داستان مسیح(علیه السلام) و انجيل‏ هاى چهار گانه‏

يهود نسبت به تاريخ قوميت خود و ضبط حوادثى كه در اعصار گذشته داشتند مهتم هستند و با اين حال اگر تمامى كتب دينى و تاريخى آنان را مورد تتبع و دقت قرار دهى، نامى‏ از مسيح عيسى بن مريم نخواهى يافت، نه تنها تحريف شده اخبار آن جناب را نياورده‏ اند، بلكه اصلا نام او و كيفيت ولادتش و ظهور دعوتش و سيره زندگيش و معجزاتى كه خداى تعالى به دست او ظاهر ساخت و خاتمه زندگيش كه چگونه بوده، آيا او را كشتند و يا به دار آويختند و يا طورى ديگر بوده، حتى يك كلمه از اين مطالب را ذكر نكرده ‏اند، بايد ديد چرا ذكر نكرده ‏اند؟

و چه باعث شده كه سرگذشت آن جناب بر يهود مخفى بماند، آيا به راستى از وجود چنين پيامبرى اطلاع نيافته ‏اند؟ و يا عمدا خواسته ‏اند امر او را پنهان بدارند؟

قرآن كريم از يهوديان نقل كرده كه مريم را قذف كردند، يعنى او را در حامله شدنش به عيسى (العياذ باللَّه)، نسبت زنا داده ‏اند و نيز نقل كرده كه يهود ادعا دارد عيسى را كشته است:" وَ بِكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلى‏ مَرْيَمَ بُهْتاناً عَظِيماً وَ قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِيحَ عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللَّهِ وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ، وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ، وَ إِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ، لَفِي شَكٍّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ، إِلَّا اتِّباعَ الظَّنِّ وَ ما قَتَلُوهُ يَقِيناً" 1.
با در نظر گرفتن اين آيه آيا ادعايى كه كرده ‏اند كه ما او را كشتيم (با اينكه در كتبشان يك كلمه از مسيح نيامده) مستند به داستانى بوده كه سينه به سينه در بين آنان مى‏گشته و در داستانهاى قومى خود نقل مى‏كردند؟
نظير بسيارى از داستان‏هاى اقوام ديگر كه در كتب آنان نامى از آنها نيامده ولى بر سر زبان‏هايشان جارى است، كه البته به خاطر اينكه سند صحيحى ندارد از اعتبار خالى است، و يا اينكه اين سرگذشت‏ها را از پيروان خود مسيح يعنى نصارا شنيده ‏اند و چون در بين مسيحيان مسلم بوده و مكرر داستان آن جناب و ولادتش و ظهور دعوتش را شنيده بودند، هر چه در اين باره گفته ‏اند در حقيقت در باره شنيده ‏هاى خود گفته ‏اند، از آن جمله به مريم(علیها السلام) تهمت زدند و نيز ادعا كردند كه مسيح را كشته ‏اند و همانطور كه گفتيم هيچ دليلى بر اين حرفهاى خود ندارند، اما قرآن به طورى كه با دقت در آيه قبلى به دست مى‏آيد، از اين سخنان چيزى را صريحا به ايشان نسبت نداده، به جز اين ادعا را كه گفته ‏اند: ما مسيح را كشته ‏ايم و به دار نياويخته ‏ايم و آن گاه فرموده كه يهوديان هيچ مدرك علمى بر اين گفتار خود نداشته، بلكه خود در گفتار خويش ترديد دارند و خلاصه در بين آنها اختلاف هست.
و اما حقيقت آنچه از داستان مسيح و انجيل و بشارت در نزد نصارا ثابت است، اين‏ است كه داستان مسيح(علیه السلام) و جزئيات آن از نظر مسيحيان به كتب مقدسه آنان يعنى انجيل‏هاى چهارگانه منتهى مى‏شود كه عبارتند از: انجيل متى و انجيل مرقس و انجيل لوقا و انجيل يوحنا و كتاب اعمال رسولان كه آن نيز نوشته لوقا است و عده ‏اى از قبيل رساله ‏هاى بولس، بطرس، يعقوب، يوحنا و يهوذا كه اعتبار همه آنها نيز به انجيل‏ها منتهى مى‏شود، بنا بر اين لازم است به وضع همان چهار انجيل بپردازيم.

