در بیان قصص حضرت ادریس علیه السلام

حق تعالى فرموده است که و اذکر فى الکتاب ادریس انه کان صدیقا نبیاَ و رفعناه مکانا علیا 1یعنى: یاد کن در قرآن ادریس را بدرستى که او بود بسیار تصدیق کننده و بسیار راستگو و پیغمبر، و بالا بردیم او را به مکان بلند.
و در کتب معتبره از وهب روایت کرده اند: حضرت ادریس علیه السلام مردى بود فربه و گشاده سینه و موهاى بدنش کم بود، و موى سرش بسیار بود، و یکى از گوشهایش بزرگتر از دیگرى بود، و موى میان سینه اش باریک بود، 2، و آهسته سخن مى کرد، و چون راه مى رفت گامها را نزدیک به یکدیگر مى گذاشت.
و او را براى ادریس گفته اند که حکمتهاى خدا و سنتهاى اسلام را بسیار درس ‍ مى گفت، و او در میان قوم خود تفکر نمود در عظمت و جلال الهى پس گفت که: این آسمانها و زمینها و این خلق عظیم و آفتاب و ماه و ستارگان و ابر و باران و سایر مخلوقات را پروردگارى هست که تدبیر اینها مى کند و به اصلاح مى آورد اینها را به قدرت خود، پس باید که آن پروردگار را بندگى کنیم چنانچه سزاوار اوست، پس ‍ خلق کرد با طایفه اى از قوم خود و ایشان را پند مى داد و خدا را به یاد ایشان مى آورد و ایشان را از عقاب او مى ترسانید و دعوت مى کرد ایشان را به عبادت خالق اشیا، پس پیوسته یکى بعد از دیگرى اجابت او مى نمودند تا هفت نفر شدند، پس هفتاد نفر شدند تا آنکه هفتصد نفر شدند، و چون به هزار تن رسیدند به ایشان گفت: بیائید اختیار کنیم از نیکان خود صد نفر را، پس اختیار کرد صد تن را، از صد تن هفتاد تن راو از هفتاد تن ده تن را و از ده تن هفت تن را اختیار کرد، پس گفت: بیائید تا این هفت تن دعا کنند و باقى دیگر آمین بگویند شاید پروردگار ما دلالت کند ما را بسوى عبادت خود، پس دستها بر زمین گذاشتند و بسیار دعا کردند چیزى بر ایشان ظاهر نشد، پس دست بسوى آسمان بلند کردند و دعا کردند پس خدا وحى کرد بسوى ادریس و او را پیغمبر گردانید و او را و هر که به او ایمان آورده بود دلالت کرد بر عبادت خود.
و پیوسته ایشان عبادت خدا مى کردند و شرک به خدا نمى آورند تا خدا ادریس را بسوى آسمان بالا برد، و منقرض شدند آنها که متابعت او کرده بودند بر دین او مگر اندکى، پس اختلاف در میان ایشان بهم رسید و بدعتها احداث کردند تا نوح علیه السلام بر ایشان مبعوث شد.3
و در حدیث ابوذر گذشت که: حق تعالى بر ادریس سى صحیفه نازل ساخت.4
و در بعضى روایات وارد شده است که: او اول کسى بود که به قلم چیزى نوشت، و اول کسى بود که جامه دوخت و پوشید و پیشتر پوست مى پوشیدند، و چون خیاطى مى کرد تسبیح و تهلیل و تکبیر و تمجید خدا مى کرد.5
و به سندهاى معتبر بسیار از حضرت صادق علیه السلام منقول است که مسجد سهله خانه ادریس پیغمبر علیه السلام بود که در آنجا خیاطى مى کرد و نماز مى کرد، هر که در آنجا دعا کند حق تعالى حاجتش را برآورد و او را در قیامت بالا برد به مکان بلند که درجه ادریس است.6
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر منقول است که: ابتداى پیغمبرى ادریس ‍ علیه السلام آن بود که در زمان او پادشاه جبارى بود، روزى سوار شد به عزم سیر، پس گذشت به زمین سبز خوش آینده اى که ملک یکى از رافضیان بود یعنى مؤ منان خالص که ترک دین باطل کرده و بیزارى از اهل آن مى کردند پس آن زمین او را خوش آمد و از وزیران خود پرسید: از کیست این زمین؟
گفتند: از بنده اى است از بندگان پادشاه که فلان رافضى است.
