موقعیت زن در اسلام
عقائد قبل از اسلام در باره زن
قبل از اسلام امتهاى مختلف، در باره زن شوهر مرده، عقائد خرافى مختلفى داشتند، بعضى معتقد بودند كه او را با همسر مرده اش بايد آتش زد، يا زنده زنده در گور شوهرش به خاك سپرد، بعضى ديگر معتقد بودند كه تا آخر عمر نبايد با هيچ مردى ازدواج كند و اين عقيده نصارا بود، و بعضى مى گفتند بايد تا يك سال بعد از مرگ شوهرش از هر مردى اعتزال و كناره گيرى كند، و اين عقيده عرب جاهليت بود، بعضى ديگر نزديك به يك سال را معتقد بودند، مثلا نه ماه، كه اين اعتقاد بعضى از ملل راقيه و متمدن است.
بعضى ديگر معتقد بودند كه شوهر متوفى حقى به گردن همسرش دارد و آن همين است كه از ازدواج با ديگران تا مدتى خوددارى كند، همه اين عقايد خرافى ناشى از احساسى است كه در خود سراغ داشتند، و آن اين بود كه ازدواج يعنى شركت در زندگى و آميخته شدن در آن، و معلوم است كه اين احساس، اساسش انس و الفت و محبت بود، و خود محبت، احترامى دارد كه بايد رعايتش كرد، و محبت هر چند دو طرفى است و زن و شوهر هر دو بايد رعايت آن را بكنند، و هر يك مرد ديگرى به خاطر محبتى كه مرده به او داشت ازدواج نكند، زن شوهر نكند و شوهر زن نگيرد، و ليكن رعايت اين احترام از ناحيه زن واجبتر و لازمتر است، چون زن بايد رعايت حيا و پوشيدگى و عفت را هم بكند.
پس سزاوار نيست زنى كه شوهرش مرده، خود را مانند كالايى مبتذل (كه هر كس آن را دستكارى مىكند) در معرض ازدواج قرار دهد، پس انگيزه احكام مختلفى كه در امتهاى مختلف در اين باب جعل شده، همين است، و اسلام چنين حكم كرده است كه چنين زنى تقريبا يك ثلث سال يعنى چهار ماه و ده روز شوهر اختيار نكند، و عده وفات بگيرد.
" وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ".
از آنجايى كه گفتار در آيه مشتمل بر تشريع حكم عده وفات، و حق ازدواج براى زنان بعد از تمام شدن عده بود، و هر دوى اين احكام مستلزم آن است كه خداى تعالى اعمال بندگان را تشخيص دهد و از صلاح و فساد آن با خبر باشد، لذا از بين اسماى حسناى خداى تعالى اسم" خبير" براى تعليل حكم مناسب بود، تا بفهماند كه اگر خداى تعالى چنين حكم فرمود، به اين جهت بود كه او از عملى كه ممنوع است و عملى كه مباح و بى اشكال است خبر دارد، پس زنان بايستى در بعضى موارد از ازدواج خوددارى كنند، و در بعضى از موارد ديگر هر چه مىخواهند براى خود اختيار كنند.
" وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما عَرَّضْتُمْ بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّساءِ أَوْ أَكْنَنْتُمْ فِي أَنْفُسِكُمْ" كلمه" تعريض" كه مصدر باب تفعيل است، و فعل" عرضتم" كه از آن مشتق شده به معناى گرداندن وجهه كلام به سويى است كه شنونده، مقصود گوينده را بفهمد، و گوينده به مقصود خود تصريح نكرده باشد، كه به زبان فارسى آن را طعنه زدن و گوشه زدن و كنايه هم مى گويند، و فرق ميان تعريض و كنايه اين است كه در گفتارى كه در آن تعريض باشد به معنايى غير ظاهر عبارت، در نظر است، مثل گفتار خواستار به زنى كه خواستگارى مىكند كه مى گويد من خيلى زن دوست و خوش معاشرتم، كه مقصودش اين است كه اگر با من ازدواج كنى به زندگى خوشى مىرسى، و محبوب مىشوى، بر خلاف كنايه، كه غير از معناى مقصود، چيز ديگرى در نظر نيست، مثل اينكه براى فهماندن اينكه مثلا حاتم طائى مردى سخى و بخشنده بود بگويى خاكسترش زياد بود كه در اين مثال به خاكسترش كارى ندارى، بلكه مىخواهى بگويى بسيار ميهماندار و با سخاوت است.
و كلمه" خطبه"" بكسره خاء" از (مصدر خ- ط- ب) است، كه به معناى تكلم و برگشتن در كلام است، وقتى كه گفته مىشود فلانى فلان زن را خطبه (با كسره خاء) كرد، معنايش اين است كه در امر تزويج با او گفتگو كرد، پس آن مرد خاطب است نه خطيب، و وقتى گفته مىشود فلان خطيب براى مردم ايراد خطبه (بضمه خاء) كرد معنايش اين است يا بطور كلى با ايشان سخن گفت، و يا در خصوص مواعظ سخن گفت، پس چنين كسى خطيبى است از خطباء و اما خواستگار خاطبى است از خطاب.
و كلمه" اكنان" كه مصدر باب افعال" اكنان" است، از ثلاثى مجرد (ك- ن- ن) گرفته شده است كه به فتح كاف به معناى پنهان كردن و پوشاندن است، اما نه هر پوشاندنى، بلكه باب افعال آن، يعنى خصوص اكنان به معناى پوشاندن در دل است، پس اين فصل تنها در مورد اسرار نهفته در نفس به كار مىرود هم چنان كه در آيه مورد بحث هم فرمود:" أَوْ أَكْنَنْتُمْ فِي أَنْفُسِكُمْ"، و اما ثلاثى مجرد آن، يعنى" كن" مختص است به پوششهاى مادى، از قبيل محفظه و جامه و خانه هم چنان كه در آيه:" كَأَنَّهُنَّ بَيْضٌ مَكْنُونٌ" 1 و آيه:" كَأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ" 2 در مورد تخم شتر مرغى كه زير بال او از گرد و غبار محفوظ مانده و لؤلؤيى كه در صندوقچهاش محفوظ داشته است استعمال شده است، و مراد از آيه مورد بحث اين است كه در مورد خواستگارى مانعى نيست از اينكه شما به كنايه سخنى بگوييد، و خواسته خود را به كنايه بفهمانيد، و يا در امر زن مورد نظرتان امورى را در قلب پنهان بداريد، كه بعد از چند صباح ديگر كه فلان زن از عده بيرون مىآيد از او خواستگارى خواهم كرد، و يا مثلا آرزو كنيد كه كى مىشود من به وصل او نائل شوم؟ و يا امورى از اين قبيل.
" عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ سَتَذْكُرُونَهُنَ ..." اين جمله در مورد تعليل براى نفى جناح از خواستگارى است و تعريض در آن است، مى فرمايد: اينكه گفتيم در خواستگارى و تعريض اشكالى نيست براى اين است كه به ياد زنان بودن، امرى است مطبوع طبع شما مردان، و خدا هرگز از چيزى كه غريزه فطرى و نوع خلقت شما است نهى نمىكند، بلكه آن را تجويز هم مىكند، و مساله زنان خود يكى از مواردى است كه به روشنى دلالت مىكند بر اينكه احكام دين اسلام همه بر اساس فطرت است و هيچ حكم غير فطرى ندارد.
" وَ لا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّكاحِ حَتَّى يَبْلُغَ الْكِتابُ أَجَلَهُ" كلمه" عزم" به معناى تصميم جدى و عقد قلب است بر اينكه فعلى را انجام دهى، و يا حكمى را تثبيت كنى، بطورى كه ديگر در اعمال آن تصميم و تاثيرش هيچ سستى و وهن باقى نماند، مگر آنكه به كلى از آن تصميم صرف نظر كنى، به اين معنا كه عاملى باعث شود به كلى تصميم شما باطل گردد، و اما كلمه" عقده" اين كلمه از ماده (ع- ق- د) است كه به معناى بستن است، و در اين آيه، علقه زناشويى به گرهى تشبيه شده كه دو تا ريسمان را به هم متصل مىكند، به طورى كه آن دو را يك ريسمان (البته بلندتر) مىسازد، گويى حبالة و ريسمان نكاح هم دو نفر انسان را (يعنى زن و شوهر را) به هم متصل مىكند.
و در اينكه عقده نكاح را وابسته به عزم كرد كه يك امرى است قلبى، اشاره است به اينكه سنخ اين گره و اين دلبستگى با سنخ گرههاى مادى تفاوت دارد، اين گره امرى است قائم به قلب و به نيت و اعتقاد، چون اصل مساله شوهر بودن (از طرف مرد) و همسر بودن (از طرف زن) يك امر اعتبارى عقلايى است، كه جز در ظرف اعتقاد و ادراك موطنى ندارد، (آنچه ما در خارج مىيابيم تنها و تنها شخص فلان آقا و فلان خانم است، و شوهر بودن او و همسر بودن اين چيزى نيست كه علاوه از خود آنها در خارج وجود داشته باشد)، عينا نظير ملك و ساير حقوق اجتماعى و عقلايى، كه بيانش در ذيل آيه شريفه:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً ..." 3 گذشت.
پس مىتوان گفت در آيه شريفه، هم استعاره به كار رفته كه تصميم جدى را محكم كردن گره ناميده و هم كنايه به كار رفته كه مساله ازدواج را نوعى گره خوانده است، و مراد از كتاب مكتوب حكمى است كه خداى تعالى رانده، كه زن بايد فلان مدت عده نگه دارد، و در مدت عده ازدواج نكند.
پس معناى آيه اين مىشود، كه مادامى كه عده زنان به آخر نرسيده، عقد ازدواج را جارى نكنيد، و اين آيه شريفه كشف مىكند كه گفتارى در آن آيه و در آيه قبل از آن كه مىفرمود:" لا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما عَرَّضْتُمْ بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّساءِ ..."، تنها راجع به خواستگارى از زنان در عده و عقد بستن آنان است، بنا بر اين" لام" در كلمه" النساء" لام عهد است، نه لام جنس و غيره، (و معنايش در آيه قبل اين است كه اشكالى بر شما نيست كه در خواستگارى همين زنانى كه مورد بحث بودند، چنين و چنان كنيد، و در آيه مورد بحث اين است كه در مورد همين زنان ما دام كه از عده در نيامدهاند اجراى عقد نكنيد)" مترجم".
" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما فِي أَنْفُسِكُمْ ..." در اين آيه از صفات خداى تعالى سه صفت علم و مغفرت و حكم را نامبرده، و اين خود دليل است بر اينكه مخالفت حكمى كه در دو آيه آمده، يعنى خواستگارى كردن از زنان در عده و تعريض به آنان و بستن قول و قرار محرمانه با ايشان از مهلكات است، كه خداى سبحان آن طور كه بايد آنها را دوست نمىدارد، هر چند كه به خاطر مصالحى تجويزش كرده باشد.
" لا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِنْ طَلَّقْتُمُ النِّساءَ ما لَمْ تَمَسُّوهُنَّ أَوْ تَفْرِضُوا لَهُنَّ فَرِيضَةً" كلمه" مس" كه در لغت به معناى تماس گرفتن دو چيز با يكديگر است و در اينجا كنايه است از عمل زناشويى، و منظور از فرض كردن فريضهاى براى زنان، معين كردن مهريه است. و معناى آيه اين است كه انجام نگرفتن عمل زناشويى و همچنين معين نكردن مهريه مانع از صحت طلاق نيست.