 

انجيل‏ هاى چهار گانه‏

اما انجيل متى: قديمى‏ترين انجيل‏ها است و بطورى كه بعضى از مسيحيان گفته ‏اند، تصنيف اين كتاب و انتشارش در سال 38 ميلادى بوده، بعضى ديگر آن را بين 50 تا 60 دانسته ‏اند، پس اين انجيل (كه از بقيه انجيل‏ها قديمى ‏تر است) به اعتراف خود مسيحيان بعد از مسيح نوشته شده، مدرك ما در اين مدعا كتاب" قاموس الكتاب المقدس" 2 ماده" متى" تاليف مستر هاكس است.
و محققين از قدما و متاخرين ايشان بر آنند كه اين كتاب در اصل به زبان عبرانى نوشته شد و سپس به زبان يونانى و ساير زبان‏ها ترجمه شده است و تازه نسخه اصلى و عبرانى آن هم مفقود شده، پس آنچه ترجمه از آن به جاى مانده مجهول الحال است و معلوم نيست مترجم آن كيست، مدرك ما در اين ادعا كتاب" ميزان الحق" 3 است، البته صاحب" قاموس الكتاب المقدس" هم با ترديد به آن اعتراف نموده است.

و اما انجيل مرقس: اين شخص شاگرد بطرس بوده و خود از حواريين نبوده و چه بسا كه گفته ‏اند وى انجيل خود را به اشاره بطرس و دستور وى نوشته و او معتقد به خدايى مسيح نبوده‏ 4، و به همين جهات بعضى از ايشان گفته ‏اند: مرقس انجيل خود را براى عشاير و دهاتيان نوشته و لذا مسيح را به عنوان رسولى الهى و مبلغى براى شرايع خدا معرفى كرده، در" قاموس الكتاب المقدس" اين مساله را آورده، مى‏گويد: گفتار پيشينيان به حد تواتر رسيده كه مرقس انجيل خود را به زبان رومى نوشته و آن را بعد از وفات بطرس و بولس منتشر كرده و ليكن آن طور كه بايد و شايد اعتبار ندارد، براى اينكه ظاهر انجيل وى اين است كه آن را براى اهل قبائل و دهاتيان نوشته نه براى شهرنشينان، و مخصوصا روميان، (خواننده عزيز در اين عبارت دقت فرمايد)، و به‏ هر حال مرقس، انجيل خود را در سال 61 ميلادى يعنى شصت و يك سال بعد از ميلاد مسيح نوشته است.
و اما انجيل لوقا؟ لوقا نيز از حواريين نبوده و اصلا مسيح را نديده و خودش كيش نصرانيت را به تلقين بولس پذيرفته و بولس خودش مردى يهودى و بر دشمنى با نصرانيت تعصب داشته و مؤمنين به مسيح را اذيت و امور را عليه آنان واژگونه مى‏كرده و ناگهان و به اصطلاح امروز 180 درجه تغيير جهت داده و ادعا كرده كه وقتى دچار غش شده، در حال غش مسيح او را لمس كرده و از در ملامت گفته است!: چرا اينقدر پيروان مرا اذيت مى‏كنى و در همان حال به مسيح ايمان آورده و مسيح به وى ماموريت داده، تا مردم را به انجيلش بشارت دهد.
مؤسس نصرانيت حاضر چنين كسى است، او است كه اركان مسيحيت حاضر را بنا نهاده‏ 5، وى تعليم خود را بر اين اساس بنا نهاده كه ايمان آوردن به مسيح براى نجات كافى است و هيچ احتياجى به عمل ندارد و خوردن گوشت مردار و گوشت خوك را بر مسيحيان حلال و ختنه كردن و بسيارى از دستورات تورات را بر آنان تحريم نموده‏ 6، با اينكه انجيل نيامده بود مگر براى اينكه كتاب آسمانى قبل، يعنى تورات را تصديق كند و جز چند چيز معدود را كه در آن حرام بود حلال نكرد و كوتاه سخن اينكه عيسى(علیه السلام) آمده بود تا شريعت تورات را كه دچار سستى شده بود قوام بخشد و منحرفين و فاسقان از آن را به سوى آن برگرداند، نه اينكه عمل به تورات را باطل نموده، سعادت را منحصر در ايمان بدون عمل كند.
و لوقا انجيل خود را بعد از انجيل مرقس نوشته و اين بعد از مرگ بطرس و بولس بود و جمعى تصريح كرده ‏اند به اينكه انجيل لوقا، مانند ساير انجيل‏ها الهامى نبوده، هم چنان كه مطالب اول انجيل او نيز بر اين معنا دلالت دارد.
در آنجا آمده: اى ثاوفيلاى عزيز، از آنجايى كه بسيارى از مردم كتب قصص را كه ما عارف بدان هستيم مورد اتهام قرار دادند و ما اخبارى را كه داريم از دست اولى‏ها گرفتيم كه خود ناظر حوادث بوده و خدام دين خدايند، لذا مصلحت ديدم كه من نيز كتابى در قصص بنويسم، چون من تابع هر چيزم (يعنى از هر داستانى روايتى از گذشتگان دارم) و دلالت اين كلام بر اينكه كتاب لوقا نظريه خود او است نه اينكه به او الهام شده باشد روشن است و اين معنا از رساله الهام تاليف مستركدل نيز نقل شده است.
و جيروم تصريح كرده كه بعضى از پيشينيان در دو باب اول اين كتاب يعنى انجيل لوقا شك كرده‏اند، چون در نسخه ‏اى كه در دست فرقه مارسيونى موجود است، اين دو باب نوشته نشده و إكهارن هم در صفحه 95 از كتاب خود بطور جزم گفته: از صفحه 43 تا 47 از باب 22 انجيل لوقا الحاقى است و باز اكهارن در صفحه 61 از كتابش گفته: در معجزاتى كه لوقا در كتاب خود آورده، بيان واقعى و كذب روايتى با هم مخلوط شده و نويسنده دروغ و راست را به هم آميخته، تا در نقل مطالب مبالغات شاعرانه را بكار گرفته باشد و عيب اينجا است كه ديگر امروز تشخيص دروغ از راست كار بسيار دشوارى شده و آقاى كل‏مشيس گفته: انجيل متى و مرقس با هم اختلاف در نسخه دارند، ولى هر جايى كه سخن هر دو يكى باشد، قول آن دو بر قول لوقا ترجيح داده مى‏شود. 7