پادشاه او را طلبید و زمین را از او خواست.
او گفت که: عیال من به این زمین محتاج ترند از تو.
پادشاه گفت: به من بفروش من قیمت آن را مى دهم.
گفت: نمى بخشم و نمى فروشم، ترک کن ذکر این زمین را.
پادشاه در غضب شد و متغیر گردید و غمناک و متفکر با اهل خود برگشت. و او زنى داشت از ازارقه و او را بسیار دوست مى داشت و در کارها با او مشورت مى کرد، چون در مجلس خود قرار گرفت زن را طلبید که با او مشورت کند، چون زن او را در نهایت غضب دید از او پرسید که: اى پادشاه! تو را چه داهیه عارض شده است که چنین غضب از روى تو ظاهر گردیده است؟
پادشاه قصه زمین را به او نقل کرد، و آنچه او به صاحب زمین گفته بود و آنچه صاحب زمین به او گفته بود.
زن گفت: اى پادشاه! کسى غم مى خورد و به غضب مى آید که قدرت بر تغییر و انتقام نداشته باشد، و اگر نمى خواهى که او را بى حجتى بکشى، من تدبیرى در باب کشتن او مى کنم که زمین بدست تو در آید و تو را نزد اهل مملکت خود در این باب عذرى بوده باشد. پادشاه گفت: آن تدبیر چیست؟
زن گفت: جماعتى از ازارقه را که اصحاب منند مى فرستم به نزد او که او را بیاورند و نزد تو شهادت بدهند که او بیزارى جسته است از دین تو، پس جایز مى شود تو را که او را بکشى و زمین را بگیرى.
پادشاه گفت: پس بکن این کار را. و آن زن اصحابى چند داشت از ازارقه که بر دین آن زن بودند و حلال مى دانستند کشتن رافضیان از مؤ منان را، پس آن جماعت را طلبید و ایشان نزد پادشاه شهادت دادند که آن رافضى بیزار شد از دین پادشاه و به این سبب پادشاه او را کشت و زمین او را گرفت.
پس حق تعالى در این وقت براى آن مؤ من غضب کرد بر ایشان و وحى فرمود به ادریس که: برو به نزد آن جبار و به او بگو که: راضى نشدى به اینکه بنده مرا به ستم کشتى تا آنکه زمین او را نیز براى خود گرفتى و عیال او را محتاج و گرسنه گذاشتى؟ بعزت خود سوگند مى خورم که در قیامت از براى او از تو انتقام بکشم و در دنیا پادشاهى را از تو سلب کنم و شهر تو را خراب کنم و عزتت را به ذلت بدل کنم و به خورد سگان بدهم گوشت زن تو را، آیا تو را مغرور کرد اى امتحان کرده شده حلم من؟
پس حضرت ادریس علیه السلام بر پادشاه داخل شد در وقتى که در مجلس نشسته بود و اصحابش بر دورش نشسته بودند و گفت: اى جبار! من رسول خدایم بسوى تو؛ و رسالت را تمام ادا کرد. آن جبار گفت که: بیرون رو از مجلس من اى ادریس که از دست من جان نخواهى برد. پس زنش را طلبید و رسالت ادریس را به او نقل کرد. زن گفت: مترس از رسالت خداى ادریس که من کسى را مى فرستم که ادریس را بکشد و باطل شود رسالت خداى او و آنچه پیغام براى تو آورده بود. پادشاه گفت: پس بکن.
و ادریس اصحابى چند داشت از رافضیان مؤ منان که جمع مى شدند در مجلس او و انس مى گرفتند به او و ادریس انس مى گرفت به ایشان، پس خبر داد ادریس ایشان را به آنچه خدا به او وحى کرد و رسالتى که به آن جبار رسانید، پس ایشان ترسیدند بر ادریس و اصحاب او، و ترسیدند که او را بکشند.
و آن زن چهل تن از ازارقه را فرستاد که ادریس را بکشند، چون آمدند به آن محلى که در آنجا ادریس با اصحاب خود مى نشست، او را در آنجا نیافتند و برگشتند، و چون اصحاب ادریس یافتند که ایشان به قصد کشتن او آمده بودند متفرق شدند و ادریس را یافتند و به او گفتند که: اى ادریس! در حذر باش که این جبار اراده کشتن تو را دارد و امروز چهل نفر از ازارقه را براى کشتن تو فرستاده بود، پس از این شهر بیرون رو.
