معناى حدوث و قدم كلام‏ در تفسیر «المیزان»

قديم بودن كلام متصور نيست‏

معناى اينكه كلام حادث می شود و باقى می ماند چيست؟ وقتى سخنی  از گوينده اى می شنويم كه يا شعر است و يا نثر، بدون هيچ درنگ حكم می كنيم كه اين شعر مثلا از اين شاعر است.

و اگر شاعر مفروض همان شعر را تكرار كند، و يا گوينده، همان سخن را تكرار كند باز شك نمی كنيم در اينكه شعر و سخن مذكور از او است و بعينه همان كلام اول است كه دوباره اعاده اش كرده و سپس اگر ناقلى همان شعر را از همان شخص نقل كند باز هم می گوييم اين همان شعر فلان شاعر است. يعنى همان گوينده اولى، و پس از آن اگر اين نقل را مكرر بگويد مثلا يك ميليون بار و يا بی نهايت آن را تكرار كند باز هم همان كلام اول و صادر از گوينده اول است.
البته اين از نظر فهم عرفى است ولى اگر بخواهيم مساله را از نظر دقت علمى در نظر بگيريم با مختصر دقتى می بينيم كه حقيقت امر بر خلاف اين است: مثلا كسى كه می گويد:" زيد نزد من آمد" اين جمله در حقيقت يك كلام نيست زيرا مركب از يازده حرف است كه هر يك آنها فردى از افراد صوت است كه در نفس گوينده تكون يافته و در فضاى دهانش از يكى از مخارج آن بيرون آمده و مجموع آنها صوت‏هاى بسيار است نه يك صوت، چيزى كه هست چون يك چيز را می فهماند در ظرف اعتبار آن را كلام واحد می خوانيم و اين خود نوعى توسع و مجاز است كه مرتكب می شويم. و اين صوتهاى متعدد از اين جهت كلام شده اند و معنايى را به شنونده می فهمانند كه قبلا ميان گوينده و شنونده قرارى بسته شده است كه فلان صوت نشان فلان معنا باشد و همچنين از اين نظر كلام واحد شده اند كه معناى واحدى را می رسانند.

پس با اين بيان اين معنا به دست می آيد كه كلام از آن جهت كه كلام است امرى است وضعى و قراردادى و اعتبارى كه جز در ظرف اعتبار، واقعيتى ندارد، آنچه در خارج هست آن عبارت است از صوتهاى گوناگون كه در ظرف اعتبار و قرارداد هر يك علامت چيزى قرارداد شده نه اينكه آنچه در خارج، خارجيت پيدا می كند علامتهايى باشد، براى وضوح بيشتر تكرار می كنم كه آنچه در خارج موجود می شود صوت است و بس نه علامت و صوت قراردادى، و اگر موجوديت و تحقق را به كلام نسبت می دهيم، به نوعى عنايت است، و گر نه كلام در خارج تحقق نمی يابد، بلكه صوت موجود می شود، (و اهل هر زبان روى قراردادى كه قبلا ميان خود داشته اند از آن صوت به معنايى منتقل می شوند).
از اينجا معلوم می شود كه كلام (فراموش نشود كه يعنى آن امر اعتبارى و قراردادى)، نه متصف به حدوث می شود و نه به بقاء، براى اينكه (حدوث و بقاء مربوط به واقعيات است، نه اعتباريات و) حدوث عبارت است از مسبوق بودن وجود چيزى به عدم زمانى آن، (و اينكه‏ چيزى بعد از مدتها نبودن بود شود) و بقاء عبارت است از اينكه چيزى بعد از آن اول نيز موجود باشد، و همچنين در آنات بعدى، وجودى متصل داشته باشد، پس هم حدوث و هم بقاء مربوط به واقعيات خارجى است، نه اعتباريات، چون اعتباريات در خارج وجود ندارند.
علاوه بر اين، اتصاف كلام به قدم، اشكالى ديگر و عليحده دارد، و آن اين است كه كلام (كه مركب از حروف رديف شده، و اصل تكونش تدريجى است، بعضى حروفش قبل از بعضى ديگر، و بعضى بعد از بعضى ديگر چيده می شود)، ممكن نيست قديم باشد، چون در قديم ديگر تقدم و تاخرى فرض ندارد، و گر نه آنچه متاخر است حادث می شود، و حال آنكه ما قديمش فرض كرده بوديم، و اين خلف است، پس كلام- كه به معناى حروف تركيب شده است و به وضع دلالت بر معنايى تام می كند- قديم بودن در آن تصور ندارد، علاوه بر اين همانطور كه گفتيم فى حد نفسه محال هم هست.

