داستان اصحاب كهف در قرآن و روایات

داستان اصحاب كهف در روايات

داستان اصحاب كهف از صحابه و تابعين و از ائمه اهل بيت(علیهم السلام) به طور مفصل حكايت شده، مانند روايت قمى و ابن عباس و عكرمه و مجاهد كه تفسير الدر المنثور همه آنها را آورده و روايت اسحاق در كتاب عرائس كه آن را تفسير برهان نقل كرده و روايت وهب بن منبه كه الدر المنثور و كامل آن را بدون نسبت نقل كرده اند، و روايت نعمان بن بشير كه در خصوص اصحاب رقيم وارد شده و الدر المنثور آن را آورده.

و اين روايات آن قدر از نظر مطلب و متن با هم اختلاف دارند كه حتى در يك جهت هم اتفاق ندارند. و اما اختلاف در روايات وارده در بعضى گوشه هاى داستان مانند رواياتى كه متعرض تاريخ قيام آنان است، و يا متعرض اسم آن پادشاه است كه معاصر با ايشان‏ بوده يا متعرض نسب و سمت و شغل و اسامى و وجه ناميده شدنشان به اصحاب رقيم و ساير خصوصيات ديگر شده بسيار شديدتر از روايات اصل داستان است و دست يافتن به يك جهت جامعى كه نفس بدان اطمينان داشته باشد دشوارتر است.
و سبب عمده در اين اختلاف علاوه بر دست‏بردها و خيانتها كه اجانب در اين گونه روايات دارند دو چيز است:
يكى اينكه اين قصه از امورى بوده كه اهل كتاب نسبت به آن تعصب و عنايت داشته اند، و از روايات داستان هم برمى‏ آيد كه قريش اين قصه را از اهل كتاب شنيده اند و با آن رسول خدا (ص) را امتحان كردند، بلكه از مجسمه ها نيز مى‏توان عنايت اهل كتاب را فهميد به طورى كه اهل تاريخ آن مطالب را از نصارى و از مجسمه هاى موجود در غارهاى مختلف كه در عالم هست غارهاى آسيا و اروپا و آفريقا گرفته شده و آن مجسمه ها را بر طبق شهرتى كه از اصحاب كهف به پا خاسته گرفته اند، و پر واضح است كه چنين داستانى كه از قديم الايام زبان زد بشر و مورد علاقه نصارى بوده هر قوم و مردمى آن را طورى كه نماياننده افكار و عقايد خود باشد بيان مى‏كنند، و در نتيجه روايات آن مختلف مى‏شود.

