گفتارى در پیدایش انسان اولى

آيات كريمه قرآن ظاهر قريب به صريح است در اينكه بشر موجود امروزى - كه ما افرادى از ايشانيم-، از طريق تناسل منتهى می شوند به يك زن و شوهر معين، كه قرآن نام آن شوهر را آدم معرفى كرده، و نيز صريح است در اينكه اين اولين فرد بشر و همسرش از هيچ پدر و مادرى متولد نشده اند، بلكه از خاك يا گل يا لايه يا زمين، به اختلاف تعبيرات قرآن، خلق شده اند.

اين آن معنايى است كه آيات با ظهور قوى خود، آن را افاده می كنند، چيزى كه هست ظهور آيات در اين معنا به حد صراحت نمی رسد، و نص در اين معنا نيست، تا نشود آن را تاويل كرد، از سوى ديگر، مساله از ضروريات دين هم نيست، تا منكر آن مرتد از دين باشد، بله ممكن است اين معنا را از ضروريات قرآن دانست، كه نسل حاضر بشر منتهى به مردى به نام آدم است.
و اما آدم كيست؟ آيا مقصود از اين كلمه، آدم نوعى است؟ يعنى طبيعت انسانيت كه در همه افراد وجود دارد؟ و يا عده معدودى از افراد بشر است كه ريشه هاى انسانهاى امروز بوده اند؟ و يا فردى از جنس انسان است كه نامش آدم است؟، معلوم نيست.
و بنا بر اينكه فردى از نوع انسان باشد آيا اين فرد متولد از نوعى ديگر از حيوانات مثلا ميمون بوده، و از طريق تطور انواع و پيدايش فردى كاملتر از فردى كامل، و فردى كامل از فردى ناقص، و همچنين ناقصى از ناقص‏تر، بوجود آمده؟
يا آنكه فرد نامبرده انسانى كامل و داراى كمال فكر بوده، كه از يك جفت انسان غير كامل و غير مجهز به جهاز تعقل، متولد شده است، و مبدأ ظهور و پيدايش نوع انسانهاى مجهز به تعقل و قابل تكليف شده؟
كه بشر موجود در عصر حاضر نوع كاملى از انسان باشد كه هر فرد آن منتهى شود به انسان اول، كه او نيز فردى كامل بوده به نام آدم، كه او از طريق تطور از نوع ديگرى از انسان متولد شده، كه آن نوع ناقص و فاقد عقل بوده، و همچنين آن نوع نيز منتهى شود به نوعى ديگر، و اين سير قهقرا در انواع حيوانات ادامه داشته باشد، تا در آخر منتهى شود به بسيطترين و ساده ‏ترين حيوان، كه از هر حيوان ديگر ناقص‏تر باشد.
و به عكس اگر از آن حيوان ناقص و ساده شروع كنيم، لا يزال از ناقصى به كاملى، و از كاملى به كامل‏ترى برسيم، تا منتهى شويم به انسان، اما انسان بدون تعقل، و سپس از آن حيوان منتقل شويم به انسان كامل، كه تمامى اين انواع همه در يك سلسله قرار داشته، و بهم متصل و از يكدگر متولد شده باشند، بطورى كه آن حيوان ساده اى كه گفتيم، جد اعلاى انسان امروزى باشد.
و يا آنكه سلسله توالد و تناسلى كه فعلا در بين ما انسانها هست، پس از رسيدن به آدم و همسرش منقطع شود، و آدم و همسرش از زمين تكون يافته باشند، و از مادر و پدرى متولد نشده باشند، هيچ يك از اين چند صورت ضرورى دين اسلام و قرآن كريم نيست.
و به هر تقدير ظاهر آيات قرآنى همين صورت اخير است، يعنى از ظاهر قرآن بر می آيد كه نسل حاضر بشر منتهى به آدم و همسرش می شود، و آدم و همسرش از پدر و مادرى متولد نشده، بلكه از زمين تكون يافته اند.
