راه های تهذیب اخلاق
اصلاح اخلاق و خوي هاى نفس و تحصيل ملكات فاضله، در دو طرف علم و عمل و پاك كردن دل از خوي هاى زشت، تنها و تنها يك راه دارد، آنهم عبارت است از تكرار عمل صالح و مداومت بر آن. البته عملى كه مناسب با آن خوى پسنديده است، بايد آن عمل را آن قدر تكرار كند و در موارد جزئى كه پيش مى آيد آن را انجام دهد تا رفته رفته اثرش در نفس روى هم قرار گيرد و در صفحه دل نقش ببندد و چنین نقشى به اين زوديها زائل نشود و يا اصلا زوال نپذيرد.
مثلا اگر انسان بخواهد خوى ناپسند ترس را از دل بيرون كند و بجايش فضيلت شجاعت را در دل جاى دهد، بايد كارهاى خطرناكى را كه طبعا دلها را تكان ميدهد مكرر انجام دهد تا ترس از دلش بيرون شود، آن چنان كه وقتى به چنين كارى اقدام مىكند، حس كند كه نه تنها باكى ندارد، بلكه از اقدام خود لذت هم مىبرد، و از فرار كردن و پرهيز از آن ننگ دارد، در اين هنگام است كه در هر اقدامى شجاعت در دلش نقشى ايجاد مىكند و نقشه اى پشت سر هم در آخر بصورت ملكه شجاعت در مىآيد، پس هر چند بدست آوردن ملكه علمى، در اختيار آدمى نيست، ولى مقدمات تحصيل آن در اختيار آدمى است و ميتواند با انجام آن مقدمات، ملكه را تحصيل كند.
حال كه اين معنا روشن شد، متوجه شدى كه براى تهذيب اخلاق و كسب فضائل اخلاقى، راه منحصر به تكرار عمل است، اين تكرار عمل از دو طريق دست ميدهد.
تكرار اعمال نيك كه تنها راه تهذيب اخلاقى است از سه طريق عملى مىباشد
طريقه اول: توجه به فوائد دنيوى فضائل و تحسين افكارعمومى
در نظر داشتن فوائد دنيايى فضائل و فوائد علوم و آرايى كه مردم آن را مىستايند، مثلا مىگويند: عفت نفس يعنى كنترل خواسته هاى شهوانى و قناعت يعنى اكتفاء به آنچه خود دارد، و قطع طمع از آنچه مردم دارند دو صفت پسنديده است، چون فوائد خوبى دارد، آدمى را در دنيا عزت مىدهد، در چشم همگان عظيم مينمايد و نزد عموم مردم محترم و موجه مىسازد، و شره، يعنى حرص در شهوت باعث پستى و فقر ميشود، و طمع، ذلت نفس مىآورد، هر چند كه آدمى مقام منيعى داشته باشد و علم باعث رو آوردن مردم و عزت و جاه و انس در مجالس خواص مىگردد، چشمى است براى انسان كه هر مكروهى را به آدمى نشان ميدهد و با آن هر محبوبى را مىبيند، بر خلاف جهل كه يك نوع كورى است.
علم حافظ آدمى است، در حالى كه مال را بايد آدمى حفظ كند و نيز شجاعت باعث مىشود آدمى از تلون و هر دم خيالى دور گردد و مردم آدمى را در هر حال چه شكست بخورد و چه پيروز شود مىستايند، بر خلاف ترس و تهور، كه اگر مرد متهور و مرد ترسو از دشمن شكست بخورد، ملامت ميشود و اگر هم اتفاقا دشمن را از بين ببرد، مىگويند: بختش يارى كرد، و نيز عدالت را تمرين كند و خود را به اين خلق پسنديده بيارايد، از اين طريق كه فكر كند عدالت مايه راحتى نفس از اندوههاى درونى است و يا زندگى بعد از مرگ است، چون وقتى انسان از دنيا برود نام نيكش هم چنان در دنيا ميماند و محبتش در دلها جاى دارد.
