چرا قرآن کریم مشتمل بر متشابه است؟

چرا قرآن کریم مشتمل بر آیات متشابه است؟

يكى از اعتراضاتى كه بر قرآن كريم وارد كرده ‏اند، اين است كه قرآن مشتمل است بر آياتى متشابه، با اينكه شما مسلمين ادعا داريد كه تكاليف خلق تا روز قيامت در قرآن هست، و نيز مى ‏گوييد: قرآن قول فصل است، يعنى كلامى است كه حق و باطل را از يكديگر جدا مى ‏سازد، در حالى كه ما مى ‏بينيم هم مذاهب باطل به آيات آن تمسك مى‏ جويند و هم آن مذهبى كه در واقع حق است، و اين نيست مگر به خاطر تشابه بعضى از آيات آن.

و اين قابل انكار نيست كه اگر همه آياتش روشن و واضح بود و اين متشابهات را نداشت قطعا غرضى كه از فرستادن قرآن منظور بود، بهتر و زودتر به دست مى‏آمد، و ماده اختلاف و انحرافى نمى‏ ماند، و اگر هم اختلافى مى‏شد زودتر آن را قطع مى‏ كرد.

 

پاسخ بعضی از مفسرین به این اشکال

بعضى از مفسرين از اين ايراد به وجوهى پاسخ داده ‏اند، كه بعضى از آن پاسخ‏ها بسيار سست و بى ‏پايه است، مثل اينكه گفته‏ اند: وجود متشابهات در قرآن، باعث مى‏شود كه مسلمين در بدست آوردن حق و جستجوى آن رنج بيشترى برده، و در نتيجه اجر بيشترى بدست آورند.
و يا گفته ‏اند اگر همه قرآن صريح و روشن بود و مذهب حق را واضح و آشكار معرفى مى‏كرد دارندگان ساير مذاهب (بخاطر تعصبى كه نسبت به مذهب خود دارند) از قرآن متنفر شده، و اصلا توجهى به آن نمى‏كردند تا ببينند چه مى‏گويد. و هر گاه كه مشتمل بر سخنانى متشابه و دو پهلو گرديده، باعث شده كه مخالفين به طمع اينكه آن آيات را دليل مذهب خود بگيرند نزديك، بيايند، و در قرآن غور و بررسى كنند، و در نتيجه بفهمند كه مذهب خودشان باطل است، و به مذهب حق پى ببرند.
و يا گفته ‏اند قرآن در صورت در بر داشتن آيات متشابه، باعث مى‏شود كه نيروى فكرى مسلمين در اثر دقت در مطالب آن، ورزيده شود و بتدريج از ظلمت تقليد در آمده و به نور تفكر و اجتهاد برسند، و اين معنا در تمام شؤون زندگى برايشان عادت شود كه همواره نيروى عقل خود را به كار اندازند.
و يا گفته ‏اند قرآن با دارا بودن آيات متشابه، باعث شده است كه مسلمين از راههاى مختلفى به تاويل دست يابند، و به همين منظور در فنون مختلف علمى از قبيل علم" لغت"،" صرف"،" نحو" و" اصول فقه" متخصص گردند.

 

اشکال بر این پاسخ ها

اينها پاسخهاى بيهوده ‏اى است كه به اشكال ذكر شده داده ‏اند، كه با كمترين نظر و دقت، بيهودگى آن براى هر كسى روشن مى‏شود، و آنچه كه شايستگى براى ايراد و بحث دارد جوابهاى سه‏ گانه زير است:

اول اينكه: كسى بگويد: خداى تعالى قرآن را مشتمل بر متشابهات كرد تا دلهاى مؤمنين را بيازمايد، و درجات تسليم آنان را معين سازد، و معلوم شود چه كسى تسليم گفتار خدا و مؤمن به گفته او است، چه اينكه گفته او را بفهمد يا نفهمد، و چه كسى تنها تسليم آياتى است كه برايش قابل درك است، زيرا اگر همه آيات قرآن صريح و روشن بود ايمان آوردن به آن جنبه خضوع در برابر خدا و تسليم در برابر رسولان خدا نمى‏داشت.
ولى اين پاسخ درستى نيست، براى اينكه خضوع يك نوع انفعال و تاثر قلبى است، كه در فرد ضعيف، آنجا كه در برابر فرد قوى قرار مى‏گيرد پيدا مى‏شود، و انسان در برابر چيزى خاضع مى‏شود كه يا به عظمت آن پى برده باشد، و يا عظمت آن، درك او را عاجز ساخته باشد، نظير قدرت و عظمت غير متناهيه خداى سبحان، و ساير صفاتش، كه وقتى عقل با آنها روبرو مى‏شود عقب‏نشينى مى‏كند، زيرا احساس مى‏كند كه از احاطه به آنها عاجز است.
و اما چيزهايى كه عقل آدمى اصلا آنها را درك نمى‏كند، و تنها باعث فريب خوردن آنان مى‏شود، يعنى باعث مى‏شود كه خيال كنند آنها را مى‏فهمند برخورد با اينگونه امور خضوع آور نيست، و خضوع در آنها معنا ندارد، مانند آيات متشابهى كه عقل در فهم آن سرگردان است، و خيال مى‏كند آن را مى‏فهمد در حالى كه نمى‏فهمد.

وجه دوم اينكه: گفته ‏اند قرآن بدين جهت در بر دارنده آيات متشابه است كه تا عقل را به بحث و تفحص وا دارد و به اين وسيله عقلها ورزيده و زنده گردند، بديهى است كه اگر سر و كار عقول تنها با مطالب روشن باشد، و عامل فكر در آن مطالب بكار نيفتد، عقل مهمل و مهمل‏تر گشته و در آخر بوته مرده‏اى مى‏شود، و حال آنكه عقل عزيزترين قواى انسانى است، كه بايد با ورزش دادن تربيتش كرد.
اين وجه هم چنگى به دل نمى‏زند براى اينكه خداى تعالى آن قدر آيات آفاقى (در طبيعت) و انفسى (در بدن انسان) خلق كرده كه اگر انسانهاى امروز و فردا و ميليونها سال ديگر در آن دقت كنند به آخرين اسرارش نمى‏رسند.
و در كلام مجيدش هم به تفكر در آن آيات امر فرموده، هم امر اجمالى كه فرموده (در آيات آفاق و أنفس فكر كنيد) 1، و هم بطور تفصيل كه در مواردى خلقت آسمانها و زمين و كوه‏ها و درختان و جنبندگان و انسان و اختلاف زبانهاى انسانها و الوان آنان را خاطرنشان ساخته است.
و نيز سفارش فرموده تا در زمين سير نموده در احوال گذشتگان تفكر نمايند، و در آياتى بسيار تعقل و تفكر را ستوده، و علم را مدح كرده، پس ديگر احتياج نبود كه با مغلق گويى و آوردن متشابهات عقول را به تفكر وا دارد، و در عوض فهم و عقل مردم را دچار گمراهى سازد، و در نتيجه فهم‏ها و افكار بلغزد، و مذاهب مختلفى درست شود.