ادریس در همان روز با جماعتى از اصحاب خود از آن شهر بیرون رفت، و چون سحر شد مناجات کرد و گفت: پروردگارا! مرا فرستادى بسوى جبارى پس رسالت تو را به او رسانیدم و مرا تهدید به کشتن کرد و اکنون در مقام کشتن من است اگر مرا بیابد، خدا وحى فرمود به او که: از شهر او بیرون رو و به کنارى رو و مرا با او بگذار که بعزت خودم سوگند که امر خود را در جارى گردانم و گفته تو و رسالت تو را در حق او راست گردانم.
ادریس گفت: پروردگارا! حاجتى دارم.
حق تعالى فرمود: سؤ ال کن تا عطا نمایم.
ادریس گفت: سؤ ال مى کنم که باران نبارى بر اهل این شهر و حوالى و نواحى آن تا من سؤ ال کن که ببارى.
خدا فرمود: اى ادریس! شهرشان خراب مى شود و اهلش به گرسنگى و مشقت مبتلا مى شوند.
ادریس گفت: هر چند بشود من چنین سؤ ال مى کنم.
حق تعالى فرمود: من به تو عطا کردم آنچه سؤ ال نمودى و باران بر ایشان نمى فرستم تا از من سؤ ال کنى و من سزاوارترم از همه کس به وفا نمودن به عهد خود.
پس ادریس خبر داد اصحاب خود را به آنچه از خدا سؤ ال کرد از منع باران از ایشان و به آنچه خدا وحى کرد بسوى او، و گفت: اى گروه مؤ منان! از این شهر بیرون روید به شهرهاى دیگر؛ پس بیرون رفتند و عدد ایشان بیست نفر بود؛ پس پراکنده شدند در شهرها و شایع شد خبر ادریس در شهرها که از خدا چنین سؤ ال کرده است.
و ادریس رفت بسوى غارى که در کوه بلندى بود و در آنجا پنهان شد، و حق تعالى ملکى را به او موکل گردانید که نزد هر شام طعام او را مى آورد، و او در روزها روزه مى داشت و هر شام ملک از براى او طعام مى آورد. و حق تعالى پادشاهى آن جبار را سلب کرد و او را کشت و شهرش را خراب کرد و گوشت زنش را به خورد سگان داد به سبب غضب نمودن براى آن مؤ من، و در آن شهر جبارى دیگر معصیت کننده پیدا شد، پس بیست سال بعد از بیرون رفتن ادریس علیه السلام ماندند که یک قطره باران بر ایشان نبارید و به مشقت افتادند آن گروه، و حال ایشان بد شد و از شهرهاى دور آذوقه مى آوردند.
و چون کار ایشان بسیار تنگ شد با یکدیگر گفتند: این بلا که بر ما نازل شده است به سبب این است که ادریس از خدا خواسته است که تا او سؤ ال نکندت باران از آسمان نبارد، و او از ما پنهان شده است و جایش را نمى دانیم و خدا به ما رحیم تر است از او، پس راءى همه بر این قرار گرفت که توبه کند بسوى خدا و دعا و تضرع و استغاثه نمایند و سؤ ال نمایند که باران آسمان بر شهر ایشان و حوالى آن ببارد.
پس پلاسها پوشیدند و بر روى خاکستر ایستادند و خاک بر سر خود مى ریختند و بازگشت نمودند بسوى خدا به توبه و استغفار و گریه و تضرع، تا خدا وحى کرد بسوى ادریس علیه السلام که: اى ادریس! اهل شهر تو صدا بلند کرده اند بسوى من به توبه و استغفار و گریه و تضرع، و منم خداوند رحمان رحیم، قبول مى کنم توبه را و عفو مى نمایم از گناه، و رحم کردم بر ایشان و مانع نشد مرا از اجابت ایشان در سؤ ال باران چیزى مگر آنچه تو سؤ ال کرده بودى که باران بر ایشان نبارم تا از من سؤ ال کنى، پس سؤ ال کن از من اى ادریس تا باران بر ایشان بفرستم.
ادریس گفت: خداوندا! من سؤ ال نمى کنم.