" وَ مَتِّعُوهُنَّ عَلَى الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَ عَلَى الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ مَتاعاً بِالْمَعْرُوفِ" كلمه" تمتيع" كه مصدر فعل امر" متعوا" است به معناى آن است كه به كسى چيزى دهى كه از آن بهرهمند گردد، و كلمه" متاع" و نيز" متعه" عبارت از همان چيز است، و در آيه مورد بحث كلمه" متاعا" مفعول مطلق براى" متعوهن" است، هر چند كه جمله" على الموسع قدره و على المقتر قدره"، بين اين مفعول و فعلش فاصله شده است.
و كلمه" موسع"، اسم فاعل از باب افعال است كه ماضى آن" اوسع" مىباشد و موسع به كسى گويند كه داراى وسعت مالى باشد، و گويا اين فعل از آن افعال متعدى است كه هميشه مفعولش به منظور اختصار حذف مىشود، تا ثبوت اصل معنا را برساند و به همين جهت بر خلاف ظاهر لغوىاش فعل لازم شده، و كلمه" مقتر" نيز اسم فاعل از همان باب است، و مقتر به كسى گويند كه در ضيق مالى قرار داشته باشد، و كلمه قدر به فتح دال و سكون آن به يك معنا است.
و معناى آيه اين است كه: واجب است بر شما كه همسر خود را طلاق مىدهيد در حالى كه در حين عقد ازدواجش مهرى برايش معين نكرده بوديد، اينكه چيزى به او بدهيد، چيزى كه عرف مردم آن را بپسندد، (البته هر كسى به اندازه توانايى خود، ثروتمند به قدر وسعش يعنى بقدرى كه مناسب با حالش باشد، بطورى كه وضع همسر مطلقهاش بعد از جدايى و قبل از جدايى تفاوت فاحش نداشته باشد)، و فقير هم به قدر وسعش، البته اين حكم مخصوص مطلقهاى است كه مهريهاى برايش معين نشده باشد، و شامل همه زنان مطلقه نيست، و نيز مخصوص زنى است كه شوهرش با او هيچ نزديكى نكرده باشد، و دليل اين معنا آيه بعدى است كه حكم مساله ساير زنان مطلقه را بيان مىكند.
" حَقًّا عَلَى الْمُحْسِنِينَ".
كلمه" حقا" مفعول مطلق است براى فعلى كه حذف شده، و تقدير آن" حق الحكم حقا" است، و از ظاهر اين جمله هر چند به نظر مىرسد كه وصف محسن بودن دخالت در حكم دارد، و چون از خارج مىدانيم احسان واجب نيست، نتيجه مىگيريم كه پس احسان مستحبّ است و حكم در آيه حكمى است" استحبابى"، نه" وجوبى"، و ليكن روايات صريح از طرق ائمه اهل بيت ع حكم در آيه را واجب دانسته، و شايد وجه در آن همان باشد كه در سابق فرمود:" الطَّلاقُ مَرَّتانِ فَإِمْساكٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسانٍ ..." كه در آن آيه احسان بر زنان مطلقه" مسرحه" را واجب كرد، پس در اين آيه نيز حكم احسان بر محسنين كه همان مردان طلاقگو باشند محقق و واجب شده است، و خدا داناتر است.
" وَ إِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَ ..." يعنى و اگر طلاق را قبل از ادخال به ايشان واقع ساختيد، ولى در آغاز كه عقدشان مىكرديد مهريهاى برايشان معين كرديد، واجب است كه نصف آن مهر معين شده را به ايشان بدهيد، مگر اينكه خود آن زنان طلاقى و يا ولى آنان نصف مهر را ببخشند، كه در اين صورت همه مهر ساقط مىشود، و اگر زن آن را قبلا گرفته بوده، بايد برگرداند، و يا آنكه شوهر كه تمام مهر را قبلا داده، نصف مهرى كه از آن زن طلب دارد به وى ببخشد اين مساله را به اين جهت مىگوييم كه آيه شريفه مىفرمايد:" أَوْ يَعْفُوَا الَّذِي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاحِ" و در مساله نكاح، سه نفر عقده را به دست دارند، يكى زن و دوم ولى زن، و سوم شوهر، و هر يك از اين سه طائفه ميتوانند نصف مهر را ببخشند.
و به هر حال آيه شريفه بخشيدن نصف مهر را به تقوا نزديكتر شمرده، و اين بدان جهت است كه وقتى انسان از چيزى كه حق مشروع و حلال او است صرف نظر كند، يقينا از هر چيزى كه حق او نيست و بر او حرام است بهتر صرف نظر مىكند و بر چشمپوشى از آن قوىتر و قادرتر است.
حقوق و شخصيت و موقعيت اجتماعى زن از نظر اسلام و ديگر ملل و مذاهب
از آنجايى كه قانونگذار قوانين اسلام، خداى تعالى است همه مىدانيم كه اساس قوانينش (مانند قوانين بشرى) بر پايه تجارب نيست، كه قانونى را وضع كند و بعد از مدتى به نواقص آن پى برده ناگزير لغوش كند، بلكه اساس آن مصالح و مفاسد واقعى بشر است، چون خدا به آن مصالح و مفاسد آگاه است، ليكن به حكم تعرف الاشياء باضدادها، ما براى درك ارزش قوانين الهى چه بسا نيازمند باشيم به اينكه در احكام و قوانين و رسوم دائر در ميان امتهاى گذشته و حاضر تامل و دقت كنيم.
از سوى ديگر پيرامون سعادت انسانى بحث كنيم، و به دست آوريم كه به راستى سعادت واقعى بشر در چيست؟، و آن گاه نتيجه اين دو بررسى را با يكديگر تطبيق كنيم تا ارزش قوانين اسلام و مذاهب و مسلكهاى اقوام و ملتهاى ديگر را به دست آوريم، و روح زنده آن را در بين ارواح آن قوانين متمايز ببينيم، و اصلا مراجعه به تواريخ ملل و سير در آنها و بررسى خصائل و مذاهب ملل عصر حاضر براى همين است كه به قدر و منزلت اسلام پى ببريم، نه اينكه احتمال مىدهيم در اقوال گذشته و معاصر، قانون بهتر و كاملترى هست و مىخواهيم به جستجوى آن برخيزيم.
و به همين منظور مساله را از چند نقطه نظر مورد بحث قرار مى دهيم.
1- اينكه زن در اسلام چه هويتى دارد؟ و هويت زن را با هويت مرد مقايسه كنيم.
2- زن در نظر اسلام چه ارزش و موقعيتى در اجتماع دارد، تا معلوم كنيم تاثير زن در زندگى بشريت تا چه حد است؟.
3- اينكه: در اسلام چه حقوق و احكامى براى زن تشريع شده است؟.
4- تشريع آن احكام و قوانين بر چه پايه اى بوده است.
و همانطور كه گفتيم براى روشنتر شدن بحث ناگزيريم آنچه را كه تاريخ از زندگى زن در قبل از اسلام ضبط كرده پيش بكشيم، و در آن نظرى بكنيم، ببينيم اقوام قبل از اسلام و اقوام غير مسلمان بعد از اسلام تا عصر حاضر چه اقوام متمدن و چه عقب افتاده، با زن چه معاملهاى مىكردند؟ و معلوم است كه بررسى تاريخى اين مساله بطور كامل از گنجايش اين كتاب بيرون است، ناگزير شمهاى از تاريخ را از نظر مىگذرانيم و مىگذريم.
زندگى زن در ملتهاى عقب مانده
زندگى زن در امتها و قبائل وحشى، از قبيل ساكنين افريقا و استراليا و جزائر مسكون در اقيانوسيه و امريكاى قديم و غير اينها نسبت به زندگى مردان نظير زندگى حيوانات اهلى بود، آن نظرى كه مردان نسبت به حيوانات اهلى داشتند همان نظر را نسبت به زن داشتند، و به زنان با همان ديد مىنگريستند.
به اين معنا كه انسان به خاطر طبع استخدامى كه در او هست همانطور كه اين معنا را حق خود مىشمرد، كه مالك گاو و گوسفند و شتر و ساير حيوانات اهلى خود باشد، و در آن حيوانات هر نوع تصرفى كه مىخواهد بكند، و در هر حاجتى كه برايش پيش مىآيد به كار ببندد، از مو و كرك و گوشت و استخوان و خون و پوست و شير آن استفاده كند، و به همين منظور براى حيوان طويله مىساخت، و حفظش مىكرد، و نر و ماده آنها را به هم مىكشانيد تا از نتائج آنها هم استفاده كند، بار خود را به پشت آنها مىگذاشت، و در كار شخم زمين و كوبيدن خرمن و شكار، آنها را به كار مىگرفت، و به طرق مختلف براى كارهاى ديگر، كه نمىتوان شمرد، حيوانات را استخدام مىكرد.
و اين حيوانات بى زبان از بهره هاى زندگى و آنچه كه دلهايشان آرزو مىكرد از خوردنى و نوشيدنى و مسكن و جفتگيرى و استراحت آن مقدار را دارا بودند كه مالكش در اختيارش بگذارد، و انسان هم آن مقدار در اختيار حيوانات مىگذاشت كه مزاحم و منافى با اغراضش نباشد، او اين حيوانات را تسخير كرد، تا به زندگى او سود رساند، نه اينكه مزاحم زندگى او باشد.
و به همين جهت بسيار مىشد كه بهرهكشى از آن زبانبستهها، مستلزم رفتارى مىشد كه از نظر خود آن حيوانات بسيار ظالمانه بود، و اگر حيوان زبان مىداشت و خودش ناظر در سرنوشت خود بود فريادش از اين زورگويى هاى عجيب بلند مىشد، چه بسيار حيوانى كه بدون داشتن هيچ جرمى مظلوم واقع مىشد، و چه بسيار حيوان ستمكشى كه از ظلم صاحبش به استغاثه در مىآمد و امروز هم در مى آيد، و كسى نيست كه به دادش برسد، و چه بسيار ستمكارى كه بدون هيچ مانعى به ظلم خود ادامه مىدهد، چه بسيار حيواناتى كه بدون داشتن هيچگونه استحقاق، زندگى لذتبخشى دارند، و تنها به خاطر اينكه سگ خوش قوارهاى است از كاخها و بهترين ماشينها و بهترين غذاها برخوردار باشند، و فلان اسب فقط به خاطر اينكه نژاد خوبى دارد در ناز و نعمت بسر برده و در مساله تخمگيرى از او استفاده كنند.
و بر عكس چه بسيار حيواناتى كه بدون هيچ تقصيرى، در سختترين شرايط زندگى كنند، و مانند الاغ باربر و اسب عصارى، دائما در زحمت و سختى باشند.
حيوان براى خودش هيچ حقى از حقوق زندگى ندارد، و در سايه حقوقى كه صاحبش براى خودش قائل است زندگى مىكند، اگر كسى پاى سگى و يا اسبى را بشكند از اين نظر تعقيب نمىشود كه چرا حيوان بى زبان را آزردى، و حق او را پايمال ساختى؟، بلكه از اين نظر تعقيب مىشود كه چرا به صاحب حيوان ضرر رساندى، و حيوان قيمتى او را از قيمت انداختى، همه اينها براى اين است كه انسان، زندگى و هستى حيوانات را دنباله رو زندگى خود و فرع هستى خود مىداند، و ارزش جايگاه آنها را طفيلى ارزش وجودى خود مىشمارد.