وجه سوم اينكه: گفته ‏اند انبيا (علیهم السلام) مبعوث شده ‏اند براى همه مردم، و در بين مردم همه رقم افراد وجود دارد، هم انسان باهوش، و هم كودن، هم عالم و هم جاهل.
از سوى ديگر همه معارف در قياس با فهم مردم يكسان نيستند، و بعضى از معارف است كه نمى‏شود آن را با عبارتى روشن ادا كرد بطورى كه همه كس آن را بفهمد، در امثال اين معارف بهتر آن است طورى ادا شود كه تنها خواص از مردم آن را از راه كنايه و تعريض بفهمند، و بقيه مردم مامور شوند كه آن معارف را نفهميده بپذيرند، و به آن ايمان آورده، علم آن را به خدا واگذار كنند.
اين وجه نيز درست نيست، براى اينكه كتاب خدا همانطور كه آيات متشابه دارد، محكمات نيز دارد، محكماتى كه بايد معناى متشابهات را از آنها خواست و لازمه اين مطلب آنست كه در متشابهات مطلبى زايد بر آنچه محكمات از آنها درمى ‏آورد نبوده باشد، آن وقت اين سؤال بى‏ پاسخ مى‏ماند، كه پس چرا در كلام خدا آياتى متشابه گنجانده شده، وقتى معانى آنها در محكمات بوده، ديگر چه حاجت به متشابهات بود؟.

منشا اشتباه صاحبان اين قول اين است كه معانى را دو نوع متباين فرض كرده‏ اند، يكى آن معانى كه در خور فهم مخاطبين از عامه و خاصه و تيزهوش و كودن است، كه مدلول آيات محكمات است.
دوم آن معانى كه سنخش طورى است كه جز خواص، آن معانى را درك نمى‏كنند، زيرا معارفى است بس بلند، و حكمتهايى است بسيار دقيق، و نتيجه اين اشتباه و خلط اين است كه آيات متشابه رجوعى به محكمات نداشته باشد، با اينكه در سابق اثبات كرديم كه اين بر خلاف صريح آياتى است كه دلالت مى‏كند بر اينكه آيات قرآن يكديگر را تفسير مى‏كنند، و همچنين ادله ديگر.
 

 

پاسخ به اعتراض مطرح شده

آنچه كه شايسته گفتن است اين است كه وجود متشابه در بين آيات قرآن ضرورى است، و ناشى از وجود تاويل به معنايى كه كرديم و مفسر بودن آيات نسبت به يكديگر است، و اگر بخواهيم اين معنا را روشن‏تر بيان كنيم، و شما خواننده محترم هم بهتر دريابى، بايد در جهات مختلفى كه قرآن در آن جهات بياناتى دارد بيشتر بايستيم و امورى را كه قرآن كريم اساس معارف خود را بر آن پايه ‏ها نهاده، و عرض نهايى را كه از آن معارف داشته، در نظر بگيريم، و آن پنج امر است.

اول اينكه: خداى سبحان در كتاب مجيدش فرموده: اين كتاب تاويلى دارد كه معارف و احكام و قوانين و ساير محتويات آن دائر مدار آن تاويل است، و اين تاويلى كه تمامى آن بيانات متوجه آن است امرى است كه فهم مردم معمولى چه تيزهوش و چه كودن از درك آن عاجز است، و كسى نمى‏تواند آن را دريابد، بجز نفوس پاكى كه خداى عز و جل پليدى را از آنها دور كرده است، و تنها اينگونه نفوس مى‏توانند به تاويل قرآن دست يابند، و اين نقطه نهايى آن هدفى است كه خداى عز و جل براى انسان در نظر گرفته، خدايى كه دعاى بشر را مستجاب نموده، اگر بخواهند در ناحيه علم، به علم كتابش هدايتشان كند دعايشان را مى‏پذيرد، كتابى كه بيانگر هر حقيقتى است، و كليد اين استجابت همان تطهير الهى است، هم چنان كه خودش فرمود:" ما يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ، وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ" 2.
و در اين فرمايش خود اعلام كرد كه نقطه نهايى هدف از خلقت انسانها همان تشريع دين، و بدنبالش تطهير الهى است.
و اين كمال انسانى مانند ساير كمالات كه خدا و عقل به سوى آن دعوت مى‏كنند چيزى نيست كه تمامى افراد به آن برسند، و جز افرادى مخصوص به آن دست نمى‏يابند هر چند كه از همه بشر دعوت شده تا بسوى آن حركت كنند، پس تربيت يافتن به تربيت دينى تنها در افرادى مخصوص به نتيجه مى‏رسد، و آنان را به درجه كامل از طهارت نفس مى‏رساند، و ما بقى را به بعضى از آن درجات مى‏رساند كه البته بر حسب اختلاف مردم در استعداد، آن درجات نيز مختلف است.
مساله طهارت نفس عينا مانند داشتن تقوا در مرحله عمل است، كه خداى تعالى تمامى افراد بشر را به آن دعوت كرده، و فرموده:" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" 3
و ليكن حق تقوا كه همان كمال آن و نهايت درجه آنست، جز در افرادى معدود حاصل نمى‏شود، و آنچه در ما بقى مردم حاصل مى‏شود درجات پائين‏تر از آن حد است، (الامثل فالامثل)، همه اينها به خاطر اختلافى است كه مردم در فهم و طبيعت خود دارند، و اين مختص مساله طهارت نفس و تقوا نيست، بلكه تمامى كمالهاى اجتماعى از حيث تربيت، و دعوت همين طور است، آن كسى كه بنيانگذار يك اجتماع است تمامى افراد را به بالاترين درجه هر كمالى دعوت مى‏كند، و مى‏خواهد كه مثلا در علم، در صنعت، در ثروت، در آسايش، و ساير كمالات مادى و معنوى به نهايت درجه آن برسند؟ ولى آيا مى ‏رسند؟ نه بلكه تنها بعضى از افراد جامعه به آن مى‏رسند، و ما بقى بر حسب استعدادهاى مختلف به درجات پائين‏تر آن دست مى‏يابند، و در حقيقت امثال اين غايات، كمالاتى است كه جامعه به سوى آن دعوت مى‏شود، نه تك تك افراد، به طورى كه هيچ فردى از آن تخلف نداشته باشد.