حق تعالى فرمود: اى ادریس! سؤ ال کن.
گفت: خداوندا! سؤ ال نمى کنم.
پس حق تعالى وحى فرمود بسوى آن ملکى که ماءمور بود که هر شب طعام ادریس ‍ علیه السلام را ببرد که: حبس کن طعام را از ادریس و از براى او مبر.
پس چون شام شد، طعام ادریس نرسید، محزون و گرسنه شد و صبر کرد، و چون در روز دوم نیز طعام نرسید گرسنگى و اندوهش زیاد شد، و چون در شب سوم طعامش نرسید مشقت و گرسنگى و اندوهش عظیم شد و صبرش کم شد و مناجات کرد که: پروردگارا! روزى را از من بازداشتى پیش از آنکه جانم را بگیرى؟
پس خدا وحى کرد به او که: اى ادریس! به جزع آمدى از آنکه سه شبانه روز طعام تو را حبس کردم. و جزع نمى کنى و پروا ندارى از گرسنگى و مشقت اهل شهر خود در مدت بیست سال، و من از تو سؤ ال کردم که ایشان در مشقتند و من رحم کرده ام بر ایشان، سؤ ال کن که کن باران بر ایشان ببارم، سؤ ال نکردى و بخل کردى بر ایشان به سؤ ال کردن، پس گرسنگى را به تو چشانیدم و صبرت کم شد و جزعت ظاهر گردید، پس از این غار پائین رو و طلب معاش از براى خود بکن که تو را به خود گذاشتم که چاره روزى خود بکنى و طلب نمائى.
پس ادریس از جاى خود فرود آمد که طلب خوردنى بکند براى رفع گرسنگى، و چون به نزدیک شهر رسید دودى دید که از بعضى خانه ها بالا مى رود، پس بسوى آن خانه رفت و داخل شد و دید پیر زالى را که دو نان را تنگ گرفته است و بر آتش ‍ انداخته است، گفت: اى زن! مرا طعام بده که از گرسنگى بى طاقت شده ام.
زن گفت: اى بنده خدا! نفرین ادریس براى ما زیادتى نگذاشته است که به دیگرى بخورانیم. و سوگند یاد کرد که: مالک چیزى بغیر این دو گرده نان نیستم و گفت: برو و طلب معاش از غیر مردم این شهر بکن.
ادریس گفت: آنقدر طعام به من بده که جان خود را به آن نگاه دارم و در پایم قوت رفتار بهم رسد که به طلب معاش بروم.
زن گفت: این دو گرده نان است: یکى از من است و دیگرى از پسر من است، اگر قوت خود را به تو دهم مى میرم، و اگر قوت پسر خود را به تو دهم او مى میرد و در اینجا زیادتى نیست که به تو بدهم.
ادریس گفت: پسر تو طفل است و نیم قرص براى زندگى او کافى است، و نیم قرص ‍ براى من کافى است که به آن زنده بمانم و من و او هر دو به این یک گرده نان اکتفا مى توانیم نمود. پس زن گرده نان خود را خورد و گرده دیگر را میان ادریس و پسر خود قسمت کرد. چون پسر دید که ادریس از گرده نان او مى خورد اضطراب کرد تا مرد، مادرش گفت: اى بنده خدا! فرزند مرا کشتى؟!
ادریس گفت: جزع مکن که من او را به اذن خدا زنده مى گردانم، پس ادریس دو بازوى طفل را به دو دست خود گرفت و گفت: اى روحى که بیرون رفته اى از بدن این پسر! به اذن خدا برگرد بسوى بدن او به اذن خدا، و منم ادریس پیغمبر. پس روح طفل برگشت بسوى او به اذن خدا.
پس چون آن زن سخن ادریس را شنید و پسرش را دید که بعد از مردن زنده شد گفت: گواهى مى دهم که تو ادریس پیغمبرى؛ و بیرون آمد و به صداى بلند فریاد کرد در میان شهر که: بشارت باد شما را به فرج که ادریس به شهر شما در آمده است.
و ادریس رفت و نشست بر موضعى که شهر آن جبار اول در آنجا بود و آن بر بالاى تلى بود، پس به گرد آمدند نزد او گروهى از اهل شهر او و گفتند: اى ادریس! آیا بر ما رحم نکردى در این بیست سال که ما در مشقت و تعب و گرسنگى بودیم؟ پس دعا کن که خدا باران بر ما ببارد.