اين طريقه، همان طريقه معهودى است كه علم اخلاق قديم، اخلاق يونان و غير آن بر آن اساس بنا شده و قرآن كريم اخلاق را از اين طريق استعمال نكرده و زير بناى آن را مدح و ذم مردم قرار نداده كه ببينيم چه چيزهايى در نظر عامه مردم ممدوح و چه چيزهايى مذموم است؟ چه چيزهايى را جامعه مىپسندد و چه چيزهايى را نمىپسندد و قبيح مىداند؟
و اگر در آيه: (وَ حَيْثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ، لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَيْكُمْ حُجَّةٌ، و هر جا كه بوديد رو بسوى كعبه كنيد تا شماتت مردم بر شما مسلط نباشد)، 1 مردم را به ثبات و عزم دعوت كرده و علت آن را افكار عمومى قرار داده است.
و نيز اگر در آيه: (وَ لا تَنازَعُوا، فَتَفْشَلُوا، وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ، وَ اصْبِرُوا، با يكديگر نزاع مكنيد، و گر نه ضعيف ميشويد و نيرويتان هدر مىرود، و خويشتن دارى كنيد)، 2 مردم را دعوت به صبر كرده، براى اينكه ترك صبر و ايجاد اختلاف، باعث سستى و هدر رفتن نيرو و جرى شدن دشمن مىشود كه همه فوائد دنيايى است.
و اگر در آيه: (وَ لَمَنْ صَبَرَ وَ غَفَرَ، إِنَّ ذلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ، و هر كس صبر كند و ببخشايد، اين خود مايه عزم و عظمت است)، 3. كه مردم را دعوت به صبر و بخشايش كرده، چون باعث عزم و عظمت است.
و بالأخره اگر در امثال آيات بالا مردم را به اخلاق فاضله دعوت كرده و علت آن را فوائد دنيايى قرار داده، برگشت آن فوائد نيز در حقيقت به ثواب اخروى و در نتيجه خويهاى مخالف آنها، مايه عقاب آخرتى است.
طريقه دوم: طريقه انبياء و توجه به فوائد اخروى فضائل
طريقه دوم از تهذيب اخلاق اين است كه آدمى فوائد آخرتى آن را در نظر بگيرد و اين طريقه، طريقه قرآن است كه ذكرش در قرآن مكرر آمده، مانند آيه: (إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ، وَ أَمْوالَهُمْ، بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ، خدا از مؤمنين جانها و مالهاشان را خريد، در مقابل اينكه بهشت داشته باشند)، 4.
و آيه: (إِنَّما يُوَفَّى الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ، بِغَيْرِ حِسابٍ، صابران اجر خود را به تمام و كمال و بدون حساب خواهند گرفت)، 5.
و آيه: (إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ، بدرستى ستمكاران عذابى دردناك دارند) 6، و آيه: (اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ، وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ، يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ، خداست سرپرست كسانى كه ايمان دارند و همواره از ظلمتها به سوى نورشان بيرون مىآورد و كسانى كه كافر شدند، سرپرست آنها طاغوت هايند كه همواره از نور بسوى ظلمتشان بيرون مىآورند) 7 و امثال اين آيات با فنون مختلف، بسيار است.
آيات ديگرى هست كه ملحق به اين قسم آياتند، مانند آيه: (ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ، إِلَّا فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها، إِنَّ ذلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسِيرٌ، هيچ مصيبتى در زمين و نه در جانهاى شما نمىرسد، مگر آنكه قبل از آنكه آن را برسانيم، در كتابى نوشته بوديم و اين براى خدا آسان است)، 8 چون اين آيه مردم را دعوت مىكند به اينكه از تاسف و خوشحالى دورى كنند، براى اينكه آنچه به ايشان مىرسد، از پيش قضاءش رانده شده و ممكن نبوده كه نرسد و آنچه هم كه بايشان نمىرسد، بنا بوده نرسد، و تمامى حوادث مستند به قضاء و قدرى رانده شده است و با اين حال نه تاسف از نرسيدن چيزى معنا دارد و نه خوشحالى از رسيدنش و اين كار بيهوده از كسى كه به خدا ايمان دارد و زمام همه امور را بدست خدا مىداند شايسته نيست، هم چنان كه آيه:
(ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ، وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ، آنچه مصيبت ميرسد به اذن خدا مىرسد، و هر كس بخدا ايمان داشته باشد، خدا قلبش را هدايت ميكند) 9 هم به اين معنا اشاره دارد.
