انکار معاد و پاسخ قرآن به آن
«وَ إِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ أَ إِذا كُنَّا تُراباً أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ وَ أُولئِكَ الْأَغْلالُ فِي أَعْناقِهِمْ وَ أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ - وَ يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالسَّيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ وَ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمُ الْمَثُلاتُ وَ إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ لِلنَّاسِ عَلى ظُلْمِهِمْ وَ إِنَّ رَبَّكَ لَشَدِيدُ الْعِقابِ» (رعد 5- 6)
پس اگر شگفت آرى، شگفت از گفتار آنان است كه مى گويند: راستى وقتى خاك شديم از نو زنده مى شويم؟! آنها كسانى هستند كه به پروردگارشان كافر شده اند، آنان به گردنهايشان غلها دارند، آنان اهل جهنمند و در آن جاودانه اند. آنان پيش از رحمت، از تو تقاضاى تعجيل در عذاب دارند، با اينكه پيش از آنان بلاهاى عبرت انگيز نازل شده و پروردگارت به مردم در باره ستم كردنشان صاحب مغفرت است، و هم پروردگارت عذاب شديد دارد.
اين دو آيه عطف بر پاره اى از حرفهايى است كه مشركين در رد دعوت و رسالت مىگفتند، از آن جمله گفته بودند: چطور ممكن است آدمى بعد از مردن و خاك شدنش بار ديگر زنده شود؟، و نيز گفته بودند: چرا پس آن عذابى كه ما را از آن مىترساند نازل نمىشود و اگر او راست مىگويد پس چرا به اين وعده اش عمل نمىكند؟، آن گاه پس از نقل گفته هاى ايشان جوابشان را مىدهد.
" وَ إِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ أَ إِذا كُنَّا تُراباً أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ".
در مجمع البيان گفته است:" عجب و تعجب" به معناى اين است كه امرى كه سببش براى انسان معلوم نيست بر نفس آدمى هجوم آورد، (و انسان بناگهانى به او برخورد نمايد) و كلمه" غل" به معناى طوقى است كه با آن دست را به گردن 1 ببندند.
خداوند متعال در افتتاح كلام خود به حقيقت معارف دينى كه در كتاب خود بر پيغمبرش نازل كرده اشاره فرمود و چنين فهماند كه آيات تكوينى نيز به آنها رهبرى مىكند، و اصول آن معارف عبارت بود از: توحيد و رسالت و معاد، آن گاه داستان دلالت و رهبرى آيات تكوينى را تفصيل داده و از حجتهاى سهگانه اى كه در اين باره اقامه نمود توحيد ربوبيت و معاد را به طور صريح نتيجه گرفت، كه مساله حقيت رسالت، و كتاب نازل شده كه معجزه و آيت آن است نيز از لوازم آن دو نتيجه بود.
بعد از اينكه اين اصل را (نخست به اشاره و سپس به تصريح) نتيجه گرفت و زمينه براى ذكر شبهات كفار در باره اين اصول سهگانه فراهم شد اينك در آيه مورد بحث به شبهه ايشان در امر معاد، و در آيات بعد به شبهات و گفته هاى آنان در باره رسالت و توحيد اشاره مىفرمايد.
شبهه ايشان در امر معاد اين است كه گفته اند:" أَ إِذا كُنَّا تُراباً أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ" خداى متعالى اين شبهه را به عنوان اينكه سخنى شگفتآور و سزاوار تعجب است ذكر فرموده، چون بطلان و فساد گفتارشان آن قدر واضح بود كه هيچ انسان سليم العقلى ترديد در آن را جايز نمىداند، و با اين حال اگر انسانى بدان قائل شود از مصاديق عجب خواهد بود، و لذا فرمود:" وَ إِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ ...".