چيزى كه هست آيات قرآنى بيان نكرده كه چگونه آدم از زمين خلق شد، آيا در خلقت او علل و عوامل خارق العاده دست داشته؟ و آيا خلقتش به تكوين الهى آنى بوده، بدون اينكه مدتى طول كشيده باشد پس جسد ساخته شده از گل، مبدل به بدنى معمولى و عادى و داراى روح انسانى شده؟ و يا آنكه در زمانهايى طولانى اين دگرگونى صورت گرفته، و استعدادهايى يكى پس از ديگرى در او تبدل يافته، و نيز صورتهايى يكى پس از ديگرى به خود گرفته، تا آنكه استعدادش براى گرفتن روح انسانى به حد كمال رسيده، آن گاه آن روح در او دميده شده است، و كوتاه سخن نظير نطفه در رحم علل و شرايطى يكى پس از ديگرى در او اثر كرده است؟ هيچ يك از اين احتمالات در قرآن كريم نيامده.
تنها روشن‏ترين آيه اى كه در باره خلقت آدم در قرآن ديده می شود آيه‏" إِنَّ مَثَلَ عِيسی عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" 1 است، چون اين آيه شريفه در پاسخ از احتجاج مسيحيان بر پسر بدون عيسى براى خدا نازل شده، مسيحيان احتجاج می كردند به اينكه او بدون پدرى از جنس انسانى، به دنيا آمده، و حال آنكه هر كس به دنيا بيايد از پدرى متولد می شود، پس پدر عيسى بايد خدا باشد، آيه شريفه در پاسخ آنان می فرمايد: صفت عيسى (علیه السلام) مانند صفت آدم است، كه خداى تعالى او را از خاك زمين خلق كرد، بدون اينكه پدرى داشته باشد، كه از نطفه او متولد شود، پس چرا مسيحيان نمی گويند آدم پسر خدا است.
و اگر مراد از خلقت از خاك، منتهى شدن خلقت آدم به خاك باشد، همانطور كه همه جانداران متولد از نطفه نيز خلقتشان منتهى به زمين می شود، در اين صورت معناى آيه چنين می شود كه: صفت عيسى كه پدر ندارد مانند صفت آدم است كه خلقتش منتهى به خاك می شود، هم چنان كه همه مردم نيز چنينند.
و معلوم است كه در اين صورت ديگر آدم خصوصيتى ندارد، تا به خاطر آن عيساى بدون پدر را با وى مقايسه كنند، و در نتيجه آيه شريفه بى معنا می شود، يعنى احتجاج عليه نصارى و پاسخ به دليل آنان نمی شود.
با اين بيان روشن می گردد كه تمامى آيات قرآنى كه از خلقت آدم از تراب، و يا گل يا امثال آن خبر می دهد، همه بر مدعاى ما دلالت می كند، يعنى می فهماند كه خلقت او آنى، و بدون گذشت زمان، و بدون پدر و مادر بوده، و گرنه همانطور كه گفتيم ديگر براى آدم خصوصيتى نمی ماند، كه تنها خلقت او را به رخ ما بكشد، و بفرمايد من او را از خاك يا گل خلق كرده ام، چون در اين صورت تمامى حيوانات و انسانها نيز خلقتشان به گل و خاك منتهى می شود.
پس اگر فرموده:" إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ" 2 و يا می فرمايد:" وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ" 3.
همه دلالت دارد بر اينكه خلقت آدم با خلقت ساير افراد بشر و ساير جانداران فرق داشته است.