ادریس گفت: دعا نمى کنم تا بیاید این پادشاه جبار و جمیع اهل شهر شما همگى پیاده با پاهاى برهنه و از من سؤ ال کنند تا من دعا کنم. چون آن جبار این سخن را شنید چهل کس فرستاد که ادریس را نزد او حاضر گردانند، چون به نزد او آمدند گفتند: جبار ما را فرستاده است که تو را به نزد او بریم، پس آن حضرت نفرین کرد بر ایشان و همگى مردند. چون این خبر به آن جبار رسید پانصد نفر فرستاد که او را بیاورند، چون آمدند و گفتند که ما آمده ایم که تو را به نزد جبار بریم آن حضرت گفت: نظر کنید بسوى آن چهل نفر که چگونه مرده اند، اگر برنگردید شما را نیز چنین کنم، گفتند: اى ادریس! ما را به گرسنگى کشتى در مدت بیست سال و الحال نفرین مرگ بر ما مى کنى، آیا تو را رحم نیست؟
ادریس گفت: من به نزد آن جبار نمى آیم و دعاى باران نمى کنم تا جبار شما با جمیع اهل شهر شما پیاده و پابرهنه بیایند به نزد من. پس آن گروه برگشتند بسوى آن جبار و سخن آن حضرت را به او نقل کردند و از او التماس کردند که با اهل شهر پیاده و پابرهنه به نزد ادریس برود، پس به این حال آمدند و به نزد آن حضرت ایستادند با خضوع و شکستگى، و استدعا کردند که دعا کند تا خدا بر ایشان باران ببارد، پس ‍ قبول فرمود و از خدا طلبید که باران بر آن شهر و نواحى آن بفرستد، پس ابرى بر بالاى سر ایشان بلند شد و رعد و برق از آن ظاهر شد و در همان ساعت بر ایشان باران بارید به حدى که گمان کردند غرق خواهند شد و بزودى خود را به خانه هاى خود رسانیدند.7
مترجم گوید: چون دلایل عصمت انبیا علیهم السلام گذشت، باید که امر نمودن حق تعالى ادریس علیه السلام را به دعاى باران بر سبیل حتم و وجوب نباشد بلکه بر سبیل تخییر و استحباب بوده باشد، و غرض آن حضرت از تاءخیر دعا نمودن و طلبیدن قوم بر سبیل تذلل براى طلب رفعت دنیوى و انتقام کشیدن براى غضب نفسانى نبود بلکه غضب مقربان درگاه الهى بر ارباب معاصى از براى خداست، و بسا باشد که ایشان از شدت محبت الهى بر متمردان از اوامر و نواهى حق تعالى غضب زیاده از جناب مقدس الهى کنند، چون وسعت رحمت و عظمت حلم الهى را ندارند و تاب مشاهده مخالفت پروردگار خود نمى آورند، با آنکه اینها عین شفقت و مهربانى بود نسبت به آن قوم که متنبه شوند و دیگر در مقام طغیان و فساد در نیایندن و مستحق عقوبت خدا نشوند.