و از آنجايى كه مسلمانان اهتمام بسيار زيادى به جمع آورى و نوشتن روايات داشتند، و آنچه كه نزد ديگران هم بود جمع مى‏كردند و مخصوصا بعد از آنكه عده اى از علماى اهل كتاب مسلمان شدند، مانند وهب بن منبه و كعب الاحبار، و آن گاه اصحاب رسول خدا (ص) و تابعين يعنى طبقه دوم مسلمانان همه از اينان اخذ كرده و ضبط نموده اند، و هر خلفى از سلف خود مى‏گرفته و با آن همان معامله اخبار موقوفه‏ 1 را مى‏كرده كه با روايات اسلامى مى‏نمودند و اين سبب بلوا و تشتت شده است.
دوم اينكه دأب و روش كلام خداى تعالى در آنجا كه قصه ها را بيان مى‏كند بر اين است كه به مختاراتى و نكات برجسته و مهمى كه در ايفاى غرض مؤثر است، اكتفاء مى‏كند، و به جزئيات داستان نمى‏پردازد. از اول تا به آخر داستان را حكايت نمى‏كند، و نيز اوضاع و احوالى را كه مقارن با حدوث حادثه بوده ذكر نمى‏نمايد جهتش هم خيلى روشن است، چون قرآن كريم كتاب تاريخ و داستان‏سرايى نيست بلكه كتاب هدايت است.
اين نكته از واضح‏ترين نكاتى است كه شخص متدبر در داستانهاى مذكور در كلام خدا درك مى‏نمايد، مانند آياتى كه داستان اصحاب كهف و رقيم را بيان مى‏كند، ابتداء محاوره و گفتگوى ايشان را نقل مى‏كند، و در آن به معنا و علت قيام آنان اشاره مى‏نمايد و آن را توحيد و ثبات بر كلمه حق معرفى مى‏كند، سپس اعتزال از مردم و دنبال آن وارد شدن به غار را مى‏آورد كه چگونه در آنجا به خواب رفتند در حالى كه سگشان هم همراهشان بود، و روزگارى بس طولانى در خواب بودند.
آن گاه بيدار شدن و گفتگوى بار دوم آنان را در خصوص اينكه چقدر خوابيده اند بيان نموده، و در آخر نتيجه اى را كه خدا از اين پيش آورد خواسته است بيان مى‏كند. و سپس اين جهت را خاطر نشان مى‏سازد كه از چه راهى مردم به وضع آنان خبردار شدند، و چه شد كه دو باره بعد از حصول غرض الهى به خواب رفتند. و اما ساختن مسجد بر بالاى غار ايشان جمله اى است، كه كلام بدانجا كشيده شده، و گرنه غرض الهى در آن منظور نبوده.
و اما اينكه اسامى آنان چه بوده و پسران چه كسى و از چه فاميلى بوده اند. و چگونه تربيت و نشو و نما يافته بودند، چه مشاغلى براى خود اختيار كرده بودند، در جامعه چه موقعيتى داشتند، در چه روزى قيام نموده و از مردم اعتزال جستند. و اسم آن پادشاهى كه ايشان از ترس او فرار كردند چه بوده، و نيز اسم آن شهر چه بوده، و مردم آن شهر از چه قومى بوده اند؟ و اسم آن سگ كه همراهى ايشان را اختيار كرد چه بوده، و اينكه آيا سگ شكارى بوده يا سگ گله، و چه رنگى؟ متعرض نشده است، در حالى كه روايات با كمال خرده ‏بينى متعرض آنها و نيز ساير امورى كه در غرض خداى تعالى كه همان هدايت است هيچ مدخليتى ندارد شده، چرا كه اينگونه خرده‏ ريزها در غرض تاريخ دخالت دارد و به درد دقت‏هاى تاريخى مى‏خورد.
مطلب ديگر اينكه مفسرين گذشته وقتى شروع در بحث از آيات قصص مى‏كرده اند، در صدد برمى‏آمده اند كه وجه اتصال آيات داستان را بيان نموده و براى اينكه داستانى تمام عيار و مطابق سليقه خود از آب در آورند از دو رو بر آيات نكات متروكى را استفاده نمايند، و همين جهت باعث اختلاف تفسيرها شده، چون نظريه و طرز استفاده آنان از دور و بر آيات مختلف بوده است، و در نتيجه اين اختلاف كار به اينجا كه مى‏بينيم كشيده شده است.

 