و اما انجيل يوحنا، بسيارى از نصارا گفته اند، كه اين يوحنا همان يوحنا پسر زبدى شكارچى يكى از دوازده شاگرد مسيح است كه آنان را حواريين مى‏گويند و اين همان كسى است كه در بين شاگردان مورد علاقه شديد مسيح قرار داشت، (به كتاب" قاموس الكتاب المقدس" ماده يوحنا مراجعه فرمائيد).
و نيز گفته ‏اند: كه" شيرينطوس" و" ابيسون" و مريدان اين دو، به خاطر اينكه معتقد بودند كه مسيح بيش از يك انسان مخلوق نيست، به شهادت اينكه وجودش بر وجود مادرش سبقت نداشت، لذا اسقف‏هاى آسيا و غير ايشان در سال 96 بعد از ميلاد مسيح نزد يوحنا جمع شدند و از او خواهش كردند برايشان انجيلى بنويسد و در آن مطالبى درج كند كه ديگران در انجيل‏هاى خود ننوشته‏ اند و به نوعى خصوصى و بيانى مشخص و بدون ابهام ماهيت مسيح را بيان كند و يوحنا نتوانست خواهش آنان را رد نمايد. 8
البته كلماتشان در تاريخ ترجمه‏ ها و زبان‏هايى كه اين انجيل با آن زبان‏ها نوشته شده مختلف است، بعضى‏ ها گفته ‏اند: در سال 65 ميلادى نوشته و بعضى تاريخ آن را سال 96 و بعضى سال 98 دانسته ‏اند.

و جمعى از ايشان گفته ‏اند: اصلا اين انجيل به وسيله يوحناى شاگرد مسيح نوشته نشده، عده‏اى گفته‏ اند: نويسنده آن طلبه‏اى از طلاب مدرسه اسكندريه بوده، (اين معنا را از جلد هفتم كتاب" كاتلك هرالد" چاپ سنه 1844 ميلادى صفحه 205 و او از" استاد لن" از كتاب قصص نقل كرده‏اند، در كتاب قاموس هم در ماده يوحنا به آن اشاره شده است.
بعضى ديگر معتقدند كه تمامى اين انجيل و رساله ‏هاى يوحنا تاليف خود او نيست بلكه بعضى از مسيحيان آن را در قرن دوم ميلادى نوشته و به دروغ به يوحنا نسبت داده ‏اند تا مردم را بفريبند. 9 بعضى ديگر معتقدند كه انجيل يوحنا در اصل بيست باب بوده و بعد از مرگ يوحنا كليساى" أفاس" باب بيست و يكم را از خودش به آن افزوده است. 10