و به سند حسن از حضرت صادق علیه السلام منقول است که: حق تعالى غضب نمود بر ملکى از ملائکه و بال او را قطع کرد و او را در جزیره اى از جزایر دریا انداخت، و ماند در آن جزیره آنچه خدا خواست، یعنى مدت بسیار، پس حق تعالى حضرت ادریس را به پیغمبرى مبعوث گردانید، آن ملک آمد بسوى آن حضرت و گفت: اى پیغمبر خدا! دعا فرما که خدا از من راضى شود و بالم را به من برگرداند، پس قبول کرد ادریس و دعا کرد تا خدا بال آن ملک را به او برگردانید و از او خشنود گردید، پس ملک به آن حضرت گفت: آیا تو را حاجتى بسوى من هست؟
گفت: بلى، مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى تا ملک الموت را ببینم که با یاد او تعیش نمى توانم کرد، پس ملک او را در بال خود گرفت و برد بسوى آسمان چهارم، پس چون دید که ملک الموت نشسته است و سر خود را حرکت مى دهد از روى تعجب، پس ادریس سلام کرد بر ملک الموت و پرسید: چرا سر خود را حرکت مى دهى؟
گفت: زیرا که پروردگار عزت مرا امر نموده است که روح تو را قبض کنم در میان آسمان چهارم و پنجم. پس گفت: پروردگارا! چگونه این تواند بود و حال آنکه مسافت آسمان چهارم پانصد سال راه است و از آسمان چهارم تا آسمان سوم پانصد سال راه است و از هر آسمانى تا آسمانى پانصد سال راه است، پس چگونه در این وقت او را در میان آسمان چهارم و پنجم قبض روح کنم، پس در همانجا قبض روح مقدس او نمود، و این است معنى قول خدا (و رفعناه مکانا علیا) 8، و فرمود: او را براى این ادریس گفتند که درس کتب الهى بسیار مى گفت.9
و در حدیث معتبر از حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام منقول است که: خدا ادریس ‍ را بالا برد به مکان بلند و از تحفه هاى بهشت به او خورانید بعد از وفات او.10
و به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السلام منقول است که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: ملکى از ملائکه را منزلتى نزد خدا بود پس او را به زمین فرستاد به تقصیرى، پس آمد به نزد ادریس علیه السلام و گفت: مرا شفاعت کن نزد پروردگارت، پس آن حضرت سه روز روزه داشت که افطار نکرد و سه شب عبادت کرد که مانده نشد و سستى نورزید، پس در سحر از براى ملک بسوى خدا شفاعت کرد پس خدا رخصت داد آن ملک را که به آسمان رود.
پس ملک چون خواست برود به ادریس گفت که: مى خواهم تو را بر این نعمت که بر من دادى مکافات نمایم، پس حاجتى از من طلب نما تا به تقدیم رسانم.
ادریس گفت: حاجت من آن است که ملک الموت را به من نمائى شاید که با او انس ‍ گیرم که با یاد او هیچ نعمتى بر من گوارا نیست.
پس ملک بالهاى خود را گشود و گفت: سوار شو، و او را به آسمان بالا برد، و ملک الموت را در آسمان اول طلب کرد گفتند: بالا رفته است، آن حضرت را بالا برد تا آنکه در میان آسمان چهارم و پنجم ملک الموت را ملاقات نمود، پس آن ملک به ملک الموت گفت که: چرا رو ترش کرده اى؟
گفت: تعجب مى کنم، زیرا که در زیر عرش بودم و حق تعالى مرا امر فرمود که قبض ‍ روح ادریس بکنم در میان آسمان چهارم و پنجم، پس چون ادریس این سخن را شنید بر خود لرزید و از بال ملک افتاد و ملک الموت در همانجا قبض روح او کرد، چنانکه خدا مى فرماید و اذکر فى الکتاب ادریس انه کان صدیقا نبیاَ و رفعناه مکانا علیا1112
و در حدیث دیگر از عبدالله بن عباس منقول است که: ادریس علیه السلام روزها در زمین سیاحت مى کرد و مى گردید و روزه مى داشت، و هر جا که شب او را فرو مى گرفت به روز مى آورد و روزى او به او مى رسید هر جا که افطار مى کرد، و از عمل صالح او ملائکه مثل عمل جمیع اهل زمین بالا مى بردند، پس ملک الموت از خدا رخصت طلبید که به دیدن ادریس بیاید و بر او سلام کند، پس مرخص شد و به نزد ادریس آمد و گفت: مى خواهم مصاحب تو باشم و با تو همراه باشم، پس رفیق یکدیگر شدند و روزها مى گردیدند و روزه مى داشتند، و چون شب مى شد طعام ادریس علیه السلام براى افطار او مى رسید و تناول مى نمود و ملک الموت را بسوى طعام خود دعوت مى کرد و او مى گفت: مرا به طعام احتیاجى نیست، پس بر مى خاستند به نماز، و ادریس را سستى بهم مى رسید و به خواب مى رفت و ملک الموت مانده نمى شد و به خواب نمى رفت.
پس چند روز بر این حال بودند تا گذشتند به گله گوسفندى و باغ انگورى که انگورش رسیده بود، پس ملک الموت گفت که: مى خواهى از این گله بره اى یا از این باغ خوشه انگورى چند بگیریم و شب به آن افطار کنیم؟
ادریس گفت: سبحان الله تو را تکلیف مى کنم که از مال من بخورى ابا مى کنى، پس ‍ چگونه مرا تکلیف به خوردن مال دیگران بى اذن ایشان مى کنى؟! پس ادریس گفت که: با من مصاحبت کردى و نیکو رفاقت کردى بگو تو کیستى؟
گفت: من ملک الموتم.