در اين امتها و قبائل زندگى زنان نيز در نظر مردان چنين زندگىيى بود، يعنى مردان زندگى زنان را پيرو زندگى خود مىدانستند، و معتقد بودند كه زنان براى خاطر مردان خلق شدهاند، و بطور اجمال و سربسته و بدون اينكه فكر كنند چه مىگويند، مىگفتند: هستى و وجود زنان و زندگيشان تابع هستى و زندگى مردان است، و عينا مانند حيوانات هيچ استقلالى در زندگى و هيچ حقى ندارند و زن، ما دام كه شوهر نكرده تحت سرپرستى و ولايت پدر است، و بعد از ازدواج تحت ولايت شوهر است، آن هم ولايت بدون قيد و شرط و بدون حد و مرز.
در اين امتها مرد مىتوانست زن خود را به هر كس كه بخواهد بفروشد، و يا ببخشد و يا او را مانند يك كالا قرض دهد تا از او كام بگيرند، بچهدار شوند، يا به خدمت بگيرند و يا بهرههايى ديگر بكشند، و مرد حق داشت او را تنبيه و مجازات كند، كتك بزند، زندان كند، و حتى به قتل برساند، و يا او را گرسنه و تشنه رها كند، حال او بميرد يا زنده بماند، و نيز حق داشت او را مخصوصا در مواقع قحطى و يا جشنها مانند گوسفند چاق بكشد، و گوشتش را بخورد، و آنچه را كه از مال مربوط به زن بود، مال خودش مىدانست، حق زن را هم، حق خود مىشمرد، مخصوصا از جهت دادوستد و ساير معاملاتى كه پيش مىآمد خود را صاحب اختيار مىدانست.
و بر زن لازم بود كه از مرد (پدرش باشد يا شوهرش) در آنچه امر و دستور مىدادند كوركورانه اطاعت كند، چه بخواهد و چه نخواهد و باز به عهده زن بود كه امور خانه و اولاد و تمامى ما يحتاج زندگى مرد را در خانه فراهم نمايد، و باز به عهده او بود كه حتى سختترين كارها را تحمل كند، بارهاى سنگين را به دوش بكشد، گل كارى و امثال اين كارها را بكند، و در قسمت حرفه و صنعت پستترين حرفه را بپذيرد.
و اين رفتار عجيب، در بين بعضى از قبائل به حدى رسيده بود كه وقتى يك زن حامله بچه خود را به دنيا مىآورد بلا فاصله بايد دامن به كمر بزند و به كارهاى خانه بپردازد.
در حالى كه شوهرش با نداشتن هيچ كسالتى خود را به بيمارى بزند، و در رختخواب بخوابد و زن بدبختش به پرستارى او بپردازد، اينها كلياتى بود از حقوقى كه زن در جامعه عقب مانده داشت، و از بهره هايى كه از زندگىاش مىبرد، كه البته اهل هر قرن از قرنها بربريت و وحشيگرى و خصلتها و خصوصيتهاى مخصوص به خود داشته، سنتها و آداب قومى با اختلاف عادات موروثيشان و اختلاف مناطق زندگى و جوى كه بر آن زندگى احاطه داشت، مختلف مىشد كه هر كس به كتب تاليف شده در اين باب مراجعه كند، از آن عادات و رسوم آگاه مىشود.
زندگى زن در امتهاى پيشرفته قبل از اسلام
منظور ما از امتهاى متمدن و پيشرفته آن روز، آن امتهايى است كه تحت رسوم ملى و عادات محفوظ و موروثى زندگى مىكردهاند بدون اينكه رسوم و عاداتشان مستند به كتابى يا مجلس قانونى باشد، مانند مردم چين و هند و مصر قديم و ايران و نظائر اينها.
آنچه در اين باب در بين تمامى اين امتها مشترك بوده، اين بود كه زن در نظر اين اقوام هيچگونه استقلال و حريت و آزادى نداشته، نه در ارادهاش و نه در اعمالش، بلكه در همه شؤون زندگىاش تحت قيمومت و سرپرستى و ولايت بوده، هيچ كارى را از پيش خود منجز و قطعى نمىكرده، و حق مداخله در هيچ شانى از شؤون اجتماعى را نداشته است (نه در حكومت، نه در قضاوت، و نه در هيچ شانى ديگر).
حال ببينيم با نداشتن هيچ حقى از حقوق، چه وظائفى به عهده داشته است؟ اولا تمامى آن وظائفى كه به عهده مرد بوده به عهده او نيز بوده است، حتى كسب كردن و زراعت و هيزمشكنى و غير آن، و ثانيا علاوه بر آن كارها، اداره امور خانه و فرزند هم به عهده او بوده، و نيز موظف بود كه از مرد در آنچه مىگويد و مىخواهد اطاعت كند.
البته زن در اينگونه اقوام، زندگى مرفهترى نسبت به اقوام غير متمدن داشته است، چون اينان ديگر مانند آن اقوام به خود اجازه نمىدادند زنى را بكشند، و گوشتشان را بخورند، و بطور كلى از مالكيت محرومشان نمىدانستند، بلكه زن فى الجمله مىتوانست مالك باشد، مثلا ارث ببرد، و اختيار ازدواج داشته باشد، گو اينكه ملكيت و اختياراتش در اينگونه موارد هم، به استقلال خود او نبود.
در اين جوامع مرد مىتوانست زنان متعدد بگيرد، بدون اينكه حد معينى داشته باشد، و مىتوانست هر يك از آنان را كه دلش خواست طلاق دهد، و شوهر بعد از مرگ زنش مىتوانست بدون فاصله، زن بگيرد، ولى زن بعد از مرگ شوهرش نمىتوانست شوهر كند، و از معاشرت با ديگران در خارج منزل، غالبا ممنوع بود.
و براى هر يك از اين امتها بر حسب اقتضاى مناطق و اوضاع خاص به خود، احكام و رسوم خاصى بود، مثلا امتياز طبقاتى كه در ايران وجود داشت چه بسا باعث مىشد زنان از طبقه بالا حق مداخله در ملك و حكومت و حتى رسيدن به سلطنت و امثال آن را داشته باشند، و يا مثلا بتوانند با محرم خود چون پسر و برادر ازدواج كنند، ولى ديگران كه در طبقه پائين اجتماع بودند چنين حقى را نداشته باشند.
و مثلا در چين از آنجا كه ازدواج نوعى خودفروشى و مملوكيت بود، و زن در اين معامله خود را يكباره مىفروخت، قهرا ديگر معقول نبود كه اختيارات يك زن ايرانى را داشته باشد، و همين طور هم بود يك زن چينى از ارث محروم بود، و حق آن را نداشت كه با مردان و حتى با پسران خود سر يك سفره بنشيند، و مردان مىتوانستند دو نفرى و يا چند نفرى يك زن بگيرند، و در بهرهگيرى از او، و استفاده از كار او با هم شريك باشند، آن وقت اگر بچه دار مىشد غالبا فرزند از آن مردى بود كه كودك به او بيشتر شباهت داشت.
و مثلا در هند، از آنجايى كه معتقد بودند زن پيرو مرد و مانند يكى از اعضاى بدن او است ديگر معقول نبود كه بعد از شوهر، ازدواج براى او حلال و مشروع باشد، بلكه تا ابد بايد بى شوهر زندگى كند و بلكه اصلا نبايد زنده بماند، چون گفتيم زن را به منزله عضوى از شوهر مىدانستند، و در نتيجه همانطور كه بر حسب رسوم خود مردگان را مىسوزاندند، زن زنده را هم با شوهر مردهاش آتش مىزدند، و يا اگر زمانى زنده مىماندند، در كمال ذلت و خوارى زندگى مىكردند.
زنان هند قديم در ايام حيض، نجس و پليد بودند، و دورى كردن از آنان لازم بود، و حتى لباسهايشان و هر چيزى كه با دست يا جاى ديگر بدنشان تماس مىگرفت، نجس و خبيث بود.
و مىتوان وضع زنان در اين امتها را اينطور خلاصه كرد كه: نه انسان بودند و نه حيوان، بلكه برزخى بين اين دو موجود به حساب مىآمدند، به اين معنا كه از زن، به عنوان يك انسان متوسط و ضعيف استفاده مىكردند، انسانى كه هيچگونه حقى ندارد، مگر اينكه به انسانهاى ديگر در امور زندگى كمك كند، مثل فرزند صغير كه حد وسطى است بين حيوان و انسان كامل، به ساير انسانها كمك مىكند، اما خودش مستقلا حقى ندارد، و تحت سرپرستى و ولايت پدر يا ساير اولياى خويش است، بله بين فرزند صغير و زن، اين فرق بود كه فرزند بعد از بلوغش از تحت سرپرستى خارج مىشد، ولى زن تا ابد تحت سرپرستى ديگران بود.
زن در ميان كلدانيان، آشوريان، روميان و يونانيان قديم
امتهايى كه تا كنون نام برديم، امتهايى بودند كه بيشتر آداب و رسومشان بر اساس اقتضاء منطقه و عادات موروثى و امثال آن بود، و ظاهرا به هيچ كتاب و قانونى تكيه نداشت، در اين ميان امتهايى از قبيل كلدانيان و روميان و يونانيان هستند كه تحت سيطره قانون و يا كتاب هستند.
اما كلده و آشور، كه قوانين" حامورابى" در آن حكومت مىكرد، به حكم آن قوانين، زن را تابع همسرش دانسته و او را از استقلال محروم مى دانستند. و نيز به حكم آن شريعت، زن نه در اراده اش استقلال داشت و نه در عمل، حتى اگر زن از شوهرش در امور معاشرت اطاعت نمى كرد و يا عملى را مستقلا انجام مىداد، مرد مى توانست او را از خانه بيرون كرده، و يا زنى ديگر بگيرد، و بعد از آن حق داشت با او معامله يك برده را بكند، و اگر در تدبير امور خانه اشتباهى مىنمود مثلا اسراف مى كرد، شوهر مى توانست شكايتش را نزد قاضى ببرد، و بعد از آنكه جرم او اثبات شد، او را در آب غرق كند.
و اما روم، كه از قديمى ترين امتهايى است كه قوانين مدنى وضع كرده است، اولين بارى كه دست به وضع قانون زد، حدود چهار صد سال قبل از ميلاد بود كه به تدريج، در صدد تكميل آن برآمد، و اين قانون، نوعى استقلال به خانه داده، كه در آن چهار ديوارى دستورات سرپرست خانه واجب الاجراء است، و اين سرپرست يا شوهر است و يا پدر فرزندان كه نوعى ربوبيت و سرپرستى نسبت به اهل خانه دارد، و اهل خانه بايد او را بپرستند، همانطور كه خود او در كودكى پدران گذشته خود را كه قبل از او تاسيس خانواده كردند مى پرستيد، و اين سرپرست اختيار تام دارد، و اراده او در تمامى آنچه كه مىخواهد و به آن امر مىكند نسبت به اهل خانه اش يعنى زنان و فرزندان نافذ و معتبر است، حتى اگر صلاح بداند كه فلان زن و يا فلان فرزند بايد كشته شود، بايد بدون چون و چرا اطاعتش مىكردند، و كسى نبود كه با وى مخالفت كند.