داستان اصحاب كهف از نظر قرآن

آنچه از قرآن كريم در خصوص اين داستان استفاده مى‏شود اين است كه پيامبر گرامى خود را مخاطب مى‏سازد كه" با مردم در باره اين داستان مجادله مكن مگر مجادله اى ظاهرى و يا روشن" و از احدى از ايشان حقيقت مطلب را مپرس. اصحاب كهف و رقيم‏ جوانمردانى بودند كه در جامعه اى مشرك كه جز بتها را نمى ‏پرستيدند، نشو و نما نمودند.
چيزى نمى‏ گذرد كه دين توحيد محرمانه در آن جامعه راه پيدا مى‏كند، و اين جوانمردان بدان ايمان مى ‏آورند. مردم آنها را به باد انكار و اعتراض مى ‏گيرند، و در مقام تشديد و تضييق بر ايشان و فتنه و عذاب آنان برمى‏ آيند، و بر عبادت بتها و ترك دين توحيد مجبورشان مى ‏كنند. و هر كه به ملت آنان مى ‏گرويد از او دست برمى‏داشتند و هر كه بر دين توحيد و مخالفت كيش ايشان اصرار مى ‏ورزيد او را به بدترين وجهى به قتل مى ‏رساندند.
قهرمانان اين داستان افرادى بودند كه با بصيرت به خدا ايمان آوردند، خدا هم هدايتشان را زيادتر كرد، و معرفت و حكمت بر آنان افاضه فرمود، و با آن نورى كه به ايشان داده بود پيش پايشان را روشن نمود، و ايمان را با دلهاى آنان گره زد، در نتيجه جز از خدا از هيچ چيز ديگرى باك نداشتند. و از آينده حساب شده اى كه هر كس ديگرى را به وحشت مى‏انداخت نهراسيدند، لذا آنچه صلاح خود ديدند بدون هيچ واهمه اى انجام دادند. آنان فكر كردند اگر در ميان اجتماع بمانند جز اين چاره اى نخواهند داشت كه با سيره اهل شهر سلوك نموده حتى يك كلمه از حق به زبان نياورند.
و از اينكه مذهب شرك باطل است چيزى نگويند، و به شريعت حق نگروند. و تشخيص دادند كه بايد بر دين توحيد بمانند و عليه شرك قيام نموده از مردم كناره‏ گيرى كنند، زيرا اگر چنين كنند و به غارى پناهنده شوند بالأخره خدا راه نجاتى پيش پايشان مى‏گذارد. با چنين يقينى قيام نموده در رد گفته هاى قوم و اقتراح و تحكمشان گفتند:" رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً هؤُلاءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لَوْ لا يَأْتُونَ عَلَيْهِمْ بِسُلْطانٍ بَيِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى‏ عَلَى اللَّهِ كَذِباً" آن گاه پيشنهاد پناه بردن به غار را پيش كشيده گفتند:" وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ فَأْوُوا إِلَى الْكَهْفِ يَنْشُرْ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يُهَيِّئْ لَكُمْ مِنْ أَمْرِكُمْ مِرْفَقاً".
آن گاه داخل شده، در گوشه اى از آن قرار گرفتند، در حالى كه سگشان دو دست خود را دم در غار گسترده بود. و چون به فراست فهميده بودند كه خدا نجاتشان خواهد داد اين چنين عرض كردند:" بار الها تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتى عطا فرما و براى ما وسيله رشد و هدايت كامل مهيا ساز". پس خداوند دعايشان را مستجاب نمود و سالهايى چند خواب را بر آنها مسلط كرد، در حالى كه سگشان نيز همراهشان بود." آنها در غار سيصد سال و نه سال زيادتر درنگ كردند.
و گردش آفتاب را چنان مشاهده كنى كه هنگام طلوع از سمت راست غار آنها بركنار و هنگام غروب نيز از جانب چپ ايشان به دور مى‏گرديد و آنها كاملا از حرارت خورشيد در آسايش بودند و آنها را بيدار پنداشتى و حال آنكه در خواب بودند و ما آنها را به پهلوى راست و چپ مى‏گردانيديم و سگ آنها دو دست بر در آن غار گسترده داشت و اگر كسى بر حال ايشان مطلع مى ‏شد از آنها مى‏ گريخت و از هيبت و عظمت آنان بسيار هراسان مى‏گرديد".
پس از آن روزگارى طولانى كه سيصد و نه سال باشد دو باره ايشان را سر جاى خودشان در غار زنده كرد تا بفهماند چگونه مى‏تواند از دشمنان محفوظشان بدارد، لا جرم همگى از خواب برخاسته به محضى كه چشمشان را باز كردند آفتاب را ديدند كه جايش تغيير كرده بود، مثلا اگر در هنگام خواب از فلان طرف غار مى‏تابيد حالا از طرف ديگرش مى‏تابد، البته اين در نظر ابتدايى بود كه هنوز از خستگى خواب اثرى در بدنها و ديدگان باقى بود. يكى از ايشان پرسيد: رفقا چقدر خوابيديد؟ گفتند: يك روز يا بعضى از يك روز. و اين را از همان عوض شدن جاى خورشيد حدس زدند. ترديدشان هم از اين جهت بود كه از عوض شدن تابش خورشيد نتوانستند يك طرف تعيين كنند.
عده اى ديگر گفتند:" رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ" و سپس اضافه كرد" فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هذِهِ إِلَى الْمَدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّها أَزْكى‏ طَعاماً فَلْيَأْتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ" كه بسيار گرسنه ايد،" و ليتلطف" رعايت كنيد شخصى كه مى‏فرستيد در رفتن و برگشتن و خريدن طعام كمال لطف و احتياط را به خرج دهد كه احدى از سرنوشت شما خبردار نگردد، زيرا" إِنَّهُمْ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ يَرْجُمُوكُمْ" اگر بفهمند كجائيد سنگسارتان مى‏كنند" أَوْ يُعِيدُوكُمْ فِي مِلَّتِهِمْ وَ لَنْ تُفْلِحُوا إِذاً أَبَداً".
اين جريان آغاز صحنه اى است كه بايد به فهميدن مردم از سرنوشت آنان منتهى گردد، زيرا آن مردمى كه اين اصحاب كهف از ميان آنان گريخته به غار پناهنده شدند به كلى منقرض گشته اند و ديگر اثرى از آنان نيست. خودشان و ملك و ملتشان نابود شده، و الآن مردم ديگرى در اين شهر زندگى مى‏كنند كه دين توحيد دارند و سلطنت و قدرت توحيد بر قدرت ساير اديان برترى دارد. اهل توحيد و غير اهل توحيد با هم اختلافى به راه انداختند كه چگونه آن را توجيه كنند. اهل توحيد كه معتقد به معاد بودند ايمانشان به معاد محكم‏تر شد، و مشركين كه منكر معاد بودند با ديدن اين صحنه مشكل معاد برايشان حل شد، غرض خداى تعالى از برون انداختن راز اصحاب كهف هم همين بود.
آرى، وقتى فرستاده اصحاب كهف از ميان رفقايش بيرون آمد و داخل شهر شد تا به خيال خود از همشهرى ‏هاى خود كه ديروز از ميان آنان بيرون شده بود غذايى بخرد شهر ديگرى ديد كه به كلى وضعش با شهر خودش متفاوت بود، و در همه عمرش چنين وضعى نديده بود، علاوه مردمى را هم كه ديد غير همشهرى ‏هايش بودند.
اوضاع و احوال نيز غير آن اوضاعى بود كه ديروز ديده بود. هر لحظه به حيرتش افزوده مى‏شود، تا آنكه جلو دكانى رفت تا طعامى بخرد پول خود را به او داد كه اين را به من طعام بده- و اين پول در اين شهر پول رايج سيصد سال قبل بود- گفتگو و مشاجره بين دكاندار و خريدار درگرفت و مردم جمع شدند، و هر لحظه قضيه، روشن‏تر از پرده بيرون مى ‏افتاد، و مى ‏فهميدند كه اين جوان از مردم سيصد سال قبل بوده و يكى از همان گمشده هاى آن عصر است كه مردمى موحد بودند، و در جامعه مشرك زندگى مى‏كردند، و به خاطر حفظ ايمان خود از وطن خود هجرت و از مردم خود گوشه‏گيرى كردند، و در غارى رفته آنجا به خواب فرو رفتند، و گويا در اين روزها خدا بيدارشان كرده و الآن منتظر آن شخصند كه برايشان طعام ببرد.
قضيه در شهر منتشر شد جمعيت انبوهى جمع شده به طرف غار هجوم بردند. جوان را هم همراه خود برده در آنجا بقيه نفرات را به چشم خود ديدند، و فهميدند كه اين شخص راست مى‏گفته، و اين قضيه معجزه اى بوده كه از ناحيه خدا صورت گرفته است.
اصحاب كهف پس از بيدار شدنشان زياد زندگى نكردند، بلكه پس از كشف معجزه از دنيا رفتند و اينجا بود كه اختلاف بين مردم در گرفت، موحدين با مشركين شهر به جدال برخاستند. مشركين گفتند: بايد بالاى غار ايشان بنيانى بسازيم و به اين مساله كه چقدر خواب بوده اند كارى نداشته باشيم. و موحدين گفتند بالاى غارشان مسجدى مى‏سازيم.