و معناى جمله بطورى كه حذف متعلق" تعجب" بدان ارشاد مىكند اين است كه: اگر از تو احيانا تعجبى سر بزند- كه حتما هم سرمىزند، چون هيچ انسانى خالى از تعجب نيست- پس اين كلام ايشان تعجبآور است و لزوما بايد از آن شگفتى كنى، و اين تركيب (يعنى حذف متعلق تعجب) كنايه از وجوب تعجب از گفتار ايشانست چون بطلانش واضح است و هيچ خردمندى آن را نمىپسندد.
و مقصودشان از" تراب" در جمله" أَ إِذا كُنَّا تُراباً أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ" به قرينه سياق، خاكى است كه بدن آدمى پس از مرگ بدان تبديل مىشود، زيرا در آن موقع انسان كه هيكلى گوشتى به شكلى مخصوص و مركب از اعضاى خاص و مجهز به قوايى به قول ايشان مادى است بطور كلى معدوم شده است، و چيزى كه بكلى و از اصل نابود شده چگونه مشمول خلقت مىشود و دوباره بصورت مخلوقى جديد برمى گردد؟.
دلائل انكار زنده شدن بعد از مرگ و پوسيده شدن، و رد و جواب هر يك
اين شبهه ايشانست در باره معاد، كه خود جهات مختلفى دارد، و خداى سبحان در كلام خود از يك يك آن جهات و مناسب هر كدام جوابى داده كه ريشه شبهه را از بيخ و بن بركنده است.
يكى از آن جهات، اين استبعاد است كه خاك برگردد و انسانى تمام عيار شود، از اين شبهه جوابى داده شده كه مگر قبلا كه زنده بود از چه خلق شده بود؟، و مگر غير اين بود كه مواد زمينى بصورت منى و نطفه درآمده سپس علقه شده سپس مضغه گشته و سپس بصورت بدن انسانى تمام عيار درآمده است؟!
و با اينكه همه روزه نمونه هاى آن را مىبينيم و از صرف امكان درآمده به وقوع مىپيوندد، ديگر چه جاى ترديد است كه مشتى خاك روزى دوباره انسانى تمام عيار گردد؟! هم چنان كه خودش فرموده:" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِنَ الْبَعْثِ فَإِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِنْ مُضْغَةٍ مُخَلَّقَةٍ وَ غَيْرِ مُخَلَّقَةٍ ..."2.
يكى ديگر از موارد استبعاد اين است كه بطور كلى چيزى كه معدوم شده دوباره موجود مىگردد، و از اين، جواب داده شده به اينكه: خلقت نخست چطور ممكن بود، اين نيز به همان نحو ممكن است، هم چنان كه خداى تعالى فرمود:" وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلًا وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ" 3.
جهت سوم اينكه انسان وقتى مرد، ذاتش معدوم مىشود، و ديگر ذاتى ندارد تا با خلقت جديد لباس وجود به تن كند، بله در ذهن اشخاص تصورى از او هست، و ليكن انسان خارجى نيست، پس چه چيز اعاده وجود مىيابد؟
خداى تعالى در كلام خود از اين نيز جواب داده و چنين فرموده كه: انسان، عبارت از بدن مركب از مشتى اعضاى مادى نيست تا با مرگ و بطلان تركيب و متلاشى شدنش بكلى معدوم شود، بلكه حقيقت او روحى است علوى- و يا اگر خواستى بگو حقيقت او نفس او است- كه به اين بدن مركب مادى تعلق يافته، و اين بدن را در اغراض و مقاصد خود بكار مىاندازد، و زنده ماندن بدن هم از روح است، بنا بر اين هر چند بدن ما به مرور زمان و گذشت عمر از بين مىرود و متلاشى مىشود، اما روح، كه شخصيت آدمى با آن است باقى است، پس مرگ معنايش نابود شدن انسان نيست، بلكه حقيقت مرگ اين است كه خداوند روح را از بدن بگيرد، و علاقه او را از آن قطع كند، آن گاه مبعوثش نمايد، و بعث و معاد هم معنايش اين است كه خداوند بدن را از نو خلق كند و دوباره روح را به آن بدمد، تا در برابر پروردگارش براى فصل قضاء بايستد.