 

بى اعتبارى انجيل‏هاى چهار گانه از لحاظ سند و مجهول الحال بودن آنها

اين بود حال و وضع انجيل‏هاى چهارگانه و اگر بخواهيم از اين طرق و راويان قدر متيقن بگيريم، تمامى سندهاى اين انجيل‏ها به هفت نفر منتهى مى‏شود:
1- متى 2- مرقس 3- لوقا 4- يوحنا 5- بطرس 6- بولس 7- يهوذا، و اعتماد همه به انجيل‏هاى چهارگانه اول است و اعتماد آن چهار انجيل هم به يكى است كه از همه قديم‏تر و سابق‏تر است و آن انجيل متى است كه در گذشته گفتيم اصلش مفقود شده و معلوم نيست ترجمه انجيل متاى فعلى از كيست؟ و آيا با اصل مطابق است يا نه؟ و اعتماد نويسنده آن به چه مدركى بوده؟ و اساس تعليمات دينى او بر چه عقيده ‏اى بوده؟ آيا قائل به" رسالت" مسيح بوده و يا به" الوهيت" او؟.
در انجيلهاى موجود، شرح حالى آمده كه در بنى اسرائيل مردى ظهور كرد كه ادعا مى‏كرد: عيسى پسر يوسف نجار است و براى دعوت بسوى اللَّه قيام كرد و او ادعا مى‏كرده كه پسر خداست، و بدون داشتن پدرى، در جنس بشر متولد شد. و پدر او، وى را فرستاده تا با دار آويز شدنش، و يا كشته شدنش، عوض گناهان مردم باشد.
و نيز ادعا كرده كه مرده زنده مى‏كند، و كور مادرزاد و برصى و ديوانگان را شفا داده، جن را از كالبد ديوانگان بيرون مى‏كند و او دوازده شاگرد داشته، كه يكى از آنان، متى صاحب انجيل بوده، كه خدا به آنان بركت داد و براى دعوت ارسالشان كرد، تا دين مسيح را تبليغ كنند و ...
پس اين بود خلاصه همه سرو صداهاى دعوت مسيحيت كه بر پهناى شرق و غرب زمين پيچيده است. و همانطور كه ديديد، تمامى حرفها به يك خبر واحد منتهى شد، كه صاحب آن خبر واحد هم معلوم نيست كه كيست؟ اسم و رسمش مجهول و عين و وصفش مبهم است.

و اين وهن و بى‏ پايگى عجيب كه در آغاز اين قصه است باعث شده كه بعضى از دانشمندان حر و آزاده اروپا ادعا كنند كه عيسى بن مريم اصلا يك شخص خيالى است، كه‏ دين تراشان بمنظور تحريك مردم عليه حكومت‏ها و يا بنفع حكومتها در ذهن مردم ترسيم كرده ‏اند. و اتفاقا اين معنا با يك موضوع خرافى كه شباهت كاملى در همه شؤون با قصه عيسى داشته، تاييد شده و آن موضوع" كرشنا" بوده، كه بت‏پرستان قديم هند ادعا مى‏كرده ‏اند پسر خدا بوده و از لاهوت خدا نازل شده، و خود را محكوم بدار كرده و بدار آويخته شده، تا فداى مردم و كفاره گناهان آنها باشد، و از وزر و عذاب گناهانشان رهايى بخشد. درست مانند حرفهايى كه مسيحيان در باره مسيح مى‏گويند، (طابق النعل بالنعل) .