 

آيا كلام فعل متكلم است يا صفت او؟

آيا كلام بدان جهت كه كلام است فعلى از افعال است، يا آنكه صفتى است قائم به ذات متكلم؟ به اين معنا كه ذات متكلم فى نفسه تام است، و از كلام بی نياز است، ولى كلام از متفرعات آن است، يا آنكه قوام ذات متكلم بر تكلم است، هم چنان كه قوام ذات حيوان به حيات است، و عدم انفكاك عدد چهار از زوجيت به وجهى جزو ذات چهار است؟.
هيچ شكى نيست در اينكه كلام به حسب حقيقت و واقع نه فعل متكلم است، و نه صفت او است، براى اينكه: (همانطور كه قبلا هم گفتيم) فعل متكلم صدا در آوردن است، و اما اينكه شنونده از آن صدا چه بفهمد بسته به قرارداد در اجتماعى است كه به زبانى با هم صحبت می كنند. (هم چنان كه قرارداد فارس زبانان اين است كه با شنيدن صدايى چون" نان" به چيزى منتقل شوند كه عرب با شنيدن صدايى چون" خبز" بدان منتقل می شوند) پس آنچه كه ما كلامش می خوانيم حقيقتا نه فعلى است صادر از ذاتى خارجى، و نه صفتى است براى موصوفى خارجى.
بله كلام بدان جهت كه عنوانى است براى موجودى خارجى، يعنى براى صوت‏هاى تركيب شده، و بدان جهت كه صوت، فعل خارجى صاحب صوت است، به نوعى توسع و مجاز گويى فعل او ناميده می شود نه به طور حقيقت، و بعد از آنكه آن را به طور مجاز فعل او دانستند، از همان نسبت مجازى كه به فاعل می دهند، وصفى نيز براى او انتزاع نموده، او را متكلم می خوانند، مانند نظاير تكلم از امور اعتبارى، چون خضوع، تعظيم، اهانت، خريد و فروش و امثال آن.

 

بحث در باره حدوث و قدم قرآن بى مورد بوده است‏

ممكن است كلامى كه مورد بحث است از نظر هدف و غرضى كه در آن است يعنى از نظر كشف از معانى نهفته در ضمير، و انتقال آن معانى به ضمير شنونده تجزيه تحليل شود و در نتيجه با آن تحليل، كلام كه تا كنون امرى اعتبارى بود، به امرى حقيقى و واقعى برگردد، و آن عبارت باشد از همان كشف مكنونات درونى، كه خود امرى است واقعى نه اعتبارى، و اين تحليل در تمامى امور اعتبارى و يا حد اقل در بيشتر آنها جريان دارد، و قرآن كريم هم همين معامله را با آنها كرده، و امثال سجود، قنوت، طوع، كره، ملك، عرش، كرسى، كتاب و غيره را حقايقى دانسته.
و بنا بر اين تحليل، حقيقت كلام عبارت می شود از كشف ضماير، و به اين معنا هر معلولى براى علتش كلام خواهد بود، چون با هستى خودش از كمال علت خود كشف می كند، كمالى كه اگر هستى معلول نبود، هم چنان در ذات علت نهفته بود.
از اين هم دقيق‏تر اينكه بگوييم: هر صفت ذاتى براى هر چيزى، كلام او است، چون از مكنون ذات او كشف و پرده ‏بردارى می كند، و اين همان معنايى است كه فلاسفه بر آن می گويند كه: صفات ذات خداى تعالى، چون علم و قدرت و حيات، كلام خدايند، و نيز عالم سراپايش كلام او است.
و اين نيز روشن است كه بنا بر اين تحليل، قديم بودن، يا حادث بودن كلام، تابع سنخ وجودش خواهد بود، علم الهى كه كلام او است به خاطر قديم بودن ذات خدا قديم است، ولى زيدى كه ديروز نبود و امروز هست شد، به خاطر اينكه از وجود پروردگارش كشف می كند، حادث است، و وحى نازل بر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بدان جهت كه تفهيم الهى است، و تفهيم حادث است، آن نيز حادث است، ولى بدان جهت كه در علم خدا است- و علم او را كلام او دانستيم و علم صفت ذاتى او است- پس وحى نيز قديم است، مانند علمش به همه چيز، چه قديم و چه حادث.

