محاجه حضرت ابراهیم با نمرود

" أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِي حَاجَّ إِبْراهِيمَ فِي رَبِّهِ ".
كلمه "محاجه" كه مصدر فعل ماضى "حاجّ" است به معناى ارائه حجت و دليل در مقابل حجت خصم و طرف مقابل، و اثبات مدعاى خود يا ابطال حجت خصم است، و كلمه "حجت" در اصل به معناى قصد بوده و بعدا در اثر كثرت و غلبه استعمال، در" به كرسى‏ نشاندن مقصد و مدعا"، به كار رفت.

و كلمه" فى ربه" متعلق است به فعل" حاج" و ضمير آن هم به ابراهيم بر مى ‏گردد چون جمله بعدى كه مى‏ فرمايد:" رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ" بيانگر همين معنا است.
و اين كسى كه با ابراهيم در خصوص پروردگار ابراهيم بحث و محاجه مى ‏كرده پادشاه معاصر او يعنى نمرود بود و بنا به گفته تاريخ و روايات يكى از سلاطين بابل قديم بوده است.
با دقت در سياق آيه و در مضمون آن و مقايسه ‏اش با آنچه امروز و همه روزه در ميان بشر جريان دارد، معناى آيه به دست مى ‏آيد كه محاجه و بگومگويى كه در اين آيه، خداى تعالى از ابراهيم(علیه السلام) و پادشاه زمانش نقل كرده بر چه چيز بوده است.

 

منشأ اعتقاد به رب النوع‏ها و پرستش بت‏ها

انسان همواره و بر حسب فطرت در برابر كسى كه بر او بزرگى مى‏كند و در او اثر مى‏گذارد خاضع و تسليم است، و اين چيزى نيست كه دانشمندى جامعه ‏شناس كه در اطوار و احوال امت‏هاى گذشته و طوائف مختلف بشر امروز بحث مى‏كند، در آن ترديد كند، ما اين معنا را در مباحث گذشته كاملا روشن كرديم.
از سوى ديگر همين انسان به فطرت خود براى عالم صانعى اثبات مى‏كند، صانعى كه بر حسب تكوين و تدبير در عالم اثر مى‏ گذارد، و دخل و تصرف مى‏كند، اين نيز بيانش گذشت، و اين امرى است كه حالات مختلف بشر در حكم كردن در آن اختلاف پيدا نمى‏كند.
انسان چه متدين به دين توحيد (كه انبيا به آن دعوت مى‏كردند) باشد و چه نباشد، و يا معتقد به تعدد خدايان باشد هم چنان كه وثنى ‏ها معتقدند و يا اصلا و بكلى منكر صانع باشد (هم چنان كه دهرى ‏ها و ماديين معتقدند)، بالآخره فطرت خودش را نمى ‏تواند منكر شود، مگر اينكه به فرض محال روزى فرا رسد كه انسان انسان نباشد، بله اين معنا امكان دارد كه فطرت بشر مورد غفلت قرار گيرد، يعنى بشر در اثر عوارضى از فطريات خود غافل بماند.
ليكن انسانهاى ساده اوليه از آنجا كه هر چيزى را با وضع خود مقايسه مى‏كردند، و از سوى ديگر افعال مختلف خود را مى ‏ديدند كه مستند به قوا و اعضاى مختلفشان است، و نيز مى‏ ديدند كه افعال مختلف اجتماعى هم مستند به اشخاص مختلف در اجتماع است، و همچنين حوادث مختلف، مستند به علتهاى مختلف نزديك به هر حادثه است، هر چند كه علت العلل و سرنخ همه آن حوادث نزد صانعى است كه مجموع عالم وجود، مستند به او است، ناگزير براى انواع مختلف حوادث، اربابى مختلف قائل شدند كه همانند خداوند، خدايى مى ‏كنند.
و در معرفى اين خدايان يك وقت آنها را به نام ارباب انواع، اثبات و معرفى مى‏كنند، از قبيل رب زمين، رب درياها، رب آتش، رب هوا، بادها و امثال اينها، و بار ديگر آنها را به نام كواكب و مخصوصا ستارگان سيار معرفى مى ‏نمودند (و طبق اختلافاتى كه در آنها تشخيص مى‏دادند آثار مختلفى در عالم عناصر و مواليد براى آنها قائل مى ‏شدند) هم چنان كه از صابئين اين معنا نقل شده است آن گاه مجسمه ‏ها و صورت‏هايى براى آن ارباب (رب زمين، رب دريا و ...) مى‏ ساختند و آن صورتها و مجسمه‏ ها را مى ‏پرستيدند كه وسيله شفاعتشان نزد صاحب صنم (رب زمين، رب دريا و ...) شود و سرانجام خداى زمين، خداى دريا، خداى باد و ...
آنان را نزد خداوند بزرگ و منزه شفاعت نمايند، تا به اين وسيله به سعادت دنيوى و اخروى نائل شوند.
و به همين جهت است كه مى‏بينيم بت‏ها بر حسب اختلاف امت‏ها و مردم هر دورانى مختلف شده است، چون آراى آنها در تشخيص انواع مختلف بوده، و هر قومى شكل بت‏ها را طورى ساخته كه مطابق شكلى باشد كه در مخيله و ذهن خود از ارباب آن بت‏ها داشته است، و چه بسا كه در اين مجسمه‏ سازى ‏ها غير از آن صورتهاى خيالى، هوا و هوسها و اميال شخصى هم دخالت داشته، و چه بسا كه رفته رفته رب النوع و حتى رب الارباب كه همان خداى سبحان باشد به كلى فراموش مى‏شده، و يك سره دست به دامن خود بت‏ها مى‏شدند، و آرايشگرى ‏هايى كه به وسيله خيال و حس در بت‏ها مى‏شده، غير بت را فراموش نموده همه به ياد بت مى‏بودند و اين باعث مى‏شد كه جانب بت بر جانب خداى سبحان غلبه كند.
همه اينها از اين جهت بود كه خيال ميكردند ارباب اين بت‏ها (يعنى آنهايى كه تدبير زمين و دريا و آتش و امثال آن به ايشان واگذار شده) تاثيرى در شؤون زندگى آنان دارد، بطورى كه اراده آن ارباب بر اراده خود اين افراد غلبه داشته و تدابير آنها بر تدبير خود ايشان مسلط است.