 

داستان از نظر غير مسلمانان‏

بيشتر روايات و سندهاى تاريخى بر آنند كه قصه اصحاب كهف در دوران فترت ما بين عيسى و رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) اتفاق افتاده است، به دليل اينكه اگر قبل از عهد مسيح بود قطعا در انجيل مى‏آمد و اگر قبل از دوران موسى(علیه السلام) بود در تورات مى‏آمد، و حال آنكه مى‏بينيم يهود آن را معتبر نمى‏دانند. هر چند در تعدادى از روايات دارد كه قريش آن را از يهود تلقى كرده و گرفته اند. و ليكن مى‏دانيم يهود آن را از نصارى گرفته چون نصارى به آن اهتمام زيادى داشته آنچه كه از نصارى حكايت شده قريب المضمون با روايتى است كه ثعلبى در عرائس از ابن عباس نقل كرده.
چيزى كه هست روايات نصارى در امورى با روايات مسلمين اختلاف دارد:
اول اينكه مصادر سريانى داستان مى‏گويد: عدد اصحاب كهف هشت نفر بوده اند، و حال آنكه روايات مسلمين و مصادر يونانى و غربى داستان آنان را هفت نفر دانسته اند.
دوم اينكه داستان اصحاب كهف در روايات ايشان از سگ ايشان هيچ اسمى نبرده است.
سوم اينكه مدت مكث اصحاب كهف را در غار دويست سال و يا كمتر دانسته و حال آنكه معظم علماى اسلام آن را سيصد و نه سال يعنى همان رقمى كه از ظاهر قرآن برمى‏آيد دانسته اند.
و علت اين اختلاف و تحديد مدت مكث آنان به دويست سال اين است كه گفته اند آن پادشاه جبار كه اين عده را مجبور به بت‏پرستى مى‏كرده و اينان از شر او فرار كرده اند اسمش دقيوس بوده كه در حدود سالهاى 249- 251 م زندگى مى‏كرده، و اين را هم مى‏دانيم كه اصحاب كهف به طورى كه گفته اند در سال 425 و يا سال 437 و يا 439 از خواب بيدار شده اند پس براى مدت لبث در كهف بيش از دويست سال يا كمتر باقى نمى‏ماند، و اولين كسى كه از مورخين ايشان اين مطالب را ذكر كرده به طورى كه گفته است" جيمز" ساروغى سريانى بوده كه متولد 451 م و متوفاى 521 م بوده و ديگران همه تاريخ خود را از او گرفته اند، و به زودى تتمه اى براى اين كلام از نظر خواننده خواهد گذشت.