خداوند در اين باره مىفرمايد:" وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلى رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ" 4 كه حاصلش اين است كه شما با مردن در زمين گم نمىشويد و معدوم نمىگرديد، بلكه ملك الموت كه موكل بر مرگ است آن حقيقتى را كه لفظ" شما" و" ما" به آن دلالت مىكند، و عبارت از جانها است مىگيرد و در قبضه او باقى مىماند و گم نمىشود، آن گاه وقتى مبعوث شديد بسوى خدا برمىگرديد، و دوباره بدنهاى شما بجانهايتان ملحق مىشود، و باز شما شمائيد.
پس براى آدميان حياتى است باقى كه محدود به عمر فانى دنيا نيست، و عيشى است دائمى در عالم ديگرى كه با بقاى خداوندى باقى است، و انسان در زندگى دومش بهره اى ندارد مگر آنچه كه در زندگى اولش از ايمان به خدا و عمل صالح كسب كرده، و از مواد سعادتى كه امروز براى فردايش پسانداز نموده.
پس اگر آدمى حق را پيروى كند، و به آيات خدا ايمان بياورد، در زندگى ديگرش به كرامت قرب و نزديكى به خدا، و به ملكى كه كهنه نمىشود سعادتمند مىگردد، و اگر به پستى و به سوى خاك بگرايد، و فقط به دنيا توجه داشته باشد و از ياد خدا اعراض نمايد، در زندگى ديگرش در شقاوت و هلاكت خواهد بود و مغلول به غل و زنجير نوميدى و خسران محشور خواهد شد، و در مهبط لعنت و حضيض بعد قرار خواهد گرفت، و از اصحاب آتش خواهد گرديد.
خواننده محترم اگر به دقت و تامل كافى و وافى در اين بيانى كه گذشت نظر كرده باشد اين معنا برايش روشن شده است كه آيه" أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ ..."، صرف تهديد به عذاب براى صاحبان اين حرف كه گفته اند:" أَ إِذا كُنَّا تُراباً أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ" نيست، هم چنان كه انسان در نظر بدوى خيال مىكند، بلكه جوابى است كه به لازمه گفته آنان داده.
لازمه انكار معاد، انكار عالم ربوبى است
توضيح اينكه: لازمه گفتار ايشان كه مىگويند: وقتى آدمى مرد و خاك شد انسانيت و شخصيتش نيز باطل مىشود، اين است كه انسان عبارت باشد از يك صورت مادى كه قائم به اين هيكل بدنى مادى است كه با حياتى مادى زندگى مىكند، بدون اينكه بعد از مرگ، حيات ديگرى هميشگى داشته باشد كه با بقاى پروردگار متعال باقى بماند، و به سعادت قرب او رسيده و نزد او رستگار گردد.
و به عبارت ديگر لازمه گفتار ايشان اين است كه حيات آدمى محدود باشد بهمين زندگى مادى دنيا، بدون اينكه دامنه اش بعد از مرگ را هم بگيرد و الى الابد دوام داشته باشد، و اين در حقيقت انكار عالم ربوبى است، زيرا اعتقاد به وجود ربى كه معاد نداشته باشد (همانند كوسه ريش پهن است و) معنا ندارد.
و لازمه چنين اعتقادى اين است كه: هم آدمى مقصور باشد در مقاصد دنيوى و هدفهاى مادى و توسن همت تا همانجا براند، و فهمش از درك آن نعمتهاى دائمى و ملك عظيمى كه نزد خدا دارد قاصر باشد، و ديگر براى تقرب به خدا سعى و كوشش نكند، و از امروزش براى فردايش نيندوزد و مانند دست بسته معلولى كه قادر به حركت و كوشش نيست، و نمىتواند ضروريات زندگى خود را تامين نمايد، او نيز نتواند براى ديگر سراى خود كارى انجام دهد.