دوم اينكه: قرآن قاطعانه اعلام مى‏دارد كه تنها راه رسيدن انسانها به اين هدف اين است كه نفس انسان را به انسان بشناسانند، و به اين منظور او را در ناحيه علم و عمل تربيت كنند.
در ناحيه علم به اين قسم كه حقايق مربوط به او را از مبدأ گرفته تا معاد به او تعليم دهند، تا هم حقائق عالم، و هم نفس خود را، كه مرتبط با حقايق و واقعيات عالم است بشناسد و در اين صورت شناختى حقيقى نسبت به نفس خود مى‏يابد.
و اما در ناحيه عمل به اين قسم كه قوانين صالح اجتماعى را بر او تحميل كنند تا شؤون زندگى اجتماعيش صالح گردد، و مفاسد زندگى اجتماعى، او را از برخوردارى از علم و عرفان باز ندارد، و بعد از تحميل آن قوانين يك عده تكاليف عبادى بر او تحميل كنند، كه در اثر تكرار و مواظبت بر عمل به آن، نفسش و سويداى دلش متوجه مبدأ و معاد شود، و به عالم معنا و طهارت نزديك و مشرف گردد، و از آلودگى به ماديات و پليدي هاى آن پاك شود.
خواننده عزيز، اگر در آيه شريفه:" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ، وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ" 4 دقت كند، و آنچه از آن فهميد با بيانى كه ما در آيه:" وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ" 5 داشتيم، و همچنين با آيه:" عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ، لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ" 6 و آيه:
" يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ" 7 و آياتى ديگر كه نظير اين آيات است، ضميمه كند، آن وقت غرض الهى از تشريع دين و هدايت انسان به سوى خود و راهى كه به اين منظور پيش گرفته، برايش روشن مى‏شود.
از اين بيان يك نتيجه مهم به دست مى‏آيد، و آن اين است كه:" قوانين اجتماعى اسلام در حقيقت مقدمه است براى تكاليف عبادى، و خود آنها مقصود اصلى نيستند، و تكاليف عبادى هم مقصود بالاصل نيست، بلكه آن نيز مقدمه براى معرفت خدا و آيات او است".
در نتيجه كمترين اخلال يا تحريف يا تغيير در احكام اجتماعى اسلام باعث فساد احكام، و عبوديت آن، و فساد نامبرده نيز باعث اختلال معرفت خواهد بود.
استنتاج اين نتيجه از آن بيان بسيار روشن است، تجربه هم صحت اين نتيجه را ثابت مى‏كند، براى اينكه چهارده قرن از صدر اسلام مى‏گذرد، و ديديم كه فساد از چه راهى در شؤون دين اسلام پيدا شد، و از كجا آغاز شد.
اگر كمى دقت بفرمائيد خواهيد ديد كه هر فسادى پيدا شده، ريشه ‏اش انحراف از احكام اجتماعى اسلام بوده، (وقتى امت اسلام از در خانه آن كسى كه بايد به حكم خدا و تصريح رسول خدا (ص) زمامدارشان باشد، به در خانه ديگران منحرف شدند، از همان زمان بتدريج در احكام عملى اسلام دست اندازى، و در آخر در معارف و عقايد اسلام نيز دسيسه شد" مترجم")، تا آنجا كه معارف اسلام از همه جاى زندگى بشر بيرون رفت.
و ما قبلا متذكر شديم كه فتنه‏ هايى كه در اسلام پيدا شد، از ناحيه پيروى متشابهات و تاويل خواهى آن بود، و اين عمل انحرافى تا عصر حاضر ادامه يافته است.

سوم اينكه: اساس هدايت اسلام (در مقابل ساير هدايتها) بر اساس علم و معرفت است، نه تقليد كوركورانه. دين خدا مى‏خواهد تا جايى كه افراد بشر ظرفيت و استعداد دارند علم را در دلهايشان متمركز كند، چون همانطور كه در گفتار قبلى گفتيم غرض دين، معرفت است، و اين غرض حاصل نمى‏شود مگر از راه علم، و چگونه اينطور نباشد؟ با اينكه در ميان كتب وحى هيچ كتابى، و در بين اديان آسمانى هيچ دينى نيست كه مثل قرآن و اسلام مردم را به سوى تحصيل علم تحريك و تشويق كرده باشد.

و همين اساس باعث شده است كه قرآن كريم، اولا: حقايقى از معارف را بيان نموده، و در ثانى: احكام عمليه‏اى را هم كه تشريع كرده همه را به آن معارف مرتبط سازد، و به عبارت ديگر نخست انسان را به خود او چنين معرفى نموده، كه موجودى است كه خدا او را به دست قدرت خود خلق كرده، و در خلق كردنش و بقايش ملائكه و ساير مخلوقات خود را واسطه قرار داده، و براى خلقت و بقاى او آسمان و زمين و گياهان و حيوانات و مكان و زمان و هزاران شرايط ديگر را پديد آورده است.
و نيز به او بفهماند كه خواه ناخواه به سوى معاد و ميعاد رهسپار است و همه تلاشش به سوى پروردگار است، و سرانجام خداى را ديدار خواهد كرد، و خدا سزاى اعمالش را مى‏دهد، يا به سوى بهشت و يا به سوى آتشش راه مى‏نمايد، اين يك عده از معارف كتاب خدا است كه مربوط به عقايد است.
آن گاه به انسان مى‏فهماند اعمالى كه او را به سعادت بهشت مى‏رساند چگونه اعمالى است، و آن اعمالى كه او را به شقاوت آتش دچار مى‏كند چيست؟.
يعنى برايش احكام عبادى و قوانين اجتماعى را شرح مى‏دهد، اين هم يك عده ديگر از معارف كتاب خدا است.
طايفه ديگر بياناتى است كه براى بشر شرح مى‏دهد، كه اين احكام و قوانين اجتماعى كه گفتيم تو را به سعادتت مى‏رساند مرتبط به طايفه اول است، و به منظور سعادت بشر تشريع شده، چون دستوراتى است كه مشتمل بر خير دنيايى و آخرتى بشر است، اين هم طايفه سوم.
آن گاه اين معنا به خوبى برايت روشن مى‏گردد كه طايفه دوم به منزله مقدمه است براى طايفه اول، و طايفه اول به منزله نتيجه است براى طايفه دوم، و طايفه سوم به منزله رابطى است كه دو طايفه اول را به هم مربوط مى‏سازد و دلالت آيات قرآن بر اين سه طايفه واضح است احتياج ندارد كه ما آنها را دسته ‏بندى كنيم.

چهارم اينكه فهم عامه بشر بيشتر با محسوسات سر و كار دارد و لذا نمى‏تواند ما فوق محسوسات را به آسانى درك كند، و مرغ فكر خود را تا بام طبيعت پرواز دهد.
افراد انگشت‏شمارى هم كه از راه رياضتهاى علمى توانسته ‏اند فهم خود را ترقى داده به ادراك معانى و كليات قواعد و قوانين موفق شوند وضعشان به خاطر اختلاف وسائل اين توفيق، مختلف است و به همين جهت فهم آنان در درك معانى خارج از حس و محسوسات، بشدت مختلف شده است و اين اختلاف از نظر مراتب، دامنه عريضى دارد كه احدى نمى‏تواند اين اختلاف را انكار كند.