پس اين قسم از آيات نيز نظير قسم سابق است، چيزى كه هست آن آيات، اخلاق را از راه غايات اخروى اصلاح و تهذيب مىكرد، كه يك يك آنها كمالات حقيقى قطعى هستند نه كمالات ظنى و حياتى، و اين آيات از راه مبادى اين كمالات كه آن مبادى نيز امورى حقيقى و واقعى هستند، مانند اعتقاد به قضاء و قدر، و تخلق به اخلاق خدا و تذكر به اسماء حسنايش، و صفات عليايش (چون آدمى خليفه او است و بايد با اخلاق خود صفات او را نمايش دهد).
تاثير اعتقاد به قضا و قدر در اخلاق
حال اگر بگويى: اعتقاد به قضاء و قدر، علاوه بر اينكه مبدأ پيدايش اخلاق فاضله نيست، دشمن و منافى آن نيز هست، براى اينكه اينگونه اعتقادات احكام اين نشئه را كه نشئه اختيار است باطل مىكند و نظام طبيعى آن را مختل ميسازد، چون اگر صحيح باشد كه اصلاح صفت صبر و ثبات و ترك تاسف و خوشحالى را همانطور كه شما از آيه استفاده كرديد، مستند به قضاء و قدر، و خلاصه مستند به اين بدانيم، كه همه امور در لوح محفوظ نوشته شده، و هر چه بنا باشد بشود مىشود، بايد صحيح باشد كه كسى بدنبال روزى نرود و در پى كسب هيچ كمالى بر نيايد و از هيچ رذيله اخلاقى دورى نكند و وقتى از او مىپرسند چرا دست روى دست گذاشته، و در پى تحصيل مال يا كمال يا تهذيب نفس از رذائل و دفاع از حق و مخالفت با باطل بر نمى آيى؟ بگويد: هر چه بنا است بشود مىشود، چون شدنى ها در لوح محفوظ نوشته شده و معلوم است كه در اينصورت چه وضعى پيش مىآيد، و ديگر بايد فاتحه تمامى كمالات را خواند.
در پاسخ مىگوئيم: ما در بحث پيرامون قضاء، جواب روشن اين اشكال را داديم و در آنجا گفتيم: افعال آدمى يكى از اجزاء علل حوادث است و معلوم است كه هر معلولى همانطور كه در پيدايش محتاج به علت خويش است، محتاج به اجزاء علتش نيز هست.
پس اگر كسى بگويد (مثلا خدا، يا مقدر كرده امروز شكم من سير بشود يا مقدر كرده نشود، پس ديگر چه تاثيرى در خوردن و جويدن و فرو بردن غذا هست)، سخت اشتباه كرده، چون فرض وجود سيرى، فرض وجود علت آنست، و علت آن اگر هزار جزء داشته باشد، يك جزء آن هم خوردن اختيارى خود من است، پس تا من غذا را بر ندارم و نخورم، و فرو نبرم، علت سيرى تحقق پيدا نمىكند هر چند كه نهصد و نود و نه جزء ديگر علت آن محقق باشد، پس اين خطاست كه آدمى معلولى از معلولها را تصور بكند، و در عين حال علت آن و يا جزئى از اجزاء علت آن را لغو بداند.
پس اين صحيح نيست كه انسان حكم اختيار را لغو بداند، با اينكه مدار زندگى دنيوى و سعادت و شقاوتش بر اختيار است و اختيار يكى از اجزاء علل حوادثى است كه بدنبال افعال آدمى و يا بدنبال احوال و ملكات حاصله از افعال آدمى، پديد مىآيد.
چيزى كه هست اين هم صحيح نيست، كه اختيار خود را يگانه سبب و علت تامه حوادث بداند و هر حادثه مربوط به خود را تنها بخود و باختيار خود نسبت دهد و هيچ يك از اجزاء عالم و علل موجود در عالم را كه در رأس همه آنها، اراده الهى قرار دارد، در آن حادثه دخيل نداند، چون چنين طرز تفكرى منشا صفات مذمومه بسيارى، چون عجب و كبر و بخل و فرح و تاسف و اندوه و امثال آن مىشود.
مىگويد: اين منم كه فلان كار را كردم و اين من بودم كه آن كار را ترك كردم، و در اثر گفتن اين منم، اين منم، دچار عجب مىشود و يا بر ديگران كبر مىورزد و يا (چون قارون) از دادن مالش بخل ميورزد، چون نمىداند كه بدست آمدن مال، هزاران شرائط دارد كه هيچيك آنها در اختيار خود او نيست اگر خداى تعالى آن اسباب و شرائط را فراهم نميكرد، اختيار او به تنهايى كارى از پيش نمىبرد و دردى از او دوا نمىكرد.
