نقد اعتقاد مسیحیان به تفدیه عیسى علیه السلام‏

مسيح يكى از شفيعان نزد خدا است، نه خون بهاى گنهكاران‏
 

نصارا معتقدند كه مسيح با خون پر بهاى خود جرائم ايشان را عوض داده و به همين جهت لقب " فادى" به آن جناب داده، گفته ‏اند: بعد از آنكه آدم نافرمانى خدا كرد و از شجره ممنوعه در بهشت خورد، خطاكار شد و اين خطاكارى او به ارث در همه فرزندانش بماند، در نتيجه ذريه او ما دام كه توالد و تناسل كنند، خطاكار مى‏ زايند و جزاى خطيئه هم عقاب در آخرت و هلاك ابدى است كه خلاصى و فرار از آن ممكن نيست با اينكه خداى تعالى رحيم و عادل است.

و لذا اشكالى لا ينحل در اينجا پيدا شد و آن اين است كه اگر آدم و ذريه او را به جرم خطاهايش عقاب كند، با رحمتش منافات دارد، چون همين رحمتش او را واداشت كه ايشان را خلق كند و اگر ايشان را بيامرزد با عدالتش منافات دارد (چون در اين صورت خوب و بد را به يك چوب رانده) و عدالت اقتضاى آن ندارد، بلكه اقتضا مى‏كند بين آن دو را فرق بگذارد، مجرم خطاكار را به جرم و خطايش عقاب، و نيكوكار مطيع را به پاداش نيكى‏ ها و اطاعتش ثواب دهد، البته اين نظريه بيشتر كشيش‏ها است و گرنه بعضى‏ها چون كشيش (مار اسحاق) هستند كه تخلف در مجازات مجرم و خطاكار را جائز مى‏دانند و به عبارت ديگر مى‏گويند خلف وعده جائز نيست، ولى خلف وعيد و تهديد جائز است.
اين اشكال از اول خلقت تا زمان عيسى لا ينحل مانده بود، تا آنكه خداوند آن را به بركت مسيح حل كرد، به اين نحو كه مسيح كه فرزند خدا و خود خدا بود، در رحم يكى از ذريه‏ هاى آدم يعنى مريم بتول حلول كرد و از او متولد شد، همانطور كه يك انسان از انسان ديگر متولد مى‏شود و از اين نظر يك انسان تمام عيار بود، چون از انسانى متولد شده بود، ولى از نظر ديگر يك معبود كامل بود، براى اينكه فرزند اللَّه بود و معلوم است كه پسر اللَّه همان اللَّه تعالى است و از همه گناهان و خطايا معصوم است.

بعد از آنكه برهه ‏اى اندك از زمان در بين مردم زندگى كرد و با آنان معاشرت و آميزش نمود و چون با ايشان خورد و نوشيد و با ايشان گفتگو كرد و انس ورزيد و در بين ايشان آمد و شد كرد، رفته رفته دشمنان را بر خود مسخر ساخت، تا او را به بدترين وجهى بكشند و آن كشتن به وسيله دار بود كه در كتاب الهى، صاحبش لعنت شده است، عيسى اين دار لعنتى و اين زجر و اذيتى را كه داشت تحمل كرد و خود را فدا ساخت تا بندگانش از عقاب آخرت نجات يابند و دچار هلاكت سرمدى نگردند، پس عيسى كفاره خطاهاى مؤمنين و گروندگان به خودش شد، نه تنها گروندگان خودش بلكه كفاره گناهان همه عالم شد، (در رساله اولاى يوحنا، فصل اول آمده: اى فرزندان من، اين الفاظ كه به سوى شما مى‏نويسم براى آن است كه گناه مكنيد و اگر احيانا يكى از شما گناه كرد ما نزد رب مايه تسليتى عادل داريم و او يسوع مسيح است و اين همان وسيله آمرزش خطاهاى ما است، بلكه نه تنها خطاهاى ما، كه خطاهاى همه عالم، اينها سخنانى است كه مسيحيان در معناى (فادى) خونبها شدن مسيح گفته‏ اند.
نصارا اين كلمه (يعنى مساله دار و فداء) را اساس دعوت خود قرار داده‏اند و هيچ بهانه و آغازگرى جز آن ندارند و هيچ كلامى را جز با آن خاتمه نمى‏دهند، هم چنان كه قرآن كريم اساس دعوت خود را توحيد قرار داده، و در خطابش به رسول گراميش مى‏فرمايد:" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى‏ بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي وَ سُبْحانَ اللَّهِ وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ" 1، حتى خود مسيحهم (به طورى كه انجيل‏ها تصريح دارند و نقلش در چند سطر قبل گذشت)، اولين وصاياى خود را توحيد و محبت ورزيدن به خداى سبحان قرار مى‏داده.

علماى اسلام و ساير دانشمندان اشكالهاى بسيارى را كه در گفته ‏ها و عقائد مسيحيان است، تذكر داده‏اند و وجوه فساد و بطلان سخنان ايشان را ذكر كرده‏اند، در اين باره كتابها و رساله‏ ها نوشته و صفحه ‏ها و طومارها پر كرده‏اند و اين عقائد را با ضروريات عقلى منافى و حتى با كتب عهدين نيز مناقض دانسته ‏اند و اما ما آنچه در اين كتاب برايمان اهميت دارد انتخاب آن منافاتهايى است كه با اصول تعليم قرآنى سازگارى ندارند و بعد از بيان آنها بحث را با بيان‏ فرق بين شفاعت و فداء خاتمه داده، روشن مى‏كنيم كه معناى شفاعتى كه قرآن اثباتش كرده و معناى فدايى كه مسيحيان بدان معتقدند چيست.
اين را هم قبلا بگوئيم كه قرآن كريم به صراحت تذكر مى‏دهد كه آنچه از معارف كه بشر را بدان مى‏خواند، با بيانى مى‏خواند و بشر را مخاطب قرار مى‏دهد كه قريب الافق با عقول آنان است و بياناتش فهم و درك آنان را رشد مى‏دهد و فصل مميزى است كه انسان با آن حق را از باطل تشخيص مى‏دهد، آن گاه تسليم حق مى‏شود و از باطل دورى مى‏نمايد و نيز بين خير و شر و نافع و مضر را جدا مى‏سازد و انسان به آسانى مى‏تواند خير را بگيرد و شر را رها كند، عقل سالمى هم كه غبار تعصب جلو ديدش را نپوشانده، هر گاه به اين كتاب عزيز مراجعه كند، همين‏ها را مى‏فهمد، پس آنچه قرآن حق و خير و نافع معرفى نموده، عقل نيز همان را حق و خير و نافع مى‏داند و هر چه را كه قرآن باطل و شر و مضر معرفى كرده، عقل نيز همان را باطل و شر و مضر تشخيص مى‏دهد.

 

ده اشكال بر اين اعتقاد باطل‏

حال ببينيم عقل ما در باره آنچه مسيحيت گفته چه حكم مى‏كند؟ با دقت در آنچه از ايشان نقل كرديم، ده اشكال به آنها وارد است كه اينك از نظر خواننده مى‏گذرد:

1- اول اينكه گفتند: حضرت آدم با خوردن از آن درخت خدا را معصيت كرد و قرآن كريم اين سخن را به دو وجه رد مى‏كند: وجه اول اينكه نهى خداى تعالى (در بهشت صادر شده بود و بهشت دار تكليف و امر و نهى مولوى نيست، در نتيجه نهيى) ارشادى بود كه در آن صلاح حال شخص نهى شده در نظر گرفته مى‏شود و نهى كننده مى‏خواهد او را به سوى آنچه مصلحتش در آن است ارشاد كند و نواهى و نيز اوامرى كه از اين قبيل باشند، نه بر امتثالش ثوابى مترتب مى‏شود و نه بر مخالفتش عقابى،
عينا مانند" بكن" و"نكن" هايى است كه شخص طرف مشورت ما به ما مى‏گويد، و يا" بكن" و" نكن" هايى كه طبيب به بيمارش مى‏گويد تنها چيزى كه بر اينگونه" بكن"،" نكن" ها مترتب مى‏شود همان رشد و مصلحتى است كه طرف مشورت و يا طبيب در" بكن‏ هايش" در نظر گرفته و همان مفسده و ضررهايى است كه در" نكن ‏هايش" پيش‏بينى كرده است، آدم ابو البشر نيز با مخالفتش از دستور ارشادى الهى جز بيرون شدن از بهشت و از دست دادن راحتى و قرب حق تعالى، و سرور رضاى او چيزى دامنگيرش نشد و به هيچ وجه دچار عقوبت خدا نگشت، براى اينكه امر مولوى خدا را نافرمانى نكرد، تا نتيجه‏اش عقاب باشد، خواننده عزيز اگر بيش از اين مقدار در اينجا طالب باشد به تفسير آيه 35 تا 39 سوره بقره مراجعه كند.

وجه دوم اينكه آدم پيغمبر بود و قرآن كريم ساحت پيغمبران را منزه و نفوس‏ شريفه آنان را مبراى از ارتكاب گناه و فسق از امر خداى سبحان مى‏داند، برهان عقلى هم مؤيد اين نظريه است، خواننده محترم مى‏تواند براى ديدن اين برهان به تفسير آيه (213) از سوره بقره، آنجا كه پيرامون عصمت انبياء بحث مى‏كرديم مراجعه نمايد.