اين نيز قابل انكار نيست كه هر معنا از معانى كه به انسان القا شود، تنها و تنها از راه معلومات ذهنى او صورت مى‏گيرد، (مانند معلوماتى كه در خلال زندگيش كسب نموده)، حال اگر معلومات ذهنى او همه از قماش محسوسات باشد، و ذهن او تنها با محسوسات مانوس باشد، ما نيز مى‏توانيم مساله معنوى خود را، از طريق محسوسات به او القا كنيم، و تازه اين القا به مقدار كشش فكريش در محسوسات امكان پذير است، مثلا لذت نكاح را براى كودكى كه كشش فكريش به اين امر محسوس نرسيده به شيرينى عسل يا حلوا ممثل كنيم، و اگر فكرش به معانى كلى هم مى‏رسد همين لذت نكاح را به آن معانى كليه، و به قدرى كه فكرش ظرفيت دارد ممثل مى‏سازيم.
پس دسته اول، معانى را هم با بيان حسى درك مى‏كنند، و هم با بيان عقلى، ولى دسته دوم تنها با بيان حسى مى‏توانند معانى را درك نمايند.
و از آنجايى كه هدايت دينى اختصاص به يك طايفه و دو طايفه ندارد، و بايد تمامى مردم و همه طبقات از آن برخوردار شوند، و نيز از آنجايى كه قرآن مشتمل بر تاويل بود، لذا اين سه خصوصيت باعث شد بيانات قرآن كريم جنبه مثل به خود بگيرد.
به اين معنا كه، قرآن كريم آنچه از معانى كه معروف و شناخته شده ذهن مردم است گرفته، معارفى را كه براى مردم شناخته شده نيست در قالب آن معانى در مى‏آورد، تا مردم آن معارف را بفهمند، نظير اينكه خود ما مردم، اجناس خود را با سنگ و كيلو و مثقال مى‏سنجيم، با اينكه هيچ مناسبتى بين انگور و آهن نيست، نه شكل آهن را دارد، و نه حجم آن را، ولى همين كه از نظر سنگينى مناسبتى بين آن دو هست آن را با اين مى ‏سنجيم.
آيات قرآنى كه در سابق به آن استشهاد كرديم، و يكى از آنها آيه:" إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ، وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" 8 بود، هر چند اين نكته را صريحا بيان نكرده، و به كنايه و اشاره برگذار نموده، و ليكن به اين اشاره اكتفاء نكرده و آن را با يك مثلى كه براى حق و باطل زده بيان فرموده است:
" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً، فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها، فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رابِياً، وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ، كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ، فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً، وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ"  9.

و با اين آيه شريفه خاطرنشان كرده: كه حكم اين مثل در همه افعال خدا جارى است، همانطور كه در گفته ‏هايش جارى است.
پس فعل خدا هم مانند گفتارش حق است، و منظورش از گفتار و كردار، خود حق است، چيزى كه هست هم در گفتارش و هم در كردارش امورى همراه است كه مقصود اصلى نيستند، و سودى هم ندارند، و اتفاقا اين امور چشم‏گيرتر از خود حق است، ولى دوامى ندارد، و بزودى باطل و زايل مى‏شود، و تنها حق باقى مى‏ماند، كه براى مردم سودمند است، مگر آنكه آن حق هم معارض با حقى مهم‏تر و سودمندتر شود، كه در اين فرض حق مهم‏تر حق كوچك‏تر را باطل مى‏كند و اين در گفتار خدا نظير آيه متشابه است، كه متضمن معنايى است حق و مقصود بالاصالة، ولى با كلماتى ادا شده كه آن كلمات معناى ديگرى را به ذهن مى‏آورد معنايى باطل كه مقصود بالاصالة نيست، و با مراجعه به آيات محكم قرآن، معناى باطل از بين مى‏رود، و آنچه حق است محقق مى‏شود:" لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ الْباطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ" 10، و اين دو پهلو سخن گفتن قرآن براى آن است كه حق را محقق و باطل را زايل سازد.
گفتار ما در باره افعال خدا نيز همين گفتارى است كه در باره كلام خدا گفتيم، (خداى عز و جل كارهايى مى‏كند كه ظاهر آن مقصود اصلى نيست، مقصود غير ظاهر است، ولى چيزى نمى‏گذرد كه آن ظاهر از بين مى‏رود، و واقع و باطن عمل آشكار مى‏شود" مترجم").

و كوتاه سخن اينكه آنچه از آيه شريفه استفاده مى‏شود اين است كه معارف حقه الهيه مثل آبى است كه خدا از آسمان مى‏فرستد و اين آب فى نفسه تنها آب است و بس، نه كميت آن منظور است، و نه كيفيت، و ليكن اختلاف در ظرفيت زمينى است كه اين آب بر آن مى‏بارد، هر زمينى مقدارى معين مى‏گيرد يكى كمتر و يكى بيشتر، و اين اندازه ‏ها امورى است‏ كه در خود سرزمين است، اصول معارف و احكام عمل دين و مصالح آن احكام كه در سابق ذكر شد نيز همين طور است.
در آنجا گفتيم اين مصالح روابطى است كه احكام را با معارف حقه مرتبط مى ‏كند، اين حكم خود آن مصالح است، با قطع نظر از بيان لفظى، و اما همين مصالح وقتى به صورت حكم و در قالب لفظ در مى‏آيد چه بسا همراه با زوائدى باشد، كه به منزله كف سيل است، و مثل آن كف، ظهور و بروزى و جلوه‏اى دارد، اما چيزى نمى‏گذرد كه از بين مى‏رود، و آنچه حاكى از مصالح است باقى مى‏ماند، نظير احكامى كه قرار است در آينده نسخ شود، كه ظاهر عبارتش و آيه ‏اى كه متضمن آن حكم است اقتضا مى‏كند كه حكم نامبرده هميشگى باشد، و ليكن آيه ناسخ كه حكمى ديگر مى‏آورد ظهور آن آيه را باطل مى‏كند، و مى ‏فهماند كه حكم منسوخ مصلحتش تا امروز بود، و از اين به بعد حكمى ديگر داراى مصلحت است.
اين نسبت به خود آن معارف و واقعيت آنها بود، با قطع نظر از ورودش در وادى الفاظ.
و اما از حيث ورودش در ظرف الفاظ و دلالت آنها، ديگر آن بى‏رنگى و بى‏قيدى واقعى را ندارد، هم چنان كه آن باران بى‏قيد و رنگ و بى‏كميت و كيفيت وقتى وارد در وادى‏هاى زمين شد، بى‏قيدى خود را از دست داده، هر وادى بقدر ظرفيتش از آن گرفته، سيل‏هاى كوچك و بزرگ و بزرگتر راه مى‏اندازد، سيلهايى كه هم اندازه‏ هايش مختلف است، و هم شكلش معارف هم وقتى در وادى الفاظ درآمد، به شكل و اندازه قالب‏هاى لفظى در مى‏آيد، و اين شكل و اندازه‏ها هر چند منظور صاحب كلام هست، اما در عين حال مى‏توان گفت همه منظور او نيست، بلكه در حقيقت مثال و قالبى است كه معنايى مطلق و بى‏رنگ و شكل را تمثيل مى‏كند، مشتى است از آن خروار و نمونه‏اى است از آن بسيار.
در نتيجه همين الفاظ وقتى از ذهن‏هاى افراد مختلف عبور مى‏كند، هر ذهنى از آن الفاظ چيزهايى مى‏فهمد، كه عينا مانند كف سيل، مقصود اصلى نيست.
چون ذهن‏ها به خاطر معلوماتى كه در طول عمر كسب كرده و با آن انس گرفته در معانى الفاظ دخل و تصرف مى‏كند، و بيشتر اين تصرف‏ها در معناهايى است كه براى صاحب ذهن مانوس و مالوف نبوده، مانند معارف اعتقاديه، و مصالح احكام، و ملاكات آنها، كه بيانش گذشت.
و اما در احكام و قوانين اجتماعى از آنجايى كه ذهن با آنها مانوس است، در آنها دخل و تصرفى نمى‏كند، مگر اينكه باز بخواهد از ملاك‏ها و دلائل آنها سر درآورد، از همين جا روشن مى‏شود كه متشابهات قرآن آياتى است كه مشتمل بر ملاكات احكام، و متعرض اصول‏ عقايد است، نه آياتى كه صرفا احكام و قوانين دينى را بيان مى‏كند، و نامى از ملاكات و علل آنها نمى‏برد.