ادریس گفت که: مرا بسوى تو حاجتى هست.
گفت: کدام است؟
ادریس گفت: مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى.
پس ملک الموت از خدا رخصت طلبید و او را بر بال خود گرفت و به آسمان بالا برد، پس ادریس گفت که: مرا به تو حاجت دیگر هست.
گفت: آن حاجت چیست؟
گفت: شنیده ام که مرگ بسیار شدید است، مى خواهم که قدرى از آن به من بچشانى تا ببینم که چنان است که شنیده ام؟ پس از خدا رخصت طلبید و چون مرخص شد ساعتى نفس او را گرفت، پس دست برداشت و پرسید که: چگونه دیدى مرگ را؟
گفت: شدیدتر است از آنچه شنیده بودم، و حاجت دیگر به تو دارم که آتش جهنم را به من بنمائى.
پس ملک الموت امر کرد خزینه دار جهنم را که در جهنم را بگشاید، چون ادریس ‍ جهنم را دید غش کرد و افتاد، و چون به حال خود آمد گفت: حاجت دیگر به تو دارم که بهشت را به من بنمائى، پس ملک الموت از خزینه دار بهشت رخصت طلبید و ادریس داخل بهشت شد و گفت: اى ملک الموت! من از اینجا بیرون نمى آیم، زیرا که خدا فرموده است: هر نفس چشنده مرگ است 13 و من چشیدم، و فرمود که: هیچیک از شما نیست مگر وارد مى شود نزد جهنم 14 و من وارد شدم، و فرموده است که: اهل بهشت از بهشت بیرون نمى روند و همیشه خواهند بود.1516
مؤ لف گوید: این حدیث از طریق عامه و موافق روایات ایشان است، و دو حدیث اول محل اعتمادند.
و در بعضى از کتب مسطور است که: حیات ادریس علیه السلام در زمین سیصد سال بود، و بعضى بیشتر گفته اند، و از او متوشلخ بهم رسید، و چون به آسمان رفت او را خلیفه خود گردانید، و متوشلخ نهصد و نوزده سال عمر یافت و پسرش لمک را وصى خود گردانید، و لمک پدر حضرت نوح است.17
و سید ابن طاووس رحمه الله در کتاب سعد السعود ذکر کرده است که: در صحف ادریس علیه السلام یافتم که: نزدیک است که مرگ به تو نازل گردد و ناله و انین تو شدید شود و جبین تو عرق کند و لبهایت کشیده شود و زبانت شکسته شود و آب دهانت خشک شود و سفیدى چشمت بر سیاهى غالب گردد و دهانت کف کند و جمیع بدنت به لرزه درآید و دریابد تو را شدتها و تلخیها و دشواریهاى مرگ، و هر چند تو را صدا زنند نشنوى و مرده شوى افتاده و در میان اهل خود و عبرتى گردى از براى دیگران، پس عبرت بگیر از معانى مرگ که البته به تو نازل خواهد شد، و هر عمرى هر چند دراز باشد بزودى فانى گردد، زیرا که آنچه آمدنى است نزدیک است، و بدان که مرگ آسانتر است از آنچه بعد از آن است از اهوال روز قیامت.18
و در جاى دیگر از صحف نوشته است که: به یقین بدانید که پرهیزگارى از معاصى خدا حکمت کبرى و نعمت عظمى است، و سببى است خواننده بسوى خیر و گشاینده درهاى خیر و فهم و عقل، زیرا که چون خدا بندگانش را دوست داشت بخشید به ایشان عقل را و مخصوص گردانید پیغمبران و دوستانش را به روح القدس، پس گشودند از براى مردم پرده ها از اسرار دیانت و حقایق حکمت تا ترک نمایند گمراهى را و متابعت نمایند رشد و صلاح را، تا در نفس ایشان قرار گیرد که خداوند ایشان عظیم تر است از آنکه احاطه کند به او فکرها، یا ادراک نماید او را دیده ها، یا حقیقت حال او را تحصیل نماید وهمها، یا تحدید نماید او را حالها و احاطه کرده است به همه چیز به علم و قدرت، و تدبیر کننده است همه چیز را چنانچه خواهد، و پى به کارهاى او نمى توان برد، و غرضهاى او را نمى توان دریافت، و بر او واقع نمى شود اندازه و نه اعتبار کردنى و نه زیرکى و نه تفسیرى، و توانائى مخلوقین منتهى به شناختن ذات او نمى شود.