لازمه چنين وصفى اين است كه آدمى در شقاوتى هميشگى و عذابى دائم باشد، چون استعداد سعادتى را كه خدا به او داده بود و مىتوانست با آن طى طريق كند عاطل و باطل ساخت، و اين لوازم سهگانه همانهايى است كه خداوند در آيه مورد بحث بدانها اشاره كرده و فرموده است:" أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا ..." پس اينكه فرمود:" أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ" اشاره است به لازمه اولى كلام منكرين معاد، و آن عبارت بود از عالم ربوبى و زندگى جاودانى و كفران نعمتهاى مقيم و دائمى كه نزد خداست، و پوشاندن آنها.
و اينكه فرمود:" أُولئِكَ الْأَغْلالُ فِي أَعْناقِهِمْ" اشاره است به لازمه دومى كلامشان، و آن عبارت بود از گرائيدن به زمين و ركون به سوى هوى و مقيد بودن به كنده و زنجير جهل و غلهاى انكار، (و اگر به خاطر خوانندگان محترم مانده باشد) در جلد اول اين كتاب بيانى در اين باره گذرانديم، كه اينگونه تعبيرات قرآنى، تعبيرات حقيقى است نه مجازى، خواننده مىتواند بدانجا مراجعه نمايد.
و اينكه فرمود:" أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" اشاره است به لازمه سوم انكار شان، كه عبارت بود از مكثشان در عذاب و شقاوت.
" وَ يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالسَّيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ وَ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمُ الْمَثُلاتُ ...".
در مجمع البيان گفته: كلمه" استعجال" به معناى طلب تعجيل در كار است، و تعجيل هم به معناى جلو انداختن آنست قبل از آنكه وقتش فرا رسد، و در معناى كلمه" سيئه" گفته است كه: به معناى هر خصلتى است كه نفس آدمى از آن خوشش نيايد و از آن ناراحت شود، و نقيض آن" حسنه" كه به معناى خصلتى است كه نفس را مسرور و خوشحال سازد، و كلمه" مثلات" به معناى عقوبتها است، كه مفردش" مثله"- به فتح ميم و ضم ثاء- است، و اگر در مفرد،" مثله"- به ضم ميم و سكون ثاء- بخوانيم جمع آن را بايد" مثلات"- به ضم ميم و ثاء- بخوانيم، هم چنان كه جمع غرفه، غرفات مىشود. و بعضى جمع آن را مثلات- به سكون ثاء- و مثلات- به فتح ثاء- خوانده اند 5.
راغب هم در مفردات گفته مثله به معناى گرفتارى و ناملايمى است كه به انسان روى آورد و آدمى را ضرب المثل ديگران سازد، و ديگران از چنان گرفتارى خود را بر حذر بدارند، و معنايش همان معناى نكال است، و جمع آن مثلات- به ضمه و ميم و يا فتحه آن، و ضمه ثاء- مىآيد، و بعضى آيه قرآن را، هم مثلات- به ضمه ثاء- خوانده اند و هم مثلات- به سكون آن- مانند عضد كه هم به ضمه ضاد خوانده مىشود و هم به سكون آن 6.
ضمير جمعى كه در جمله" يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالسَّيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ" است به كفارى بر مىگردد كه در آيه قبل مورد بحث بودند، و مراد از" استعجالشان به سيئه قبل از حسنه" اين است كه ايشان از باب استهزاء و مسخره كردن رسول خدا (ص)، بجاى درخواست رحمت و عافيت درخواست عذاب كرده بودند، به دليل اينكه دنبالش مىفرمايد:" وَ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمُ الْمَثُلاتُ" و با در نظر داشتن اينكه جمله مذكور جمله ايست حاليه، مراد از سيئه، آن عقوبتهايى خواهد بود كه بر امتهاى گذشته نازل شد و ايشان را منقرض ساخت.