و نيز مىگويد: اگر من فلان كار را مىكردم، اين ضرر متوجهم نميشد و يا فلان سود از من فوت نمىگشت، در حالى كه اين جاهل نمىداند كه عدم فوت و يا موت كه همان سود و عافيت و زندگى باشد، مستند به هزاران هزار علت است كه در پيدا نشدن آن يعنى پيدا شدن فوت و مرگ و ضرر، نبود يكى از آن هزاران هزار علت كافى است هر چند كه اختيار خود او موجود باشد، علاوه بر اينكه اختيار خود او هم مستند به علتهاى بسيارى است كه هيچيك از آنها در اختيار خود او نيست، چون همه مىدانيم كه اختيار آدمى اختيارى خود او نيست، پس من مىتوانم به اختيار خودم فلان كار را بكنم و يا نكنم، ولى ديگر نمىتوانم به اختيار خود اختيار بكنم يا نكنم.
بعد از اينكه اين معنا را فهميدى و اين حقيقت قرآنى كه به بيان گذشته تعليم الهى آن را به ما آموخته، برايت روشن گرديد، اگر در آيات شريفهاى كه در اين مورد هست، دقت بخرج دهى، خواهى ديد كه قرآن عزيز در بعضى از خلقها به قضاء حتمى و كتاب محفوظ استناد ميكند نه در همه.
آن افعال و احوال و ملكات را مستند به قضاء و قدر ميداند كه حكم اختيار را باطل نمىكند و اما آنچه كه با حكم اختيار منافات دارد، قرآن كريم شديدا دفع نموده و مستند به اختيار خود انسانها دانسته است، از آن جمله فرموده: (وَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً قالُوا: وَجَدْنا عَلَيْها آباءَنا، وَ اللَّهُ أَمَرَنا بِها، قُلْ إِنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ، أَ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ، و چون عمل زشتى مرتكب ميشوند، ميگويند: ما پدران خود را ديديم كه چنين مىكردند و خدا فرمان داده كه چنين كنيم، بگو:
خدا به كار زشت فرمان نميدهد آيا بدون علم بر خدا افترايى مىبنديد؟)، 10 بطورى كه ملاحظه مىكنيد كفار عمل زشت خود را بخدا نسبت دادند و خدا اين نسبت را نفى مىكند.
و آن افعال و احوال و ملكاتى را كه اگر مستند به قضاء و قدر نكند، باعث ميشود بندگانش باشتباه بيفتد و خود را مستقل از خدا و اختيار خود را سبب تام در تاثير بپندارند، مستند به قضاء خود كرد تا انسانها را بسوى صراط مستقيم هدايت كند، صراطى كه رهروش را به خطا نمىكشاند و آن راه مستقيم اين است كه نه انسان همهكاره و مستقل از خدا و قضاى او است، و نه همهكاره قضاء الهى است، و اختيار انسان هيچ كاره است، بلكه همانطور كه گفتيم، هم قضاء خدا دخيل است و هم اختيار انسان.
با اين هدايت، رذائل صفاتى كه از استناد حوادث به قضاء ناشى ميشود از انسانها دور كرد، تا ديگر نه به آنچه عايدشان ميشود، خوشحال شوند و قضاء خدا را هيچ كاره بدانند و نه از آنچه از دستشان مىرود تاسف بخورند و خود را هيچ كاره حساب كنند، هم چنان كه فرمود: (وَ آتُوهُمْ مِنْ مالِ اللَّهِ الَّذِي آتاكُمْ، و به ايشان بدهيد از مال خدا كه خدا بشما داده) 11 كه مردم را دعوت به جود و كرم مىكند، چون مال را داده خدا معرفى كرده
، هم چنان كه در جمله: (وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ، و از آنچه روزيشان كردهايم انفاق مىكنند) 12 با استناد مال به اينكه رزق خداست، مردم را بانفاق دعوت مىكند، و نيز مانند آيه: (فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى آثارِهِمْ، إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ أَسَفاً، إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَى الْأَرْضِ زِينَةً لَها، لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا، نكند ميخواهى خود را بخاطر آنان و براى اينكه به اين دعوت ايمان نياوردهاند، از غصه هلاك كنى! ما آنچه كه بر روى زمين هست، در نظر آنان زينت داديم تا به امتها نشان بدهيم، كدامشان بهتر عمل مىكنند) 13 كه رسول گرامى خود صلوات اللَّه عليه را نهى مىكند از اينكه به استناد كفر مردم غصه نخورد، و مىفرمايد: كه اين كفرشان خدا را به ستوه نمىآورد بلكه آنچه كه در روى زمين هست به منظور امتحان آنان در روى زمين قرار گرفته و آياتى ديگر از اين قبيل.