و نيز باعث آن شد كه جمعى از دانشمندان انتقادگر، بگويند در تاريخ دو نفر بنام مسيح بوده ‏اند: يكى مسيحى كه بدار آويخته نشده و ديگرى مسيحى كه بدار آويخته شد و بين اين دو مسيح بيش از پنج قرن فاصله است، و تاريخ ميلادى كه مبدأ تاريخ امروز ما يعنى سال 1956 است، با ظهور هيچيك از اين دو مسيح تطبيق نمى‏شود. چون مسيحى كه بدار آويخته نشده، دويست و پنجاه سال جلوتر از آن بوده و حدود شصت سال زندگى كرده است. و مسيح دوم كه بدار آويخته شده، بيش از دويست و نود سال بعد از اين مبدأ تاريخى بظهور رسيده، و او سى و سه سال زندگى كرده است. 11
و من اميدوارم، فراز ديگرى از اين كتاب را در تفسير آيات آخر سوره نساء بياورم. و قدر متيقنى كه فعلا براى ما اهميت دارد، اين است كه اثبات كنيم، تاريخ ميلادى مسيحيت مبدأ درستى نداشته، بلكه (باعتراف خود مسيحيت) دستخوش اختلال است.
علاوه بر اين، همانطور كه گفتيم، خود مسيحيت اقرار دارد كه تاريخ ميلاديش با ميلاد مسيح انطباق ندارد. و اين خود يك سكته تاريخى است.

 