2- دوم اينكه گفتند:" به خاطر گناهى كه آدم كرد گنهكارى لازمه او و ذريه او شد".
قرآن اين را نيز رد نموده مى‏فرمايد:" ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ فَتابَ عَلَيْهِ وَ هَدى‏" 2، بعد از خوردن از آن درخت و بيرون شدن از بهشت خداى تعالى او را برگزيد و نظر رحمت خود را به او برگردانيد.
و نيز مى‏فرمايد:" فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ". 3

اعتبار عقلى هم مؤيد اين معنا يعنى آمرزش گناهان است، بلكه نه تنها مؤيد است، بيانگر نيز هست، براى اينكه تبعات گناه و آثار شوم آن امرى است كه هر چند از نظر عقل لازم الاجتناب اعتبار شده و موالى عرفى هم اجتناب از آن و از مخالفت و تمرد را لازم مى‏داند، چون اگر پاى كتك و عقوبت متخلف، و پاداش فرمانبر در كار نباشد، امر تكليف و مولويت پا نمى‏گيرد و هيچ امر و نهيى امتثال نمى‏شود، و عقل و همچنين موالى عرفى اين را هم معتبر مى‏دانند و از شؤون مولويت مى‏شمارند كه مولى دست و بالش در دائره مولويت باز باشد، هر جا مقتضى بداند عقوبت را بر مجرمين و پاداش را براى فرمانبران گسترش داده و هر جا صلاح بداند از خطاى خطاكاران و معصيت عاصيان چشم بپوشد و با ايشان به عفو و مغفرت معامله كند، چون همه اينها از شؤون مولويت و حكومت است و حسن اين عمل يعنى عفو موالى و صاحبان سطوت فى الجمله جاى ترديد نيست و عقلاى از انسان‏ها هم تا به امروز آن را بكار بسته ‏اند، پس اينكه مسيحيان گفتند:" گناه آدم لازمه ذريه او شد"، سخن درستى نيست، چون اگر چنين بود در بشر هيچ موردى براى اصل عفو و مغفرت وجود نمى‏داشت، چون مغفرت و عفو براى محو خطا و باطل نمودن اثر گناه است و با اين فرض كه خطيئه لازم لا ينفك بشر باشد، ديگر موضوعى براى عفو و مغفرت باقى نمى‏ماند، با اينكه وحى الهى چه قرآن كريم و چه كتب عهدين پر است از داستان عفو و مغفرت، حتى خود اين كلامى كه ما از ايشان نقل كرديم و هم اكنون‏ مشغول بحث پيرامون آنيم، خالى از عفو و مغفرت نبود.

و سخن كوتاه اينكه اين ادعاى مسيحيت مبنى بر اينكه گناهى از گناهان يا خطايى از خطاها، همين كه از كسى سر زد لازم لا ينفك او مى‏شود و ديگر نه قابل مغفرت است و نه حتى توبه و ندامت و رجوع به خدا آن را پاك مى‏كند، ادعايى است كه عقل سليم و طبع مستقيم آن را نمى‏پذيرد.

3- اشكال سومى كه به گفتار آنان وارد است اين است كه گفتند: خطيئه آدم همانطور كه ملازم آدم شد ملازم ذريه او نيز شد و تا قيامت ذريه او را خطاكار كرد، و اين گفتار مستلزم آن است كه تبعه آن خطيئه و آثار سوئش هم گريبان ذريه‏اش را بگيرد و بطور كلى گناه هر انسانى گناه ديگران هم شمرده شود و آثار سوء هر گناهى گريبان افراد ديگر را كه آن گناه را نكرده‏اند بگيرد و اين معنا، هم از نظر عقل نادرست است و هم قرآن كريم آن را رد مى‏كند.
بله در قرآن اين معنا آمده است كه اگر يك فرد از انسان عمل زشتى را مرتكب شود و ديگران به آن راضى باشند، هر چند خودشان مرتكب نشده باشند مورد مؤاخذه قرار مى‏گيرند، ليكن اين مساله غير مساله مورد بحث است، مساله مورد بحث اين است كه يك انسان خطايى مرتكب شده و خطاى او خطاى تمامى ذريه او و اثر سوئش گريبان ذريه او را تا قيامت بگيرد، چه اينكه ذريه او به خطاى او رضايت داده باشند و چه نداده باشند، كه گفتيم به هيچ وجه درست نيست و معنا ندارد آدم ابو البشر خطايى كرده باشد، افراد بى‏گناه و معصومى هم كه در ذريه او هستند به آتش گناه او بسوزند و قرآن كريم در آيه:" أَلَّا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى‏" و آيه شريفه:" وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعى‏" 4، آن را رد مى‏كند، عقل سليم هم با آن سازگار نيست، زيرا مؤاخذه بى‏گناه به جرم گنهكار ديگر قبيح است و عقل آن را رد مى‏كند، خواننده محترم مى‏تواند براى تكميل مطالعه خود در اين باب به بحث‏هايى كه در باره افعال در تفسير سوره بقره آيه (216 تا 218) داشتيم مراجعه نمايد.

4- اشكال چهارم اينكه اساس گفتار مسيحيت بر اين است كه اثر تمامى خطاها و گناهان هلاكت ابدى است و هيچ فرقى در كوچكى و بزرگى گناه نيست و لازمه اين سخن آن است كه اصولا گناه كوچك و صغيره‏اى وجود نداشته، هر گناهى هر قدر هم كه ناچيز باشد كبيره و مهلكه بحساب آيد و اين از نظر تعليمات قرآنى درست نيست، چون از نظر قرآن كريم خطاها و معصيت‏ها مختلفند، بعضى كبيره و بعضى صغيره، بعضى مشمول مغفرت و بعضى غير قابل آمرزشند، مانند شرك كه بدون توبه آمرزيده نمى‏شود و خداى تعالى در باره اين دو نوع گناه فرموده:" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ، نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ" 5،" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ" 6.

پس ملاحظه كرديد كه خداى تعالى محرماتى را كه از آن نهى فرموده دو قسم كرده، يكى گناهان كبيره و يكى ديگر گناهانى كه در مقابل آن قرار دارند و قهرا صغيره خواهند بود و نيز بعضى را قابل آمرزش و بعضى ديگر را غير قابل آمرزش دانسته، پس به هر حال گناهان (از نظر زشتى و فساد) مختلفند و چنين نيست كه تمامى گناهان باعث خلود در آتش و هلاكت ابدى گردد.

علاوه بر نظريه قرآن كريم، عقل نيز نمى‏پذيرد كه تمامى گناهان را در يك رديف قرار دهد، به طورى كه در نظر او فرقى ميان" يك سيلى زدن" و بين" كشتن" نباشد و نگاه به زن مردم، با زناى با او يكسان باشد و همچنين (خوردن يك ريال مال مردى توانگر با خوردن تمامى اموال يتيمى بى‏سرپرست در نظرش يكسان باشد) و عقلاى از انسان‏ها در تمامى ادوار هيچ گناهى را در جاى گناه ديگر ننهاده ‏اند و براى هر معصيتى تبعه و اثر خاصى و سرزنش و عقاب معينى قائلند و با اين اختلاف چشمگيرى كه در مراتب گناه هست، چگونه مى‏توان حكم يك كاسه و كلى در باره آن كرد و با فرض اختلاف مراتب آن، عقل حكم مى‏كند به اينكه: مراتب مختلف عذاب را بين آنها توزيع كرد يعنى عذاب جاودانى و هلاك ابدى را كيفر بزرگترين گناه از قبيل شرك به خدا دانست و عذاب‏هاى كمتر را كيفر گناهان كوچكتر دانست همانطور كه قرآن چنين كرده و معلوم است كه خوردن از درخت بهشتى به فرض اينكه حكم ارشادى نبوده باشد بلكه حكم شرعى بوده باشد، مخالفتش به پايه كفر به خداى عظيم و گناهانى نظير آن نمى‏رسد، پس اين درست نيست كه مخالفت چنان نهى را باعث عذاب دائمى بدانيم، خواننده عزيز مى‏تواند به بحث افعال كه در تفسير آيه (216 تا 218) سوره بقره داشتيم مراجعه نمايد.

5- اشكال پنجم كه به حرف مسيحيان وارد است اين است كه گفتند: بين صفت" رحمت" خدا و" عدالت" او تزاحم بوجود آمد، آن گاه براى رفع اين تزاحم عيسى نازل شد و سپس صعود كرد، به بيانى كه قبلا از ايشان نقل كرديم و اگر كسى در اين كلام و در لوازم آن‏ دقت كند مى‏فهمد كه خداى تعالى از ديدگاه مسيحيان هر چند موجودى است آفريننده كه خلقت اين عالم با همه اجزايش مستند به او است، ليكن خدايى است كه هر كارى كه مى‏خواهد بكند علم ذاتيش را بكار گرفته، (عينا، مانند ما انسان‏ها) فكر مى‏كند كه اين كار را بكند و يا نكند، هر يك از اين دو طرف به نظرش چربيد آن را اختيار مى‏كند و چربيدن آن به اين معنا است كه با مصالحى كه در نظر دارد مطابق باشد، همانطور كه ما در هر كارى مصالح و مفاسدش را سبك و سنگين مى‏كنيم، اگر مصالح آن بر مفاسدش چربيد انجام مى‏دهيم و لازمه اين سخن اين است كه خداى تعالى هم مثل ما انسان‏ها در تطبيق عمل خود با مصالح و مفاسد احيانا اشتباه كند و در نتيجه پشيمان شود، هم چنان كه در اصحاح ششم از سفر تكوين از تورات آمده: كه خدا از اينكه فرزندان آدم را در زمين خلق كرد خوشش نيامد و چه بسا در اينكه آيا اين عمل را انجام بدهد يا نه فكرش به جايى نرسد و نتواند مصلحتش را تشخيص دهد و اى بسا فكر او (به خاطر اشتغال به چيزهاى ديگر) به فلان مساله متوجه نگشته، در باره آن جاهل باشد. 7
و سخن كوتاه اينكه خداى تعالى از نظر مسيحيت در افعال و اوصافش عينا مانند يك انسان است كه هر چه مى‏كند با فكر و مصلحت ‏انديشى مى‏كند و همه همش در اين است كه عمل خود را با مصلحت وفق دهد، پس او نيز مانند ما انسان‏ها محكوم به حكم مصالح و مقهور به اين است كه عمل را در اين چهارچوب انجام دهد (و معلوم است كه چنين كسى از ناحيه خارج از ذات خود محكوم به اين احكام شده)، در نتيجه ممكن است از ناحيه خارج به صلاح و مصلحتش هدايت بشود و ممكن است نشود و در نتيجه گمراه گردد و دچار اشتباه و غفلت شود، و چه بسا كه چيزى را بداند و چه بسا نداند، چه بسا بر آن عامل خارجى غالب شود و چه بسا او بر وى غالب گردد، پس قدرت چنين خدايى محدود است، هم چنان كه عملش محدود است و وقتى اين حالتهاى مختلف بر خدا جائز باشد، ساير عوارض كه بر يك فاعل صاحب فكر و اراده طارى مى‏شود بر او نيز طارى شود، يعنى خوشحال شود و اندوهگين گردد و خود را بستايد و ملامت كند، شرمسار شود و سرفراز گردد و احوالى ديگر از اين قبيل و كسى كه چنين وضعى دارد موجودى مادى و جسمانى و داخل در محدوده ناموس حركت و تغيير و استكمال خواهد بود و كسى كه اينطور باشد ممكن الوجود و مخلوق است، البته نه مخلوقى فوق العاده، بلكه يك انسان معمولى خواهد بود، نه واجب الوجودى كه خالق هر چيز است.
و شما خواننده محترم اگر به كتب عهدين مراجعه كنيد خواهيد ديد آنچه ما به عنوان‏ لازمه گفتار حضرات ذكر كرديم صريحا در باره خداى تعالى آمده، يعنى خدا را جسم و متصف به همه اوصاف جسمانى و مخصوصا صفات انسان مى‏داند.