 

فرضيه تطور انواع‏

و اما اينكه بعضی 4 گفته اند: مراد از آدم، آدم نوعى، يعنى جنس و طبيعت انسان خارجى است، كه در همه افراد هست، نه آدم شخصى، و مراد از اينكه افراد انسان بنى آدم هستند اين است كه افراد اين نوع زياد شده چون قيود زيادى منضم به آن گشته، و داستان داخل شدن آدم در بهشت، و سپس بيرون شدنش به اغواى شيطان، و نافرمانى كردن او، يك تمثيل تخيلى است، تا بفهماند اين نوع از جانداران فى نفسه چه مكانتى دارد، و چقدر مقرب درگاه خدا است، و وقتى دنبال هواى نفس را می گيرد، و ابليس را اطاعت می كند، تا چه پايه پايين می آيد.
سخنى است كه با آيه سابق و ظواهر بسيارى از آيات قرآنى نمی سازد، از قبيل آيه‏" الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالًا كَثِيراً وَ نِساءً" 5.
چون اگر مراد از نفس واحد (يك تن) آدم نوعى باشد، ديگر محلى براى فرض همسر براى او باقى نمی ماند، و از قبيل اين آيه است، آياتى كه می رساند خدا او و همسرش را در بهشت داخل كرد، و آن دو با خوردن از آن درخت، خدا را نافرمانى كردند.
و به هر حال بايد ببينيم منشا اين كه گفته اند مراد، آدم نوعى است، چيست؟ اصل اين حرف ناشى از اعتقاد به قديم بودن زمين، و انواع موجودات اصلى آن، و از آن جمله انسان است، كه قهرا افراد اين انواع اصلى، از دو طرف گذشته و آينده غير متناهى خواهند بود، يعنى از ازل انسانها بوده اند، و تا ابد نيز خواهند بود، و اصول علمى اين دعوى را بطور قطع باطل می كند.
و اما اينكه بعضى گفته اند: نسل حاضر بشر منتهى می شود به چند تن انسان، كه هر يك داراى رنگ مخصوصى بوده اند، يكى سرخ پوست، ديگرى زرد پوست، سومى سفيد پوست، چهارمى سياه پوست، و چهار نژاد فعلى بشر منتهى می شود به چهار زن و شوهر، و يا آنكه بعضى از اين نژادها قديمى، و بعضى ديگر بعدها پيدا شده اند، مانند نژاد سرخ و زرد، كه در آمريكا و استراليا پديد آمده اند.
اين سخن نيز باطل است، براى اينكه تمامى آيات قرآنى كه متعرض آغاز خلقت بشر است، نسل بشر حاضر را منتهى به يك زن و شوهر می داند، حال چه اينكه مراد از آدم را، آدم شخصى بگيريم، و چه آدم نوعى و طبيعت آدم، و اما چهار زن و شوهر فرضيه اى است كه به هيچ وجه آيات قرآنى با آن نمی سازد.

