تأملي در يك تعبير قرآني

«فلمّا رأينَه اكبرنَه و قطّعن ايديهن وقلن حاش للّه‏ ماهذا بشرا ان هذا الاّ ملك كريم» (يوسف / 31)

در قرآن كريم در داستان حضرت يوسف آمده است كه وقتي در مجلسي كه زليخا ترتيب داده بود، چشمان زنان حاضر در مجلس به جمال يوسف افتاد از خود بي‏خود شدند و به جاي ميوه‏اي كه در دستشان بود، دست‏هاي خود را بريدند و گفتند: حاش للّه‏ اين بشر نيست، او فرشته‏اي بزرگوار است.

همچنين پس از آن كه يوسف به زندان افتاد و سال‏ها در زندان ماند، سرانجام به فرمان پادشاه مصر از زندان آزاد شد و موقعيت ويژه‏اي يافت. يوسف از پادشاه خواست تا درباره آن تهمتي كه زنان به او زدند و او را به زندان انداختند تحقيق كند. پادشاه آن زنان را احضار كرد و از آنها درباره يوسف پرسيد، آنها گفتند: حاش لله ما علمنا عليه من سوء (يوسف / 51).

تعبير «حاش لله» در قرآن تنها در همين دو مورد آمده است. اين تعبير با آن كه بر حسب ظاهر داراي مفهومي ساده است، اما از نظر تركيب نحوي جاي تأمل و بررسي بسياري دارد، و نتيجه بررسي هرچه باشد در ترجمه آن به زبان‏هاي ديگر تأثير مي‏كند.

«حاشا» از ديدگاه علم نحو به سه صورت حرفي، فعلي و اسمي آمده است كه در ذيل به توضيح هر يك مي‏پردازيم:

1 «حاشا»ي حرفي از ادوات استثنا و در عين حال حرف جرّ است. گفته مي‏شود: ضربت القوم حاشا زيدٍ (با جرّ زيد)، كه معناي آن خارج ساختن زيد از حكم فعل قبلي است.
زمخشري گفته است: «حاشا» در استثنا معناي تنزيه دارد؛ يعني مستثنا را از حكم مستثنا منه منزه مي‏كند. آن گاه اين‏گونه مثال مي‏زند: اساء القوم حاشا زيد. و در تأييد آن، اين شعر اسدي را شاهد مي‏آورد:
ضنّا علي الملحاة والشتم1 حاشا ابي‏ثوبان انّ به.

بنابراين، حكم قبلي همواره بايد يك معناي ناپسند داشته باشد و مستثنا منه از آن تبرئه شود. صاحب اقرب الموارد نيز از ايضاح نقل مي‏كند كه «حاشا» در موردي در استثنا به كار مي‏رود كه مستثنا از مشاركت در حكم مستثنا منه منزه شود؛ مثلاً گفته مي‏شود: ضربت القوم حاشا زيد، و خوب نيست كه گفته شود: صلّي الناس حاشا زيد؛ چون معناي تنزيه در اين جا وجود ندارد.2

ابن حيان در اعتراض به زمخشري گفته است كه معناي تنزيه ميان نحويان معروف نيست و چون زمخشري اساء القوم حاشا زيد را مثال زده، برائت و تنزيه را از آن استفاده كرده است. ضمنا درباره شعري كه شاهد آورده گفته است: در اين شعر، مصراع اولِ يك بيت با مصراع دومِ بيت ديگر آميخته شده و صحيح آن اين‏گونه است:
ثوبان ليس ببكمة فدْم حاشا ابي ثوبان انّ ابا
ضنّا علي الملحاة والشتم3 عمروبن عبداللّه‏ ان به

البته اين اعتراض وارد نيست، زيرا تصريح كردن نحويان به يك مطلب هرگز معني را محدود نمي‏كند؛ كافي است كه موارد استعمال كلمه در نظر گرفته شود. گرچه همان گونه كه در سخن صاحب ايضاح آمده است تعبير صلّي الناس حاشا زيد بعيد به نظر مي‏رسد، ولي ما حاشا را همواره پس از فعل‏هايي كه بار منفي دارند ديده‏ايم.
به هرحال اگر حاشا داراي معناي حرفي و براي استثنا باشد، مي‏توان كلمه بعد از آن را به دليل اين كه استثناست منصوب و به دليل اين كه از حروف جر است مجرور خواند. در اين صورت حاشا مانند خلا و عداست، گرچه با آنها فرق‏هايي نيز دارد و مرادي4 آنها را به تفصيل آورده است؛ از جمله اين كه بر سر خلا و عدا مي‏توان «ما» اضافه كرد ولي بر سر حاشا نمي‏توان اضافه كرد. مرادي پس از نقل اين سخن از سيبويه، از ابن مالك نقل مي‏كند كه گاهي «ما حاشا» از عرب‏ها شنيده شده است؛ مانند سخن اخطل:
و انّا نحن افضلهم فعالا رأيت الناس ما حاشي قريشا