و در جاى دیگر فرموده است: بخوانید در اکثر اوقات پروردگار خود را، یارى کننده یکدیگر را و خدا جویان در دعاى خود، زیرا که اگر خدا از شما دادن که مددکار و یاور یکدیگرید دعاى شما را مستجاب مى کند و حاجتهاى شما را بر مى آورد، و شما را به آرزوهاى خود مى رساند، و بر شما مى ریزد عطاهاى خود را از خزینه هاى خود که هرگز فانى نمى شوند.
و در جاى دیگر فرموده است: چون در روزه داخل شوید پس پاک کنید نفسهاى خود را از هر چرکى و نجاستى، و روزه بدارید از براى خدا با دلهاى خالص صافى و منزه از افکار بد و از خیالات منکر، بدرستى که خدا بزودى حبس خواهد کرد دلهاى آلوده و نیتهاى مشوب را، و با روزه داشتن دهانهاى شما از خوردن باید که روزه دارد اعضا و جوارح شما از گناهان، چون خدا راضى نمى شود از شما به اینکه از خوردن روزه بدارید بلکه باید از جمیع قبایح و معاصى و بدیها روزه باشید؛ و چون داخل نماز شوید خاطره ها و فکرهاى خود را بگردانید بسوى نماز، و دعا کنید نزد خدا دعاى پاکیزه با تضرع و توسل، و از او بطلبید حاجتها و منفعتها و مصلحتهاى خود را با خضوع و خشوع و شکستگى و خاکسارى، و چون به سجده روید از خود دور کنید فکرهاى دنیا را و خیالات بد را و کردارهاى ناشایست را، و در خاطر مدارید مکر و خوردن حرام و تعدى و ظلم کینه را، و این صفات ذمیمه را از خود بیفکنید، و در هر روز سه وقت نمازهاى واجب را بجا آورید: در بامداد و عددش ‍ هشت سوره است و در هر دو سوره سه سجده باید کرد با سه تسبیح، و در نصف روز پنج سوره، و نزد فرو رفتن آفتاب پنج سوره با سجودهاى آنها، اینها است نمازها که بر شما واجب است، و هر که زیاده بر این نافله بجا آورد ثوابش با خداوند تبارک و تعالى است.19
ومشتمل بر دو فصل است

نویسنده:علامه مجلسى رحمه الله علیه

  • 1. سوره مریم: ۵۶ و ۵۷.
  • 2. در قصص الانبیاء راوندى ۷۸ و معارف ابن قتیبه ۲۰: کان رقیق الصوت یعنى صدایش نازک بود.
  • 3. علل الشرایع ۲۷.
  • 4. خصال ۵۲۴؛ تاریخ طبرى ۱ / ۱۰۷.
  • 5. قصص الانبیاء راوندى ۷۹.
  • 6. قصص الانبیاء راوندى ۸۰؛ کافى ۳ / ۴۹۴.
  • 7. کمال الدین و تمام النعمه ۱۲۷؛ قصص الانبیاء راوندى ۷۳.
  • 8. سوره مریم: ۵۷.
  • 9. تفسیرقمى ۲ / ۵۱.
  • 10. احتجاج ۱ / ۴۹۹.
  • 11. سوره مریم: ۵۶ و ۵۷.
  • 12. قصص الانبیاء راوندى ۷۶؛ کافى ۳ / ۲۵۷.
  • 13. سوره انبیاء: ۳۵.
  • 14. سوره مریم: ۷۱.
  • 15. سوره حجر: ۴۸.
  • 16. قصص الانبیاء راوندى ۷۷؛ عرائس المجالس ۵۰.
  • 17. کامل ابن اثیر ۱ / ۶۲؛ تاریخ طبرى ۱ / ۱۰۷.
  • 18. سعد السعود ۳۸.
  • 19. سعد السعود ۳۹.