علاوه بر اين، چهار جفت بودن كه مبدأ پيدايش چهار نژاد بشر می باشد، مبنى بر اين است كه اين چهار نژاد سفيد و سياه و سرخ و زرد با هم تباين داشته باشند، و چهار نوع جداگانه باشند، تا مثلا نژاد سياه منتهى به منشاى شود غير منشا و مبدأ پيدايش نژاد سفيد و همچنين آن دو نژاد ديگر. و يا قاره هاى زمين از ازل از يكديگر جدا بوده باشند، و جداييشان هرگز مسبوق به عدم نبوده باشد، و بطلان اين نيز مانند فرضيه هاى بالا در امروز روشن، و بلكه نزديك به بديهى شده است.
و اما اين فرضيه كه كسى بگويد: نسل حاضر بشر منتهى می شود به يك جفت و يا چند جفت انسان، كه اين جفت‏ها از يك نوع حيوان ديگر جدا شده اند، كه آن حيوان از ساير حيوانات به مرز انسانيت نزديك‏تر بوده، مانند ميمون، همانطور كه گاهى از فردى كامل فردى كاملتر و نابغه پديد می آيد، كه اين تطور را در اصطلاح صاحبان فرضيه جهش می گويند، نيز با آيات قرآن نمی سازد.
براى اينكه آياتى كه در سابق ذكر كرديم، صريح در اين بودند كه مبدأ پيدايش نسل انسان يك جفت انسان بوده، كه خود آن دو، نسل كسى نبوده اند، و از هيچ جاندارى متولد نشدند.
علاوه بر اين، دليل علمى هم كه بر مدعاى خود اقامه كرده اند از اثبات آن قاصر است، كه به زودى در پاسخ به فرضيه بعدى به قصور آن اشاره می كنيم.
فرضيه ديگر اين است كه نسل حاضر منتهى می شود به يك جفت انسان مثل خود، يعنى كامل و داراى عقل، كه آن يك جفت با جهش و تطور از نوعى ديگر از انسان كه از نظر ظاهر انسان بودند، ولى فاقد كمال فكرى بودند، پيدا شده، آن گاه به حكم تنازع در بقاء، و انتخاب اصلح، نسل تكامل نيافته منقرض شد، و دو نفر انسان تكامل يافته باقى ماند، كه نسل حاضر از آن دو فرد تكامل يافته است.
اين فرضيه نيز با آيات قرآنى سازگار نيست، و نمی شود آن را تحميل بر قرآن كرد، چون آيه‏" إِنَّ مَثَلَ عِيسی  عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ"، به همان بيانى كه گذشت، و نيز آيات ديگرى كه همين معنا را می رساند، آن را باطل می داند.
علاوه بر اين، اين گفتار صرف فرضيه اى بيش نيست، و ادله اى كه براى اثبات آن اقامه كرده اند، از اثباتش قاصر است، و شواهدى است كه ماخوذ می باشد از تشريح تطبيقى و جنين‏هاى حيوان و فسيل‏هاى يافت شده در حفريات، كه دلالت می كند بر اينكه صفاتى كه در انواع حيوانات و نيز اعضاى آنهاست به تدريج، و همچنين اصل پيدايش آنها به تدريج صورت گرفته است، به اين معنا كه در آغاز خلقت زمين، نخست ساده ‏ترين حيوان پيدا شده، و سپس حيوانات تكامل يافته ‏ترى با جهش به وجود آمده اند، و همچنين به تدريج تركيبات بيشترى و محكم‏ترى و پيچيده ‏ترى به خود گرفته اند، تا در آخر كامل‏ترين حيوانات، يعنى انسان پديد آمده.
اين آن مطلبى است كه شواهد زيست‏ شناسى بر آن دلالت می كند، و ليكن صرفنظر از اينكه گفتيم اين فرضيه را نمی توان بر قرآن كريم تحميل كرد، از نظر علمى نيز دليل مذكور قانع كننده و اثبات كننده آن نيست، زيرا صرف پيدايش نوع كامل از حيث تجهيزات، بعد از نوع ناقص، در مدتهاى طولانى، بيش از اين دلالت ندارد كه سير تكاملى ماده براى قبول صورتهاى مختلف حيوانى به تدريج بوده است، پس او بعد از پذيرش صورت ناقص نوع حيوانى استعداد قبول حيات كاملا انسانى را پيدا كرده، و بعد از پذيرش صورت موجوداتى پست به صورت موجوداتى شريف در آمده است.
اين نهايت چيزى است كه ادله زيست‏شناسى بر آن دلالت دارد، و اما اينكه موجودات كامل از ناقص متولد شده اند،- كه ادعاى زيست‏شناسان است- دليل مزبور آن را اثبات نمی كند، و نمی گويد كه حيوانات كامل از حيوانات ناقص منشعب شده، و بين همه آنها و در آخر ميان انسان و ميمون خويشاوندى است، و اين بحث يعنى بحث زيست‏شناسى با همه موشكافي ها و طول مدتش تا كنون براى نمونه به هيچ فرد از نوع كاملى برنخورده، كه از نوع ديگرى متولد شده باشد، البته به طورى كه خود تولد را مشاهده كنيم نه دو فرد كامل شبيه بهم را.
و آنچه تا كنون يافته اند كه شهادت می دهد بر دگرگونى تدريجى، هر چه هست دگرگونى در يك نوع است، كه همواره از صفتى به صفتى ديگر منتقل می شود، ولى از نوعيتش به نوعيت ديگر منتقل نشده است، و تا كنون به اين معنا برنخورده اند كه مثلا ميمونى حيوان غير ميمون و كاملترى شود، و مدعى همين است كه انواع در سير تكاملى جاى خود را به يكديگر داده، نوع ناقص بدل به نوع كامل می شود.
آنچه می توان پذيرفت، و نمی شود انكار كرد، تنها اين مقدار است كه نشاه زندگى از نظر كمال و نقص و شرافت و پستى داراى مراتبى مختلف است، و اعلى مراتب زندگى، زندگى انسانى است، و از آن پايين‏تر زندگى حيواناتى است كه به زندگى انسان شبيه ‏تر است و همچنين حيوانات ديگرى كه در مراتب پايين‏تر از زندگى انسان قرار دارد كه هر يك به زندگى انسان نزديك ترند در مرتبه عالی ترى قرار دارند.
و اما اينكه اين اختلاف مراتب از راه هر نوعى به نوع همسايه خود كه كامل‏تر از آن است صورت گرفته، هيچ دليلى در كار نيست، كه آن را افاده كند، و از اختلاف مراتب زندگى نمی توان تطور را نتيجه گرفت.
بله می توان از آن حدس غير يقينى زد، پس فرضيه تطور انواع، فرضيه اى است حدسى، كه اساس علوم طبيعى امروز را تشكيل داده، كه ممكن است روز ديگر فرضيه اى قوى جاى آن را بگيرد، چون علم هيچ وقت توقف نمی كند، و همواره رو به پيشرفت، و دامنه مباحث علمى رو به گسترش است.