امور ديگرى كه موجب ترديد درباره انجيل‏هاى مسيحيت مى‏شوند

علاوه بر آنچه گذشت، امور ديگرى هم هست كه انسان را در باره انجيلهاى مسيحيت دچار ترديد مى‏كند. مثلا گفته مى‏شود كه در دو قرن اول و دوم، انجيلهاى ديگرى وجود داشته كه بعضى آنها را تا صد و چند انجيل شمرده‏اند كه انجيلهاى معروف چهار عدد از آنها است چيزى كه هست، كليسا همه آنها را تحريم كرد الا اين چند انجيل را كه توجه فرموديد. از اين جهت باين چهار انجيل قانونيت دادند كه با تعليم كليسا موافقت داشته است.
از آن جمله" شيلسوس" فيلسوف در قرن دوم، نصارا را در كتاب خود" الخطاب الحقيقى" ملامت كرده كه‏ با انجيلها بازى كرده و آنچه ديروز در آن نوشته بودند امروز محو كرده‏اند، امروز مى‏نوشتند، فردا محو ميكردند.
و در سال 384 ميلادى" بابا داماسيوس" دستور داد، ترجمه جديدى از عهد قديم و جديد لاتينى نوشته شود تا در همه كليساهاى دنيا قانونيت پيدا كند، چون پادشاه آن روز (تيودوسيس) از مخاصمات و بگومگوهاى اسقف‏ها در باره مطالب انجيل‏هاى گوناگون به تنگ آمده بود و اين ترجمه كه نامش" فولكانا" نهاده شد، به اتمام رسيد كه ترجمه ‏اى بود از خصوص انجيل‏هاى متى و مرقس و لوقا و يوحنا.
و ترتيب دهنده اين چهار انجيل گفته بود:" بعد از آنكه ما چند نسخه يونانى قديم را با هم مقابله كرديم، اين ترتيب را به آن داديم، باين معنا كه آنچه را كه بعد از تنقيح و بررسى مغاير با معنا تشخيص داديم حذف كرديم، و بقيه را همانطور كه بود بحال خود باقى گذاشتيم."
آن گاه همين ترجمه كه مجمع" تريدنتينى" آن را در سال 1546 يعنى بعد از يازده قرن تثبيت كرده بود، در سال 1590 سيستوس پنجم آن را تخطئه كرد و دستور داد نسخه‏ هاى جديدى طبع شود. باز كليمنضوس هشتم اين نسخه را هم تخطئه نموده، دستور داد نسخه‏ اى تنقيح شده كه امروز در دست مردم كاتوليك است طبع شود. 12
و از جمله آن انجيل‏هايى كه نسخه‏ هايش جمع‏آورى شد، انجيل برنابا است كه يك نسخه از آن چند سال قبل كشف شد و به عربى و فارسى ترجمه شد، و اين انجيلى است كه تمامى داستانهايش مطابق داستانى است كه قرآن كريم در باره مسيح، عيسى بن مريم آورده است و اين انجيل به خط ايتاليايى پيدا شد و دكتر خليل سعاده آن را در مصر ترجمه كرد. و دانشمند فاضل" سردار كابلى" آن را در ايران به زبان فارسى برگردانيد.
و عجيب اينجاست كه مواد تاريخيه ‏اى كه از غير يهود هم نقل شده، از جزئياتى كه انجيل به دعوت مسيح نسبت مى‏دهد، از قبيل فرزندى عيسى براى خدا، و مساله فدا و غير اين دو ساكت است.
مورخ آمريكايى معروف، يعنى" هندريك ويلم‏وان‏لون" در تاليف خود كه در باره تاريخ بشر نوشته، از كتابى و نامه‏اى نام مى‏برد كه طبيب" اسكولابيوس كولتلوس" رومى در تاريخ 62 ميلادى به برادرش" جلاديوس أنسا" نوشته، كه مردى ارتشى بود و در ارتش روم در فلسطين خدمت مى‏كرد و در آن نوشت كه من در روم براى معالجه بر بالين بيمارى رفتم كه نامش بولس بود و از كلام او تحت تاثير قرار گرفتم، او مرا بسوى مسيحيت دعوت كرد و شمه‏ اى از اخبار مسيح و دعوت او را برايم گفت.
ولى رابطه من با او قطع شد و ديگر او را نديدم تا آنكه بعد از مدتى جستجو شنيدم، در" أوستى" بقتل رسيده است. اينك از تو كه در فلسطين هستى‏ مى‏خواهم از اخبار اين پيغمبر اسرائيلى كه بولس خبر داده بود و از خود بولس اطلاعاتى كسب كرده‏ام، برايم بفرستى.
" جلاديوس أنسا" بعد از شش هفته، نامه‏اى از اورشليم، از اردوگاه روم، به برادرش" اسكولابيوس كولتلوس" طبيب نوشت: كه من از عده ‏اى از پير مردان اين شهر و سالخوردگانش خبر عيسى مسيح را پرسيدم، ولى دريافتم كه دوست ندارند پاسخ سؤالم را بدهند. (و اين در سال 62 ميلادى بوده و قهرا افرادى كه وى از آنها سؤال مى‏كرده، پير مرد بودند.) تا آنكه روزى به زيتون‏فروشى برخوردم، از او پرسيدم: چنين كسى را مى‏شناسى؟
او در پاسخ، روى خوش نشان داد و مرا به مردى راهنمايى كرد بنام يوسف، و گفت كه اين مرد از پيروان و از دوستداران اوست و كاملا به اخبار مسيح بصير و آگاه است البته اگر محذورى برايش نباشد جوابت را ميدهد.
در همان روز به تفحص پرداختم و بعد از چند روز او را يافتم كه پير مردى بسيار سالخورده بود و معلوم شد، در قديم و ايام جوانيش در بعضى از درياچه ‏هاى اين اطراف ماهى صيد مى‏كرده است. و اين مرد با سن و سال زيادش، داراى مشاعرى صحيح و حافظه ‏اى خوب بود و تمامى اخبار و قضايايى كه در عمرش ديده، و در ايام اغتشاش و فتنه رخ داده بود، برايم تعريف كرد از آن جمله، گفت:
يكى از استانداران قيصر روم، يعنى" تى‏بريوس" در فلسطين حكمرانى مى‏كرد، و سبب آمدنش به اورشليم اين شد كه در آن ايام، در اورشليم فتنه ‏اى بپاخاست و" فونتيوس فيلاطوس" بدانجا سفر كرد، تا آتش فتنه را خاموش كند، و جريان فتنه اين بود كه مردى از اهل ناصره بنام ابن نجار مردم را عليه حكومت مى‏شوراند، ولى وقتى ماجراى ابن نجار متهم را تحقيق كردند معلوم شد كه وى جوانى است عاقل و متين. و هرگز كار خلافى كه مستوجب سياست باشد نكرده و آنچه در باره ‏اش گزارش داده ‏اند، صرف تهمت بوده و اين تهمت را يهوديان به وى زدند. چون با او بسيار دشمن بودند، و بهمين انگيزه به حاكم يعنى فيلاطوس اطلاع داده بودند كه اين جوان ناصرى مى‏گويد:
" هر كس بر مردم حكومت كند چه يونانى باشد و چه رومى، و چه فلسطينى، اگر با عدالت و شفقت بر مردم حكم براند، نزد خدا مثل كسى خواهد بود كه عمر خود را در راه مطالعه كتاب خدا و تلاوت آيات آن سر كرده باشد." و گويا اين سخنان در دل" فيلاطوس" مؤثر افتاد، و تير دشمنان به سنگ خورد. ولى از سوى ديگر يهوديان بر كشتن عيسى و اصحابش اصرار داشتند و در برابر معبد شورش بپا كردند كه بايد آنان را تكه تكه كنند. لا جرم بنظرش رسيد، صلاح اين است كه اين جوان نجار را دستگير نموده، زندانى كند تا بدست مردم و در غوغاى آنان كشته نشود.
فيلاطوس با همه كوششى كه كرد عاقبت نفهميد علت ناراحتى مردم از عيسى‏ چيست؟ و هر وقت با مردم در باره او صحبت و نصيحت ميكرد و علت شورش آنان را مى‏پرسيد، بجاى اينكه علت را بيان كنند، سر و صدا مى‏كردند كه او كافر است، او ملحد است، او خائن است. و بالأخره كوشش فيلاطوس بجايى نرسيد تا در آخر رأيش بر اين قرار گرفت كه با خود عيسى صحبت كند او را احضار كرد، و پرسيد كه مقصود تو چيست؟ و چه دينى را تبليغ مى‏كنى؟
عيسى پاسخ داد: من نه حكومت مى‏خواهم، و نه كارى به كار سياست دارم، من تنها مى‏خواهم حيات معنوى و روحانيت را ترويج كنم. اهتمام من به امر حيات معنوى بيش از اهتمام به زندگى جسمانى است. و من معتقدم، انسان بايد بيكديگر احسان كند و خداى يگانه را بپرستد، خدايى كه براى همه ارباب حيات از مخلوقات حكم پدر را دارد.
فيلاطوس كه مردى دانشمند و آگاه بمذهب رواقيين و ساير فلاسفه بود، ديد در سخنان عيسى جاى هيچ اشكالى و انگشت بند كردن نيست. و به همين جهت براى بار دوم تصميم گرفت، اين پيامبر سليم و متين را از شر يهود نجات داده، حكم قتل او را به امروز و فردا واگذارد.
اما يهود حاضر نمى‏شد و رضايت نمى‏داد، كه عيسى بحال خودش واگذار شود. بلكه در بين مردم شايع كردند كه فيلاطوس هم فريب دروغهاى عيسى و سخنان پوچ او را خورده و مى‏خواهد به قيصر خيانت كند. و شروع كردند استشهادى بر اين تهمت تهيه نموده و طومارهايى نوشتند و از قيصر خواستند تا او را از حكومت عزل كند.
اتفاقا قبل از اين هم فتنه ‏ها و انقلابهاى ديگر در فلسطين بپا شده بود و در دربار قيصر قواى با ايمان بسيار كم بود، و آن طور كه بايد نمى‏توانستند مردم را ساكت كنند و قيصر از مدتها پيش به تمامى حكام و ساير مامورين خود دستور داده بود كه با مردم طورى رفتار نكنند كه ايشان ناگزير به شكايت شوند، و از قيصر ناراضى گردند.
بدين جهت فيلاطوس چاره ‏اى نديد، مگر اينكه جوان زندانى را فداى امنيت عمومى كند و خواسته مردم را عملى سازد. اما عيسى از كشته شدنش كمترين جزع و بى‏تابى نكرد، بلكه بخاطر شهامتى كه داشت با آغوش باز از آن استقبال نمود، و قبل از مرگش از همه آنهايى كه در كشتنش دخالت داشتند، درگذشت، آن گاه حكم اعدامش تنفيذ شد، و بر بالاى دار جان سپرد، در حالى كه مردم مسخره‏اش مى‏كردند، و سب و ناسزايش مى‏گفتند.
" جلاديوس آنسا" در خاتمه نامه ‏اش نوشته: اين بود آنچه يوسف از داستان عيسى بن- مريم برايم تعريف كرد، در حالى كه مى‏گفت و مى‏گريست و وقتى خواست با من خدا حافظى كند، مقدارى سكه طلا تقديمش كردم، اما او قبول نكرد و گفت:" در اين حوالى كسانى هستند كه از من فقيرترند، به آنها بده." من از او، احوال رفيق بيمارت بولس را پرسيدم، هر چه نشانى دادم بطور مشخص او را نشناخت. تنها چيزى كه در باره او گفت، اين بود كه او مردى‏ خيمه‏ دوز بود، و در آخر از اين شغلش دست كشيد، و به تبليغ اين مذهب جديد پرداخت، مذهب رب رؤوف و رحيم الهى كه بين او و بين (يهوه) معبود يهود كه پيوسته نامش را از علماى يهود مى‏شنويم، از زمين تا آسمان فرق هست.
و ظاهرا بولس، نخست به آسياى صغير، و سپس به يونان سفر كرده و همه جا به بردگان و غلامان و كنيزان مى ‏گفته كه:" همه شما فرزندان پدريد، و پدر همه شما را دوست مى‏دارد، و رأفت مى‏ورزد، و سعادت به طبقه معينى از مردم اختصاص ندارد، بلكه شامل همه مردم مى‏شود، چه فقير و چه غنى. به شرط اينكه اغنيا با مردم به برادرى رفتار نموده و با طهارت و صداقت زندگى كنند.
اين بود خلاصه مطالبى كه مورخ آمريكايى (هندريك ويلم‏وان‏لون) در تاليف خود (تاريخ بشر) از نامه نام برده، آورده است.
البته نامه طولانى‏تر از اين بود، ما نقاط برجسته ‏اى كه در فقره‏ هاى اين نامه بود و به بحث ما ارتباط داشت نقل كرديم‏. و تامل در مضمون جمله ‏هاى اين نامه، اين معنا را براى اهل تامل روشن مى‏سازد كه ظهور دعوت مسيحيت بعد از خود عيسى بوده، و جز ظهور دعوت پيامبرى به رسالتى از ناحيه خداى تعالى چيزى نبوده، و در اين دعوت سخنى از ظهور الهيت بظهور لاهوت و نازل شدن آن بر يهود، و نجات دادن يهوديان بوسيله فداء، به چشم نمى‏خورد.