پنجم اينكه از بيان سابق ما اين به دست آمد كه بيانات لفظى قرآن، مثلهايى است براى معارف حقه الهيه، و خداى تعالى براى اينكه آن معارف را بيان كند، آنها را تا سطع افكار عامه مردم تنزل داده، و چاره‏اى هم جز اين نيست، چون عامه مردم جز حسيات را درك نمى‏كنند، ناگزير معانى كليه را هم بايد در قالب حسيات و جسمانيات به خورد آنان داد.
و از سوى ديگر دو محذور بزرگ در اين ميان پيش مى‏آيد يعنى در جايى كه سر و كار گوينده با كودك است، اگر بخواهد زبان كودكى بگشايد، و مطابق فهم او سخن بگويد، يكى از دو محذور هست، براى اينكه شنونده يا به ظاهر كلام گوينده اكتفاء نموده و تنها همان جنبه محسوس آن را مى‏گيرد، در اين صورت غرض گوينده حاصل نمى‏شود. چون غرض گوينده اين بود كه شنونده از مثال به ممثل منتقل شود، نمى‏خواست صرفا خبرى داده باشد، و اگر شنونده به ظاهر كلام اكتفاء نكرده، و بخواهد خصوصيات ظاهر كلام را كه در اصل معنا دخالتى ندارند رها نموده، به معانى مجرده منتقل شود، ترس اين هست كه عين مقصود او را نفهمد، بلكه يا زيادتر و يا كمتر آن را بفهمد.
مثلا وقتى گوينده‏اى بشنونده خود مى‏گويد: شاهنامه آخرش خوش است، و يا مى‏گويد آفرين شبروان در صبح است، و يا به گفته" صخر" 11 تمثل جسته مى‏گويد:12أهم بامر الحزم لا أستطيع ه‏و قد حيل بين العير و النزوان‏
شنونده ‏اش با سابقه ذهنى ‏اى كه با اين مثلها و با معناى ممثل آن دارد (اگر داشته باشد) مثل را از همه خصوصياتى كه همراه دارد لخت و مجرد مى‏كند، و مى‏فهمد كه منظور گوينده اين است كه حسن تاثير هر عملى بعد از فراغت از آن عمل و پيدا شدن آثارش معلوم مى‏شود، نه در حين سرگرمى بعمل، چون در حين عمل و تحمل مشقت آن، قدر و اندازه عمل خود را تشخيص نمى‏دهد.
و همچنين در معنايى كه شعر" صخر" آن را ممثل مى‏سازد، و اما اگر سابقه ذهنى از معناى ممثل نداشته باشد، و به الفاظ شعر و مثل اكتفاء كند پى به معناى ممثل نبرده، خيال مى‏كند شنونده دارد به او خبرى را مى‏دهد، و بر فرضى هم كه تنها به الفاظ اكتفاء نكند، باز آن طور كه بايد نمى‏تواند تشخيص دهد كه چه مقدار مثل را تجريد كند، يعنى تا چه اندازه‏ خصوصيات مثل را طرح نموده، و چه مقدارش را براى فهم مقصود محفوظ بدارد.
گوينده هيچ راه گريزى از اين دو محذور ندارد، مگر اينكه معانيى را كه مى‏خواهد ممثل و مجسم كند در بين مثلهايى مختلف متفرق نموده، در قالب‏هايى متنوع در آورد، تا خود آن قالب‏ها مفسر و بيانگر خود شود، و بعضى بعض ديگر را توضيح دهد، در نتيجه شنونده بتواند با معارضه انداختن بين قالب‏ها:
اولا: بفهمد كه بيانات و قالب‏ها همه مثلهايى است كه در ما وراى خود حقايقى ممثل دارد، و منظور و مراد گوينده منحصر در آنچه از لفظ محسوس مى‏شود نيست.
ثانيا: بعد از آنكه فهميد عبارات و قالب‏ها مثلهايى براى معانى است، بفهمد چه مقدار از خصوصيات ظاهر كلام را بايد طرد كند، و چه مقدارش را محفوظ بدارد، و اين نكته را از ظاهر كلام بفهمد، به اين معنا كه كلام طورى باشد كه روشن سازد كه فلان خصوصيت كه در آن جمله ديگر است، منظور نيست، و آن جمله بفهماند فلان خصوصيت در اين، زيادى است.
گوينده علاوه بر اين، بايد مطالبى را كه در گفتارش مبهم و دقيق است با ايراد داستانهاى متعدد و مثلهاى بسيار و متنوع روشن سازد و اين امرى است كه در تمامى لسانها و همه لغات دائر است، و اختصاص به يك قوم و يك زبان و دو زبان و يك لغت و دو لغت ندارد، چون اين قريحه هر انسانى است كه وقتى احتياج وادارش به سخن گفتن مى‏كند، و باز احتياج پيدا مى‏كند بعضى از خصوصيات را كه در يك قصه غلط انداز و موهم خلاف مقصود است نفى كند، همين خصوصيت را در قصه‏اى ديگر و يا مثلى ديگر نفى مى‏كند.
پس تا اينجا روشن شد كه قرآن كريم هم مانند هر كلامى ديگر بايد مشتمل بر آيات متشابه باشد، و بايد تشابهى را كه بحكم ضرورت در يك آيه هست در آيه‏اى ديگر از آيات محكمات، آن تشابه را برطرف سازد، پس با اين بيان پاسخ از اشكالى كه به قرآن متوجه كرده‏اند (كه چرا مشتمل بر متشابهات است؟ و اينكه تشابه مخل بر فرض هدايت و بيانگرى است) بخوبى داده شد، و از همه مطالبى كه تا كنون خاطرنشان كرديم، و بحث‏هاى طولانى كه تا كنون ايراد نموديم، چند نكته روشن گرديد.