 

غار اصحاب كهف كجا است؟

در نواحى مختلف زمين به تعدادى از غارها برخورد شده كه در ديوارهاى آن تمثالهايى چهار نفرى و پنج نفرى و هفت نفرى كه تمثال سگى هم با ايشان است كشيده اند. و در بعضى از آن غارها تمثال قربانيى هم جلو آن تمثال‏ها هست كه مى‏خواهند قربانيش كنند.
انسان مطلع وقتى اين تصويرها را آن هم در غارى مشاهده مى‏كند فورا به ياد اصحاب كهف مى‏افتد، و چنين به نظر مى‏رسد كه اين نقشه ها و تمثالها اشاره به قصه آنان دارد و آن را كشيده اند تا رهبانان و آنها كه خود را جهت عبادت متجرد كرده اند و در اين غار براى عبادت منزل مى‏كنند با ديدن آن به ياد اصحاب كهف بيفتند، پس صرف يادگارى است كه در اين غارها كشيده شده نه اينكه علامت باشد براى اينكه اينجا غار اصحاب كهف است.
غار اصحاب كهف كه در آنجا پناهنده شدند و اصحاب در آنجا از نظرها غايب گشتند، مورد اختلاف شديد است كه چند جا را ادعا كرده اند:

غار اول: كهف افسوس- افسوس- به كسر همزه و نيز كسر فاء و بنا به ضبط كتاب" مراصد الاطلاع" كه مرتكب اشتباه شده به ضمه همزه و سكون فاء- شهر مخروبه اى است در تركيه كه در هفتاد و سه كيلومترى شهر بزرگ ازمير قرار دارد، و اين غار در يك كيلومترى- و يا كمتر- شهر افسوس نزديك قريه اى به نام" اياصولوك" و در دامنه كوهى به نام" ينايرداغ" قرار گرفته است.
و اين غار، غار وسيعى است كه در آن به طورى كه مى‏گويند صدها قبر كه با آجر ساخته شده هست. خود اين غار هم در سينه كوه و رو به جهت شمال شرقى است، و هيچ اثرى از مسجد و يا صومعه و يا كليسا و خلاصه هيچ معبد ديگرى بر بالاى آن ديده نمى‏شود.
اين غار در نزد مسيحيان نصارى از هر جاى ديگرى معروف‏تر است، و نامش در بسيارى از روايات مسلمين نيز آمده.
و اين غار على رغم شهرت مهمى كه دارد به هيچ وجه با آن مشخصاتى كه در قرآن كريم راجع به آن غار آمده تطبيق نمى‏كند.
اولا براى اينكه خداى تعالى در باره اينكه در چه جهت از شمال و جنوب مشرق و مغرب قرار گرفته مى‏فرمايد آفتاب وقتى طلوع مى‏كند از طرف راست غار به درون آن مى‏تابد و وقتى غروب مى‏كند از طرف چپ غار، و لازمه اين حرف اين است كه درب غار به طرف جنوب باشد، و غار افسوس به طرف شمال شرقى است (كه اصلا آفتاب‏گير نيست مگر مختصرى).
و همين ناجورى مطلب باعث شده كه مراد از راست و چپ را راست و چپ كسى بگيرند كه مى‏خواهد وارد غار شود نه از طرف دست راست كسى كه مى‏خواهد از غار بيرون شود، و حال آنكه قبلا هم گفتيم معروف از راست و چپ هر چيزى راست و چپ خود آن چيز است نه كسى كه به طرف آن مى‏رود.