و معناى آيه چنين خواهد بود: كسانى كه كفر ورزيدند، بعد از آنكه شنيدند كه تو از عذاب الهى انذارشان كردى، و قبل از آنكه از خدا طلب رحمت و عافيت كنند طلب عذاب كردند تا به خيال خود تو را مسخره كرده باشند، با اينكه خبر داشتند از عذاب الهى و عقوبتهايى كه بر سر امتهاى گذشته به جرم كفر ورزيدنشان به پيغمبرشان فرستاد، و اين آيه در مقام تعجب است كه با اينكه چنين علمى دارند چگونه باز به تو كفر مىورزند.
عفو و عقاب الهى
و جمله" وَ إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ لِلنَّاسِ عَلى ظُلْمِهِمْ وَ إِنَّ رَبَّكَ لَشَدِيدُ الْعِقابِ"، يا جمله اى است استينافى (نو) و يا جمله اى است حاليه، كه سبب شگفتآورى درخواست عذاب ايشان را افاده مىكند و مىرساند كه پروردگار تو داراى رحمت واسعه اى است كه مردم را در جميع احوالشان و حتى در حال ظلمشان شامل است، هم چنان كه داراى غضبى شديد است، و با اينكه رحمت او بر غضبش پيشى دارد پس چرا از رحمت واسعه او و مغفرتش اعراض مىكنند، و در خواست عذاب شديد او را مىنمايند، و در اين باره عجله هم مىكنند؟ راستى اين امر عجيبى است! از اين معنا كه سياق، آن را افاده مىكند چند نكته استفاده مىشود:
اول اينكه: تعبير به كلمه" ربك" براى افاده اين جهت است كه ايشان چون مشرك و بتپرستند خداى تعالى را رب خود نمىدانند، و در ميان ايشان تنها رسول خدا (ص) است كه خدا را رب خود مىداند.
دوم اينكه: مراد از مغفرت و عقاب، اعم از مغفرت و عقاب دنيوى و اخروى است چون مشركين در سيئه و عقوبت دنيوى عجله مىكردند، هم چنان كه" مثلات" هم كه خدا در جوابشان فرمود: اقوام قبل از ايشان را از بين برد، عقوبتهاى دنيوى بوده، كه بر ايشان نازل مىشده.
علاوه بر اين، عفو و مغفرت اختصاص به بعد از مرگ و يا روز قيامت ندارد، و همچنين آثار آن دو نيز تنها مختص به قيامت نيست، و قبلا هم مكرر از نظر خواننده محترم گذشت كه:
خداوند تعالى مىتواند مغفرت خود را گسترده و دامنه اش را وسيع كند، و هر كه را بخواهد بيامرزد، حتى شامل ظالم هم در حين ظلمش بشود، و در صورتى كه حكمت اقتضاء كرد او را نيز آمرزيده، مظلمه اش را جبران كند، هم چنان كه مىتواند عقاب نمايد، كما اينكه فرمود:
" إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" 7.
و بخاطر همين نكته بود كه خداى تعالى از مورد مغفرت به" للناس" تعبير كرد و نفرمود:" للمؤمنين" و يا" للتائبين" و يا امثال آن. بنا بر اين، هر فردى از افراد بشر بدون استثناء ملتجى به رحمت خدا گردد و از او مغفرت بخواهد او مىتواند، وى را بيامرزد، حال چه كافر باشد و چه مؤمن، چه مرتكب كبيره باشد چه صغيره.
چيزى كه هست اگر مشرك طلب مغفرت شركش را بكند، با همين طلب مغفرت، مؤمن مىشود، و خداى سبحان فرموده كه مشرك را نمىآمرزد، و معلوم است كه اين وقتى است كه مشرك به دين توحيد برنگشته باشد:" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ" 8.