و زنان خانه يعنى همسر و دختر و خواهر وضع بدترى نسبت به مردان و حتى پسران داشتند، با اينكه مردان و پسران هم تابع محض سرپرست خانه بودند، ولى زنان اصولا جزء جامعه نبودند، و در نتيجه به شكايت آنها گوش نمىدادند، و هيچ معاملهاى از ايشان معتبر و نافذ نمىشد، و مداخله در امور اجتماعى به هيچ وجه از آنان صحيح نبود، ولى مردان خانه، يعنى اولاد ذكور و برادران سرپرست و حتى پسر خواندهها (چون در آن روزها پسرخواندگى در ميان روميان و همچنين يونانيان و ايرانيان و اعراب معمول بوده) مى توانستند با اجازه سرپرست مستقل شوند، و همه امور زندگى خود را اداره كنند.
زنان در روم قديم جزء اعضاى اصلى خانه و خانواده نبودند، خانواده را تنها مردان تشكيل مىدادند، زنان تابع خانواده بودند، در نتيجه قرابت اجتماعى رسمى كه مؤثر در مساله توارث و امثال آنست، مختص در بين مردان بود (مردان بودند كه از يكديگر ارث مىبردند، و يا مثلا شجره دودمانشان به وسيله ايشان حفظ مىشد) و اما زنان نه در بين خود خويشاوندى (خواهرى و دختر عمويى و غيره) داشتند، و نه در بين خود و مردان، حتى بين زن و شوهر خويشاوندى نبود، بين پسر با مادرش و بين خواهر و برادرش و بين دختر و پدرش ارتباط خويشاوندى كه باعث توارث شود نبود.
بلكه تنها قرابت طبيعى (كه باعث اتصال زن و مردى به هم و تولد فرزندى از آن دومى شد) وجود داشت، و بسا مىشد كه همين نبودن قرابت رسمى مجوز آن مىشد كه با محارم يكديگر ازدواج كنند، و سرپرست خانه، كه ولى همه دختران و زنان خانه بود، با دختر خود ازدواج كند، چون ولى دختر و سرپرست او بود همه رقم اختيارى در او داشت.
و سخن كوتاه اينكه در اجتماع خانواده، وجود زن در نظر روميان وجودى طفيلى، و زندگيش تابع زندگى مردان بود، زمام زندگى و اراده اش به دست سرپرست خانه بود، كه يا پدرش باشد اگر پدرى در خانه بود، و يا همسرش اگر در خانه كسى به نام همسر باشد، و يا مردى ديگر غير آن دو، و سرپرست خانه هر كارى مى خواست با او مى كرد، و هر حكمى كه دلش مىخواست مىراند.
چه بسا مىشد كه او را مى فروخت، و يا به ديگران مى بخشيد، و يا براى كامگيرى به ديگران قرض مىداد، و چه بسا به جاى حقى كه بايد بپردازد (مثلا قرض يا ماليات) خواهر يا دخترش را در اختيار صاحب حق مى گذاشت، و چه بسا او را با كتك و حتى كشتن مجازات مىكرد، تدبير مال زنان نيز بدست مردان بود، هر چند كه آن مال مهريهاى باشد كه با ازدواج بدست آورده، و يا با اذن ولى خود كسب كرده باشد، ارث را كه گفتيم نداشت و از آن محروم بود، و اختيار ازدواج كردن دختر و زن به دست پدر و يا يكى از بزرگان قوم خود بود، طلاقش هم كه به دست شوهر بود و ... آرى اين بود وضع زن در روم.
و اما يونان، وضع زن در آنجا و اصولا وضع به وجود آمدن خانواده و ربوبيت و سر پرستى خانواده، نزديك همان وضع روم بود.
يعنى قوام و ركن اجتماع مدنى و همچنين اجتماع خانوادگى نزد آنان، مردان بودند، و زنان تابع و طفيلى مردان به حساب مىآمدند، و به همين جهت زن در اراده و در افعال خود استقلال نداشت، بلكه تحت ولايت و سرپرستى مرد بود. ليكن همه اين اقوام، در حقيقت قوانين خود را، خودشان نقض كردند، براى اينكه اگر براى زن استقلالى قائل نبودند، بايد همه جا قائل نباشند، يعنى همانطورى كه يك كودك نه در منافعش مستقل است و نه در جرائمش، بايد در مورد زنان نيز اينطور حكم مىكردند كه اگر در اراده و اعمالشان آنجا كه مثلا مىخواهند چيزى بخرند و يا بفروشند مستقل نيستند، در جرائمشان هم مستقل نباشند، يعنى اگر كار خلافى كردند، نبايد خودشان جريمه شوند، و يا شكنجه گردند، بلكه بايد ولى و سرپرستشان جريمه بپردازد.
ولى همانطور كه گفتيم، اين اقوام، طفيلى بودن زن را فقط در طرف منافعشان حكم مىكردند، اگر كار نيكى مىكردند پاداش آنها به كيسه سرپرست آنها مى رفت و اما اگر كار بدى مىكردند، خودشان شكنجه مىشدند.
و اين خود عينا يكى از شواهد و بلكه از دلايلى است كه دلالت مىكند بر اينكه در تمامى اين قوانين زن را به اين نظر كه موجودى است ضعيف و جزئى است از اجتماع، اما جزئى ناتوان و محتاج به قيم، مورد توجه قرار ندادند، بلكه به اين ديد به او نگاه كرده اند كه موجودى است مضر، و مانند ميكروبى است كه مزاج اجتماع را تباه مىكند، و صحت آن را سلب مىنمايد، چيزى كه هست مىديدند كه اجتماع حاجت حياتى و ضرورى به اين ميكروب دارد، زيرا اگر زن نباشد نسل بشر باقى نمىماند، لذا مى گفتند: چارهاى نيست جز اينكه بايد به شان وى اعتنا كنيم و وبال امر او را به عهده بگيريم.
پس اگر جرمى و خيانتى كرد بايد خودش عذاب آن را بچشد، و اما اگر كار نيكى كرد و سودى رسانيد مردان از آن بهرهمند شوند، و براى ايمنى از شرش نبايد هيچگاه آزادش گذاشت، كه هر كارى خواست بكند، عينا مانند يك دشمن نيرومندى كه در جنگ شكست خورده باشد و او را اسير گرفته باشند، ما دام كه زنده است بايد مقهور و زير دست باشد، اگر كار بدى كند شكنجه مىشود، و اگر كار نيكى كند تشكر و تقدير از او به عمل نمى آيد.
و همين كه ديديد مى گفتند كه قوام اجتماع به وجود مردان است، باعث شد كه معتقد شوند به اينكه اولاد حقيقى انسان، فرزندان پسر مىباشند، و بقاى نسل به بقاى پسران است، (و اگر كسى فرزند پسر نداشته باشد و همه فرزندانش دختر باشند، در حقيقت بلا عقب و اجاق كور است)، و همين اعتقاد منشا پيدايش عمل تبنى (فرزندگيرى) شد، يعنى باعث آن شد كه اشخاص بى پسر، پسر ديگرى را فرزند خود بخوانند و ملحق به خود كنند، و تمامى آثار فرزند واقعى را در مورد او هم مترتب سازند، براى اينكه مى گفتند خانه اى كه در آن فرزند پسر نيست محكوم به ويرانى و نسل صاحب خانه محكوم به انقراض است، لذا ناچار مىشدند بچه هاى پسر ديگران را فرزند خود بخوانند، تا به خيال خودشان نسلشان منقرض نشود، و با اينكه مىدانستند اين فرزند خوانده، فرزند ديگران است و از نسل ديگران آمده، مع ذلك فرزند قانونى خود به حساب مىآوردند، و به او ارث مىدادند و از او ارث مىبردند، و تمامى آثار فرزند صلبى را در مورد او مترتب و جارى مى كردند.
و وقتى مردى از اين اقوام يقين مىكرد كه عقيم است و هرگز بچه دار نمى شود، دست به دامن يكى از نزديكان خود از قبيل: برادر و برادر زاده مىشد، و او را به بستر همسر خود مى برد تا با او جماع كند، و از اين جماع فرزندى حاصل شده، و او آن فرزند را فرزند خود بخواند و خاندان او باقى بماند.
مساله ازدواج و طلاق نيز در يونان و روم نزديك به هم بود، در هر دو قوم تعدد زوجات جائز بود، اما در يونان اگر زن از يكى بيشتر مىشد يكى از آن زنان، زن قانونى و رسمى بود و بقيه غير رسمى.
وضع زن در عرب و محيط زندگى عرب، (محيطى كه قرآن در آن نازل شد)
عرب از همان زمانهاى قديم در شبه جزيره عربستان زندگى مىكرد، سرزمينى بىآب و علف و خشك و سوزان، و بيشتر سكنه اين سرزمين، از قبائل صحرانشين و دور از تمدن بودند، و زندگيشان با غارت و شبيخون، اداره مىشد، عرب از يك سو، يعنى از طرف شمال شرقى به ايران و از طرف شمال به روم و از ناحيه جنوب به شهرهاى حبشه و از طرف غرب به مصر و سودان متصل بودند، و به همين جهت عمده رسومشان رسوم توحش بود، كه در بين آن رسوم، احيانا اثرى از عادات روم و ايران و هند و مصر قديم هم ديده مىشد.
عرب براى زن نه استقلالى در زندگى قائل بود و نه حرمت و شرافتى، بله حرمتى كه قائل بود براى بيت و خاندان بود، زنان در عرب ارث نمىبردند، و تعدد زوجات آن هم بدون حدى معين، جائز بود، هم چنان كه در يهود نيز چنين است، و همچنين در مساله طلاق براى زن اختيارى قائل نبود، و دختران را زنده به گور مىكرد، اولين قبيله اى كه دست به چنين جنايتى زد، قبيله بنو تميم بود، و به خاطر پيشامدى بود كه در آن قبيله رخ داد، و آن اين بود كه با نعمان بن منذر جنگ كردند، و عدهاى از دخترانشان اسير شدند كه داستانشان معروف است، و از شدت خشم تصميم گرفتند دختران خود را خود به قتل برسانند، و زنده دفن كنند و اين رسم ناپسند به تدريج در قبائل ديگر عرب نيز معمول گرديد، و عرب هر گاه دخترى برايش متولد مىشد به فال بد گرفته و داشتن چنين فرزندى را ننگ مى دانست بطورى كه قرآن مىفرمايد:
" يَتَوارى مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ ما بُشِّرَ بِهِ" 4، يعنى پدر دختر از شنيدن خبر ولادت دخترش خود را از مردم پنهان مىكرد و بر عكس هر چه بيشتر داراى پسر مىشد (هر چند پسر خوانده) خوشحالتر مىگرديد، و حتى بچه زن شوهردارى را كه با او زنا كرده بود، به خود ملحق مىكرد و چه بسا اتفاق مىافتاد كه سران قوم و زورمندان، بر سر يك پسرى كه با مادرش زنا كرده بودند نزاع مىكردند، و هر يك آن پسر را براى خود ادعا مىنمودند.
البته از بعضى خانواده هاى عرب اين رفتار هم سرزده، كه به زنان و مخصوصا دختران خود در امر ازدواج استقلال داده، و رعايت رضايت و انتخاب خود او را كرده باشند، كه اين رفتار از عرب، شبيه همان عادتى است كه گفتيم در اشراف ايرانيان معمول بود، و خود يكى از آثار امتياز طبقاتى در جامعه است.