و اين روش يعنى طريقه دوم در اصلاح اخلاق طريقه انبياء است كه نمونههاى بسيارى از آن در قرآن آمده و نيز به طورى كه پيشوايان ما نقل كردهاند، در كتب آسمانى گذشته نيز بوده است.
طريقه سوم: مخصوص قرآن است و آن محو زمينه هاى رذائل اخلاقى است
در اين ميان طريقه سومى هست كه مخصوص به قرآن كريم است و در هيچ يك از كتب آسمانى كه تا كنون به ما رسيده يافت نميشود و نيز از هيچ يك از تعاليم انبياء گذشته سلام اللَّه عليهم اجمعين نقل نشده و نيز در هيچ يك از مكاتب فلاسفه و حكماى الهى ديده نشده و آن عبارت از اين است كه انسانها را از نظر اوصاف و طرز تفكر، طورى تربيت كرده كه ديگر محل و موضوعى براى رذائل اخلاقى باقى نگذاشته و به عبارت ديگر اوصاف رذيله و خوىهاى ناستوده را، از طريق رفع از بين برده نه دفع، يعنى اجازه نداده كه رذائل در دلها راه يابد تا در صدد بر طرف كردنش برآيند، بلكه دلها را آن چنان با علوم و معارف خود پر كرده كه ديگر جايى براى رذائل باقى نگذاشته است.
توضيح اينكه هر عملى كه انسان براى غير خدا انجام دهد، الا و لا بد منظورى از آن عمل در نظر دارد، يا براى اين مىكند كه در كردن آن عزتى سراغ دارد و ميخواهد آن را بدست آورد و يا بخاطر ترس از نيرويى آن را انجام ميدهد، تا از شر آن نيرو محفوظ بماند، قرآن كريم هم عزت را منحصر در خداى سبحان كرده، و فرموده: (إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً، عزت همه اش از خداست)، 14 و هم نيرو را منحصر در او كرده و فرموده: (أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً، نيرو همه اش از خداست) 15.
و معلوم است كسى كه به اين دين و به اين معارف ايمان دارد، ديگر در دلش جايى براى ريا و سمعه و ترس از غير خدا و اميد به غير خدا و تمايل و اعتماد به غير خدا، باقى نمىماند، و اگر براستى اين دو قضيه براى كسى معلوم شود، يعنى علم يقينى بدان داشته باشد، تمامى پستىها و بديها از دلش شسته ميشود و اين دو قضيه دل او را به زيور صفاتى از فضائل، در مقابل آن رذائل مىآرايد، صفاتى الهى چون تقواى باللَّه و تعزز باللَّه و غير آن از قبيل مناعت طبع و كبرياء و غناى نفس و هيبتى الهى و ربانى.
و نيز در كلام خداى سبحان مكرر آمده كه ملك عالم از خداست و ملك آسمانها و زمين از اوست و آنچه در آسمانها و زمين است از آن وى است كه مكرر بيانش گذشت، و حقيقت اين ملك هم چنان كه براى همه روشن است، براى هيچ موجودى از موجودات استقلال باقى نمىگذارد و استقلال را منحصر در ذات خدا مىكند.