از فصول سه ‏گانه گذشته اين معنا به دست آمد كه قرآن كريم را اگر بدان جهت در نظر بگيريم كه عبارت است از آياتى خواندنى، و دلالت می كند بر معانى ذهنى، مانند ساير كلمات، در اين صورت قرآن نه حادث است نه قديم، بله به وساطت حدوث اصوات كه معنون به عنوان كلام و قرآنند حادث است.
و اگر بدان جهت در نظر گرفته شود كه معارفى است حقيقى و در علم خدا، در اين صورت مانند علم خدا به ساير موجودات، قديم خواهد بود، چون خود خدا قديم است و به اين حساب اگر می گوييم قرآن قديم است معنايش اين است كه علم خدا قديم است. هم چنان كه‏ می گوييم زيد حادث، قديم است و درست هم گفته ايم چون علم خدا به زيد حادث، قديم است.
از اينجا معلوم می شود كه بحث‏هايى كه در باره قدم و حدوث قرآن به راه انداخته بودند بحث‏هايى بی فايده بوده زيرا اگر آن كس كه می گويد قديم است مقصودش از قرآن آن حروفى باشد كه خواندنى است و صوتهايى رديف شده و تركيب يافته و دال بر معانى خويش است و می خواهد بگويد چنين قرآنى مسبوق به عدم نبوده كه بر خلاف و جدان خود سخن گفته است و اگر مقصودش اين است كه خدا عالم به آن بوده و به عبارت ديگر علم خدا به قرآن قديم بوده اين اختصاص به قرآن ندارد تا منتش را بر قرآن بگذاريم بلكه علم خدا به تمامى موجودات قديم است، چون ذاتش قديم است و علمش هم عين ذاتش است زيرا مقصود از علم مورد بحث علم ذاتى است.
علاوه بر اين ديگر وجهى ندارد كه ما كلام را صفت ثبوتى و ذاتى جداگانه اى غير علم بگيريم چون برگشت كلام هم به همان علم شد و اگر صحيح باشد هر يك از مصاديق يكى از صفات ثبوتيه خداى را يك صفت ثبوتيه جداگانه بدانيم ديگر صفات ثبوتيه منحصر به يكى، دو تا، ده تا نمی شود چون عين اين تحليل در امثال ظهور و بطون و عظمت و بهاء و نور و جمال و كمال و تمام و بساطت و غير اينها از صفات ثبوتيه بی شمار ديگر وجود دارد.
و آنچه از لفظ تكلم كه در قرآن كريم به كار رفته ظاهر در معناى اول است يعنى آن معنايى كه تحليل نشده بود و هر خواننده اى همان را می فهمد مانند آيه‏" تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلی  بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللَّهُ" 1 و آيه‏" وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسی  تَكْلِيماً" 2 و آيه‏" وَ قَدْ كانَ فَرِيقٌ مِنْهُمْ يَسْمَعُونَ كَلامَ اللَّهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ" 3 و آيه‏" يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ" 4 و امثال اين آيات.
اما اينكه بعضی  5 از مفسرين گفته اند كه غير كلام لفظى كه از زبان هر گوينده‏ بيرون می آيد كلام ديگرى هست نفسى، كه قائم به نفس متكلم است. و شعرى هم در اين باره انشاد كرده كه:
انّ الكلام لفى الفؤاد و إنما        جُعل اللسان على الفؤاد دليلا
(كلام در حقيقت در قلب است و زبان را دليل و بيانگر قلب كرده اند) و گفته اند كلامى كه از خداى تعالى متصف به قدم است كلام نفسى خدا است نه لفظى، حرف صحيحى نيست براى اينكه اگر مقصودشان از كلام نفسى همان معناى كلام لفظى است و يا صورت علمى آن است كه بر لفظ منطبق شده، در اين صورت برگشت معناى اين كلام به همان علم خواهد بود نه چيزى زائد بر علم و صفتى مغاير آن، و اگر معناى ديگرى مقصود است كه ما هر چه به نفس خود مراجعه می كنيم خبرى از چنين معنايى نمی يابيم، و آن شعرى هم كه سروده اند براى يك بحث عقلى نه سودى دارد و نه زيانى، چون بحث عقلى شأنش اجلّ از اين است كه شعر را با آن به جنگ بيندازد.

 

نویسنده: محمد حسین طباطبایی

 

پی نوشت:

1.  و اين رسولان را بعضى را بر بعضى برترى داديم، بعضى از ايشان كسى است كه با خدا سخن گفت. سوره بقره، آيه 253.
2.  و خدا با موسى به طور آشكار و روشن سخن گفت. سوره نساء، آيه 64.
3.  چنانچه بعضى ايشان بودند كه كلام خداى را می شنيدند و آن گاه همان را تحريف می كردند. سوره بقره، آيه 75.
4.  كلمات را از آن طور كه هست تحريف می كنند. سوره مائده، آيه 13.
5.  تفسير فخر رازى، ج 3، ص 134.

 

منابع: 

ترجمه تفسير الميزان ؛ سوره انبیاء – ذیل آیه 2