول نموده، وقتى از بدن مفارقت كند بدن مى‏ميرد، و نفهميده اند كه اين صورت، صورتى است ذهنى و قائم به شعور انسان، نظير صورتى كه شخص از بدن خود تصور و درك مى‏كند و نظير صور ساير موجودات خارجى كه از بدنش جدا است.
و چه بسا همين صورت جداى از بدن براى بعضى از ارباب رياضت، بيش از يكى و يا به هيات غير هيات خود جلوه كند، و چه بسا نفس خود را به عين آن صورتى كه نفس يك فرد ديگرى دارد ببيند، اگر اين آقايان توانستند در اين چند مورد نقض نگويند اين صور، صور روح مرتاض است مى‏توانند در باره صورت واحدى كه مرتاض در خواب و يا در بيدارى شبيه به صورت خود مى‏بيند بگويند صورت روح اوست.
حقيقت امر اين است كه اينان اطلاعاتى از معارف مربوط به نفس بدست آورده اند، و در اين راه موفقيت‏هايى كسب كرده اند، ليكن چون حقيقت نفس را آن طور كه هست نشناخته اند از اين رو در باره همان اطلاعات صحيح هم دچار اشتباه و گمراهى شده اند، حق مطلب بنا بر آنچه برهان و تجربه، ما را به آن هدايت مى‏كند اين است كه حقيقت نفس كه همان قوه داراى تعقل است و از آن به كلمه" من" تعبير مى‏شود همانطور كه سابقا هم اشاره شد امرى است كه در جوهره ذاتش مغاير با امور مادى است، و بر خلاف تصور عاميانه انواع و اقسام شعور و ادراكاتش يعنى حس و خيالش و تعقلش همه از اين جهت كه مدركاتى است در عالم خود و در ظرف وجودى خود داراى تقرر و ثبوت و واقعيت است، بخلاف آنچه كه ادراكات بدن و احساسات عضوى ناميده مى ‏شود كه در حقيقت ادراك و احساس نيست بلكه خاصيتى است طبيعى از قبيل فعل و انفعالهاى مادى يعنى چشم و گوش و ساير حواس بدنى هيچيك درك و شعور ندارند، چشم نمى ‏بيند و گوش نمى‏شنود بلكه وسيله ديدن و شنيدن را براى نفس آماده مى‏سازد، بنا بر اين امورى كه تنها براى صلحا و مرتاضين مشهود مى ‏شود از حيطه نفوس آنها خارج نيست.
بحث در اين است كه اينگونه معلومات و اين معارف چطور در نفس قرار گرفته؟ و محلش در نفس كجا است؟ و اينكه نفس به تمامى حوادثى كه مربوط به اوست و يا كمترين ارتباط را به او دارد سمت عليت را حائز است، پس تمامى اين امور غريبه كه اهل رياضات و مجاهدات مسلط بر آنها هستند همه معلول اراده و مشيت آنان است، و اراده هم معلول شعور است، پس شعور انسانى در جميع حوادثى كه مربوط به اوست و امورى كه انسان به آن تماس دارد دخيل و مؤثر است.
بنا بر اين جا دارد كسانى را كه به عرفان نفس اشتغال دارند فى الجمله به دو طائفه‏ تقسيم كنيم:

 

اقسام و اصناف كسانى كه به معرفت نفس پرداخته اند

اول- آنهايى كه اشتغالشان از اين باب است كه مى‏خواهند آثار غريبه نفس را كه از حيطه اسباب و مسببات مادى خارج است احراز نموده و به اين وسيله راهى براى معيشت و يا اعمال ساير اغراض خود پيدا كنند، مانند اساتيد طلسمات، و تسخير روحانيات كواكب، و موكلين بر امور، و تسخير جن و ارواح انسانى و همچنين مانند آنان كه با دعا و افسون سر و كار دارند.

دوم- آنهايى كه كار با خود نفس دارند، و مى‏ خواهند بوسيله دل كندن از امور مادى و امور خارج از نفس و نيز بوسيله دل بستن به نفس سر از حقيقت آن در آورند، و در آن غور كنند، مانند طبقات و مسلك‏هاى مختلف تصوف، و تصوف هم از مطالبى نيست كه مسلمين آن را از پيش خود اختراع كرده باشند، و يا اصولا مربوط به اسلام باشد، زيرا مى‏بينيم كه همين مسلك در بين امم قبل از اسلام مانند نصارا و ديگران هم يافت مى‏شده، حتى در بين بت‏پرستان و بودائيان كسانى ديده مى‏شوند كه داراى اين طريقه اند، حتى بت‏پرستان و بودائيان معاصر.