و قرآن مجيد در همه اين معانى كه ذكر شد خداى تعالى را منزه از اين اوهام خرافى مى‏داند از آن جمله مى‏فرمايد:" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ" 8 و براهين عقلى و قطعى هم قائم است بر اينكه خداى تعالى ذاتى است مجمع تمامى صفات كمال، پس او تنها وجود دارد و بس و وجودش هيچ شايبه‏اى از عدم ندارد و او تنها قدرت دارد و قدرتش مطلقه است بدون اينكه مشوب به عجز باشد و او تنها علم دارد، آن هم علم مطلق، بدون اينكه علمش آميخته با جهل و يا در معرض زوال باشد او همه‏اش حيات است، آن هم حيات مطلقه، بدون اينكه مرگ و فنا در او ممكن باشد و وقتى خداى تعالى به حكم براهين قطعى عقلى، چنين خدايى است، ديگر دگرگونگى در او راه ندارد، نه در وجودش و نه در علمش و نه در قدرتش و نه در حياتش.

در نتيجه چنين خدايى جسم و جسمانى نبوده، چون اجسام و جسمانيات از هر جهت در احاطه دگرگونگى و تحولند، و در معرض امكانات (بشود يا نشودها) و احتياجاتند و وقتى خداى تعالى جسم و جسمانى نبود، در معرض حالات مختلف و عوارض متنوع قرار نمى‏گيرد، غفلت و سهو و اشتباه، پشيمانى و سرگردانى، تاثر، شرمسارى و خوارى و كوچكى و شكست خوردن و امثال اينها در ساحت مقدس او محال است و ما در اين كتاب در هر مورد مناسبى كه پيش آمده بحث‏هاى برهانى اين مسائل را بطور كامل آورده‏ايم (ان شاء اللَّه خواننده عزيز به آنها بر مى‏خورد).
و اين به عهده اهل دقت و تدبر است كه بين اين دو قول، يعنى آنچه قرآن در اين باره مى‏گويد و آنچه كتب عهدين گفته، مقايسه كند ببيند آيا معارفى كه قرآن كريم در مورد اله عالم آورده:" كه هر صفت كمال را برايش اثبات و هر صفت نقص را از او نفى كرده و بالأخره او را بزرگتر از آن دانسته كه فهم محدود ما بتواند در باره او حكمى بكند" حق است و يا امورى كه كتب عهدين در اين باره مى‏گويد، امورى كه جز در اساطير يونان و خرافات هند قديم و چين يافت نمى‏شود، امورى كه در وهم انسان‏هاى اولى درآمده و افكارشان تحت تاثير آن قرار گرفته است.

6- اشكال ششم اينكه گفتند:" خدا پسرش مسيح را فرستاد و دستور داد در يكى از رحم‏ها حلول كند، تا به صورت انسانى از آن رحم متولد گردد، در حالى كه خدا هم باشد"!
و اين همان سخن غير معقولى است كه قرآن كريم براى ابطال آن قيام نموده و توضيحش در بيان سابق گذشت و ديگر تكرار نمى‏كنيم.
و معلوم است كه عقل سليم هم نمى‏تواند آن را بپذيرد، براى اينكه اگر در اوصافى كه بايد به حكم عقل واجب الوجود را متصف به آن بدانيم دقت شود از قبيل ثبات سرمدى و عدم دگرگونى و عدم محدوديت وجود و احاطه به هر چيز و نزاهت از گنجيدن در زمان و مكان و آثار اين دو، و نيز اگر در تكون انسان از آن لحظه‏اى كه نطفه‏اى در رحم بوده تا وقتى كه به صورت جنين درمى‏آيد چه اينكه اين تكون را طبق نظريه ملكانيان تفسير كنيم و چه طبق نظريه نسطوريان و چه يعقوبيان و چه غير ايشان (كه قبلا بدان اشاره شد) نمى‏توانيم او را اله يعنى موجودى مجرد بدانيم، چون بين يك موجود جسمانى كه همه اوصاف جسميت و آثار آن را دارد و بين موجودى كه جسميت ندارد و هيچيك از اوصاف جسميت از قبيل زمان و مكان و حركت و غير ذلك در او نيست، نسبتى وجود ندارد، و چگونه ممكن است بين آن دو اتحاد برقرار شود، حال اين اتحاد به هر وجهى كه تصور شود؟
و همين منطبق نشدن اين قول با احكام ضروريه عقلى، باعث شده كه بولس و ساير رؤساى قديسين عليه فلسفه و مباحث عقلى قيام نموده، احكام آن را تقبيح كنند.
بولس مى‏گويد:" من اين را نوشتم تا حكمت حكما را قاطعانه سركوب نموده، فهم فقها را تخطئه نمايم، حكيم كجا و نويسنده كجا و كنكاشگر اين روزگار كجا و تعمق و دقت در معارف دينى ما كجا؟ مگر نبود كه خدا حكمت اين عالم را تعميق فرمود- تا آنجا كه مى‏گويد- اگر يهود جرأت دارد سخن از معجزه كند و از ما معجزه بخواهد و اگر يونانيان جرأت دارند دم از حكمت بزنند ما بانگ برمى‏آوريم كه اينك مسيح مصلوب معجزه و حكمت است. 9
و نظير اين كلمات در كلام وى و كلمات غير او بسيار است و هيچ وجهى جز سياست نشر و تبليغات ندارد و اگر خواننده عزيز و هر كس ديگرى به اين رساله ‏ها و كتب مراجعه نموده، در طريق بياناتش براى مردم و در طرز سخن گفتن با آنان دقت كند، به درستى آنچه ما گفتيم يقين پيدا مى‏كند، (زيرا جز مطالب خطابه‏اى و پشت هم‏اندازى چيزى نمى‏بيند).
و از آنچه گذشت اشكالى كه به قسمت ديگر سخنان مسيحيت وارد است روشن مى‏شود و آن قسمت اين است كه گفتند:" خدا معصوم از گناهان و خطايا است"، و اشكالش‏ اين است كه خدايى كه اينان تصور كرده‏اند، داراى عصمت نيست، براى اينكه عصمت بر دو معنا است كه يكى در مورد او تصور ندارد، و ديگرى را هم ندارد، پس اصلا عصمت ندارد، اما آن عصمتى كه در او تصور ندارد، عصمت از تمرد و نافرمانى خالق است كه مسيحيت قائل به خالقى براى خدا نيستند، و اما عصمتى كه در او تصور مى‏شود ولى مسيحيت آن را براى خدا قائل نيستند، عصمت از اشتباه و خطاى در فكر است كه خواننده عزيز توجه كرد كه صريحا خدا را اشتباه كار معرفى كردند، پس خداى مسيحيت بطور كلى عصمت ندارد.

7- اشكال هفتم به اين قسمت از گفتار آنان وارد است كه گفتند:" بعد از آنكه خداى پسر به صورت فردى از انسان جلوه كرد و با مردم به معاشرت پرداخت، آنهم همانند معاشرت يك انسان معمولى با ساير انسان‏ها، تا آنكه در آخر خود را مسخر دشمنان كرد"، وجه نادرستى اين سخن آن است كه بنا به اين گفتار واجب الوجود صفات ممكنات را به خود گرفته و در عين اينكه واجب الوجود است ممكن الوجود هم شده، در عين اينكه خدا است انسان هم شده و خلاصه كلام اينكه از نظر آقايان واجب الوجود مى‏تواند خلقى از مخلوقات خود شود، يعنى به حقيقت و واقعيت نوعى از اين انواع خارجى متصف گردد، مثلا روزى انسانى از انسان‏ها شود و روزى ديگر اسب، و روزى مرغ و روز ديگر حشره، و وقتى ديگر چيزى ديگر شود و حتى از نظر ايشان خدا مى‏تواند در عين اينكه يك چيز است، چند چيز باشد، هم خدا باشد و هم انسان و هم اسب و هم حشره!!!.
و همچنين هر رقم عمل كه از اعمال موجودات فرض شود از او به تنهايى صادر شود، براى اينكه وقتى بتواند به صورت همه موجودات جلوه كند، بايد همه اعمال مخصوص موجودات را هم بكند، در نتيجه بتواند اعمالى متقابل از قبيل عدل و ظلم را انجام داده و به صفاتى متقابل از قبيل علم و جهل، قدرت و عجز، حيات و ممات، غنى و فقر و ... متصف شود و خداى ملك حق بزرگتر از اينها است و اين اشكال غير از آن محذورى است كه در اشكال ششم گذشت (براى اينكه در اشكال ششم مى‏گفتيم چگونه ممكن است موجودى سرمدى و غير محدود الوجود و محيط به هر چيز و منزه از مكان و زمان ناگهان نطفه شود و در رحم مادر بگنجد و در اشكال هفتم مى‏گوئيم: به فرضى كه از اشكال ششم صرفنظر كنيم، وقتى بنا شد يك چيز، دو چيز شود و خدا انسان شود، مى‏تواند بيش از دو چيز هم بشود و افعال صفات هر يك از انواع موجودات را داشته باشد كه اين خود غير معقولى ديگر است" مترجم").