و به هر حال رفتارى كه عرب با زنان داشت، تركيبى بود از رفتار اقوام متمدن و رفتار اقوام متوحش، ندادن استقلال به زنان در حقوق، و شركت ندادن آنان در امور اجتماعى از قبيل حكومت و جنگ و مساله ازدواج و اختيار دادن امر ازدواج به زنان اشراف را از ايران و روم گرفته بودند، و كشتن آنان و زنده به گور كردن و شكنجه دادن را از اقوام بربرى و وحشى اقتباس كرده بودند، پس محروميت زنان عرب از مزاياى زندگى مستند به تقديس و پرستش رئيس خانه نبود، بلكه از باب غلبه قوى و استخدام ضعيف بود.
و اما مساله" پرستش" در بين عرب اينچنين بود كه همه اقوام عرب (چه مردان و چه زنان) بت مى پرستيدند، و عقائدى كه در باره بت داشتند شبيه همان عقائدى است كه صابئين در باره ستاره و ارباب انواع داشتند، چيزى كه هست بتهاى عرب بر حسب اختلافى كه قبائل در هواها و خواسته ها داشتند مختلف مىشد، ستارگان و ملائكه (كه به زعم ايشان دختران خدا هستند) را مىپرستيدند و از ملائكه و ستاره صورتهايى در ذهن ترسيم نموده و بر طبق آن صورتها، مجسمه هايى مى ساختند، كه يا از سنگ بود و يا از چوب، و هواها و افكار مختلفشان به آنجا رسيد كه قبيله بنى حنيفه بطورى كه از ايشان نقل شده بتى از" خرما"،" كشك"،" روغن"،" آرد" و ... درست كرده و سالها آن را مىپرستيدند و آن گاه دچار قحطى شده و خداى خود را خوردند!
و بسا مىشد كه مدتى سنگى را مىپرستيدند، اما آن گاه كه به سنگ زيبايى مىرسيدند سنگ اول را دور انداخته و دومى را براى خدايى بر مىگزيدند، و اگر چيزى پيدا نمىكردند براى پرستش مقدارى خاك جمع نموده و گوسفند شيردهى مىآوردند و شيرش را روى آن خاك مى دوشيدند، و از آن گل بتى مىساختند و بلا فاصله به دور همان بت، طواف مىكردند! و زنان محروميت و تيره بختى هايى كه در اين جوامع داشتند در دل و فكر آنان ضعفى ايجاد كرد، و اين ضعف فكرى أوهام و خرافات عجيب و غريبى در مورد حوادث و وقايع مختلف در آنان پديد آورد، كه كتب تاريخى اين خرافات و اوهام را ضبط كرده است.
و اين بود خلاصه اى از احوال زن در مجتمع انسانى در ادوار مختلف قبل از اسلام، و در عصر ظهور اسلام.
همانطور كه در اول بحث وعده داده بوديم، تمامى سعى خود را در اختصار گويى بكار برديم، و از همه آنچه كه گفتيم، چند نتيجه به دست مىآيد:
نتايجى كه از آنچه گفته شد به دست مىآيد
اول اينكه: بشر در آن دوران در باره زن دو طرز تفكر داشت، يكى اينكه زن را انسانى در سطح حيوانات بىزبان مىدانست، و ديگر اينكه او را انسانى پست و ضعيف در انسانيت مىپنداشت، انسانى كه مردان، يعنى انسانهاى كامل در صورت آزادى او از شر و فسادش ايمن نيستند، و به همين جهت بايد هميشه در قيد تبعيت مردان بماند، و مردان اجازه ندهند كه زنان آزادى و حريتى در زندگى خود كسب كنند، نظريه اول با سيره اقوام وحشى و نظريه دوم با روش اقوام متمدن آن روز مناسبتر است.
دوم اينكه: بشر قبل از اسلام نسبت به زن از نظر وضع اجتماعى نيز دو نوع طرز تفكر داشت، بعضى از جوامع زن را خارج از افراد اجتماع انسانى مىدانستند، و معتقد بودند زن جزء اين هيكل تركيب يافته از افراد نيست، بلكه از شرايط زندگى او است، شرايطى كه بشر بىنياز از آن نمىباشد، مانند خانه كه از داشتن و پناه بردن در آن چارهاى ندارد، و بعضى ديگر معتقد بودند زن مانند اسيرى است كه به بردگى گرفته مىشود، و از پيروان اجتماع غالب است، و اجتماعى كه او را اسير كرده، از نيروى كار او استفاده مىكند، و از ضربه زدنش هم جلوگيرى مىنمايد.
سوم اينكه: محروميت زن در اين جوامع همه جانبه بود، و زن را از تمامى حقوقى كه ممكن بود از آن بهرهمند شود، محروم مىدانستند، مگر به آن مقدارى كه بهرهمندى زن در حقيقت به سود مردان بود، كه قيم زنان بودند.
چهارم اينكه: اساس رفتار مردان با زنان عبارت بود از غلبه قوى بر ضعيف و به عبارت ديگر هر معامله اى كه با زنان مىكردند بر اساس قريحه استخدام و بهرهكشى بود، اين روش امتهاى غير متمدن بود، و اما امتهاى متمدن علاوه بر آنچه كه گفته شد اين طرز تفكر را هم داشتند كه زن انسانى است ضعيف الخلقه، كه توانايى آن را ندارد كه در امور خود مستقل باشد، و نيز موجودى است خطرناك كه بشر از شر و فساد او ايمن نيست و چه بسا كه اين طرز تفكرها در اثر اختلاط امتها و زمانها در يكديگر اثر گذاشته باشند.
اسلام چه تحولى در امر زن پديد آورد؟
سراسر دنيا عقائدى را كه شرح داديم، هم چنان در باره زن داشت، و رفتارهايى كه گفتيم معمول مىداشت، و زن را در شكنجه گاه ذلت و پستى زندانى كرده بود، بطورى كه ضعف و ذلت، يك طبيعت ثانوى براى زن شده و گوشت و استخوانش با اين طبيعت مىروئيد، و با اين طبيعت به دنيا مىآمد و مىمرد، و كلمات زن و ضعف و خوارى و پستى نه تنها در نظر مردان، بلكه در نظر خود زنان نيز مثل واژه هاى مترادف و چون انسان و بشر شده بود، با اينكه در معانى متفاوتى وضع شده بودند، و اين خود امرى عجيب است، كه چگونه در اثر تلقين و شستشوى مغزى فهم آدمى واژگونه و معكوس مىگردد، و تو خواننده عزيز اگر به فرهنگ محلى امتها مراجعه كنى، هيچ امتى را نخواهى يافت، نه امتهاى وحشى و نه امتهاى متمدن كه مثلهايى سارى و جارى در باره ضعف زنان و خوارى آنان، در آن فرهنگ وجود نداشته باشد، بلكه به هر يك از اين فرهنگها مراجعه كنى، خواهى ديد كه با همه اختلافاتى كه در اصل زبان و سياقها و لحنهاى آن هست، انواعى از استفاده و كنايه و تشبيه مربوط به كلمه" زن" خواهى يافت، و خواهى ديد كه مرد ترسو و يا ضعيف و يا بى عرضه و يا خوارى طلب و يا ذلت پذير و يا تن به ذلت ده را زن مىنامند، مثل اين شعر عرب كه مى گويد: و ما أدرى و ليت اخال أدرىأقوم آل حصن ام نساء
نمىدانم و اى كاش مىدانستم كه آل حصن مردانند و يا زنان، و صدها هزار از اينگونه مثلهاى شعرى و نثرى را در هر لغتى خواهى يافت.
و اين به تنهايى براى اهل تحقيق كافى است كه بفهمد جامعه بشرى قبل از اسلام چه طرز تفكرى در باره زن داشته است، و ديگر حاجت ندارد به اينكه سيرهنويسان و كتب تاريخى فصل جداگانه و يا كتابى مختص به دادن آمارى از عقائد امتها و ملتها در مورد زنان نوشته باشند، براى اينكه خصال روحى و جهات وجودى هر امت و ملتى در لغت و آداب آن امت و ملت تجلى مىكند.
و در هيچ تاريخ و نوشتهاى قديمى چيزى كه حكايت از احترام و اعتنا بشان زن كند، نخواهى يافت، مگر مختصرى در تورات و در وصاياى عيسى بن مريم (علیه السلام) كه بايد به زنان مهربانى كرد و تسهيلاتى براى آنان فراهم نمود.
و اما اسلام يعنى آن دينى كه قرآن براى تاسيس آن نازل گرديده، در حق زن نظريهاى ابداع كرده كه از روزى كه جنس بشر پا به عرضه دنيا گذاشت تا آن روز چنين طرز تفكرى در مورد زن نداشت، اسلام در اين نظريه خود، با تمام مردم جهان در افتاد، و زن را آن طور كه هست و بر آن اساسى كه آفريده شده، به جهان معرفى كرد، اساسى كه به دست بشر منهدم شده و آثارش نيز محو گشته بود.
اسلام عقائد و آرايى كه مردم در باره زن داشتند و رفتارى كه عملا با زن مىكردند را بى اعتبار نموده و خط بطلان بر آنها كشيد.
هويت زن در اسلام
اسلام بيان مىكند كه زن نيز مانند مرد انسان است، و هر انسانى چه مرد و چه زن فردى است از انسان كه در ماده و عنصر پيدايش او دو نفر انسان نر و ماده شركت و دخالت داشته اند، و هيچ يك از اين دو نفر بر ديگرى برترى ندارد، مگر به تقوا، هم چنان كه كتاب آسمانى خود مىفرمايد:" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى، وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا، إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ". 5 بطورى كه ملاحظه مىكنيد قرآن كريم هر انسانى را موجودى گرفته شده و تاليف يافته از دو نفر انسان نر و ماده مىداند، كه هر دو بطور متساوى ماده وجود و تكون او هستند، و انسان پديد آمده (چه مرد باشد و چه زن) مجموع مادهاى است كه از آن دو فرد گرفته شده است.
قرآن كريم در معرفى زن مانند آن شاعر نفرمود:" و انما امهات الناس اوعية" 6، و مانند آن ديگرى نفرمود: بنونا بنو أبنائنا و بناتنا بنوهن ابناء الرجال الأباعد 7
بلكه هر فرد از انسان (چه دختر و چه پسر) را مخلوقى تاليف يافته از زن و مرد معرفى كرد، در نتيجه تمامى افراد بشر امثال يكديگرند، و بيانى تمامتر و رساتر از اين بيان نيست، و بعد از بيان اين عدم تفاوت، تنها ملاك برترى را تقوا قرار داد.
و نيز در جاى ديگر فرمود:" أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى، بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ" 8، در اين آيه تصريح فرموده كه كوشش و عمل هيچكس نزد خدا ضايع نمىشود، و اين معنا را تعليل كرده به اينكه چون بعضى از بعض ديگر هستيد، و صريحا نتيجه آيه قبلى كه مىفرمود:" إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى ..."9 را بيان مىكند، و آن اين است كه مرد و زن هر دو از يك نوع هستند، و هيچ فرقى در اصل خلقت و بنياد وجود ندارند.
آن گاه همين معنا را هم توضيح مىدهد به اينكه عمل هيچ يك از اين دو صنف نزد خدا ضايع و باطل نمىشود، و عمل كسى به ديگرى عايد نمىگردد، مگر اينكه خود شخص عمل خود را باطل كند. و به بانگ بلند اعلام مىدارد:" كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ" 10، نه مثل مردم قبل از اسلام كه مىگفتند:" گناه زنان به عهده خود آنان و عمل نيكشان و منافع وجودشان مال مردان است!" و ما انشاء اللَّه به زودى توضيح بيشترى در اين باره خواهيم داد.