پس معلوم مى‏شود اين طريقه، طريقه اى بوده كه در نياكان نيز استمرار داشته است، البته نه به اين معنا كه از نياكان اخذ و تقليد كرده باشند، نظير وراثتى كه در انتقال انواع مدنيت‏ها از قومى به قومى و از نسلى به نسلى هست، چنان كه بعضى از علماى ملل و نحل چنين خيال كرده اند، بلكه به اين معنا كه اصولا همانطورى كه سابقا هم گفته شد دين فطرى، انسان را به زهد دعوت مى‏كند، زهد هم به عرفان نفس، راه مى‏نمايد، پس مستقر شدن يك دين در بين يك امت و جاى گرفتن آن در دلها، خود بخود مردم را آماده و مهيا براى اين مى‏سازد كه طريقه عرفان نفس را اختيار و اصولا فكر اين كار را در بين آنها بوجود مى ‏آورد، و باعث مى ‏شود بعضى از افرادى كه واجد جميع عوامل و شرايط مقتضى هستند اين طريقه را اخذ نمايند.

پس پيدا شدن اين طريقه در بين يك امت به وراثت نيست بلكه استقرار و مكث روح دينى در يك مدت معتنا به در بين يك امت باعث اين است كه اين طريقه صحيح يا باطل در بين ايشان بوجود آيد اگر چه هيچگونه ارتباطى با ساير امم نداشته باشند، كه از آنان به ارث ببرند، پس نبايد گفت بوجود آمدن اين طريقه از راه وراثت و سرايت از قومى به قوم ديگرى انتشار يافته است.

پس جا دارد دسته دوم از آن دو دسته اى را كه در پى عرفان نفس‏اند يعنى اهل عرفان حقيقى را نيز به دو طايفه تقسيم كنيم:
طايفه اى از اينها اين طريقه را تنها براى اين جهت سلوك مى‏كنند كه به اين طريقه علاقمند هستند، البته از مختصرى از معارف نفس هم بهره اى دارند، ليكن اين معرفت‏ براى آنان هيچوقت بطور كامل و تمام دست نمى‏دهد، زيرا اينان از آنجايى كه غير از خود نفس، غرض ديگرى از اين معرفت ندارند، از همين جهت از آفريدگار نفس يعنى خداى تعالى كه سبب حقيقى نفس است و زمام نفس در وجود و آثار وجودش بدست اوست، غافلند، از اين رو آن طور كه بايد نتوانستند به معرفت النفس نايل شوند، آرى چگونه ممكن است كسى بتواند به چيزى معرفت تام و كامل پيدا كند در حالى كه از علل هستى او و مخصوصا علت العلل غافل باشد؟
و آيا چنين كسى با كسى كه ادعاى معرفت يك تخت و يا ميز و صندلى را مى‏كند با اينكه براى آن نجار و تيشه و اره، كه علت فاعلى و غرض و فايده كه علت غايى است و علل ديگرى كه سبب وجود تختند قائل نيست چه فرقى دارد؟ و آيا سزاوار نيست اين قسم معرفت را از نظر اينكه باز با علوم و آثار غريبه نفس توأم است كهانت بناميم؟
از اين دسته طايفه ديگرى هست كه طريقه معرفت النفس را از اين نظر دنبال مى‏كنند كه اين معرفت خود وسيله معرفت به پروردگارشان است، اين طريقه معرفت النفس همان معرفت النفسى است كه دين هم مردم را به آن دعوت نموده و آن را تا اندازه اى مى‏پسندد، و اين طريقه همين است كه انسان به معرفت نفس خود از اين نظر بپردازد كه نفس را آيتى از آيات پروردگار خود بلكه نزديك‏ترين آيه هاى پروردگارش به خود مى‏داند، خلاصه نفس را وسيله و راهى بداند كه بسوى پروردگار سبحان منتهى مى‏شود،" إِنَّ إِلى‏ رَبِّكَ الرُّجْعى‏- و بدرستى بسوى پروردگار تو است بازگشت".
اين طايفه نيز در بين امم و اديان چند دسته و داراى چند مذهب مختلفند، و ما خيلى از مذاهب آنها و طريقه هايى كه سلوك مى‏كنند اطلاعى نداريم، و اما مسلمين، آنها نيز طرقشان بسيار زياد است، و چه بسا شماره طريقه هايشان نسبت به اختلافاتى كه تنها در اصول و اساس مسلك دارند به بيست و پنج سلسله بالغ شود، كه از هر سلسله از آن، چند سلسله ديگر نسبت به مطالب فرعى منشعب مى‏گردد، و تمامى اين سلاسل الا يك سلسله همگى سند طريقه خود را به على بن ابى طالب(علیه السلام) منتهى مى‏كنند، در اين بين يك دسته از رجال صوفيه ديده مى‏ شوند كه خود را به هيچيك از اين سلاسل نسبت نمى‏دهند، اين سلسله را اويسى منسوب به اويس قرن، مى‏نامند، دسته ديگرى نيز در بين صوفيان هستند كه نه خود را به اسمى مسمى كرده اند و نه شعار مخصوصى براى خود انتخاب نموده اند.
و اين سلاسل صوفيه كتاب‏ها و رساله هاى زيادى نوشته و در آن سلاسل و طريقه هاى خود و همچنين نواميس مذهبى و آدابى كه خودشان دارند و آدابى را كه رجال طريقه ‏شان داشته اند تشريح كرده، و نيز مكاشفاتى كه براى رجالشان نقل شده و ادله اى كه به آن استدلال بر حقانيت طريقه خود كرده اند و مقاصدى‏ كه طريقه خود را بر آن اساس بنا كرده اند همه را شرح داده اند، اگر كسى بخواهد به آن مطالب اطلاع پيدا كند بايد به همان كتاب‏ها مراجعه نمايد، زيرا بحث از تفصيل اين طريقه ها و مسلك‏ها و صحيح آن را تصحيح كردن و فاسدش را نقد كردن مقام ديگرى غير از اين كتاب لازم دارد و ما در جلد پنجم عربى اين كتاب بحثى گذرانديم كه مطالعه آن در روشن شدن اين بحث بى اثر نيست.