8- اشكال هشتم به اين قسمت از گفتارشان وارد است كه گفتند:" خدا چوبه دار و لعنت دشمنان را به خود خريد، براى اينكه شخص به دار آويخته شده ملعون است"، اشكال‏ ما اين است كه منظورشان از اين سخن چيست؟ و چگونه خدا لعنت را تحمل كرد؟ و منظور از اين لعنت چيست؟ آيا همين لعنتى است كه اهل عرف و لغت از اين كلمه مى‏فهمند؟ يعنى دور كردن از رحمت و كرامت؟ و يا معنايى ديگر است؟ اگر منظور همان معناى معروف باشد كه ما و اهل لغت از اين كلمه مى‏فهميم مى‏پرسيم چگونه ممكن است كسى كه خودش خدا است خود را از رحمت خود دور كند؟
و يا ديگران او را از رحمت خود او دور سازند؟ و مگر رحمت غير از فيض وجودى و موهبت نعمت و اختصاص به مزاياى هستى چيز ديگرى است؟ اگر اين باشد پس برگشت معناى لعنت و دور كردن به فقر مالى و نداشتن جاه و امثال اينها در دنيا و يا آخرت و يا هر دو خواهد بود، و اينجا است كه مى‏پرسيم معناى لعنت كردن به خداى تعالى و تقدس به هر وجهى كه تصورش كرده باشند غير قابل تصور است و مسيحيت بايد آن را براى ما تصوير كنند و بگويند كه چگونه خدايى كه غنى بالذات است در اثر لعنت مخلوقش محتاج مى‏شود، با اينكه غناى بالذات باب هر فقرى را سد مى‏كند؟.

و اما تعليم قرآنى بر خلاف اين تعليم عجيب و غريب به تمام معناى كلمه است، قرآن كريم مى‏فرمايد:" يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ" 10.
و قرآن كريم خداى را به اسمهايى ياد مى‏كند و به صفاتى متصف مى‏داند كه با آن اسماء و صفات، ديگر محال است در معرض فقر و فاقه، حاجت و نقص، نداشتن و عدم، بدى و زشتى، ذلت در برابر كسى و خوار در نزد خودش قرار گيرد و خلاصه اينكه ساحت قدس و كبريائيش منزه از اينها است.
در اينجا ممكن است كسى به طرفدارى از مسيحيت برخاسته و بگويد: از نظر مسيحيان نيز خداى تعالى فى نفسه يعنى بخودى خود چنين خدايى است و اگر با يك فرد از انسان- مثلا با مسيح- متحد نشده بود، خود بخود اجل از اين بود كه در معرض خوارى و ساير احوال مذكور قرار گيرد و چون با يك انسان كه مادى و جسمانى است متحد شده، همه احوال و عوارض را پذيرفته است!!.
در پاسخ مى‏گوئيم: آيا پذيرش و تحمل لعنت و اتصافش به امور شاقه نامبرده كه علتش- به ادعاى شما- اتحاد نامبرده است، تحمل واقعى و حقيقى است؟ و يا آنكه مجازا آن را تحمل مى‏خوانيد؟ اگر حقيقى باشد همان محذور كه گفتيم لازم مى‏آيد و اگر تحمل مجازى است‏ اشكال دوباره برمى‏گردد. يعنى شما مسيحيان به خاطر اشكال تزاحم عدل خدا و رحمتش بود كه مساله فديه شدن خدا را تصوير كرديد، و اگر اين مساله مجازى و صرف شوخى باشد اشكال مزاحمت برطرف نمى‏شود.

 اعتقاد به تفديه عيسى جهل به معناى حقيقى گناه و نفهميدن چگونگى ارتباط گناه با عقاب است‏

9- اشكال نهم به اين قسمت از گفتار آنان وارد است كه گفتند:" عيسى كفاره گناهان مؤمنين و بلكه كفاره تمام خطاهاى عالم است" و آن اين است كه از اين كلام بر مى‏آيد مسيحيان اصلا معناى حقيقى گناه و خطا را نفهميده‏اند و هنوز درك نكرده‏اند كه چگونه گناهان، عقاب اخروى را در پى مى‏آورند و اين عقاب را چگونه محقق مى‏سازند و حقيقت ارتباط بين اين گناهان و خطاها و بين تشريع را نشناخته‏اند و از موقف تشريع در برقرار نمودن اين رابطه، آن تصور درستى را كه قرآن كريم با بيان و تعليم خود تصوير نموده، ندارند.
و ما در مباحث سابق اين كتاب از آن جمله در تفسير آيه شريفه:" إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا ما" 11 و در ذيل آيه:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" 12، بيان كرديم كه احكام و قوانينى كه مخالفت و تمرد و در آخر گناه و خطيئه در آن واقع مى‏شود، امورى وضعى و اعتبارى است كه منظور از وضع و اعتبار آن اين است كه مصالح مجتمع انسانى با عمل به آن احكام و مراقبت آن دستورات حفظ شود و عقابى كه بر مخالفت آن مترتب مى‏شود تبعات سويى است كه آن را وضع نموده، اعتبار كردند تا بتواند انسان‏هاى مكلف را از هوس معصيت و تمرد از اطاعت منصرف سازد، اين حال قوانينى است كه عقلا براى نظام دادن به مجتمع انسانى وضع مى‏كنند.
ولى تعليم قرآن در اين باره قدمى فراتر نهاده، قدمى كه بحث عقلى گذشته ما نيز آن را تاييد مى‏كند و آن اين است كه منقاد شدن انسان در برابر قوانينى كه برايش از ناحيه خدا تشريع شده را باعث آن مى‏داند كه دل آدمى آماده اتصاف به صفات فاضله و حميده گردد، هم چنان كه سركشى كردنش از آن قوانين را باعث آن مى‏داند كه دلش براى پذيرش صفات رذيله و خسيسه و خبيثه آماده شود و در نتيجه آن آمادگى است كه نعمتى اخروى برايش آماده مى‏شود و در اثر اين آمادگى است كه زمينه عذاب و نقمتى اخروى برايش فراهم مى‏گردد، چون بهشت و دوزخ آخرت تمثل يافته همان فضائل و رذائل است و حقيقت بهشت و دوزخ هم همانا قرب آدمى به خدا و دوريش از خدا است، پس حسنات و سيئات متكى به مصالح و مفاسد واقعى و حقيقى است و منتهى به امورى است كه نظامى حقيقى دارد، نه چون قوانين عقلا كه صرف اعتبار است.
اين نيز واضح است كه تشريع الهى تنها براى نظام بخشيدن به جوامع بشرى نيست بلكه براى تكميل خلقت بشر است، مى‏خواهد با اين هدايت تشريعى هدايت تكوينى را تقويت نموده، مخلوق را به آن هدفى كه در خلقت او است برساند، و به عبارتى ديگر مى‏خواهد هر نوع از انواع موجودات را به كمال وجود و هدف ذاتش برساند و يكى از كمالات وجودى انسان داشتن نظام صالح در زندگى دنيا و يكى ديگر داشتن حيات سعيده در آخرت است و راه تامين اين دو سعادت، دينى است كه متكفل قوانينى شايسته براى اصلاح اجتماع و نيز مشتمل بر جهاتى از تقرب به خدا به نام عبادات باشد تا انسان‏ها بدان‏ها عمل كنند، هم معاششان نظم پيدا كند و هم جانشان نورانى و مهذب گردد و در نتيجه با جانى نورانى و مهذب و عملى صالح، شايسته كرامت الهى در دار آخرت شوند اين است حقيقت امر.
پس انسان به خداى سبحان قربى و بعدى دارد و ملاك در سعادت و شقاوت دائميش و معيار در صلاحيت و فساد اجتماعش همين قرب و بعد است و دين تنها عامل براى ايجاد اين قرب و بعد است و همه اين مطالب امورى است حقيقى نه اينكه اساسش لغو و خرافه بوده باشد.
و اگر فرض كنيم ارتكاب يك معصيت، مثلا خوردن از درخت بهشتى با وجود نهى از آن باعث هلاكت دائمى او و بلكه هلاكت دائمى همه فرزندانش تا روز قيامت شود و علاوه بر اين وسيله ‏اى هم براى نجات از اين هلاكت و اين دلواپسى نباشد، مگر فداء شدن مسيح، پس تشريع اديان قبل از مسيح و يا مسيح و بعد از مسيح چه فائده‏اى مى‏تواند داشته باشد؟!.
چون وقتى فرض كرديم كه هلاكت دائمى و عقاب اخروى از جهت صدور آن معصيت، حتمى است، ديگر نه عملى مى‏تواند انسان را از آن هلاكت و يا به عبارت ديگر از گناه حفظ كند و نه توبه‏اى تنها و تنها راه علاج فداء است و بس، و با اين فرض ديگر تشريع شرايع و انزال كتب و ارسال رسل از ناحيه خداى تعالى هيچ معناى متصورى ندارد و آنچه تا كنون وعده و وعيد و انذار و تبشير از ناحيه خداى تعالى رسيده، خالى از وجه صحت خواهد بود، چون با حتمى بودن فساد و وجوب عذاب اين وعده و وعيدها چه چيزى را اصلاح مى‏كنند؟.