 

ده نكته كه از مباحث و مطالب گذشته

1- آيات قرآنى دو قسم است، يكى محكمات، و ديگرى متشابهات آنكه مشتمل بر مدلولى متشابه است، جزء آيات متشابه، و آنكه هيچ تشابهى در مدلولش نيست، محكم است.

2- تمام قرآن چه محكمش و چه متشابهش تاويل دارد، و اينكه تاويل از قبيل مفاهيم لفظى نيست، بلكه از امورى است حقيقى و خارجى، كه نسبتش به معارف و مقاصد بيان شده با لفظ، نسبت ممثل است به مثال و اينكه تمامى معارف قرآنى مثلهايى است كه براى تاويل‏ نزد خدا زده شده است.

3- فهم و درك تاويل براى مطهرين يعنى راسخين در علم امكان دارد.

4- بيانات قرآنى مثلهايى است كه براى معارف و مقاصد آن زده شده، و اين غير از نكته دوم است، در نكته دوم مى‏گفتيم معارف قرآن مثلهايى است براى تاويل، و در اينجا مى‏گوييم بيانات قرآنى مثلهايى است براى معارف آن.

5- واجب است قرآن مشتمل بر كلماتى متشابه باشد، و چاره ‏اى جز آن نيست، هم چنان كه لازم است آيات محكم نيز داشته باشد.

6- محكمات قرآن ام الكتاب اند، كه متشابهات را بايد بدان ها ارجاع داد، و بيانش را از آنها خواست.

7- محكم بودن و متشابه بودن، دو وصف نسبى است، يعنى ممكن است يك آيه براى عامه مردم متشابه باشد و براى خواص محكم، و نيز ممكن است به خاطر اختلاف جهات، مختلف شود، يعنى ممكن است آيه ‏اى از آيات قرآنى از يك جهت محكم، و از جهت ديگر متشابه باشد، و در نتيجه نسبت به آيه ‏اى محكم و نسبت به آيه ديگر متشابه باشد و ما در قرآن متشابه به تمام معنا و بطور مطلق نداريم، هر چند كه اگر هم مى ‏داشتيم محذورى و اشكالى پيش نمى ‏آمد.

8- واجب بود آيات قرآن طورى نازل مى‏شد كه يكديگر را تفسير كنند (هم چنان كه همين طور نازل شده است" مترجم").

9- قرآن از نظر معنا مراتب مختلفى دارد، مراتبى طولى كه مترتب و وابسته بر يكديگر است، و همه آن معانى در عرض واحد قرار ندارند تا كسى بگويد اين مستلزم آنست كه يك لفظ در بيشتر از يك معنا استعمال شده باشد، و استعمال لفظ در بيشتر از يك معنا صحيح نيست، و يا كسى ديگر بگويد اين نظير عموم، مجاز مى‏شود، و يا از باب لوازم متعدد براى ملزوم واحد است، نه، بلكه همه آن معانى، معانى مطابقى است، كه لفظ آيات بطور دلالت مطابقى بر آن دلالت دارد، چيزى كه هست هر معنايى مخصوص به افق و مرتبه ‏اى از فهم و درك است.
توضيح اينكه: خداى تبارك و تعالى فرموده:" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ"  و در اين آيه خبر داده است از اينكه تقوا كه عبارت است از:" خويشتن‏دارى از هر عمل زشتى كه خدا از آن نهى كرده، و انجام هر عمل نيكى كه خدا بدان امر نموده"، داراى مراتبى است. مرتبه‏اى دارد كه نامش مرتبه حق تقوا است، و از اين تعبير فهميده مى‏شود كه تقوا مراتبى پائين‏تر از اين هم دارد، پس تقوا كه به وجهى همان عمل صالح است، مراتب و درجاتى دارد كه بعضى فوق بعض ديگر است. و نيز فرموده:" أَ فَمَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَ اللَّهِ كَمَنْ باءَ بِسَخَطٍ مِنَ اللَّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ، هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ، وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِما يَعْمَلُونَ" 13.
بطورى كه ملاحظه مى‏كنيد در اين آيه بيان كرده كه مردم چه صالح و چه طالح، همگى درجات و مراتبى دارند، دليل اينكه گفتيم مراد درجات اعمال است جمله آخر آيه است، كه مى‏فرمايد:" خدا به آنچه مى‏كنيد بينا است".
نظير اين آيه كه از نظر خواننده گذشت آيه شريفه:" وَ لِكُلٍّ دَرَجاتٌ مِمَّا عَمِلُوا وَ لِيُوَفِّيَهُمْ أَعْمالَهُمْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" 14 است، و باز آيه شريفه:" وَ لِكُلٍّ دَرَجاتٌ مِمَّا عَمِلُوا وَ ما رَبُّكَ بِغافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ" 15 است، و آيات كريمه قرآنى در اين معنا بسيار است، و در بين آنها آياتى است كه دلالت مى‏كند بر اين كه درجات بهشت و دركات دوزخ هم، بر حسب مراتب اعمال و درجات آن است.

اين هم معلوم است كه عمل از هر نوعى كه باشد برخاسته از علم است، كه آن نيز از اعتقاد مناسب قلبى منشا مى‏گيرد، خداى تعالى هم عليه كفر يهود، و فساد باطن مشركين، و نفاق منافقين از مسلمانان، و نيز بر ايمان عده‏اى از انبيا و مؤمنين به اعمال آنان استدلال كرده و چون آيات مربوطه به اين استدلال بسيار زياد است سخن را با ذكر آنها طول نمى‏دهيم، و خلاصه‏اش را مى‏گوييم كه از اين آيات برمى‏آيد: عمل هر چه باشد ناشى از علمى است كه مناسب آن است، و عمل ظاهرى بر آن علم باطنى دلالت مى‏كند و همانطور كه علم در عمل اثر مى‏گذارد، عمل هم در علم اثر متقابل دارد، و باعث پيدايش آن مى‏شود، و يا اگر موجود باشد باعث ريشه‏دار شدن آن در نفس مى‏گردد، هم چنان كه قرآن كريم فرموده:" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا، وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ" 16.
و نيز فرموده:" وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ" 17.
و نيز فرموده:" ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى‏ أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ" 18.
و نيز فرموده:" فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِي قُلُوبِهِمْ إِلى‏ يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِما أَخْلَفُوا اللَّهَ ما وَعَدُوهُ، وَ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ" 19.
و آيات قرآنى در اين معنا نيز بسيار است، كه همه دلالت مى‏كند بر اينكه:" عمل چه صالح باشد و چه طالح، آثارى در دل دارد، صالحش معارف مناسب را در دل ايجاد مى‏كند، و طالحش جهالتها را كه همان علوم مخالفه با حق است".
و نيز فرموده:" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ" 20.