اين بود خلاصه بحثى كه مى ‏خواستيم در اينجا در اطراف معناى معرفت النفس بيان كنيم.
در پايان، اين نكته را نيز خاطر نشان مى‏سازيم كه مساله عرفان نفس، مساله فكرى و نظرى نيست، بلكه مقصدى است عملى كه جز از راه عمل نمى‏توان معرفت تام و كامل در باره آن بدست آورد، و اما علم النفسى كه فلاسفه قديم، كتابها در پيرامون آن تدوين كرده اند، آن علم، علمى نيست كه چيزى از اين غرض را كه اشاره شد تامين كند، و همچنين علم نفس تربيتى كه متاخرين در همين تازگى ‏ها كتابهايى در باره آن نوشته اند، نيز در حقيقت شعبه ايست از فن اخلاق به سبك قديم، و در ايفاى غرض مذكور اثرى ندارد.- و خدا راهنما است-.

 

نویسنده: محمد حسین طباطبایی

 

پی نوشت:

1.    ملل و نحل، ص 128.
2.    و اين براى اين است كه بعضى از نصارا كشيش و بعضى عابدند و اصولا مردمى متكبر نيستند. سوره مائده آيه 82.
3.    و رهبانيتى كه نصارا آن را بدعت كرده و ما دستورى به آنان نداديم مگر تحصيل خوشنودى خدا، پس رعايت نكردند آن طور كه جا داشت رعايت كنند. سوره حديد آيه 27.
4.    سوره آل عمران آيه 114.
5.    خواننده محترم اگر بخواهد بجزئيات آراء و عقايد اين فرق اطلاع پيدا كند بايد به كتاب" سر مكتوم" تاليف رازى و" ذخيره اسكندريه" و" كواكب سبعه" تاليف حكيم طمطم هندى و رساله سكاكى در تسخير و" در مكتوم" تاليف ابن عربى و كتب ارواح و احضارى كه اخيرا برشته تحرير در آمده و امثال آن مراجعه كند.
6.   بحار الانوار ج 70 ص 210- 212 و ص 205 ح 14.
7.   بحار الانوار ج 70 ص 210- 212 و ص 205 ح 14.
8.   سفينة البحار ج 2 ص 743.
9.   سوره آل عمران آيه 19.

 

منابع: 

ترجمه تفسير الميزان ؛ سوره مائده – ذیل آيه 105