لازمه قول به هلاكت دائمى فرزندان آدم و انحصار راه نجات آنان در فدا شدن عيسى (ع)، و لغو و عبث بودن تشريع تمام اديان است‏.
از اين هم كه بگذريم آقاى بولس و امثال او در باره هزاران هزار انسان كه در امت‏هاى گذشته و قبل از فداء شدن مسيح كه با عمل به شرايع زمان خود به كمال رسيدند و حد اقل در باره انبياء و ربانيين از امت‏هاى گذشته از قبيل ابراهيم و موسىو امثال ايشان چه مى‏گويند؟ آيا به نظر آقايان اين بزرگان نيز با حالت شقاوت و گمراهى از دنيا رفتند و يا به كمال و سعادت خود رسيدند؟ و در عالم بعد از مرگ و در قيامت چه وضعى دارند؟ آيا عقاب و هلاكت در انتظارشان است و يا ثواب و حيات سعيده؟ چگونه مى‏توانند بگويند: ارسال رسل‏ و انزال كتب هيچ اثرى ندارد و دردى را دوا نمى‏كند، با اينكه مسيح تصريح كرده به اينكه براى نجات دادن گنهكاران و خطاكاران فرستاده شده و نيز تصريح نموده است كه صالحان و اخيار احتياجى به اين معنا ندارند.
انجيل لوقا اصحاح پنجم مى‏گويد: كاهنان و يهوديان رياكار بر سر شاگردان مسيح غوغا كردند كه چرا شما شاگردان مسيح با باجگيران و خطاكاران مى‏خوريد و مى‏نوشيد، خود مسيح به جاى شاگردان پاسخ داد: آنان كه صحيح و سالم‏اند طبيب لازم ندارند، و تنها بيمارانند كه طبيب مى‏خواهند، من نيامده‏ام كه صديقين را دعوت كنم، ليكن خطاكاران را به توبه مى‏خوانم.
و كوتاه سخن اينكه قبل از فداى مسيح هيچ غرض صحيحى به نظر نمى‏رسد كه تشريع شرايع الهيه و نواميس دينيه قبل از فداى مسيح را از عبث و لغويت حفظ كند و براى اين عمل عجيب كه از خداى تعالى و تقدس صادر شد محمل صحيحى بوده باشد، مگر اينكه كسى بگويد خداى تعالى مى‏دانسته كه اگر (با فداى مسيح) محذور خطيئه آدم را برطرف نكند هيچيك از اين شريعت‏ها و احكام آنها به هيچ وجه سود نخواهد داد، و اگر با چنين علمى مع ذلك شريعت‏هايى را تشريع كرد بر سبيل احتياط و به اميد موفقيت بوده، به اين اميد كه شايد روزى بتواند (به وسيله فداء كردن يكى از صاحبان شريعت يعنى عيسى) آن محذور را برطرف كند و ميوه تشريع‏هاى بعد از فداء را بچيند و به هدف خود نائل گردد، و به آرزوى در روز نخست خلقت برسد، به همين منظور شرايعى را (به نظر خود بطور غير جدى) تشريع نموده، براى انبياى خود و ساير مردم وانمود كرد كه جدى و واقعى است و به آنان نگفت كه ما دام محذورى كه هست برطرف نشود اين شريعت‏ها و زحمات شما انبياء و مؤمنين ذره‏اى اثر نمى‏بخشد و شرايع همه بيهوده بوده و هدر خواهد رفت.
در اين فرضيه، خداى تعالى هم خودش را گول زده و هم مردم را، اما مردم را گول زده براى اينكه براى آنان چنين وانمود كرده كه اگر به احكام شريعت‏ها عمل كنند سعادت و آمرزششان را ضمانت مى‏كند و اما خودش را فريب داده، براى اينكه تشريع بعد از رفع محذور مذكور به وسيله فداء نيز لغو و بى‏اثر است و كمترين اثرى در سعادت مردم ندارد، هم چنان كه بدون رفع آن محذور هم اثر نداشت، اين حال تشريع دين قبل از رسيدن موقع مناسب براى فداء و تحقق آن بود.
و اما در زمانى كه موقع براى فداء مناسب شد و بعد از آن مساله لغو بودن تشريع شريعت و دعوت دينى و هدايت الهيه روشن‏تر و واضح‏تر است، براى اينكه بعد از برطرف شدن محذور خطاكارى، ديگر كسى خطا نمى‏كند و با اين حال چه فائده‏اى در ايمان به معارف حقه و چه اثرى در اعمال صالحه خواهد بود؟ چون بعد از رفع اين محذور نزول مغفرت و رحمت بر مردم چه مؤمنشان و چه كافرشان، چه صالح و چه طالحشان واجب مى‏شود، ديگر فرقى ميان اتقى الأتقياء و اشقى الاشقياء نخواهد بود، چون قبل از رفع خطيئه هر دو صنف اهل هلاكت و بعد از رفع خطيئه به وسيله فدا هر دو مشمول رحمت خواهند بود.

اگر كسى به طرفدارى از بولس و امثال او برخاسته و بگويد: اينطور نيست كه فدا هيچ اثرى نداشته باشد بلكه با فدا شدن مسيح دعوت دينى سودمند مى‏شود و كسانى كه به مسيح ايمان آورند از ايمان خود بهره‏مند مى‏شوند، هم چنان كه خود مسيح به اين معنا بشارت داده و در انجيل‏ 13 گفته است:" من به شما مى‏گويم كسى كه امروز در برابر مردم به نفع من (و به حقانيت دعوت من) اعتراف كند فردا همه فرزندان انسان در برابر ملائكه خدا ايمان او را تصديق و بدان اعتراف خواهند كرد و كسى كه (دعوت) مرا در برابر مردم منكر شود انسان‏ها هم در برابر ملائكه خدا منكر او مى‏شوند و هر كس كه كلمه ناهنجارى در باره فرزند انسان بگويد، آمرزيده خواهد شد، اما كسى كه نسبت به روح القدس سخن ناهنجارى بگويد بخشوده نمى‏شود.
در پاسخش مى‏گوئيم: علاوه بر اينكه اين سخن مناقض گفتارى است كه قبلا از رساله يوحنا نقل كرديم كه گفت:" اى فرزندان من، اين كلمات را به سوى شما مى‏نويسم تا خطا نكنيد و اگر احيانا كسى از شما خطا كرد من نزد پروردگار وكيل عادلى دارم و آن يسوع مسيح است كه نه تنها كفاره گناه ما است بلكه كفاره گناهان همه عالم است"، تمامى اصول گذشته را هم باطل مى‏كند، چون با اين فرض از آدم گرفته تا قيامت كسى آمرزيده نمى‏شود، مگر عده‏اى معدود، يعنى همانهايى كه به مسيح و روح ايمان آورده باشند، آن هم نه همه هفتاد و دو فرقه آنان بلكه يك فرقه از هفتاد و چند فرقه، و بقيه مردم همه مشمول هلاكت دائم مى‏شوند و در اين بين نمى‏دانيم چه بر سر انبياى گرامى كه قبل از مسيح بودند مى‏آيد و مؤمنين از امت‏هاى ايشان چه سرنوشتى خواهند داشت، و نمى‏فهميم اين دعوتى كه انبياى نامبرده داشته ‏اند، چگونه دعوتى و چگونه حكمى بوده، آيا در دعوت خود راستگو بوده ‏اند يا دروغگو؟
و اگر دروغگو بوده‏اند، پس چرا انجيل‏هاى چهارگانه و تورات دعوت آنان را تصديق كرد؟ با اينكه تورات هرگز سخنى از داستان روح و فداء نگفته و مردم را بدان دعوت نكرده، و آيا انجيل‏ها كتابى صادق را تصديق كرده و يا كتابى دروغين را؟.
اگر كسى بگويد كتب آسمانى قبل از مسيح تا آنجا كه اطلاع داريم از آمدن مسيح خبر و بشارت داده بود و همين خود دعوتى اجمالى به پذيرفتن دين مسيح است، هر چند كه بطور تفصيل كيفيت نزول مسيح و فداء شدنش را نگفته باشد، پس خداى تعالى همواره و از ازل انبياى خود را به آمدن مسيح خبر داده بود و دستور داده بود كه وقتى آمد، مردم به او ايمان آورند و بدانچه او مى‏كند خوشحال باشند.
در پاسخ مى‏گوئيم: اولا اين حرف نسبت به انبياء قبل از موسى، غيب‏گويى و بى‏دليل سخن گفتن است، چرا كه كسى از چنين بشارتى خبر ندارد علاوه بر اينكه به فرض هم چنين بشارتى بوده بشارت به" خلاص" بوده نه به اينكه" شما را به ايمان و تدين به دين خود دعوت كند" و ثانيا اين حرف محذور لغويت و بيهوده بودن دعوت را در فروع دين و دستورات اخلاقى و عملى برطرف نمى‏كند، حتى در باره خود مسيح هم سودى نمى‏دهد با اينكه انجيل‏ها پر از اينگونه دستورات هستند.
و ثالثا محذور" خطيئه" و" غرض خدا نقض شدن" به حال خود باقى است، براى اينكه خداى تعالى بنى آدم را خلق كرد تا به همه آنان ترحم كند و نعمت و سعادت خود را بر همه آنان گسترش دهد. و حال آنكه ديديم نتيجه گفتار بولس‏ها اين شد كه تمامى افراد بشر به جز افرادى انگشت شمار مورد غضب الهى و هلاكت ابدى قرار دارند.
اين بود پاره‏اى از وجوه فساد گفتار وى از نظر عقل، و قرآن كريم (كه همه معارفش مؤيد عقل و عقل مؤيد معارف آن است) نيز اين حكم عقلى را تاييد نموده، در آيه:" الَّذِي أَعْطى‏ كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى‏" 14، بيان مى‏كند كه همه چيز از ناحيه خداى تعالى به سوى غايت و آن هدفى كه براى آن خلق شده راهنمايى گرديده است، و اين هدايت، هم تكوينى است و هم تشريعى پس سنت الهى بر اين جارى است كه هدايت را گسترش دهد و يكى از آن هدايت‏ها، هدايت خصوص انسان‏ها است به وسيله دين.