 

ادعاى ربوبيت سلاطين و حاكمان خود كامه با سوء استفاده از اعتقادات باطل عوام‏

و چه بسا مى ‏شده است كه بعضى از سلاطين خودكامه و ديكتاتور، از اين اعتقادات عوام سوء استفاده كرده، و اوامر مستبدانه خود را از اين راه به خورد مردم مى‏دادند، و در شؤون مختلف زندگى مردم، تصرفاتى نموده و رفته رفته به طمع به دست آوردن مقام الوهيت مى ‏افتادند (و لا بد پيش خود فكر مى‏كردند وقتى مردم سنگ و چوب را خدا بدانند، ما كه كمتر از سنگ نيستيم) هم چنان كه تاريخ اين معنا را از فرعون و نمرود و غيره نقل كرده، در نتيجه با اينكه خودشان مانند ديگران بت مى ‏پرستيدند، در عين حال خود را در سلك ارباب جا مى‏ زدند.
اين جريان هر چند در ابتداى امر، چنين سيرى داشت، ليكن از آنجايى كه مردم اوامر ملوكانه آنان را نافذتر از دخالت ارباب مى ‏ديدند، اگر دخالت ارباب در زندگيشان خيالى بود، دخالت اوامر ملوكانه برايشان محسوس بود، لذا محسوس بودن نفوذ باعث مى‏شد كه اين‏ خدايان بشرى از خدايان خيالى، خداتر باشند، و مردم آنان را بيشتر بپرستند، در سابق هم به اين معنا اشاره كرديم.
قرآن كريم هم در آيه:" أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى‏"  از قول فرعون حكايت مى‏ كند كه گفت:" من خداى بزرگتر شما هستم" ملاحظه مى ‏كنيد كه فرعون خود را رب بزرگتر دانسته، با اينكه خود بت مى ‏پرستيده، هم چنان كه قرآن از قوم او حكايت كرده كه گفتند" يَذَرَكَ وَ آلِهَتَكَ"  يعنى آيا به موسى اجازه مى‏دهى كه خدايى تو و خدايى خدايانت را هيچ كند؟.
و همچنين اين ادعا از نمرود حكايت شده، آنجا كه به حكايت قرآن گفته است:" أَنَا أُحْيِي وَ أُمِيتُ"  زيرا از اين سخن به خوبى استفاده چنين ادعايى مى‏شود.