بيضاوى در تفسير خود گفته: در غار در مقابل ستارگان بنات النعش قرار دارد، و نزديك‏ترين مشرق و مغربى كه محاذى آن است مشرق و مغرب رأس السرطان است و وقتى كه مدار آفتاب با مدار آن يكى باشد آفتاب به طور مائل و مقابل در طرف چپ غار مى‏تابد و شعاعش به طرف مغرب كشيده مى‏شود، و در هنگام غروب از طرف محاذى صبح مى‏تابد و شعاع طرف عصرش به جاى تابش طرف صبح كشيده مى‏شود، و عفونت غار را از بين برده هواى آن را تعديل مى‏كند، و در عين حال بر بدن آنان نمى‏تابد و با تابش خود اذيتشان نمى‏كند و لباسهايشان را نمى ‏پوساند 2. اين بود كلام بيضاوى. غير او نيز نظير اين حرف را زده اند.
علاوه بر اشكال گذشته مقابله در غار با شمال شرقى با مقابل بودن آن با بنات النعش كه در جهت قطب شمالى قرار دارد سازگار نيست، از اين هم كه بگذريم گردش آفتاب آن طور كه ايشان گفته اند با شمال شرقى بودن در غار نمى‏سازد، زيرا بنائى كه در جهت شمال شرقى قرار دارد و در طرف صبح، آفتاب به جانب غربى ‏اش مى‏تابد ولى در موقع غروب در ساختمان و حتى پيش خان آن در زير سايه فرو مى‏رود، نه تنها در هنگام غروب، بلكه بعد از زوال ظهر آفتاب رفته و سايه گسترده مى‏شود.
مگر آنكه كسى ادعا كند كه مقصود از جمله‏" وَ إِذا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ ذاتَ الشِّمالِ" اين است كه آفتاب به ايشان نمى‏تابد، و يا آفتاب در پشت ايشان قرار مى‏گيرد- دقت فرمائيد.
و اما ثانيا براى اينكه جمله‏" وَ هُمْ فِي فَجْوَةٍ مِنْهُ" مى‏گويد اصحاب كهف در بلندى غار قرار دارند، و غار افسوس به طورى كه گفته اند بلندى ندارد، البته اين در صورتى است كه" فجوة" به معناى مكان مرتفع باشد، ولى مسلم نيست، و قبلا گذشت كه" فجوة" به معناى ساحت و درگاه است. پس اين اشكال وارد نيست.
و اما ثالثا براى اينكه جمله‏" قالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلى‏ أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً" ظاهر در اين است كه مردم شهر مسجدى بر بالاى آن غار بنا كردند، و در غار افسوس اثرى حتى خرابه اى از آن به چشم نمى‏خورد، نه اثر مسجد نه اثر صومعه و نه مانند آن. و نزديك‏ترين بناى دينى كه در آن ديار به چشم مى‏خورد كليسايى است كه تقريبا در سه كيلومترى غار قرار دارد، و هيچ جهتى به ذهن نمى‏رسد كه آن را به غار مرتبط سازد.
از اين هم كه بگذريم در غار افسوس اثرى از رقيم و نوشته ديده نشده كه دلالت كند يك يا چند تا از آن قبور، قبور اصحاب كهف است، و يا شهادت دهد و لو تا حدى كه چند نفر از اين مدفونين مدتى به خواب رفته بودند، پس از سالها خدا بيدارشان كرده و دو باره قبض روحشان نموده است.

غار دوم: دومين غارى كه احتمال داده اند كهف اصحاب كهف باشد غار" رجيب" است كه در هشت كيلومترى شهر عمان پايتخت اردن هاشمى نزديك دهى به نام رجيب قرار دارد. غارى است در سينه جنوبى كوهى پوشيده از صخره، اطراف آن از دو طرف يعنى از طرف مشرق و مغرب باز است كه آفتاب به داخل آن مى‏تابد، در غار در طرف جنوب قرار دارد، و در داخل غار طاقنمايى كوچك است به مساحت 5/ 2* 3 متر در يك سكويى به مساحت تقريبا 3* 3 و در اين غار نيز چند قبر هست به شكل قبور باستانى روم و گويا عدد آنها هشت و يا هفت است.
بر ديوار اين غار نقشه ها و خطوطى به خط يونانى قديم و به خط ثموديان ديده مى‏شود كه چون محو شده خوب خوانده نمى‏شود، البته بر ديوار عكس سگى هم كه با رنگ قرمز و زينت‏هاى ديگرى آراسته شده ديده مى‏شود.
و بر بالاى غار آثار صومعه" بيزانس" هست كه از گنجينه ها و آثار ديگرى است كه در آنجا كشف گرديده است و معلوم مى‏شود بناى اين صومعه در عهد سلطنت" جوستينوس" اول يعنى در حدود 418- 427 ساخته شده و آثار ديگرى كه دلالت مى‏كند كه اين صومعه يك بار ديگر تجديد بنا يافته است و مسلمانان آن را پس از استيلا بر آن ديار مسجدى قرار داده اند. چون مى‏بينيم كه اين صومعه محراب و ماذنه و وضوخانه دارد، و در ساحت و فضاى جلو در اين غار آثار مسجد ديگرى است كه پيداست مسلمين آن را در صدر اسلام بنا نهاده و هر چندى يك بار مرمت كرده اند و پيداست كه اين مسجد بر روى خرابه هاى كليسايى قديمى از روميان ساخته شده، و اين غار على رغم اهتمامى كه مردم بدان داشته و عنايتى كه به حفظش نشان مى‏دادند و آثار موجود در آن از اين اهتمام و عنايت حكايت مى‏كند غارى متروك و فراموش شده بوده، و به مرور زمان خراب و ويران گشته تا آنكه اداره باستان‏شناسى اردن هاشمى اخيرا در صدد برآمده كه در آن حفارى كند و نقب بزند و آن را پس از قرنها خفاء از زير خاك دو باره ظاهر سازد 3.