و در آيه:" قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ، وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" 15، كه راجع به اولين هدايتى است كه به آدم و همراهيانش در هنگام هبوط از بهشت‏ به او داد، و خلاصه‏اى است از تفاصيل شرايع تا روز قيامت، مردم را با بيانى قاطع و ترديد ناپذير دو قسم كرده و مى‏فرمايد:" گفتيم از بهشت هبوط كنيد پس هر گاه از ناحيه من هدايتى به سوى شما آمد (كه البته خواهد آمد)، هر كس هدايتم را پيروى كند نه ترسى بر آنان هست و نه اندوهناك مى‏شوند و كسانى كه كفر بورزند و آيات ما را تكذيب كنند اهل دوزخ و در آنجا جاودانند" و در جمله:" الْحَقَّ أَقُولُ" 16 بيان كرده كه آنچه در آن روز به آدم و در همه اوقات مى‏گويد حق است و در آيه:" ما يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَيَّ وَ ما أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ" 17، فرموده:
خداى تعالى آنچه مى‏گويد و دستور مى‏دهد دچار ترديد نمى‏شود و امرى را كه انفاذ كند نقض نمى‏نمايد، قضايى را كه مى‏راند امضاء مى‏كند و آنچه مى‏گويد مى‏كند، و فعلش از مجراى اراده‏اش منحرف نمى‏شود، نه از ناحيه خودش مثل اينكه چيزى را با عزم و جزم اراده كند آن گاه در انجامش مردد شود، و نه از ناحيه غير مثل اينكه چيزى را اراده كند، ليكن مانع عقلى از انجامش جلوگيرى نمايد و يا در مرحله عمل اشكالى پيدا شود و سد راهش گردد، براى اينكه همه اينها انحايى از قهر قاهر و غلبه مانع خارجى است و قرآن كريم فرموده:" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى‏ أَمْرِهِ" 18.
و نيز فرموده‏" إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ" 19، كه به حكم آيه اول، خدا از هيچ عاملى شكست نمى‏خورد. و به حكم دوم، امر خود را به كرسى مى‏نشاند و نيز از موسىحكايت كرده كه گفت:" عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي فِي كِتابٍ، لا يَضِلُّ رَبِّي وَ لا يَنْسى‏" 20.
و نيز فرموده:" الْيَوْمَ تُجْزى‏ كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ، لا ظُلْمَ الْيَوْمَ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ" 21.
اين آيات و نظائرش دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى خلائق را خلق كرد، در حالى كه از امر آن غافل نبود و نسبت به آينده آن و آنچه از خلق سر مى‏زند جاهل، و نسبت به آنچه خود كرده پشيمان نبود، آن گاه براى داورى بين آنان شرايعى به طور جدى تشريع كرد، بدون اينكه شوخى و يا ترس و يا اميدى داشته باشد، آن گاه براى هر صاحب عملى در برابر عملش جزائى مقرر كرد، اگر عمل خير باشد براى خير و اگر شر باشد شر، بدون اينكه كسى بر او غالب و يا حاكمى بر او حكومت كند يا شريكى با او شركت نمايد و يا فديه و پارتى و دوستى در كار او دخالت كند، مگر آنكه خودش اذن داده باشد، همه اينها كه گفتيم دليلش اطلاق ملك او نسبت به ما سوا است.

10- اشكال دهم كه به سخن مسيحيان و مساله فداى ايشان وارد است، اين است كه: حقيقت فداء عبارت است از اينكه انسان خيانت و عمل خلافى انجام داده باشد كه اثر سوء و كيفر جانى و مالى آن گريبانش را بگيرد و بخواهد آن كيفر را با چيز ديگر عوض كند، آن چيز را هر چه كه باشد فداء (يا فديه) مى‏نامند، پس فداء آن عوضى است كه انسان مى‏دهد تا از آن اثر سوء رهايى يابد، مثلا كسى كه در جنگ اسير شده، به عوض خود يا مالى مى‏دهد و يا شخصى را و يا كسى كه جرمى و خيانتى مرتكب شده، مقدارى مال به عنوان كفاره يا جريمه مى‏پردازد، اين عوض را فديه و نيز فداء گويند، پس در حقيقت تفديه نوعى معامله است كه به وسيله آن، حق صاحب حق و سلطنتش را از" مفدى عنه" (شخصى كه بايد فديه دهد) گرفته و به او بدهند تا شخص مفدى عنه گرفتار كيفر نگردد.

 

در سلطنت حقيقيه خداوند كه تبديل و تبدلى در آن راه ندارد، فديه واقع شدن عقلا محال است‏

از اينجا روشن مى‏شود كه عمل فدا دادن، در موردى كه حق ضايع شده، حق خداى سبحان باشد، غير معقول است، براى اينكه سلطنت الهى (بر خلاف سلطنت‏هاى بشرى است چرا كه سلطنتهاى بشرى وضعى و اعتبارى و از قبيل بازى شاه و وزير بوده و قراردادى است) سلطنتى است حقيقى و واقعى كه تبديل در آن راه ندارد و نمى‏شود با مثلا دادن فديه و عوض آن را كه متوجه ما است برگردانيم.
آرى وجود عين و اثر اشياى عالم، قائم به خداى سبحان است و چگونه تصور مى‏شود كه واقع عالم از وضعى كه دارد دگرگون شود؟
با اينكه تعقل واقع دگرگونى ممكن نيست تا چه رسد به اينكه محقق هم بشود، به خلاف ملك و سلطنت بشرى و حقوق انسانى كه اينگونه مسائل جارى بين ما افراد اجتماع است و امورى است وضعى و قراردادى و چون قراردادى است، بود و نبودنش و معاوضه كردنش به دست خود ما انسان‏ها است كه بر حسب دگرگونى‏هايى كه در مصالح زندگى و معاش ما پيدا مى‏شود يك وقت به كلى خط بطلان بر او مى‏كشيم- و شخصى را كه تا كنون سلطان خود مى‏خوانديم از سلطنت مى‏اندازيم- وقتى ديگر آن حق را به حقى ديگر مبدل مى‏سازيم- مثلا كسى كه قاتل فرزند ما است حق انتقام گرفتنمان را با گرفتن‏ خون بها مبدل مى‏كنيم- و خواننده محترم مى‏تواند براى اطلاع بيشتر به بحثى كه ما در تفسير آيه شريفه:" مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ" 22 و بحثى كه در ذيل آيه:" قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ ..." 23 داشتيم مراجعه نمايد.

ذات مقدس خداى سبحان نيز- علاوه بر محال بودن عقلى فديه، كه بيانش گذشت- به خصوص اين مساله اشاره كرده و آن را نفى نموده است آنجا كه فرمود:" فَالْيَوْمَ لا يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ وَ لا مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مَأْواكُمُ النَّارُ" 24، در سابق هم گذشت كه كلام عيسى هم كه قرآن كريم آن را حكايت نموده، از اين قبيل است و آن كلام اين است:" وَ إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ؟ قالَ سُبْحانَكَ ما يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لِي بِحَقٍ‏ ... ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِي بِهِ، أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ، فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ شَهِيدٌ، إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" 25، براى اينكه جمله:" وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ..." به اين معنا است كه عرض كرده باشد:
پروردگارا من ما دام كه در بين بندگان تو بودم، وظيفه‏اى نداشتم جز آنچه كه تو برايم معين كردى و آن عبارت بود از:" تبليغ رسالت و شهادت بر اعمال"، و اما هلاك شدن و نجات يافتن، عذاب شدن يا آمرزيده شدنشان به عهده تو است، هيچ ارتباطى با من ندارد و من هيچ مسئوليتى هم نسبت به آن ندارم و تو در اين باره اختياراتى به من نداده‏اى تا با استفاده از آن مردم را از عذاب تو خارجشان كنم و مثلا نگذارم تو بر آنان مسلط شوى و اين بيان كاملا دلالت مى‏كند بر نبودن مساله‏اى به نام فداء، چون اگر چنين چيزى وجود مى‏داشت نبايد در آيه شريفه خود را از اعمال مردم تبرئه كند و عذاب و مغفرت هر دو را به خداى سبحان ارجاع داده، مساله را بطور كلى بى‏ارتباط به خود بداند.

و در معناى اين آيات آيه شريفه زير است كه مى‏فرمايد:" وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً وَ لا يُقْبَلُ مِنْها شَفاعَةٌ وَ لا يُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ" 26. و همچنين آيه زير كه مى‏فرمايد:" يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شَفاعَةٌ" 27 و آيه زير كه مى‏فرمايد:" يَوْمَ تُوَلُّونَ مُدْبِرِينَ، ما لَكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عاصِمٍ" 28، چون كلمه" عدل" در آيه اول و كلمه" بيع" در آيه دوم و كلمه" عاصم- نگهدارى از ناحيه خدا" كلماتى است كه فداء نيز بر آنها منطبق است و نفى آنها نفى فداء نيز هست.
بله قرآن كريم در مورد مسيحشفاعت را به جاى فدايى كه مسيحيان گفته‏اند اثبات كرده و فداء غير از شفاعت است، چون شفاعت همانطور كه در آنجا كه از آن بحث مى‏كرديم يعنى در ذيل آيه:" وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِي" 29 گذشت، نوعى ظهور و كشف است از اينكه صاحب شفاعت به درگاه مشفوع قربى و مكانتى دارد، بدون اينكه خود شفيع مالك و صاحب اختيار شفاعت باشد و يا ملكى و سلطنتى را از مشفوع عنده سلب و يا حكمى را كه او كرده بود و مجرم با آن مخالفت نموده بود باطل كرده باشد و يا بتواند بطور كلى قانون مجازات را باطل كند، بلكه شفيع با داشتن تقرب به درگاه خداى تعالى دعا و استدعا مى‏كند تا مشفوع عنده كه در بحث ما خداى تعالى است در ملك خود (يعنى گنهكارى كه محتاج شفاعت است) تصرفى كند كه هر مالكى مى‏تواند در ملك خود آن گونه تصرفات را بكند، تصرفى كه حق باشد- كه يكى از آنها- عفو است كه براى مولى جايز است اين حق خود را بكار بزند، هم چنان كه مى تواند آن را بكار نبسته و عبد خود را به خاطر عصيانش عذاب كند چون عذاب كردن نيز قانونى است همانطور كه عفو قانون است.