و اين آيه شريفه در باب عمل صالح و علم نافع، كلامى است جامع، كه مى‏ فهماند كار هر كلام نيكو يعنى هر اعتقاد حق، اين است كه به سوى خداى عز و جل صعود كند، و صاحبش را به خدا نزديك بسازد، و كار عمل صالح هم اين است اين اعتقاد و علم حق را در بالا رفتن كمك كند، و معلوم است كه بالا رفتن علم اين است كه لحظه به لحظه از جهل و شك و ترديد، خالص گشته و توجه نفس بدان، كامل گردد، و قلب توجه خود را بين علم و چيزهاى ديگر تقسيم نكند، (زيرا اين تقسيم همان شرك مطلق است).
پس هر قدر خلوص آدمى از شك و از خطوات شيطان كاملتر شود، صعود و ارتفاع علم شديدتر و سريع‏تر مى‏شود.
لفظ آيه هم خالى از دلالت بر اين معنا نيست، براى اينكه از بالا رفتن كلمه" طيب"، تعبير به صعود كرده، و از بالا بردن عمل تعبير به رفع نموده، اولى در مقابل نزول بكار مى‏رود، و دومى در مقابل نهادن." صعود" و" ارتفاع" دو وصفند و هر چيزى كه از پائين به بالا حركت مى‏كند به اين دو، توصيف مى‏شود زيرا چنين متحركى همواره نسبتى با دو نقطه آغاز و انجام حركتش دارد، وقتى حركت شروع شد نسبت به نقطه آغاز صاعد و رافع است، و در برگشتن به آن نقطه، نازل و فرود آينده مى‏باشد.
پس زمانى تعبير به صعود مى‏كنيم كه بخواهيم بگوييم فلان كس قصد دارد به فلان نقطه از بلندى برسد، و يا نزديك شود، و زمانى تعبير به رفع مى‏كنيم كه بخواهيم بگوييم از نقطه پايين جدا و از آن دور شد.
پس عمل صالح، انسان را از دلبستگى به دنيا دور مى‏كند، و نفس آدمى را سرگرم به زخارف دنيا ننموده و او را به پراكندگى افكار و معلوماتى متفرق و فانى مبتلا نمى‏سازد و هر چه رفع و ارتفاع بيشتر باشد، قهرا صعود و تكامل عقائد حق نيز بيشتر و معرفت آدمى از آلودگى اوهام و شكوك خالص‏تر مى‏شود.

اين نيز معلوم است كه همانطور كه گفتيم عمل صالح داراى مراتب و درجاتى است.
پس هر درجه از عمل صالح به تناسب وصفى كه دارد" كلم طيب" را بالا برده، علوم و معارف حقه الهيه را صعود مى‏دهد، هم چنان كه عمل غير صالح به هر مقدار از زشتى كه دارد انسان را پست نموده، علوم و معارفش را با جهل و شك و نابسامانى آميخته ‏تر مى‏كند، و ما در تفسير آيه شريفه:" اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ" مطالبى در اين باره بيان نموديم.

پس معلوم شد كه مردم بر حسب مراتب قرب و بعدشان از خداى تعالى مراتب مختلفى از علم و عمل دارند، و لازمه اختلاف اين مراتب اين است كه آنچه اهل يك مرتبه، تلقى مى‏كند و مى‏پذيرد، غير آن چيزى باشد كه اهل مرتبه ديگر تلقى مى‏كند، يا بالاتر از آن است و يا پائين‏تر.
خداى سبحان هم بندگان خود را به اصنافى گوناگون تقسيم كرده، و هر صنفى را داراى علم و معرفتى مى‏داند، كه در صنف ديگر نيست.
طايفه ‏اى را" مخلصين" معرفى نموده، علم واقعى به اوصاف پروردگارشان را مختص آنان مى‏داند، و مى‏فرمايد:" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" 21.
و نيز علم و معرفت‏هايى ديگر به ايشان نسبت مى‏دهند كه ان شاء اللَّه بيانش مى‏آيد.

طايفه ‏اى ديگر را به نام" موقنين" ناميده، و مشاهده ملكوت آسمانها و زمين را خاص آنان دانسته، مى‏فرمايد:" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" 22.
طايفه ‏اى را به عنوان" منيبين" معرفى كرده، و تذكر را مخصوص آنان دانسته مى‏فرمايد:" وَ ما يَتَذَكَّرُ إِلَّا مَنْ يُنِيبُ" 23.
طايفه ‏اى را" عالمين" خوانده و تعقل مثلهاى قرآن را به آنان مختص كرده، مى‏فرمايد:
" وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ، وَ ما يَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ" 24.
و گويا منظور از عالمان همان اولو الالباب و متدبرين است چون در آيه:" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ؟ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً" 25 مى‏فرمايد:" چرا در قرآن تدبر نمى‏كنند، اگر اين قرآن از ناحيه غير خداى تعالى بود هر آينه در آن اختلافى بسيار مى‏يافتند"
و نيز در آيه:" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ؟ أَمْ عَلى‏ قُلُوبٍ أَقْفالُها" 26 مردم را توبيخ نموده مى‏فرمايد:" چرا در قرآن تدبر نمى‏كنند؟ مگر بر در دلهايشان قفل زده شده؟" و برگشت مضمون اين سه آيه شريفه به يك معنا است، و آن معنا عبارت است از علم به متشابه قرآن، و اينكه چگونه آن را به محكم قرآن برگردانند.
طايفه ديگر" مطهرين" اند، كه خداى تعالى ايشان را مخصوص به علم تاويل كتاب كرده و فرموده:" إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ، فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ" 27.
طايفه ‏اى ديگر را عنوان" اولياى خدا" داده، كسانى هستند كه واله و شيدا در عشق خدايند، و از خصايص ايشان اين موهبت است كه به هيچ چيزى جز خداى سبحان توجهى ندارند و بهمين جهت جز از خدا نمى‏ترسند و به خاطر هيچ چيز اندوهگين نمى‏گردند، در باره‏ آنان فرموده:" أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" 28.
و نيز طايف ‏اى را بنام" متقربين" طايفه ‏اى بنام" مجتبين" عده ‏اى را بنام" صديقين" جمعى را" صالحين" گروهى را" مؤمنين" ناميده و براى هر طايفه ‏اى مرتبه‏ اى از علم و ادراك قائل شده، كه به زودى در محلهاى مناسب از اين مختصات بحث خواهيم كرد.
و نيز در مقابل عناوين پسنديده و مقامات بلندى كه ذكر شد، عناوين ناستوده و مقامات پستى را براى طوايفى ذكر نموده، و براى هر طايفه ‏اى مختصاتى از علم و معرفت را شمرده است.
طايفه ‏اى را" كافرين" گروهى را" منافقين" جمعى را" فاسقين" عده ‏اى را" ظالمين" و امثال اين ناميده، و نشانه ‏هايى از سوء فهم و پستى ادراك نسبت به آيات خدا و معارف حقه او اثبات كرده كه به منظور اختصار فعلا از شرح آنها صرفنظر نموده، ان شاء اللَّه در طول كتاب در خلال بحثهايى كه پيش مى‏آيد متعرض آنها مى‏شويم.