 

محاجه ابراهيم عليه السلام با نمرود، كه مدعى الوهيت بوده‏

با اين بيان معناى محاجه و مشاجره ‏اى كه بين ابراهيم (علیه السلام) و نمرود واقع شده، كاملا روشن مى‏شود چون نمرود براى خداى سبحان قائل به الوهيت بوده، و گرنه وقتى ابراهيم (علیه السلام) به او گفت:" خدا آفتاب را از مشرق مى ‏آورد تو آن را از مغرب بياور" نمرود مى‏توانست (مبهوت نشده و) حرف ابراهيم را قبول نكند و بگويد آفتاب را من از مشرق مى ‏آورم، نه آن خدايى كه تو به آن معتقدى و يا بگويد اصلا اين كار كار خداى تو نيست بلكه كار خدايانى ديگر است، چون نمرود قائل به خدايانى ديگر غير خداى سبحان نيز بود.
و همچنين قوم نمرود همين اعتقاد را داشتند، هم چنان كه همه داستان‏هاى ابراهيم (علیه السلام) كه در قرآن آمده بر اين معنا دلالت دارد، مانند داستان كوكب و ماده و خورشيد، و گفتگويى كه آن جناب با پدرش درباره بت‏ها داشت، و خطابى كه به قوم خود كرد، و داستان شكستن بت‏ها، و سالم گذاشتن بت بزرگ و ساير داستان‏ها.
پس معلوم مى‏ شود نمرود هم مانند قومش براى خدا الوهيت قائل بود، چيزى كه هست قائل به خدايانى ديگر نيز بود، ليكن با اين حال خود را هم" اله" مى ‏دانست، و بلكه خود را از بالاترين" خدايان" مى ‏پنداشت، و به همين جهت بود كه در پاسخ ابراهيم (علیه السلام) و احتجاجش، بر ربوبيت خود احتجاج كرد، و در باره ساير خدايان چيزى نگفت. پس معلوم مى ‏شود خود را بالاتر از همه آنها مى ‏دانست.
از اينجا اين نتيجه به دست مى‏آيد كه محاجه و بگومگويى كه بين نمرود و ابراهيم (علیه السلام) واقع شده اين بوده كه ابراهيم (علیه السلام) فرموده بوده: كه رب من تنها اللَّه است‏ و لا غير.
و نمرود در پاسخ گفته بود كه: خير، من نيز معبود تو هستم، معبود تو و همه مردم، و به همين جهت موقعى كه ابراهيم (علیه السلام)عليه ادعاى او چنين استدلال كرد كه:" رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ"،" پروردگار من كسى است كه زنده مى ‏كند و مى ‏ميراند"، او در جواب ابراهيم (علیه السلام) گفت:" من زنده مى ‏كنم و مى‏ ميرانم"، و خلاصه براى خود همان وصفى را ادعا كرده و قائل شده كه ابراهيم (علیه السلام) آن را وصف پروردگار خود مى ‏دانست، تا آن جناب را مجبور كند به اينكه بايد در برابرش خاضع شود و به عبادتش بپردازد.
آرى بايد تنها او را بپرستند نه خدا را و نه هيچ آله ه‏اى ديگر را، و به همين جهت مى ‏بينيم در پاسخ آن جناب نگفت:" و أنا احيى و اميت" (من نيز زنده مى‏ كنم و مى‏ ميرانم)، و با نياوردن واو عطف فهماند كه اصلا زنده كننده و ميراننده منم، نه اينكه خدا هم با من شركت داشته باشد و نيز نگفت: آلهه نيز زنده مى ‏كنند و مى ‏ميرانند، چون خود را بزرگترين آلهه مى ‏دانست.
وقتى كلام به اينجا رسيد و نمرود نتوانست با سخن منطقى و به حق معارضه كند دست به نيرنگ زد، خواست تا با مغالطه، امر را بر حاضران مجلس مشتبه سازد، و لذا گفت:" من زنده مى ‏كنم و مى ‏ميرانم" با اينكه منظور ابراهيم (علیه السلام) از جمله‏" رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ" حيات و موتى بود كه در اين موجودات جاندار و با اراده و شعور مى‏ بينيم.
اين حياتى است كه حقيقتش براى بشر معلوم نيست، و اين حيات است كه كسى جز پديد آورنده جانداران و كسى كه خودش واجد آن است قادر بر ايجاد آن نيست، و چنين حياتى را نه مى‏شود مستند به طبيعت جامد و بى‏جان دانست، و نه به هيچ موجودى از موجودات جاندار، چون جان جانداران همان وجود آنها است، و مرگشان هم عدمشان است و هيچ موجودى نه مى‏تواند خود را ايجاد كند، و نه مى ‏تواند معدوم سازد.