پس وقتى به حكم اين آيات، عمل هر يك از دو جنس مرد و زن (چه خوبش و چه بدش) به حساب خود او نوشته مىشود، و هيچ مزيتى جز با تقوا براى كسى نيست، و با در نظر داشتن اينكه يكى از مراحل تقوا، اخلاق فاضله (چون ايمان با درجات مختلفش و چون عمل نافع و عقل محكم و پخته و اخلاق خوب و صبر و حلم) است، پس يك زنى كه درجهاى از درجات بالاى ايمان را دارد، و يا سرشار از علم است، و يا عقلى پخته و وزين دارد، و يا سهم بيشترى از فضائل اخلاقى را دارا مىباشد، چنين زنى در اسلام ذاتا گرامىتر و از حيث درجه بلندتر از مردى است كه هم طراز او نيست، حال آن مرد هر كه مىخواهد باشد، پس هيچ كرامت و مزيتى نيست، مگر تنها به تقوا و فضيلت.
و در معناى آيه قبلى بلكه روشنتر از آن آيه زير است، كه مىفرمايد:" مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً، وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" 11.
و نيز آيه زير است كه مىفرمايد:" وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ، يُرْزَقُونَ فِيها بِغَيْرِ حِسابٍ" 12.
و نيز آيه زير است كه مىفرمايد:" وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ، وَ لا يُظْلَمُونَ نَقِيراً" 13 علاوه بر اين آيات كه صريحا تساوى بين زن و مرد را اعلام مىكند، آيات ديگرى هست كه صريحا بىاعتنايى به امر زنان را نكوهش نموده، از آن جمله مىفرمايد:" وَ إِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالْأُنْثى ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ كَظِيمٌ، يَتَوارى مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ ما بُشِّرَ بِهِ، أَ يُمْسِكُهُ عَلى هُونٍ أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرابِ، أَلا ساءَ ما يَحْكُمُونَ" 14.
و اينكه مىفرمايد خود را از شرمسارى از مردم پنهان مىكند، براى اين است كه ولادت دختر را براى پدر ننگ مىدانستند، و منشا عمده اين طرز تفكر اين بود كه مردان در چنين مواقعى تصور مىكردند كه اين دختر به زودى بزرگ خواهد شد، و ملعبه و بازيچه جوانان قرار خواهد گرفت، و اين خود نوعى غلبه مرد بر زن است، آن هم در يك امر جنسى كه به زبان آوردن آن مستهجن و زشت است، در نتيجه، ننگ زبان زد شدنش به ريش پدر و خاندان او مى چسبد.
همين طرز تفكر، عرب جاهليت را واداشت تا دختران بى گناه خود را زنده زنده دفن كنند. سبب ديگر قضيه را كه علت اولى اين انحراف فكرى بود در گذشته خوانديد، و خداى تعالى در نكوهش از اين عمل نكوهيده، تاكيد كرده و فرمود:" وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ، بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ". 15 از بقاياى اينگونه خرافات بعد از ظهور اسلام نيز در بين مسلمانان ماند، و نسل به نسل از يكديگر ارث بردند، و تا كنون نتوانستهاند لكه ننگ اين خرافات را از صفحه دل بشويند، به شهادت اينكه مىبينيم اگر زن و مردى با يكديگر زنا كنند، ننگ زنا در دامن زن تا ابد مىماند، هر چند كه توبه هم كرده باشد، ولى دامن مرد ننگين نمىشود، هر چند كه توبه هم نكرده باشد، با اين كه اسلام اين عمل نكوهيده را هم براى زن ننگ مىداند، و هم براى مرد، هم او را مستحق حد و عقوبت مىداند و هم اين را، هم به او صد تازيانه مىزند و هم به اين.
زن و موقعيت اجتماعى او در اسلام
اسلام بين زن و مرد از نظر تدبير شؤون اجتماع و دخالت اراده و عمل آن دو در اين تدبير، تساوى برقرار كرده، علتش هم اين است كه همانطور كه مرد مىخواهد بخورد و بنوشد و بپوشد، و ساير حوائجى كه در زنده ماندن خود به آنها محتاج است به دست آورد، زن نيز همين طور است، و لذا قرآن كريم مىفرمايد:" بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ" 16.
پس همانطور كه مرد مىتواند خودش در سرنوشت خويش تصميم بگيرد و خودش مستقلا عمل كند و نتيجه عمل خود را مالك شود، همچنين زن چنين حقى را دارد بدون هيچ تفاوت:" لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ" 17.
پس زن و مرد در آنچه كه اسلام آن را حق مىداند برابرند، و به حكم آيه:" وَ يُحِقُّ اللَّهُ الْحَقَّ" 18، چيزى كه هست خداى تعالى در آفرينش زن دو خصلت قرار داده كه به آن دو خصلت، زن از مرد امتياز پيدا مىكند.
دو خصلت ويژه در آفرينش زن
اول اينكه: زن را در مثل به منزله كشتزارى براى تكون و پيدايش نوع بشر قرار داده، تا نوع بشر در داخل اين صدف تكون يافته و نمو كند، تا به حد ولادت برسد، پس بقاى نوع بشر بستگى به وجود زن دارد، و به همين جهت كه او كشتزار است مانند كشتزارهاى ديگر احكامى مخصوص به خود دارد و با همان احكام از مرد ممتاز مىشود.
دوم اينكه: از آنجا كه بايد اين موجود، جنس مخالف خود يعنى مرد را مجذوب خود كند، و مرد براى اين كه نسل بشر باقى بماند به طرف او و ازدواج با او و تحمل مشقتهاى خانه و خانواده جذب شود، خداوند در آفرينش، خلقت زن را لطيف قرار داد، و براى اينكه زن مشقت بچهدارى و رنج اداره منزل را تحمل كند، شعور و احساس او را لطيف و رقيق كرد، و همين دو خصوصيت، كه يكى در جسم او است و ديگرى در روح او، تاثيرى در وظائف اجتماعى محول به او دارد.
اين بود مقام و موقعيت اجتماعى زن، و با اين بيان موقعيت اجتماعى مرد نيز معلوم مى شود و نيز پيچيدگى و اشكالى كه در احكام مشترك بين آن دو و احكام مخصوص به هر يك از آن دو، در اسلام هست حل مى گردد، هم چنان كه قرآن كريم مىفرمايد:" وَ لا تَتَمَنَّوْا ما فَضَّلَ اللَّهُ بِهِ بَعْضَكُمْ عَلى بَعْضٍ، لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا، وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبْنَ، وَ سْئَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ، إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيماً" 19 و منظورش از اين گفتار آنست كه اعمالى كه هر يك از زن و مرد به اجتماع خود هديه مىدهد باعث آن مىشود كه به فضلى از خدا اختصاص يابد، بعضى از فضل هاى خداى تعالى فضل اختصاصى به يكى از اين دو طائفه است، بعضى مختص به مردان و بعضى ديگر مختص به زنان است.
مثلا مرد را از اين نظر بر زن فضيلت و برترى داده كه سهم ارث او دو برابر زن است، و زن را از اين نظر بر مرد فضيلت داده كه خرج خانه را از گردن زن ساقط كرده است، پس نه مرد بايد آرزو كند كه اى كاش خرج خانه به عهده ام نبود، و نه زن آرزو كند كه اى كاش سهم ارث من برابر برادرم بود، بعضى ديگر برترى را مربوط به عمل عامل كرده، نه اختصاص به زن دارد و نه به مرد، بلكه هر كس فلان قسم اعمال را كرد، به آن فضيلتها مى رسد (چه مرد و چه زن) و هر كس نكرد نمىرسد (باز چه مرد و چه زن) و كسى نمىتواند آرزو كند كه اى كاش من هم فلان برترى را مىداشتم، مانند فضيلت ايمان و علم و عقل و سائر فضائلى كه دين آن را فضيلت مىداند.
اين قسم فضيلت فضلى است از خدا كه به هر كس بخواهد مىدهد، و لذا در آخر آيه مىفرمايد:" وَ سْئَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ"، دليل بر آنچه ذكر كرديم آيه شريفه:" الرِّجالُ قَوَّامُونَ ..." 20 است، به آن بيانى كه به زودى خواهد آمد.
احكام مختص و احكام مشترك زن و مرد در اسلام
و اما احكام مشترك بين زن و مرد و احكامى كه مختص به هر يك از اين دو طائفه است:
در اسلام زن در تمامى احكام عبادى و حقوق اجتماعى شريك مرد است، او نيز مانند مردان مىتواند مستقل باشد، و هيچ فرقى با مردان ندارد (نه در ارث و نه در كسب و انجام معاملات، و نه در تعليم و تعلم، و نه در به دست آوردن حقى كه از او سلب شده، و نه در دفاع از حق خود و نه احكامى ديگر) مگر تنها در مواردى كه طبيعت خود زن اقتضا دارد كه با مرد فرق داشته باشد.
و عمده آن موارد مساله عهده دارى حكومت و قضا و جهاد و حمله بر دشمن است (و اما از صرف حضور در جهاد و كمك كردن به مردان در امورى چون مداواى آسيب ديدگان محروم نيست) و نيز مساله ارث است كه نصف سهم مردان ارث مىبرد، و يكى ديگر حجاب و پوشاندن مواضع زينت بدن خويش است، و يكى اطاعت كردن از شوهر در هر خواستهاى است كه مربوط به تمتع و بهره بردن باشد.
و در مقابل، اين محروميتها را از اين راه تلافى كرد كه" نفقه" را يعنى هزينه زندگى را به گردن پدر و يا شوهرش انداخته، و بر شوهر واجب كرده كه نهايت درجه توانايى خود را در حمايت از همسرش به كار ببرد، و حق تربيت فرزند و پرستارى او را نيز به زن داده است.
و اين تسهيلات را هم براى او فراهم كرده كه: جان و ناموسش و حتى آبرويش را (از اينكه دنبال سرش حرف بزنند) تحت حمايت قرار داده، و در ايام عادت حيض و ايام نفاس، عبادت را از او ساقط كرده، و براى او در همه حالات، ارفاق لازم دانسته است.
پس، از همه مطالب گذشته، اين معنا بدست آمد كه زن از جهت كسب علم، بيش از علم به اصول معارف و فروع دين (يعنى احكام عبادات و قوانين جاريه در اجتماع) وظيفه وجوبى ديگر ندارد، و از ناحيه عمل هم همان احكامى را دارد كه مردان دارند، به اضافه اينكه اطاعت از شوهرش نيز واجب است، البته نه در هر چيزى كه او بگويد و بخواهد، بلكه تنها در مساله مربوط به بهرههاى جنسى، و اما تنظيم امور زندگى فردى يعنى رفتن به دنبال كار و كاسبى و صنعت، و نيز در تنظيم امور خانه، و نيز مداخله در مصالح اجتماعى و عمومى، از قبيل دانشگاه رفتن و يا اشتغال به صنايع و حرفه هاى مفيد براى عموم و نافع در اجتماعات، با حفظ حدودى كه برايش معين شده، هيچ يك بر زن واجب نيست.
و لازمه واجب نبودن اين كارها اين است كه وارد شدنش در هر يك از رشتههاى علمى و كسبى و تربيتى و امثال آن، فضلى است كه خود نسبت به جامعه اش تفضل كرده، و افتخارى است كه براى خود كسب نموده، و اسلام هم اين تفاخر را در بين زنان جايز دانسته است، بر خلاف مردان كه جز در حال جنگ نمىتوانند تفاخر كنند، و از آن نهى شده اند.