پس كار شفيع اين است كه مشفوع عنده (يعنى مولا) را تحريك كند و از او استدعا نمايد در موردى كه عبد استحقاق عقوبت دارد از حق ديگر خود يعنى عفو و مغفرت استفاده كند.
اين است كار شفيع، نه اينكه بخواهد ملك و سلطنت مولا را از او سلب كند، به خلاف فداء كه همانطور كه گفتيم نوعى معامله است كه سلطنتى را كه مولا بر گنهكاران داشت از او سلب مى‏كند، در مقابل سلطنتى به او مى‏دهد كه شخص فدايى را به عوض گنهكاران عقوبت كند و ديگر سلطنتى نسبت به گنهكاران نداشته باشد.
دليل ما بر آنچه گفتيم آيه شريفه:" وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ، إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ"
30 است كه تصريح دارد بر اينكه:" شفاعت از ناحيه كسانى كه داراى علم هستند و به حق شهادت مى‏دهند امرى واقع شدنى است و مسيحهم از ايشان است"، گو اينكه مسيحيان آن جناب را خدا دانسته، به جاى خدا مى‏خوانند، ولى قرآن كريم تصريح كرده به اينكه خداى تعالى به او كتاب و حكمت آموخته و در اين باره فرموده:" وَ يُعَلِّمُهُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ" 31، و او را از شهيدان روز قيامت خوانده، فرموده:" وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ" 32 و نيز در اين باره فرموده:" وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" 33.

 

اين آراء از كجا منشا گرفته؟

قرآن كريم منكر اين است كه مسيحاين آراء و عقايد (خرافى) را به مسيحيان القاء نموده و آن را در بينشان ترويج كرده باشد، بلكه مسيحيان در اين عقايد دينى از رؤساى خود تقليد كرده و هنوز هم مى‏كنند و بطور تعبد و كوركورانه تسليم دستورات ايشانند و رؤسا هم اين عقائد را از بت‏پرستان قديم گرفته بودند، هم چنان كه قرآن كريم فرمود:" وَ قالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَ قالَتِ النَّصارى‏ الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ، ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْواهِهِمْ، يُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ، قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ، اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ، وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً لا إِلهَ إِلَّا هُوَ سُبْحانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ ..." 34.

و منظور از اين كفارى كه مى‏فرمايد يهود و نصارا از ايشان الگو گرفتند، نمى‏تواند عرب جاهليت و بت‏پرستى ايشان باشد كه معتقد بودند ملائكه دختران خدايند، براى اينكه اعتقاد يهود و نصارا به اينكه خدا فرزند دارد از نظر تاريخ قديم‏تر از ايامى است كه با عرب جاهليت تماس پيدا نموده، با آنها اختلاط پيدا كنند، مخصوصا اعتقاد يهود كه معلوم است قديم‏تر از اعتقاد نصارا است با اينكه ظاهر جمله:" من قبل" اين است كه يهود و نصارا عقائد خرافى خود را از كفارى گرفتند كه قبل از آمدن اين دو كشيش مى‏زيسته‏اند، علاوه بر اينكه بت‏پرستى عرب جاهليت مذهبى بود كه از ديگران به ايشان منتقل شده بود و خود مبتكر آن نبودند.
مى‏گويند: اولين كسى كه بت را بر بام كعبه نصب كرد و مردم را به پرستش (و يا حد اقل تعظيم) آن دعوت كرد، عمرو بن لحى بود كه معاصر با شاپور ذو الاكتاف بوده، در آن ايام بزرگ قوم خود در مكه بوده و با قدرتى كه داشته، پرده‏ دارى كعبه را به خود اختصاص داده بود، سپس سفرى به شهر بلقاء كه در اراضى شام واقع شده بود رفت، در آنجا به مردمى برخورد كه بت‏هايى داشتند و آنها را مى‏پرستيدند، از ايشان وجه اين عملشان را پرسيد، گفتند:
اين بت‏ها ارباب ما هستند كه ما آنها را به شكل هيكل‏هاى علوى (آسمانى) و اشخاصى (نيرومند) از بشر ساخته‏ ايم و با پرستش آنها از آن هيكل‏ها يارى مى‏گيريم و باران طلب مى‏كنيم و آنها براى ما باران مى‏فرستند، عمرو بن لحى از ايشان خواست يكى از بت‏هايشان را به وى بدهند، ايشان هبل را به او دادند، عمرو هبل را با خود به مكه آورد و بر بام كعبه نصب نموده، مردم را به پرستش آن دعوت نمود، البته بت اساف و نائله به صورت يك زن و شوهر نيز با او بود، مردم را دعوت كرد كه آن دو بت را هم بپرستند و با پرستش آنها به سوى خدا تقرب بجويند. 35
و از عجائب امر اين است كه قرآن اسامى چند بت را ذكر كرده كه مربوط به اعراب زمان نوح بوده‏اند و قرآن شكوه نوح از بت‏پرستى قومش را اينطور نقل فرموده:" وَ قالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ وَ لا تَذَرُنَّ وَدًّا وَ لا سُواعاً وَ لا يَغُوثَ وَ يَعُوقَ وَ نَسْراً" 36.
علاوه بر اينكه مذهب و ثنيت كه در روم و يونان و مصر و سوريه و هند بود، به نقاط يهودنشين و نصرانى‏نشين يعنى فلسطين و حوالى آن نزديك‏تر و انتقال عقائد و احكام دينى آنان به ميان اهل كتاب آسان‏تر و اسباب اين انتقال فراهم‏تر بود.
پس نمى‏توانيم بگوئيم منظور از كفارى كه عقائد كفرآميز اهل كتاب از قبيل فرزندى عيسى براى خدا و امثال آن از كفار گرفته شده چون شبيه به عقائد ايشان است عرب جاهليت است بلكه منظور وثنيت قديم هند و چين و وثنيت غرب يعنى روم و يونان و شمال آفريقا است، هم چنان كه تاريخ هم نظير اين عقائد كه در اهل كتاب موجود است يعنى عقيده پدر و فرزندى، تثليث، صليب، فداء و امثال آن را از ايشان حكايت نموده، و اين از حقايق تاريخى است كه قرآن شريف آن را بيان مى‏كند.
و نظير آيات سابق در دلالت بر اين حقيقت آيه زير است كه مى‏فرمايد:" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعُوا أَهْواءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وَ أَضَلُّوا كَثِيراً وَ ضَلُّوا عَنْ سَواءِ السَّبِيلِ" 37 و بيان مى‏كند غلو اهل كتاب در دين و به غير حق، همان تقليدى است كه از هوا و هوس مردم گمراه كردند، مردمى كه قبل از ايشان بودند.
و اين آيه خود شاهد ديگرى است بر اينكه مراد از جمله:" يُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ ..." در آيه سوره توبه عرب جاهليت نيست، چون كفارى را كه اهل كتاب آنان از آنان پيروى كردند چنين توصيف كرده كه (بسيارى از مردم را گمراه كردند)، معلوم مى‏شود سمت پيشوايى ضلالت را داشتند، مردمى به اصطلاح پيشرفته بوده‏اند كه ديگران چشم بسته از آنها تقليد مى‏كردند و عرب جاهليت چنين مردمى نبودند و در مقايسه با امت‏هاى ديگر چون فارس و روم و هند و غير ايشان عقب مانده‏ترين مردم عصر خود بودند.
و نيز مراد از جمله مذكور در سوره توبه احبار و رهبان نيست، براى اينكه آيه شريفه مطلق است و اگر مراد احبار و رهبان بود، بايد مى‏فرمود:" لا تتبعوا اهواء قوم منكم ...
و اضلوا كثيرا منكم"، پس منظور از جمله مذكور جز همان وثنيت چين و هند و غرب نمى‏تواند باشد.