و اگر نمرود كلام آن جناب را به همين معنا مى‏گرفت ديگر نمى ‏توانست پاسخى بدهد، و ليكن مغالطه كرد و حيات و موت را به معناى مجازى آن گرفت، و يا به معنايى اعم از معناى حقيقى و مجازى، چون كلمه" احياء" همانطور كه بر زنده كردن موجودى بى جان چون جنين در رحم و نفخه روح در او اطلاق مى شود همچنين بر نجات دادن انسانى از ورطه مرگ نيز اطلاق مى ‏گردد.
و همچنين كلمه" اماتة" همانطور كه بر ميراندن- كه كار خدا است- اطلاق مى ‏شود، همچنين بر كشتن با آلت قتاله نيز اطلاق مى ‏گردد، و لذا نمرود دستور داد دو نفر زندانى را آوردند، يكى را امر كرد تا كشتند و ديگرى را زنده نگه داشت و سپس گفت: من زنده مى‏ كنم و مى ‏ميرانم، و به اين وسيله امر را بر حاضرين مشتبه كرد.
آنها هم تصديقش كردند، و ابراهيم نتوانست به آنها بفهماند كه اين مغالطه است، و منظور او از احيا و اماته اين معناى مجازى نبود و حجت نمرود نمى‏تواند معارض با حجت وى باشد، و اگر مى‏توانست وجه اين مغالطه را بيان كند قطعا مى‏كرد، و اين نتوانستن لا بد از اين جهت بوده كه آن جناب حال نمرود را در مغالطه ‏كاريش و حال حضار را در تصديق كوركورانه آنها از وى را ديده و فهميده بود كه اگر بخواهد وجه مغالطه را بيان كند احدى از حضار تصديقش نمى ‏كند، به همين جهت از اين حجت خود صرفنظر نموده و به حجت ديگر دست زد، حجتى كه خصم نتواند با آن معارضه كند، و آن حجت اين بود كه فرمود:" فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ" و وجه اين حجت اين است كه هر چند خورشيد در نظر نمرود و نمروديان و يا حد اقل نزد بعضى از آنان يكى از خدايان است چنان كه گفتگوى ابراهيم (علیه السلام)با كواكب و ماه نيز ظهور در اين معنا دارد.
ليكن در عين حال خود آنان قبول دارند كه خورشيد و طلوع و غروب آن مستند به خدا است، كه در نظر آنان رب الارباب است، و معلوم است كه هر فاعل مختار و با اراده وقتى عملى را با اراده خود اختيار مى‏كند خلاف آن را هم مى ‏تواند انجام دهد، براى اينكه انجام دادن آن عمل و ترك آن دائر مدار اراده است.
كوتاه سخن اينكه وقتى ابراهيم (علیه السلام) اين پيشنهاد را كرد، نمرود مبهوت شد و ديگر نتوانست پاسخى بدهد، چون نمى‏ توانست بگويد: مساله طلوع و غروب خورشيد كه امرى است مستمر و يك نواخت، مساله ‏اى است تصادفى، و در اختيار كسى نيست، تا تغييرش هم به دست كسى باشد، و نيز نمى ‏توانست بگويد اين عمل مستند به خود خورشيد است، نه به خداى تعالى، چون خودش خلاف اين را ملتزم بود، و باز نمى ‏توانست بگويد اين خود من هستم كه خورشيد را از مشرق مى ‏آورم و به مغرب مى‏ برم، چون اگر اين ادعا را مى‏ كرد فورا از او مى ‏خواستند كه براى يك بار هم كه شده قضيه را به عكس كند، و لذا خداى تعالى سنگ به دهان او گذاشت و لالش كرد. آرى خدا مردم ستمگر را هدايت نمى‏ كند.
اما در مورد جمله: " أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ"؛ از ظاهر سياق بر مى ‏آيد كه اين جمله از قبيل اين است كه كسى بگويد:" فلانى به من بدى كرد، چون من به او خوبى كرده بودم" و منظور از اين سخن اينست كه احسان من اقتضاء مى ‏كرد او هم به من احسان كند، و ليكن احسان را به بدى مبدل كرد، در نتيجه به من بدى‏ كرد، و به همين جهت است كه روايت شده" اتق شر من احسنت اليه"،" بپرهيز از شر كسى كه به او احسان كرده ‏اى".