 

عدم دلالت آيات قرآن بر تاييد فرضيه تطور انواع

و چه بسا بعضى از اهل بحث براى اثبات فرضيه مزبور استدلال كنند به آيه شريفه‏" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفی  آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ" 6.
به اين بيان كه" اصطفاء" به معناى انتخاب و برگزيدن نخبه هر چيزى است، و اين برگزيدن وقتى صحيح است كه فرد برگزيده شده در بين جماعتى باشد، تا انتخاب كننده آن فرد را از بين ساير افراد انتخاب كند. و بر ديگران ترجيح دهد، همانطور كه نوح را از بين مردم زمانش، و آل ابراهيم و آل عمران را از بين مردم معاصرشان برگزيد.
و لازمه اين حرف اين است كه در زمان آدم نيز افرادى چون آدم بوده باشند، تا خدا از بين آنان آدم را انتخاب كند، و مجهز به عقل سازد، و آن افراد غير از بشر اولى چيزى نمی تواند باشد، بلكه بشر اولى بوده، كه مجهز به جهاز عقل نبوده اند، و خدا آدم را از بين آنان برگزيد، و مجهز به عقل كرد، و در نتيجه آدم با جهش خدايى از يك نوع جنبنده به نوعى ديگر منتقل شد و از مرتبه انسان اولى وحشى و بى عقل، به مرتبه انسان مجهز به عقل كامل منتقل گشت، و آن گاه نسل او زياد شده، و نسل انسان اولى و ناقص، رو به نقصان نهاد، تا منقرض گشت.
و ليكن غفلت كرده اند از اينكه كلمه" عالمين" كه" الف و لام" دارد، افاده عموم می كند، يعنى بر عالمها، كه بر تمام بشر تا روز قيامت صادق است، پس آدم و نوح و آل عمران و آل ابراهيم بر تمامى معاصرين خود و آيندگان از بشر اصطفاء و برگزيده شدند، همانطور كه عالمين در آيه‏" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ" 7 افاده عموم می كند با اين حال چه مانعى دارد كه بگوييم آدم نيز مانند ساير نامبردگان برترى بر همه بشر دارد، چيزى كه هست ساير نامبردگان بر معاصرين خود و آيندگان، برگزيده شدند، ولى آدم بر آيندگان برگزيده شده است.
و بر فرض هم كه بگوييد اصطفاء، بايد حتما از بين معاصرين باشد، می گوييم چه مانعى دارد كه آدم وقتى به مقام اصطفاء رسيده باشد، كه فرزندانى داشته، و از بين آنان برگزيده شده باشد، چون در آيه دلالتى نيست بر اينكه از اول خلقتش و قبل از فرزنددار شدنش به اين مقام رسيده باشد.
علاوه بر اين اگر اصطفاء آدم، و برگزيده شدنش از بين انسانهاى اولى باشد،- كه مستدل هم همين را می گويد-، اين اصطفاء براى آدم فضيلتى نمی شود، چون مستدل می گويد آدم به خاطر عقل‏دار بودنش اصطفاء شد، و داشتن عقل اختصاص به آدم نداشت، فرزندان او نيز عقل داشتند، پس تمامى بنى آدم نسبت به انسانهاى اولى اصطفاء دارند، و اينكه در آيه اصطفاء را تنها به آدم نسبت داده، تخصيص بدون مخصص است.
و نيز چه بسا استدلال كرده باشند به آيه‏" وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ ثُمَّ صَوَّرْناكُمْ ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ" 8.
به اين بيان كه كلمه" ثم" در جايى استعمال می شود كه بين ما قبل و ما بعدش زمانى فاصله شده باشد 9. و در آيه شريفه بين تصوير، و خلقت" ثم" فاصله شده، كه می رساند بين آن دو فاصله زمانى بوده، پس انسان قبل از خلقت آدم وجود داشته و پس از انسان آدم وجود يافت، و ملائكه مامور به سجده بر وى شدند.
ليكن اين استدلال صحيح نيست، زيرا كلمه" ثم" همه جا براى افاده تاخير زمانى نمی آيد، و در بسيارى از موارد تنها ترتيب كلامى را می رساند، و حتى در كلام خداى تعالى بسيارى اوقات تنها براى اين منظور آمده، علاوه بر اين آيه شريفه اصلا معناى ديگرى هم دارد، كه ما در ذيل خود آن آيه در جلد هشتم اين كتاب بدان اشاره نموديم.
باز چه بسا استدلال شده است براى اثبات فرضيه مذكور به آيه‏" وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ ثُمَّ سَوَّاهُ وَ نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ" 10.
به اين بيان كه آيه اولى از آنها متعرض آغاز خلقت بشر است، و می فرمايد كه خلقت اولى بشر از خاك بوده، خاكى كه مبدأ مشترك پيدايش همه افراد است، و آيه سوم مساله صورتگرى و نفخ روح در آدم را بيان می كند كه آخرين مرحله تكامل انسانى است، و چون اين دو مرحله را با كلمه" ثم" عطف كرده، می فهماند كه فاصله زمانى معتنا بهى در بين اين دو مرحله بوده.
و اين زمان متوسط همان زمانى است كه بين ساير انواع فاصله می شده، تا هر نوعى به نوع بالاتر خود تطور پيدا كند، و با اين تطور تدريجى انسان كامل شود، (مثلا اگر بين ميمون تا انسان اولى بى شعور يك ميليون سال فاصله شده، بين آن انسان و انسان داراى شعور نيز، يك ميليون سال فاصله شده است. مترجم) مخصوصا از كلمه" سلالة" به خاطر اينكه نكره است، و دلالت بر عموم می كند، فهميده می شود كه هر نوع كاملترى از سلاله اى از نوع ناقص‏تر درست شده.
اين استدلال نيز درست نيست، زيرا جمله" ثم سويه" عطف شده به جمله" بدء" و چون آيات در مقام بيان ظهور و پيدايش نوع انسانى از راه خلقت است، و اينكه ابتداى خلقت انسان كه همان خلقت آدم باشد از گل بوده، و سپس مبدل شده به سلاله اى از آب مخصوص تا فرزندانش پديد آيند، و سپس خلقت اين نوع يعنى خود آدم و فرزندانش به وسيله صورتگرى و نفخ روح پايان پذيرفت.
و اين معناى صحيحى است كه قابل انطباق با لفظ آيه است، و لازم نيست كه ما جمله‏" ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ" را بر انواع متوسط بين خلقت از گل و بين تسويه و نفخ روح بگيريم، و نكره بودن" سلالة" نيز هيچ مستلزم عموميت نيست، چون اگر شنيده ايد كه نكره‏ عموميت را می رساند، در جايى است كه در سياق نفى باشد، نه سياق اثبات، و سياق آيه مورد بحث، سياق اثبات است.
البته براى اثبات فرضيه تطور به آيات ديگرى از قرآن كه مربوط به خلقت انسان است استدلال كرده اند، كه بيانش نظير بيانهايى است كه گذشت، و جوابش هم از جوابهاى گذشته معلوم می شود، و حاجتى به نقل آنها و اطاله كلام به جواب از آنها نيست.