10- اينكه قرآن كريم از حيث انطباق معارف و آياتش بر مصاديق و بيان حال مصاديقش دامنه ‏اى وسيع دارد، پس هيچ آيه ‏اى از قرآن اختصاص به مورد نزولش ندارد، بلكه با هر موردى كه با مورد نزولش متحد باشد، و همان ملاك را داشته باشد جريان مى‏يابد، عينا مانند مثلهايى است كه اختصاص به اولين موردش ندارد، بلكه از آن تجاوز كرده شامل همه موارد متناسب با آن مورد نيز مى‏ شود و اين معنا همان اصطلاح معروف "جرى" است، كه در اوايل اين كتاب در باره ‏اش سخن رفت.

 

نویسنده: محمد حسین طباطبایی

 

پی نوشت:

1.   ( 1) سوره فصلت آيه 53.
2.   ( 1) خدا نخواسته شما را دچار حرج كند، و ليكن خواسته است تا پاكتان سازد.( سوره مائده آيه 7).
3.   ( 1) سوره آل عمران آيه 102.
4.   ( 2) عقائد حقه به سوى خدا بالا مى‏رود، و عمل صالح آن را در بالا رفتن كمك مى‏كند.( سوره فاطر آيه 10).
5.   ( 3) سوره مائده آيه 6.
6.   ( 1) بر شما باد كه نفس خود را دريابيد، كه اگر ديگران گمراه شوند ضررى بشما نمى‏رسانند.( سوره مائده آيه 105).
7.   ( 2) خدا كسانى را كه از شما ايمان آورده‏اند و كسانى را كه موهبت علم به ايشان داده شده به درجاتى، بلند مى‏كند( سوره مجادله آيه 11).
8.   ( 1) سوره زخرف آيه 4.
9.   ( 1) خدا از آسمان آبى مى‏فرستد، هر سرزمينى بقدر ظرفيت خود، آن را گرفته، سيل در گودترين نقطه‏اش بحركت در مى‏آيد، و كف زيادى بر بالاى سيل حركت مى‏كند، چنين كفى در فلزات كه براى ساختن زيور آلات و ساير وسائل زندگى آب مى‏كنيد نيز پيدا مى‏شود، خداوند اين چنين براى حق و باطل مثل مى‏آورد، اما كف نامبرده هم در سيل و هم در فلزات مذاب از بين مى‏رود، تنها آنچه براى مردم سودمند است باقى مى‏ماند، خداوند اين چنين مثل مى‏آورد.( سوره رعد آيه 17).
10.   ( 2) سوره انفال آيه 8.
11.   ( 1)" صخر" از شعراى عرب بود.
12.   ( 1) سوره آل عمران آيه 102.
13.   ( 1) آيا با اين حال كسى كه دنبال خوشنودى خدا است مثل كسى است كه ثمره عملش خشم خدا و ماوايش دوزخ است؟ مردم همگى نزد خدا درجاتى دارند و خدا بيناى به آن اعمالى است كه مى‏كنند( سوره آل عمران آيه 163).
14.   ( 2) براى همه مردم درجاتى است نسبت به اعمالى كه انجام مى‏دهند، و اين درجه‏بندى براى اين است كه پاداش آنان را بطور كامل بدهد و ستم نشوند( سوره احقاف آيه 19).
15.   ( 3) براى همه مردم درجاتى است نسبت به آنچه انجام مى‏دهند پروردگار تو از آنچه مردم مى‏كنند غافل نيست( سوره انعام آيه 132).
16.   ( 1) همانا راه‏هاى خود را به كسانى كه در راه ما جهاد مى‏كنند مى‏نمايانيم، و اين بدان جهت است كه خدا با نيكوكاران است( سوره عنكبوت آيه 69).
17.   ( 2) پروردگارت را عبادت كن تا تو را يقين حاصل گردد.( سوره حجر آيه 99)
18.   ( 3) سرانجام و عاقبت كسانى كه كارهاى زشت انجام مى‏دهند اين بوده كه آيات خدا را تكذيب كنند، و اين طايفه همواره آن را استهزا مى‏كرده‏اند( سوره روم آيه 10).
19.   ( 4) نتيجه اعمال نكوهيده‏شان اين بود كه نفاقى را در دلهايشان افكند، كه تا روزى كه او را ديدار مى‏كنند ملازمشان هست، بخاطر اينكه وعده‏اى را كه به خدا داده بودند تخلف كردند، و نيز بخاطر اين كه دروغ مى‏گفتند( سوره توبه آيه 78).
20.   ( 5) سوره فاطر آيه 10.
21.   ( 1) منزه است خدا از آنچه مردم در باره‏اش مى‏گويند، مگر توصيفى كه بندگان مخلص خدا براى او دارند( سوره صافات آيه 160).
22.   ( 1) ما اينچنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم، تا چنين و چنان شود، و تا از موقنين باشد( سوره انعام آيه 75).
23.   ( 2) بجز منيبين هيچ كس متذكر نمى‏شود( سوره مؤمن آيه 13).
24.   ( 3) اين مثلها را براى همه مردم مى‏زنيم ولى آنها را تعقل نمى‏كنند مگر عالمان( سوره عنكبوت آيه 43).
25.   ( 4) سوره نساء آيه 82.
26.   ( 5) سوره محمد آيه 24.
27.   ( 6) چون كه آن قرآنى است محترم، در كتاب مكنون، كه كسى جز مطهران با آن مساس ندارد( سوره واقعه آيه 79).
28.   ( 1) آگاه باش كه اولياى خدا نه خوفى تهديدشان مى‏كند، و نه اندوهناك مى‏شوند( سوره يونس آيه 62).

 

منابع: 

ترجمه تفسير الميزان ؛ سوره آل عمران - ذیل آیه 7