پس جمله‏" أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ" حرف لازم در تقدير دارد كه محاجه و بگومگوى نمرود را تعليل مى‏كند.
پس اين جمله از باب به كار بردن چيزى در جاى ضد آن است، تا شكوه و گله‏ مندى را بهتر برساند، و مى ‏فرمايد نمرود با فرستاده خدا در باره خدا محاجه و بگومگو كرد، و خدا را منكر شد، براى اينكه خدا به او احسان كرده بود، و ملك و دولتش داده بود در حالى كه اگر خدا به او چنين احسانى نكرده بود، جا داشت نمرود احتجاج كند، و خدا هم بفرمايد:" نمرود در باب خدايى خدا، با رسول وى احتجاج كرد، چون خدا به او احسانى نكرده بود" در حالى كه خدا در باره نمرود به جز احسان هيچ كارى نكرده بود، پس جمله نامبرده، كفران نعمت نمرود را مى ‏رساند، و نظير آيه‏" فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً"  است، كه مى ‏فرمايد:" فرعونيان صندوقچه را از آب گرفتند، و موسى را نجات دادند، تا دشمن و مايه دردسرشان باشد"، پس نكته آوردن مساله سلطنت، روشن شد.
در اينجا نكته ‏اى ديگر نيز هست و آن اين است كه با ذكر اين احسان، سخافت و نادرستى اصل ادعاى نمرود روشن مى ‏شود، چون ادعاى خدايى نمرود به خاطر ملك و دولتى بود كه خدا به او داده بود، و خودش آن را به دست نياورده بود، و مالك آن نبود پس نمرود به وسيله نعمت پروردگارش پادشاه و داراى سطوت و سلطنت شد، و گرنه او خودش هيچ تفاوتى با مردم عادى نداشت، و كسى براى او امتيازى قائل نمى ‏شد، و از نظر نعمت انگشت ‏نما نمى‏ گشت، و به همين جهت است كه قرآن از ذكر نامش خوددارى كرد، و از او تعبير كرد به آن كس كه در باره پروردگارش با ابراهيم محاجه و بگومگو كرد، تا بر حقارت شخص او و پستى و بى ‏مقداريش اشاره كرده باشد.

 

نویسنده: سید محمد حسین طباطبایی

 

پی نوشت:

  1. سوره نازعات آيه 24
  2. سوره اعراف آيه 126
  3. من زنده مى‏كنم و مى‏ميرانم
  4. يعنى فرزندان ابا غيلان در مقابل نيكى‏هايى كه پدر در حقشان كرد، همان پاداشى را به او دادند كه نعمان بن امرء القيس به سنمار( آن معمار زبردست) داد، كه چون نقل كرده‏اند بعد از آنكه سنمار قصر" خورنق" را در نواحى كوفه براى او ساخت، و از ساختنش فارغ شد، نعمان بن امرء القيس دستور داد تا او را از بالاى همان قصر به زير افكنده و كشتند، تا زنده نماند و مثل آن قصر زيبا را براى احدى نسازد و در نتيجه در دنيا تنها وى صاحب چنان قصرى باشد.
  5. سوره قصص آيه 8
 

منابع: 

ترجمه تفسير الميزان : ذیل آيه 258 سوره بقره