در آثارى كه از آنجا استخراج كردند شواهدى يافت شده كه دلالت مى‏كند كه اين غار همان غار اصحاب كهف است كه داستانش در قرآن كريم آمده.
در تعدادى از روايات مسلمين هم چنان كه بدان اشاره شد نيز همين معنا آمده است كه غار اصحاب كهف در اردن واقع شده. و ياقوت آنها را در معجم البلدان خود آورده است. و رقيم هم اسم دهى است نزديك به شهر عمان كه قصر يزيد بن عبد الملك در آنجا بوده است.
البته قصر ديگرى هم در قريه اى ديگر نزديك به آن دارد كه نامش موقر است و شاعر كه گفته:
يزرن على تنانيه يزيدا         با كناف الموقر و الرقيم‏
 يعنى آن زمان بر بالاى آن كاخ يزيد را ديدار مى‏كنند در حالى كه موقر و رقيم در چشم انداز ايشان است. و شهر عمان امروزى هم در جاى شهر فيلادلفيا كه از معروفترين و زيباترين شهرهاى آن عصر بوده ساخته شده است، و اين شهر تا قبل از ظهور دعوت اسلامى بوده، و خود آن شهر و پيرامونش از اوائل قرن دوم ميلادى در تحت استيلاى حكومت روم بود تا آنكه سپاه اسلام سر زمين مقدس را فتح كرد.
و حق مطلب اين است كه مشخصات غار اصحاب كهف با اين غار بهتر انطباق دارد تا غارهاى ديگر.

غار سوم: غارى است كه در كوه قاسيون قرار دارد و اين كوه در نزديكى ‏هاى شهر صالحيه دمشق است كه اصحاب كهف را به آنجا نيز نسبت مى‏دهند.

غار چهارم: غارى است كه در بتراء يكى از شهرهاى فلسطين است كه اصحاب كهف را به آنجا نيز نسبت مى‏دهند.

غار پنجم: غارى است كه به طورى كه گفته اند در شبه جزيره اسكانديناوى در شمال اروپا كشف شده و در آنجا به هفت جسد سالم برخوردند كه در هيات روميان بوده احتمال داده اند كه همان اصحاب كهف باشند.
و چه بسا غارهاى ديگرى كه اصحاب كهف را به آنها نيز نسبت مى‏دهند، هم چنان كه مى‏گويند نزديكيهاى شهر نخجوان يكى از شهرهاى قفقاز غارى است كه اهالى آن نواحى احتمال داده اند كه غار اصحاب كهف باشد، و مردم به زيارت آنجا مى‏روند.
و ليكن هيچ شاهدى كه دلالت كند بر اين كه يكى از اين غارها همان غارى باشد كه در قرآن ياد شده در دست نيست، علاوه بر اينكه مصادر تاريخى اين دو غار آخرى را تكذيب مى‏كند، چون قصه اصحاب كهف على اى حال قصه اى است رومى و در تحت سلطه و سيطره روميان اتفاق افتاده، و روميان حتى در بحبوحه قدرت و مجد و عظمتشان تا حدود قفقاز و اسكانديناوى تسلط نيافتند.

 

نویسنده: محمد حسین طباطبایی

 

پی نوشت:

1. رواياتى كه سندهاى آنها تا به آخر مى‏رسد ولى به رسول خدا نسبت داده نشده، روايات موقوفه گويند.
2. تفسير بيضاوى، ج 2، ص 6.
3. اين حفارى و اكتشاف در سال 1963 ميلادى مطابق با 1342 هجرى شمسى اتفاق افتاد، و در باره آن كتابى به قلم بانى آن كار، فاضل ارجمند آقاى" رفيق وفا دجانى" به نام كتاب" اكتشاف كهف اهل كهف" در سال 1964 منتشر شد كه در آن مساعى اداره باستان‏شناسى اردن و مشقاتى كه در نقب و جستجو تحمل نمودند به تفصيل بيان نموده. خصوصياتى كه در اثر اين حفارى به دست آورده و آثارى را كه كشف كرده همه تاييد مى‏كند كه اين غار غار اصحاب كهف مى‏باشد كه داستانشان در قرآن كريم آمده است. و نيز امارات و قرائنى را كه ذكر كرده با كهف اصحاب كهف تطبيق نموده و با ادله اى اثبات كرده كه غار اصحاب كهف همين غار رجيب است، نه غار افسوس و نه آن غارى كه در دمشق است، و نه آنكه در بتراء قرار دارد، و نه آنكه در اسكانديناوى است.
مؤلف: در اين كتاب اين احتمال را كه طاغى آن روز كه اصحاب از گزند او فرار كرده اند، و به داخل غار پناهنده شده اند" طراجان" پادشاه( 98- 117 م) بوده نه دقيوس( 249- 251 م) كه مسيحيان و بعضى از مسلمين احتمال داده اند، و نه دقيانوس( 285- 305) كه بعضى ديگر از مسلمين در رواياتشان آورده اند تقويت كرده و چنين استدلال كرده كه پادشاه صالحى كه خداى تعالى در عهد او اصحاب كهف را آفتابى كرده سرگذشتشان را برملا ساخت به اجماع تمامى مورخين مسيحى و مسلمان اسمش" تئودوسيوس"( 408- 450) بوده است. و اگر ما دوران فترت اصحاب صالح كهف را كه در آن دوران در خواب بوده اند از دوره سلطنت وى كم كنيم و به عبارت روشن‏تر: اگر از اواسط سلطنت اين پادشاه صالح يعنى حدود 421 كه وسط دو رقم 408 و 450 است سيصد و نه سال كم كنيم به سال 112 مى‏رسيم كه مصادف با زمان حكومت او است.
اين را هم مى‏دانيم كه وى فرمان صادر كرده بود كه هر مسيحى كه عبادت بت‏ها را قبول نداشته باشد، و از پرستش آنها سر باز زند خائن به دولت شناخته مى‏شود، و محكوم به اعدام است.
همين حرف اعتراض بعضى از مورخين مسيحى از قبيل چيبون در كتاب" انحطاط و سقوط امپراطورى روم" را بر مدت مكث اصحاب كهف كه آن طور كه قرآن گفته نيست و كمتر از آن است دفع مى‏كند. او گفته اصحاب كهف در زمان پادشاه صالح يعنى تئودوسيوس( 408- 451 م) از خواب بيدار شدند، و در زمان حكومت دقيوس( 249- 251 م) از شهر گريخته و داخل غار شده اند و فاصله اين دو تاريخ دويست سال و يا چيزى كمتر است نه 309 سال كه قرآن گفته. جوابش هم روشن شد كه پنهان شدن ايشان در غار در زمان دقيوس نبوده بلكه زمان طراجان بوده است، و اين استدلال از اين بزرگوار كه خدا زحماتش را پاداش خير دهد استدلالى است تمام الا اينكه چند اشكال بدان متوجه است:
اول اينكه قرآن كريم سيصد و نه سال را سال قمرى گرفته و ايشان آن را شمسى حساب كرده اند قهرا اين نه سال بايد از ميان برداشته شود.
دوم اينكه ايشان از مورخين اسلام و مسيحيت ادعاى اجماع كرده بر اينكه برملا شدن جريان اصحاب كهف در زمان حكومت تئودوسيوس بوده و حال آنكه چنين اجماعى نداريم، زيرا بسيارى از مورخين رواياتشان از اسم اين سلطان ساكت است، و جز عده قليلى به اسم او تصريح نكرده اند، و بعيد نيست كه همانهايى هم كه تصريح كرده اند از روايات مسيحيت گرفته باشند، و مسيحيان هم آن را به حدس قوى از كتابى كه به جيمس ساروغى( 452- 521 م) نسبت مى‏دهند و در تاريخ 474 تاليف شده گرفته باشند، و پيش خود فكر كرده باشند پادشاهى كه در اين حدود از تاريخ باشد بايد همان تئودوسيوس باشد.
به علاوه، از آن اجماع مركبى كه ادعا كرده اند كه پادشاه طاغى معاصر اصحاب كهف دقيوس يا دقيانوس بوده برمى‏آيد كه على اى حال" طراجان" نبوده.
اشكال ديگرش اين است كه ايشان گفته اند صومعه اى كه بر بالاى كهف ساخته شده شواهد باستانى‏اش شهادت مى‏دهد بر اينكه در زمان حستينوس اول( 518- 527 م) ساخته شده و لازمه اين حرف اين است كه ساختمان آن تقريبا بعد از صد سال از ظهور و كشف داستان اصحاب كهف ساخته شده باشد، و حال آنكه ظاهر قرآن عزيز اين است كه ساختمان آن مقارن همان روزهايى بوده كه داستان ايشان برملا شده است. و بنا بر اين بايد معتقد شد كه بنائى كه ايشان در نظر دارند بناء مجددى بوده كه بعد از آن ساخته شده و آن بناى اولى نيست.
و بعد از همه اين حرفها و احتمالات، مشخصاتى كه قرآن كريم براى كهف ذكر كرده انطباقش با همين غار رجيب روشن‏تر از ساير غارها است.

 

منابع: 

ترجمه تفسير الميزان ؛ سوره کهف – ذیل آيات 9-26