 

كتابى كه اهل كتاب خود را منسوب به آن مى‏دانند چيست؟ و چگونه كتابى است؟

قبل از بررسى كتبى كه اهل كتاب آن را كتب آسمانى خود مى‏دانند، لازم است چند كلمه‏اى در باره خود اهل كتاب بحث شود تا ببينيم اين كلمه شامل تنها يهود و نصارا مى‏شود و يا شامل مجوس نيز مى‏گردد و چون مساله عقلى نيست قهرا تنها راه اثبات و نفى آن دليل نقلى، يعنى قرآن و روايت است و روايات‏ 38 هر چند مجوس را اهل كتاب خوانده، كه لازمه‏اش آن است كه اين ملت نيز براى خود كتابى داشته باشد و يا منسوب به يكى از كتابهايى از قبيل‏ كتاب نوح و صحف ابراهيم و تورات موسى و انجيل عيسى و زبور داود باشد كه قرآن آنها را كتاب آسمانى خوانده و ليكن قرآن هيچ متعرض وضع مجوس نشده و كتابى براى آنان نام نبرده و كتاب" اوستا" كه فعلا در دست مجوسيان است نامش در قرآن نيامده، كتاب ديگرى هم كه نامش در قرآن آمده باشد در دست ندارند.
و كلمه" اهل كتاب" هر جا در قرآن ذكر شده، مراد از آن يهود و نصارا است كه خود قرآن براى آنان كتابى نام برده كه خداى تعالى براى ايشان نازل كرده است.
اما كتبى كه در دست يهود است و آنها را كتب مقدسه مى‏خوانند سى و پنج كتاب است كه يكى از آنها تورات است و مشتمل است بر پنج سفر: 1- سفر خليقه 2- سفر خروج 3- سفر احبار 4- سفر عدد 5- سفر استثناء و يكى ديگر كتب مورخينى است كه مشتمل است بر دوازده كتاب: 1- كتاب يوشع 2- كتاب قضات بنى اسرائيل 3- كتاب راعوث 4 و 5- دو سفر مربوط به صموئيل 6 و 7- دو سفر از اسفار ملوك 8 و 9- دو سفر از اخبار ايام 10 و 11- دو سفر از اسفار عزرا 12- سفر استير، يكى ديگر كتاب ايوب و يكى زبور داود و يكى كتب سليمان كه آن نيز مشتمل بر چند كتاب است:
1- كتاب امثال 2- كتاب جامعه 3- كتاب تسبيح التسابيح و يكى ديگر كتب نبوات است كه مشتمل است بر هفده كتاب:
1- كتاب نبوت اشعياء 2- كتاب نبوت ارميا 3- كتاب مراثى ارميا 4- كتاب حزقيال 5- كتاب نبوت دانيال 6- كتاب نبوت هوشع 7- كتاب نبوت يوييل 8- كتاب نبوت عاموص 9- كتاب نبوت عويذيا 10- كتاب نبوت يونان 11- كتاب نبوت ميخا 12- كتاب نبوت ناحوم، 13- كتاب نبوت حيقوق 14- كتاب نبوت صفونيا 15- كتاب نبوت حجى 16- كتاب نبوت زكريا 17- كتاب نبوت ملاخيا.

ولى قرآن كريم از ميان آنها به جز تورات موسى و زبور داودرا نام نبرده، و اما آنچه نزد نصارا كتاب آسمانى خوانده مى‏شود همان انجيل‏هاى چهارگانه است: يعنى انجيل متى و انجيل مرقس و انجيل لوقا و انجيل يوحنا و يكى ديگر كتاب اعمال رسولان و يكى چند رساله زير است:
1- چهارده رساله از بولس 2- رساله يعقوب 3 و 4- رساله بطرس 5 و 6 و 7- رساله‏هاى يوحنا 8- رساله يهوذا و يكى هم رؤياى يوحنا است.
و قرآن كريم از آنها يعنى از كتب مقدسه مخصوص نصارا بجز اين مقدار را ذكر نكرده كه در بين كتب آسمانى كتابى است كه خدا آن را بر عيسى بن مريم نازل كرده و نامش انجيل‏ است كه البته انجيل نازل از ناحيه خداى تعالى يك انجيل بوده نه چهار تا، و نصارا هر چند نمى‏دانند چيست و آن را به رسميت نمى‏شناسند، ليكن در كلمات رؤساى ايشان جسته و گريخته اعترافاتى يافت مى‏شود كه مسيحكتابى داشته به نام انجيل، از آن جمله در رساله‏اى‏ 39 كه بولس به اهل غلاطيه نوشته، در اصحاح اول آمده: كه من تعجب مى‏كنم از اينكه شما اينچنين به سرعت از آنچه مسيح شما را دعوت مى‏كند به آن كه خود نعمت مسيح است، به سراغ انجيل ديگر مى‏رويد با اينكه آن در حقيقت انجيلى ديگر نيست (يعنى انجيل واقعى نيست) بلكه مشتى افراد پيدا شده‏اند كه شما را به زور و اجبار وادار مى‏كنند به اينكه آنچه آنان تحريف كرده‏اند بپذيريد.
نجار هم در قصص انبيا به آنچه ما از رساله بولس نقل كرديم و به مواردى ديگر از كلمات وى كه در رساله‏ هاى او يافته، استشهاد كرده است بر اينكه معلوم مى‏شود غير از انجيل‏هاى چهارگانه معروف، انجيل ديگرى بوده به نام انجيل مسيح.
و قرآن كريم با اين حال خالى از اين اشعار نيست كه بعضى آيات واقعى و حقيقى تورات نزد يهود موجود بوده و همچنين بعضى از قسمت‏هاى انجيل واقعى و حقيقى نزد نصارا موجود بوده است و اين اشاره از آيات زير به خوبى استفاده مى‏شود:" وَ كَيْفَ يُحَكِّمُونَكَ وَ عِنْدَهُمُ التَّوْراةُ فِيها حُكْمُ اللَّهِ" 40،" وَ مِنَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّا نَصارى‏ أَخَذْنا مِيثاقَهُمْ، فَنَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ" 41، كه دلالت اين آيات بر مدعاى ما روشن است.

 

نویسنده: سید محمد حسین طباطبایی

 

پی نوشت:

1. بگو اين است راه من كه با بصيرت هم خودم و هم پيروانم به سوى خدا دعوت مى‏كنيم، و منزه است خدا و من از مشركين نيستم." سوره يوسف، آيه 108".
2.  " سوره طه، آيه 122".
3. آدم از پروردگارش كلماتى گرفت و در نتيجه نظر رحمتش را به سوى او برگردانيد كه او بسيار توبه پذير، و مهربان است." سوره بقره، آيه 37".
4.  " سوره نجم، آيه 39".
5.   اگر از گناهان كبيره‏اى كه از آن نهى شده‏ايد، اجتناب كنيد بديهايتان را مى‏آمرزيم." سوره نساء، آيه 31".
6. خدا اين گناه را كه به او شرك بورزيد نمى‏آمرزد و گناهان سبك‏تر از آن را براى هر كه بخواهد مى‏آمرزد." سوره نساء، آيه 48".
7. تورات عربى چاپ 1811 ميلادى.
8.   منزه است خدا از آنچه در باره‏اش مى‏گويند" سوره صافات، آيه 159".
9.   رساله بولس، اصحاح اول.
10.   هان اى مردم شما همه محتاجيد به خدا، و تنها خدا است كه به كسى نيازمند نيست." سوره فاطر، آيه 15".
11.  " سوره بقره، آيه 26".
12.  " سوره بقره، آيه 213".
13.   لوقا اصحاح دوازدهم.
14.  " سوره طه، آيه 50".
15.  " سوره بقره، آيه 39".
16.  " سوره ص، آيه 84".
17.  " سوره ق، آيه 29".
18.  " سوره يوسف، آيه 21".
19.  " سوره طلاق، آيه 3".
20.   علم به احوال اقوام سلف در لوح محفوظ ثبت است، هرگز پروردگارم را خطايى و نسيانى نيست." سوره طه، آيه 52".
21.   امروز هر كسى بدانچه كرده جزا داده مى‏شود، امروز هيچ ظلمى نيست كه خدا سريع الحساب است." سوره مؤمن، آيه 17".
22.  " سوره حمد، آيه 4".
23.  " سوره آل عمران، آيه 26".
24.   امروز از شما فديه و عوض گرفته نمى‏شود، نه از شما و نه از كسانى كه كافر شدند، ماواى همه شما آتش است." سوره حديد، آيه 15".
25.  " سوره مائده، آيه 118".
26.   بترسيد از روزى كه هيچ كسى به جاى ديگرى جزا داده نمى‏شود و از كسى شفاعت قبول نگشته عوض گرفته نمى‏شود و يارى هم نمى‏شوند." سوره بقره، آيه 48".
27.  " سوره بقره، آيه 254".
28.  " سوره مؤمن، آيه 33".
29.  " سوره بقره، آيه 48".
30.  " سوره زخرف، آيه 86".
31.  " سوره آل عمران، آيه 48".
32.  " سوره مائده، آيه 117".
33.  " سوره نساء، آيه 159".
34.   يهود گفت: عزيز پسر خدا است و نصارا گفتند: مسيح پسر خدا است، اين سخنى است كه( بدون فكر و سند و تنها به لقلقه) زبانشان مى‏گويند، مثل اينكه از سخنان كفارى كه قبل از ايشان بودند الگو گرفته‏اند، خدايشان بكشد، كه چه دروغهايى مى‏تراشند، يهوديان احبار خود و مسيحيان رهبانهاى خود را به جاى خداى تعالى ارباب خود گرفتند و نيز مسيح پسر مريم را خداى خود اتخاذ نمودند با اينكه مامور نشده بودند مگر به اينكه معبودى واحد را عبادت كنند كه هيچ معبودى جز او نيست و منزه است خدا از آن شرك كه مى‏ورزند." سوره توبه، آيه 31".
35.   نقل از كتاب ملل و نحل ج 2 ص 233 و غيره.
36.   خدايا اين مردم به يكديگر سفارش كردند كه زنهار خدايان خود را رها مكنيد و دست از خداى ود و خداى سواع و يغوث و يعوق و نسر برنداريد." سوره نوح، آيه 23".
37.   بگو اى اهل كتاب در دين خود به غير حق تجاوز مكنيد و هوا و هوس مردمى را كه از قديم گمراه بودند و بسيارى را هم گمراه كرده و خود از راه ميانه منحرف شدند پيروى مكنيد." سوره مائده، آيه 77".
38.   وسائل ج 11 ص 96 باب 49.
39.   رساله بولس.
40.   چگونه يهود سر به حكم تو فرمود آرند با اينكه تورات نزد ايشان بود و در آن حكم خدا وجود داشت ولى آن را نپذيرفتند." سوره مائده، آيه 43".
41.   ما از آنها هم كه گفتند: ما نصارائيم پيمانشان بگرفتيم ولى مقدارى از آنچه به ايشان تذكر داديم فراموش كردند." سوره مائده، آيه 14".

 

منابع: 

ترجمه تفسير الميزان ؛ سوره آل عمران - ذیل آیات 79-80