وقتى ملك عالم و ملك آسمانها و زمين و ملك آنچه در آنها است، از خدا باشد ديگر چه كسى از خود استقلال خواهد داشت؟ و ديگر چه كسى و به چه وجهى از خدا بى نياز تواند بود؟
هيچ كس و به هيچ وجه، براى اينكه هر كسى را كه تصور كنى، خدا مالك ذات او و صفات او و افعال او است و اگر براستى ما ايمان به اين حقيقت داشته باشيم، ديگر بويى از استقلال در خود و متعلقات خود سراغ مىكنيم؟! نه با پيدا شدن چنين ايمانى تمامى اشياء، هم ذاتشان و هم صفاتشان و هم افعالشان، در نظر ما از درجه استقلال ساقط ميشوند، ديگر چنين انسانى نه تنها غير خدا را اراده نميكند و نمىتواند غير او را اراده كند و نميتواند در برابر غير او خضوع كند، يا از غير او بترسد يا از غير او اميد داشته باشد يا به غير او به چيز ديگرى سر گرم شده و از چيز ديگرى لذت و بهجت بگيرد يا به غير او توكل و اعتماد نمايد و يا تسليم چيزى غير او شود و يا امور خود را به چيزى غير او وا بگذارد.
و سخن كوتاه اينكه: چنين كسى اراده نمىكند و طلب نمىنمايد، مگر وجه حق باقى را، حقى كه بعد از فناى هر چيز باقى است، چنين كسى اعراض نمىكند مگر از باطل، و فرار نمىكند جز از باطل، باطلى كه عبارت است از غير خدا، چون آنچه غير خداست فانى و باطل است، و دارنده چنين ايمانى براى هستى آن در قبال وجود حق كه آفريدگار اوست وقعى و اعتنايى نمىگذارد.
و نيز در كلام مجيدش آمده: (اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ، لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى، اللَّه كه جز او معبودى نيست، اسمايى نيكو دارد)، 16 و نيز آمده: (ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ، لا إِلهَ إِلَّا هُوَ، خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ، اينك اللَّه است كه پروردگار شماست معبودى جز او كه خالق هر چيز است نيست)، 17 و نيز آمده: (الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ، خدايى را كه هر چه را آفريد نيكويش كرد) 18
و آمده كه: (وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ، همه وجوه در برابر حى قيوم خاضع است) 19، و فرموده: (كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ، همه در طاعت وىاند) 20، و فرموده: (وَ قَضى رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ، پروردگارت قضا رانده كه جز او را نپرستيد) 21 و نيز فرموده: (أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ، أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ؟ آيا اين براى پروردگارت بس نيست، كه بر هر چيز ناظر است؟) 22 و نيز فرموده: (أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطٌ، آگاه باش كه او بر هر چيز احاطه دارد) 23 و نيز فرموده: (وَ أَنَّ إِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى و بدرستى كه آخرين منزل هستى، درگاه پروردگار تو است) 24.
و از همين باب است آيات مورد بحث كه مىفرمايد: (وَ بَشِّرِ الصَّابِرِينَ، الَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ)، براى اينكه اين آيات و نظائرش مشتمل بر معارف خاصه الهيه اى است كه نتايج خاصه اى حقيقى دارد، و تربيتش نه هيچگونه شباهتى به تربيت مكتبهاى فلسفى و اخلاقى دارد و نه حتى به تربيتى كه انبياء (علیهم السلام) در شرايع خود سنت كردهاند.
چون طريقه حكما و فلاسفه در فن اخلاق همانطور كه گفتيم، بر اساس عقايد عمومى و اجتماعى است، عقايدى كه ملتها و اجتماعات در باره خوبيها و بدى ها دارند و طريقه انبياء هم بر اساس عقائد عمومى دينى است، عقائدى كه در تكاليف عبادتى و در مجازات تخلف از آن تكاليف دارند، ولى طريقه سوم كه طريقه قرآن است بر اساس توحيد خالص و كامل بنا شده، توحيدى كه تنها و تنها در اسلام ديده مىشود و خاص اسلام است كه بر آورنده اش بهترين صلوات و درودها باد (دقت فرمائيد).
و عجب اينجاست كه بعضى از شرقشناسان غربى، در تاريخ خود كه در باره تمدن اسلام نوشته، حرفهايى زده كه خلاصه اش از نظر خواننده ميگذرد:
آنچه از اسلام و معارفش براى يك جامعه شناس اهميت دارد، بحث از شئون تمدنى است كه دعوت دينى اسلام آورده، و در ميان پيروان خود گسترش داده، آرى يك دانشمند بايد رمز آن خصائص روحى كه در ميان آنان بجاى گذارد، خصائصى كه زير بناى ترقى و تمدن و تكامل مسلمين شد، جستجو كند و گر نه معارف دينش يك دسته مواد اخلاقى است كه همه اديان و همه انبياء، آنها را داشته و بدانها اشاره كردهاند (دقت كنيد).