پس اينها كه در آيه مورد بحث، كافر شدند لازم بود با ايمان آوردن به خدا و رسول او از خداى تعالى طلب مغفرت كنند،- و در اين طلب خود عجله كنند- و از او بخواهند كه شركشان را و يا گناه ديگرى كه از فروعات شركشان بود بيامرزد، و يا اينكه در عين ظلم و شركشان حد اقل از خدا بخواهند كه عافيت و بركت و بهترين مال و اولاد روزيشان كند، كه اگر چنين مىكردند خداوند به رحمت واسعه خود حاجتشان را مىداد، حتى حاجت آن كسى را هم كه ايمان به او نياورده و منقاد و فرمان بردار او نشده است، اگر چه از مغفرت خدا محرومند چون آمرزش خداوند با شرك و ظلم نمىسازد هم چنان كه خودش فرمود:" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" 9.
سوم اينكه فرمود:" لَذُو مَغْفِرَةٍ" و نفرمود:" غفور" و يا" غافر" گويا براى اين بود كه شنونده خيال نكند خداوند فعلا واجد مغفرت تمامى ستمگران و ستم آنان است و احتمال نيامرزيدن در كار نيست، و حال آنكه اينطور نيست، بلكه خواسته است بگويد: نزد خدا آمرزش تمامى مردم هست، حتى آمرزش ظلمهاى ايشان، و در جايى كه آمرزيدن صلاح باشد هيچ مانعى جلوگير آمرزش او نيست، نه اينكه همين الآن آمرزيده باشد.
ممكن هم هست از جمله مورد بحث معناى ديگرى استفاده كرد، و آن اين است كه:
خداى تعالى مغفرت و آمرزش مردم را دارد و مىتواند هر كه را بخواهد بيامرزد، و اگر هم وصف مغفرت را اصلا نمىداشت، و در نتيجه بر گنهكاران غضب مىكرد و احدى را نمىآمرزيد، باز هم ظالم نبود (خلاصه اينكه كلمه" ذو مغفرة" با داشتن مغفرت و به كار بردن آن مىسازد به خلاف كلمه" غفور" و" غافر" كه بر كسى اطلاق مىشود كه آن را اعمال هم بكند) و اگر اين معنا مراد باشد وضع پاره اى از نكته هايى را كه ما براى آيه شريفه برشمرديم بر هم مىخورد، و ليكن اين معنا با ظاهر سياق سازگار نيست.
در معناى اين آيه ميان معتزله و غير ايشان از اهل سنت مشاجراتى برپا شده، و آيه شريفه مطلق است و هيچ دليلى بر تقييد آن به قيدى نيست، مگر قيدى كه در آيه" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ" 10 وجود دارد.
نویسنده: محمد حسین طباطبایی
پی نوشت:
1. مجمع البيان ج 5 و 6، ص 277، ط تهران.
2. اى مردم! اگر در شك برانگيخته شدن مىباشيد پس( بدانيد كه) همانا ما شما را از خاك از نطفه، سپس از خون بسته شده، سپس از پارچه گوشتى تمام خلقت و غير تمام خلقت خلق كرديم ... سوره حج، آيه 5.
3. و براى ما مثلى زد و خلقت خود را فراموش كرده گفت: چه كسى اين استخوانهاى پوسيده را زنده مىكند؟ بگو زنده مىكند آنها را كسى كه در اولين بار خلقشان كرد. سوره يس، آيه 78 و 79.
4. سوره الم سجده آيه 10 و 11.
5. مجمع البيان، ج 6، ص 277، ط تهران.
6. مفردات راغب، ماده" مثل".
7. اگر آنان را عذاب كنى پس آنان بندگان تواند، و اگر آنان را ببخشى پس همانا تو عزيز و حكيمى. سوره مائده، آيه 118.
8. همانا خداوند كسى را كه به او شرك ورزد نمىآمرزد ولى غير آن را براى هر كه بخواهد مىآمرزد. سوره نساء، آيه 48.
9. خدا مردم ستمگر را هدايت نمىكند. سوره جمعه، آيه 5.
10. خداوند نمىآمرزد اين را كه به وى شرك بورزند. سوره نساء، آيه 48.
ترجمه تفسير الميزان ؛ سوره الرعد - ذیل آيه 5