اين بود آنچه كه از بيانات گذشته ما به دست مىآمد كه سنت نبوى هم مؤيد آن است، و اگر بحث ما بيش از حوصله اين مقام طول نمىكشيد، نمونه هايى از رفتار رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با همسرش خديجه (علیها السلام) و دخترش فاطمه (علیها السلام) و ساير زنانش و زنان امت خود و آنچه در باره زنان سفارش كرده و نيز شمهاى از طريقه ائمه اهل بيت (علیهم السلام) و زنانشان مانند زينب دختر على (علیه السلام) و فاطمه و سكينه دختر حسين (علیه السلام) و غير ايشان را نقل مىكرديم، و نيز پارهاى از كلماتى كه در مورد سفارش در باره زنان، از ايشان رسيده مىآورديم، و شايد در بحثهاى روايتى مربوط به آيات سوره نساء بعضى از آن روايات را بياوريم انشاء اللَّه، خواننده محترم مىتواند به جلدهاى بعدى مراجعه كند.
حيات اجتماعى سعادتمندانه، حيات منطبق با خلقت و فطرت است
و اما آن اساسى كه اسلام احكام نامبرده را بر آن اساس تشريع كرده، همانا فطرت و آفرينش است، و كيفيت اين پايهگذارى در آنجا كه در باره مقام اجتماعى زن بحث مىكرديم، روشن شد، ولى در اينجا نيز توضيح بيشترى داده و مىگوييم: براى جامعه شناس و اهل بحث، در مباحثى كه ارتباط با جامعه شناسى دارد، جاى هيچ شكى نيست كه وظائف اجتماعى و تكاليف اعتباريى كه منشعب از آن وظائف مىشود، سرانجام بايد منتهى به طبيعت شود، چون اين خصوصيت توان طبيعى انسان بود كه از همان آغاز خلقتش او را به تشكيل" اجتماع نوعى" هدايت كرد، به شهادت اينكه مىبينيم هيچ زمانى نبوده كه نوع بشر، داراى چنين اجتماعى نوعى نبوده باشد، البته نمىخواهيم بگوئيم اجتماعى كه بشر طبق مقتضاى طبيعتش تشكيل مىداده، همواره سالم هم بوده، نه، ممكن است عواملى آن اجتماع را از مجراى صحت و سلامت به سوى مجراى فساد كشانده باشد، همانطور كه ممكن است عواملى بدن طبيعى و سالم آدمى را از تماميت طبيعى آن خارج نموده و به نقص در خلقت گرفتارش كند، و يا آن را از صحت طبيعى به در آورده و مبتلا به بيمارى و آفتش سازد.
پس اجتماع با تمامى شؤون و جهاتش چه اينكه اجتماعى صالح و فاضل باشد و چه فاسد، بالآخره منتهى به طبيعت مىشود، چيزى كه هست آن اجتماعى كه فاسد شده، در مسير زندگيش به عاملى برخورده است كه فاسدش كرده، و نگذاشته به آثار خوب اجتماع برسد، (به خلاف اجتماع فاضل).
پس اين يك حقيقت است كه دانشمندان در مباحث اجتماعى خود يا تصريحا و يا بطور كنايه به آن اشاره كردهاند، و قبل از همه آنان كتاب خداى عز و جل با روشنترين و واضحترين بيان، به آن اشاره كرده و فرموده:" الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى". 21
و نيز فرموده:" الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّى، وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدى" 22 و نيز فرموده:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" 23.
و آيات ديگر كه متعرض مساله قدر است.
پس تمامى موجودات و از آن جمله انسان در وجودش و در زندگيش به سوى آن هدفى كه براى آن آفريده شده، هدايت شده است، و در خلقتش به هر جهاز و ابزارى هم كه در رسيدن به آن هدف به آن جهاز و آلات نيازمند است مجهز گشته و زندگى با قوام و سعادتمندانهاش، آن قسم زندگىاى است كه اعمال حياتى آن منطبق با خلقت و فطرت باشد، و انطباق كامل و تمام داشته باشد و وظائف و تكاليفش در آخر منتهى به طبيعت شود، انتهايى درست و صحيح، و اين همان حقيقتى است كه آيه زير بدان اشاره نموده و مىفرمايد:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً، فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها، لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ، ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ"، رو به سوى دينى بياور كه افراط و تفريطى از هيچ جهت ندارد، دينى كه بر طبق آفرينش تشريع شده، آفرينشى كه انسان هم يك نوع از موجودات آن است، انسانى كه خلقت او و فطرتش تبديل پذير نيست، دين استوار هم، چنين دينى است 24
فطرت در مورد وظائف و حقوق اجتماعى افراد و عدالت بين آنان چه اقتضايى دارد؟
حال ببينيم فطرت در وظائف و حقوق اجتماعى بين افراد چه ميگويد، و چه اقتضايى دارد؟
با در نظر داشتن اين معنا كه تمامى افراد انسان داراى فطرت بشرى هستند، مىگوييم:
آنچه فطرت اقتضاء دارد اين است كه بايد حقوق و وظائف يعنى گرفتنىها و دادنىها بين افراد انسان مساوى باشد، و اجازه نمىدهد يك طائفه از حقوق بيشترى برخوردار و طائفه اى ديگر از حقوق اوليه خود محروم باشد، ليكن مقتضاى اين تساوى در حقوق، كه عدل اجتماعى به آن حكم مىكند، اين نيست كه تمامى مقامه اى اجتماعى متعلق به تمامى افراد جامعه شود (و اصلا چنين چيزى امكان هم ندارد) چگونه ممكن است مثلا يك بچه، در عين كودكيش و يك مرد سفيه نادان در عين نادانى خود، عهده دار كار كسى شود كه هم در كمال عقل است، و هم تجربه ها در آن كار دارد، و يا مثلا يك فرد عاجز و ضعيف عهده دار كار كسى شود كه تنها كسى از عهده اش بر مىآيد كه قوى و مقتدر باشد، حال اين كار مربوط به هر كسى كه مى خواهد باشد، براى اينكه تساوى بين صالح و غير صالح، افساد حال هر دو است، هم صالح را تباه مىكند و هم غير صالح را.
بلكه آنچه عدالت اجتماعى اقتضا دارد و معناى تساوى را تفسير مىكند اين است كه در اجتماع، هر صاحب حقى به حق خود برسد، و هر كس به قدر وسعش پيش برود، نه بيش از آن، پس تساوى بين افراد و بين طبقات تنها براى همين است كه هر صاحب حقى، به حق خاص خود برسد، بدون اينكه حقى مزاحم حق ديگرى شود، و يا به انگيزه دشمنى و يا تحكم و زورگويى يا هر انگيزه ديگر به كلى مهمل و نامعلوم گذاشته شود، و يا صريحا باطل شود، و اين همان است كه جمله:" وَ لَهُنَّ مِثْلُ الَّذِي عَلَيْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَ لِلرِّجالِ عَلَيْهِنَّ دَرَجَةٌ ..."، به آن بيانى كه گذشت، به آن اشاره مىكند، چون جمله نامبرده در عين اينكه اختلاف طبيعى بين زنان و مردان را مىپذيرد، به تساوى حقوق آن دو نيز تصريح مىكند.
معناى تساوى در مورد حقوق زن و مرد
از سوى ديگر مشترك بودن دو طائفه زن و مرد در اصول مواهب وجودى، يعنى در داشتن انديشه و اراده، كه اين دو، خود مولد اختيار هستند، اقتضا مىكند كه زن نيز در آزادى فكر و اراده و در نتيجه در داشتن اختيار، شريك با مرد باشد، همانطور كه مرد در تصرف در جميع شؤون حيات فردى و اجتماعى خود به جز آن مواردى كه ممنوع است، استقلال دارد، زن نيز بايد استقلال داشته باشد، اسلام هم كه دين فطرى است اين استقلال و آزادى را به كاملترين وجه به زن داده، هم چنان كه در بيانات سابق گذشت.
آرى، زن از بركت اسلام مستقل به نفس و متكى بر خويش گشت، اراده و عمل او كه تا ظهور اسلام گره خورده به اراده مرد بود، از اراده و عمل مرد جدا شد، و از تحت ولايت و قيمومت مرد در آمد، و به مقامى رسيد كه دنياى قبل از اسلام با همه قدمت خود و در همه ادوارش، چنين مقامى به زن نداده بود، مقامى به زن داد كه در هيچ گوشه از هيچ صفحه تاريخ گذشته بشر چنين مقامى براى زن نخواهيد يافت، و اعلاميهاى در حقوق زن همانند اعلاميه قرآن كه مىفرمايد:" فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما فَعَلْنَ فِي أَنْفُسِهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ ..."، 25 نخواهيد جست.
ليكن اين به آن معنا نيست كه هر چه از مرد خواستهاند از او هم خواسته باشند، در عين اينكه در زنان عواملى هست كه در مردان نيز هست، زنان از جهتى ديگر با مردان اختلاف دارند. (البته اين جهت كه مىگوييم جهت نوعى است نه شخصى، به اين معنا كه متوسط از زنان در خصوصيات كمالى، و ابزار تكامل بدنى عقبتر از متوسط مردان هستند).
سخن ساده تر اينكه: هر چند ممكن است، يك يا دو نفر زن فوق العاده و همچنين يك يا دو نفر مرد عقب افتاده پيدا شود، ولى به شهادت علم فيزيولوژى، زنان متوسط از نظر دماغ (مغز) و قلب و شريانها و اعصاب و عضلات بدنى و وزن، با مردان متوسط الحال تفاوت دارند، يعنى ضعيفتر هستند. و همين باعث شده است كه جسم زن لطيفتر و نرمتر، و جسم مرد خشن تر و محكمتر باشد و احساسات لطيف از قبيل دوستى و رقت قلب و ميل به جمال و زينت بر زن غالبتر و بيشتر از مرد باشد و در مقابل، نيروى تعقل بر مرد، غالبتر از زن باشد، پس حيات زن، حياتى احساسى است، هم چنان كه حيات مرد، حياتى تعقلى است.
و به خاطر همين اختلافى كه در زن و مرد هست، اسلام در وظائف و تكاليف عمومى و اجتماعى كه قوامش با يكى از اين دو چيز يعنى تعقل و احساس است، بين زن و مرد فرق گذاشته، آنچه ارتباطش به تعقل بيشتر از احساس است (از قبيل ولايت و قضا و جنگ) را مختص به مردان كرد، و آنچه از وظائف كه ارتباطش بيشتر با احساس است تا تعقل مختص به زنان كرد، مانند پرورش اولاد و تربيت او و تدبير منزل و امثال آن، آن گاه مشقت بيشتر وظائف مرد را از اين راه جبران كرده كه: سهم ارث او را دو برابر سهم ارث زن قرار داد، (معناى اين در حقيقت آن است كه نخست سهم ارث هر دو را مساوى قرار داده باشد، بعدا ثلث سهم زن را به مرد داده باشد، در مقابل نفقه اى كه مرد به زن مىدهد).
و به عبارتى ديگر اگر ارث مرد و زن را هيجده تومان فرض كنيم، به هر دو نه تومان داده و سپس سه تومان از آن را (كه ثلث سهم زن است) از او گرفته و به مرد بدهيم، سهم مرد دوازده تومان مىشود، براى اين كه زن از نصف اين دوازده تومان هم سود مىبرد.