و نيز بر مى ‏آيد كه عده ‏اى از شاگردان عيسى و يا منتسبين به عيسى از قبيل بولس و شاگردهاى شاگردانش بعد از داستان دار، به اقطار مختلف زمين يعنى هند و آفريقا و روم و ساير نقاط سفر كرده ‏اند، و دعوت مسيحيت را انتشار داده ‏اند. و ليكن از داستان دار فاصله زيادى نگذشته بوده كه بين اين شاگردان در مسائل اصولى تعليم اختلاف افتاده، مسائلى از قبيل لاهوت مسيح، و خدايى او، و مساله كفايت ايمان به مسيح از عمل كردن به احكام شريعت موسى، و اينكه آيا دين مسيح دين اصيل و ناسخ دين موسى است و يا آنكه تابع شريعت تورات و مكمل آنست؟.
از همين جا اختلاف‏ها و فرقه فرقه شدن‏ها آغاز شده، و كتاب اعمال رسولان و ساير رساله‏ هاى بولس كه در اعتراض به نصارا نوشته، به اين حقيقت اشاره دارد.

 

نویسنده: سید محمد حسین طباطبایی

پی نوشت:

1.  و به خاطر كفرشان و اينكه در باره مريم سخنى گفتند كه بهتانى عظيم بود و اينكه گفتند: ما مسيح عيسى بن مريم فرستاده خدا را كشتيم، با اينكه نه او را كشتند و نه به دار آويختند بلكه امر مسيح بر آنان مشتبه شد و كسانى كه در باره وى اختلاف مى‏كنند در عقائد خود شك دارند و هيچ علمى ندارند، تنها مدركشان ظن است نه اينكه يقين داشته باشند كه او را كشته‏اند." سوره نساء، آيه 157".
2.  نقل از عبد الوهاب نجار در كتاب قصص الانبياء از كتاب" مروج الاخبار فى تراجم الاخيار" تاليف بطرس قرماج.
3.  ميزان الحق.
4.  قابوس.
5.  خواننده محترم به ماده" بولس" از كتاب" قاموس الكتاب المقدس" مراجعه نمايد.
6.  به كتاب" اعمال الرسل و الرسائل" تاليف بولس مراجعه نمائيد.
7.  نقل از قصص الانبياء نجار صفحه 477.
8.  نقل در قصص الأنبياء از كتاب جرجس زوين فتوحى لبنانى.
9.  نقل از كتاب فاروق جلد اول و او از كتاب قصص و او از" برطشنيدر".
10.  نقل از مدرك قبلى.
11.  اين داستان را بطور مفصل، زعيم فاضل" بهروز" در كتابى كه جديدا پيرامون بشارتهاى نبويه نوشته، آورده است.
12.  نقل از تفسير جواهر، ج 2، ص 121، طبع دوم.

 

منابع: 

ترجمه تفسير الميزان ؛ سوره آل عمران- ذیل آيات 79-80