در حالى كه اگر به آنچه ما گفتيم دقت بيشترى بفرمائيد، خواهيد ديد اين سخن تا چه پايه ساقط و بى مايه است، و اين مستشرق چقدر به خطا رفته، براى اينكه او فكر نكرده كه نتيجه، هميشه فرع مقدمه است و آثار خارجى كه مترتب بر هر نوع تربيت مىشود، اين آثار زائيده و نتايج نوع علوم و معارفى است كه مكتب دارد و مربى آن را القاء مىكند، و شاگرد و آنكه در تحت تربيت مكتب است، آن را فرا ميگيرد.
و اگر دو مكتب دار را در نظر بگيريم كه يكى مردم را بسوى حق و كمال دعوت مىكند، اما درجه نازل از حق و درجه متوسط از كمال و ديگرى نيز بسوى حق و كمال دعوت مىكند، و لكن حق محض و خالص و كمالى كه بالاتر از آن تصور ندارد، آيا اين دو مكتبدار و اين دو نوع مكتب، يكسانند؟! ابدا، دين مبين اسلام همين مكتبى است كه بسوى حق محض و كمال اقصى دعوت مىكند و اما مكتب اول، يعنى مكتب حكما و فلاسفه تنها بسوى حق اجتماعى و مكتب دوم تنها بسوى حق واقعى و كمال حقيقى، يعنى آنچه مايه سعادت آدمى در آخرت است ميخواند، ولى مكتب اسلام بسوى حقى دعوت مىكند كه نه ظرف اجتماع گنجايش آن را دارد و نه آخرت و آن خداى تعالى است.
اسلام اساس تربيت خود را بر اين پايه نهاده، كه خدا يكى است، و شريكى ندارد، و اين زير بناى دعوت اسلام است كه بنده خالص بار مىآورد و عبوديت محض را نتيجه ميدهد، و چقدر ميان اين سه طريقه فاصله است! اين مسلك بود كه جمع بسيار و افرادى بيشمار از بندگانى صالح و علمايى ربانى و اوليائى مقرب از مرد و زن تحويل جامعه بشرى داد و همين شرافت در فرق ميانه سه مسلك نامبرده كافى است.
علاوه بر اينكه مسلك اسلام از نظر نتيجه هم با آن دو مسلك ديگر فرق دارد، چون بناى اسلام بر محبت عبودى و ترجيح دادن جانب خدا بر جانب خلق و بنده است (يعنى هر جا كه بنده در سر دو راهى قرار گرفت كه يكى به رضاى خدا و ديگرى به رضاى خودش مىانجامد، رضاى خود را فداى رضاى خدا كند، از خشم خود بخاطر خشم خدا چشم بپوشد، از حق خود بخاطر حق خدا صرفنظر كند).
و معلوم است كه محبت و عشق و شور آن بسا ميشود كه انسان محب و عاشق را به كارهايى وا ميدارد كه عقل اجتماعى، آن را نمىپسندد، چون ملاك اخلاق اجتماعى هم، همين عقل اجتماعى است و يا به كارهايى وا ميدارد كه فهم عادى كه اساس تكاليف عمومى و دينى است، آن را نمىفهمد، پس عقل براى خود احكامى دارد و حب هم احكامى جداگانه .
نویسنده: سید محمد حسین طباطبایی
________________________________
پی نوشت:
1. سوره بقره آيه 150
2. سوره انفال آيه 46
3. سوره الشورى آيه 43
4. سوره توبه آيه 111
5. سوره زمر آيه 10
6. سوره ابراهيم آيه 22
7. سوره بقره آيه 257
8. سوره حديد آيه 22
9. سوره تغابن آيه 11
10. سوره اعراف آيه 28
11. سوره نور آيه 33
12. سوره بقره آيه 3
13. سوره كهف 6- 7
14. سوره يونس آيه 65
15. سوره بقره آيه 165
16. سوره طه آيه 8
17. سوره انعام آيه 102
18. سوره سجده آيه 7
19. سوره طه آيه 111
20. سوره بقره آيه 116
21. سوره اسرى آيه 22- 23
22. سوره فصلت آيه 53
23. سوره فصلت آيه 54
24. سوره نجم آيه 42
ترجمه تفسير الميزان ؛ سوره بقره - ذیل آیه 155