در نتيجه، برگشت اين تقسيم به اين مىشود كه آنچه مال در دنيا هست دو ثلثش از آن مردان است، هم ملكيت و هم عين آن، و دو ثلث هم از آن زنان است، كه يك ثلث آن را مالك هستند، و از يك ثلث ديگر كه گفتيم در دست مرد است، سود مىبرند.
پس، از آنچه كه گذشت روشن شد كه غالب مردان (نه كل آنان) در امر تدبير قوى ترند، و در نتيجه، بيشتر تدبير دنيا و يا به عبارت ديگر، توليد به دست مردان است، و بيشتر سودها و بهرهگيرى و يا مصرف، از آن زنان است، چون احساس زنان بر تعقل آنان غلبه دارد، اسلام علاوه بر آنچه كه گذشت تسهيلات و تخفيف هايى نسبت به زنان رعايت نموده، كه بيان آن نيز گذشت.
عدم اجراى صحيح قانون به معناى نقص در قانونگذارى نيست
حال اگر بگويى اين همه ارفاق كه اسلام نسبت به زن كرده، كار خوبى نبوده است، براى اينكه همين ارفاق ها زن را مفت خور و مصرفى بار مىآورد، درست است كه مرد حاجت ضرورى به زن دارد، و زن از لوازم حيات بشر است، ولى براى رفع اين حاجت لازم نيست كه زن، يعنى نيمى از جمعيت بشر تخدير شود و هزينه زندگيش به گردن نيمى ديگر بيفتد، چون چنين روشى همانطور كه گفتيم زن را انگل و كسل بار مى آورد، و ديگر حاضر نيست سنگينى اعمال شاقه را تحمل كند، و در نتيجه موجودى پست و خوار بار مى آيد، و چنين موجودى به شهادت تجربه، به درد تكامل اجتماعى نمىخورد.
در پاسخ مى گوييم: اين اشكال ناشى از اين است كه بين مسئله قانونگذارى و اجراى قانون، خلط شده است، وضع قوانينى كه اصلاحگر حال بشر باشد مسئله اى است، و اجراء آن به روشى درست و صالح و بار آمدن مردم با تربيت شايسته، امرى ديگر، اسلام قانون صحيح و درستى در اين باره وضع كرده بود، و ليكن در مدت سير گذشته اش (يعنى چهارده قرن)، گرفتار مجريان غير صالح بود، اوليائى صالح و مجاهد نبود تا قوانين اسلام را بطور صحيح اجراى كنند، نتيجه اش هم اين شد كه احكام اسلام تاثير خود را از دست داد، و تربيت اسلامى (كه در صدر اسلام، مردان و زنان نمونه و الگويى بار آورد) متوقف شد، و بلكه به عقب برگشت.
اين تجربه قطعى، بهترين شاهد و روشنگر گفتار ما است، كه قانون هر قدر هم صحيح باشد، ما دام كه در اثر تبليغ عملى و تربيت صالح در نفس مستقر نگردد و مردم با آن تربيت خوى نگيرند اثر خود را نمىبخشد، و مسلمين غير از زمان كوتاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و حكومت على (علیه السلام) از حكومتها و اولياى خود كه دعوى دار ولايت و سرپرستى امور آنان بودند، هيچ تربيت صالحى كه علم و عمل در آن توأم باشد نديدند اين معاويه است كه بعد از استقرار يافتن بر اريكه خلافت در منبر عراق، خطاب هاى ايراد مىكند كه حاصلش اين است كه من با شما نمى جنگيدم كه نماز بخوانيد يا روزه بگيريد، خودتان ميدانيد، مىخواهيد بگيريد و مىخواهيد نگيريد، بلكه براى اين با شما مىجنگيدم كه بر شما حكومت كنم و به اين هدف رسيدم.
و نيز ساير خلفاى بنى اميه و بنى عباس و ساير زمامداران كه دست كمى از معاويه نداشتند، و بطور قطع اگر نورانيت خود اين دين نبود، و اگر نبود كه اين دين به نور خدايى روشن شده، كه هرگز خاموش نمىشود، هر چند كه كفار نخواهند، قرنها قبل از اين اسلام از بين رفته بود.
مترجم: كسى كه به قوانين اسلام در مورد زنان خرده مىگيرد، بايد دوره اى از ادوار گذشته اسلام را نشان دهد كه در آن دوره تمامى قوانين اسلامى اجرا شده باشد و مردم با خوى اسلام بار آمده باشند و اين قوانين زنان را تخدير كرده باشد و مهمل و مصرفى بار آورده باشد، و چنين دوره اى در تمامى چهارده قرن گذشته، براى اسلام پيش نيامده است.
آزادى زن در تمدن غرب
هيچ شكى نيست كه پيشگام در آزاد ساختن زن از قيد اسارت و تامين استقلال او، در اراده و عمل اسلام بوده است، و اگر غربى ها (در دوران اخير) قدمى در اين باره براى زنان برداشته اند، از اسلام تقليد كردهاند (و چه تقليد بدى كرده و با آن روبرو شدهاند) و علت اينكه نتوانستند بطور كامل تقليد كنند، اين است كه احكام اسلام چون حلقه هاى يك زنجير به هم پيوسته است (و همچون چشم و خط و خال و ابرو است) و روش اسلام كه در اين سلسله حلقه اى بارز و مؤثرى تام التأثير است، براى همين مؤثر است كه در آن سلسله قرار دارد، و تقليدى كه غربىها از خصوص اين روش كرده اند، تنها از صورت زليخاى اسلام نقطه خال را گرفته اند كه معلوم است خال به تنهايى چقدر زشت و بدقواره است.
و سخن كوتاه اينكه، غربى ها اساس روش خود را بر پايه مساوات همه جانبه زن با مرد در حقوق قرار دادهاند، و سالها در اين باره كوشش نمودهاند و در اين باره وضع خلقت زن و تاخر كمالى او را (كه بيان آن بطور اجمال گذشت) در نظر نگرفتهاند.
و رأى عمومى آنان تقريبا اين است كه تاخر زن در كمال و فضيلت، مستند به خلقت او نيست، بلكه مستند به سوء تربيتى است كه قرنها با آن تربيت مربى شده، و از آغاز خلقت دنيا تا كنون، در محدوديت مصنوعى به سر برده است، و گرنه طبيعت و خلقت زن با مرد فرقى ندارد.
ايراد و اشكالى كه به اين سخن متوجه است اين است كه همانطور كه خود غربيها اعتراف كردهاند، اجتماع از قديمترين روز شكل گرفتنش بطور اجمال و سربسته حكم به تاخر كمال زن از مرد كرده، و اگر طبيعت زن و مرد يك نوع بود، قطعا و قهرا خلاف آن حكم هر چند در زمانى كوتاه ظاهر مىشد، و نيز خلقت اعضاى رئيسه و غير رئيسه زن، در طول تاريخ تغيير وضع مىداد، و مانند خلقت مرد، مىشد.
مؤيد اين سخن روش خود غربىها است كه با اينكه سالها است كوشيده و نهايت درجه عنايت خود را به كار بردهاند تا زن را از عقب ماندگى نجات بخشيده و تقدم و ارتقاى او را فراهم كنند، تا كنون نتوانستهاند بين زن و مرد تساوى برقرار سازند، و پيوسته آمارگيرىهاى جهان اين نتيجه را ارائه مىدهد كه در اين كشورها در مشاغلى كه اسلام زن را از آن محروم كرده، يعنى قضا و ولايت و جنگ، اكثريت و تقدم براى مردان بوده، و همواره عدهاى كمتر از زنان عهده دار اينگونه مشاغل شده اند.
نویسنده: سید محمد حسین طباطبایی
پی نوشت:
1. سوره صافات، آيه 49
2. سوره واقعه، آيه 23
3. سوره بقره، آيه 213
4. سوره نحل آيه 59
5. هان اى مردم، ما يك يك شما را از نر و ماده آفريديم، و شما را شعبه و قبيلهها قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد، و بدانيد كه گرامىترين شما نزد خدا با تقواترين شما است." سوره حجرات، آيه 13"
6. مادران تنها و تنها صدف و ظرف پيدايش انسانها هستند.
7. فرزندان پسران ما، فرزندان خودمان هستند و اما فرزندان دختران ما، فرزند مردمى بيگانهاند.
8. من عمل هيچ عامل را ضايع و بى نتيجه نمىكنم چه مرد و چه زن، بعضى از شما از بعضى ديگر هستيد." سوره آل عمران، آيه 195"
9. سوره حجرات، آيه 13
10.- هر كسى در گرو عمل خويش است." سوره مدثر آيه 38"
11.- هر آن كس كه عمل صالح بجا آورد، چه مرد باشد و چه زن، به شرطى كه عملش توأم با ايمان گردد، بر او زندگى طيب و پاكى داده و اجرشان بر طبق بهترين عملى كه مىكردند مىدهيم." سوره نحل، آيه 97"
12.- و هر كس عملى صالح كند، چه مرد باشد و چه زن، به شرط اينكه ايمان داشته باشد، چنين كسانى داخل بهشت مىشوند و بدون حساب روزى خواهند داشت." سوره مؤمن، آيه 40"
13.- و كسى كه عملى را از اعمال صالحه انجام دهد، چه مرد باشد و چه زن، البته به شرط آنكه داراى ايمان باشد، چنين كسانى داخل بهشت مىشوند و به اندازه خردلى ستم نمىشوند." سوره نساء، آيه 124"
14.- و هر گاه يكى از آنان اطلاع حاصل مىكند كه خداوند دخترى به او داده، صورتش شروع به سياه شدن مىكند و اين در حالى است كه مالامال از خشم است و خود را از شرمسارى، از مردم پنهان نموده، فكر مىكند، آيا پيه و روغن اين ذلت را بر خود بمالد و دخترش را نگهدارد و يا براى رهايى از اين ننگ، او را زنده زنده در خاك كند، آگاه باشيد كه در اين طرز تفكر سخت خطا كردهاند." سوره نحل، آيه 59"
15.- روزى كه از دختر زنده به گور شده مىپرسند به چه گناهى كشته شد." سوره تكوير، آيه 9"
16. - شما زنان و مردان از جنس همديگر مىباشيد." سوره آل عمران، آيه 195"
17.- سود و زيان كارش، عايد خودش مىشود." سوره بقره، آيه 286"
18.- آنچه حق مىداند، حق واقعى است." سوره يونس، آيه 82"
19.- هرگز آرزوى اين را نكنيد كه آنچه ديگران بيش از شما دارند داشته باشيد، مردان از آنچه بدست مىآورند، بهرهاى و زنان از آنچه كسب مىكنند بهرهاى دارند و همواره فضل خدا را از خدا بخواهيد كه خدا به هر چيزى دانا است." سوره نساء، آيه 32"
20.- سوره نساء، آيه 34
21.- پروردگار ما همان كسى است كه خلقت هر چيزى را داد و سپس آن را هدايت نمود." سوره طه، آيه 50"
22.- پروردگارت همان كسى است كه بيافريد و اجزاى آفرينش را متناسب كرد و كسى است كه هر چيزى را تقدير و سپس هدايت فرمود." سوره اعلى، آيه 3"
23.- به نفس سوگند و تناسبى كه در آن قرار داده، آن گاه تقوا و فجورش را به او الهام كرد." سوره شمس، آيه 8"
24.- سوره روم، آيه 30
25.- سوره بقره، آيه 234
ترجمه تفسير الميزان : ذیل آيات 228-242 سوره بقره