 

نویسنده: محمد حسین طباطبایی

 

پی نوشت:

1.  سوره آل عمران، آيه 59.
2.  من يك فرد بشر را از گل آفريدم. سوره ص، آيه 71.
3.  خلقت انسان را از گل آغاز كرد. سوره سجده، آيه 8.
4.  روح المعانى، ج 21، ص 123.
5.  او كسى است كه شما را از يك تن خلق كرد، و همسر آن يك تن را نيز از خود او قرار داد، و از آن دو تن مردان و زنان بسيارى منتشر كرد. سوره نساء، آيه 1.
6.  خداوند برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان. سوره آل عمران، آيه 33.
7.  تو را نفرستاديم مگر به عنوان رحمت براى همه عالمها. سوره انبياء، آيه 107.
8.  ما نخست شما را خلق و سپس تصوير كرديم، آن گاه به ملائكه گفتيم كه به آدم سجده كنيد. سوره اعراف، آيه 11.
9.  مثلا وقتى می گوييم:" جاءني زيد ثم عمرو"، معنايش اين است زيد بديدنم آمد، و پس از مدتى عمرو آمد، به خلاف اينكه بگوييم:" جاءني زيد و عمرو"، كه آن فاصله زمانى را نمی رساند، و تنها می فهماند كه زيد و عمرو به ديدنم آمدند. مترجم.
10.  خلقت انسان را از گل آغاز كرد، سپس نسل او را از چكيده اى از آبى خوار قرار داد، و سپس او را تسويه و صورتگرى نموده و از روح خود در او بدميد. سوره سجده، آيات 7- 9.

 

منابع: 

ترجمه تفسير الميزان ؛ سوره سجده – ذیل آیات 7-9