همچنين در روايتي كه به پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله و سلم) نسبت داده‏اند چنين آمده است: أسامة احبّ الناس اليّ ما حاشا فاطمة.5 البته در اين كه اين سخن از پيامبر باشد جاي ترديد وجود دارد.

2 «حاشا»ي فعلي، از ماده «حشي» است كه به باب مفاعله رفته است؛ گفته مي‏شود: حاشي، يحاشي، محاشاة. ابن هشام گفته است كه اين فعل متعدي و متصرّف است؛ مي‏گويي «حاشيته» و منظور از آن «استثنيته» است؛ و براي متصرف بودن آن به اين شعر نابغه ذبياني تمسك مي‏كند كه حاشا در آن به صورت فعل مضارع آمده است:
ولا احاشي من الاقوام من احد6 ولا اري فاعلا في الناس يشبهه
برخي از نحويان «حاشا» را فعل جامدي دانسته‏اند كه مضارع آن استعمال نشده است، و گفته‏اند آنچه در اين شعر آمده از باب ساختن فعل جعلي از حرف است؛ مانند «سوّفت» كه از «سوف» ساخته شده است.7 البته مقايسه «احاشي» با «سوّفت» درست نيست، چون همگان به فعل بودن حاشي تصريح كرده‏اند.
به گفته ابن منظور «حاشي» در حالت فعلي به معناي «تنحّي» و «تباعد» است و معناي دور شدن و برائت را در بر دارد، و اصل آن از حاشيه به معناي ناحيه چيزي است.8
بيشتر لغت نويسان، «حاشي» را از «حشي» گرفته‏اند كه ناقص يايي است، و بعضي ديگر آن را در مادّه «حوش» ذكر كرده‏اند كه اجوف واوي است، مانند خليل بن احمد كه آن را در ذيل مادّه حوش آورده و گفته است كه «حوش» به معناي نفرت و دوري است، و به كسي كه با مردم معاشرت ندارد «حوشي» گفته مي‏شود؛ و حاشا براي استثناست...9

3 «حاشا»ي اسمي معناي تنزيه و تبرئه مي‏دهد و گاهي با تنوين همراه است (حاشا)؛ همان گونه كه در بعضي از قرائت‏ها «حاشا لله» خوانده شده است.10 مرادي مي‏گويد: ظاهر قول زجّاج اين است كه «حاشا» اسم است، و ابن مالك نيز آن را صحيح دانسته و گفته: صحيح است كه بگوييم حاشا اسمي است كه مانند مصدر منصوب مي‏شود و بدل از فعل است.11
قولي نادر نيز نقل شده است مبني بر اين كه حاشا اسم فعل و به معناي «اتبرّء» و «برئت» است. صاحب اين قول دليل آن را مبني بودن كلمه دانسته است؛ گرچه در بعضي از لغات به صورت معرب نيز آمده است.12

نتيجه اين كه درباره «حاشا» چهار احتمال داده مي‏شود؛ بدين صورت كه يا حرف است يا فعل يا اسم و يا اسم فعل؛ و در هر موردي بايد متناسب با موقعيت آن، يكي از اين چهار احتمال انتخاب شود؛ گرچه هر چهار احتمال از نظر معني به هم نزديك‏اند.

اكنون بايد ببينيم كلمه «حاش» در «حاش لله» كه در دو مورد از قرآن آمده است، چه معنايي دارد؟ مفسران و نحويان در اين آيه، احتمال‏هاي گوناگوني داده‏اند. زمخشري آن را حرف جر و براي استثنا دانسته13 و فرّاء آن را به صورت فعل تلقي كرده است.14 زجاج و ابن مالك نيز آن را اسم دانسته‏اند15.

اگر حاشا را در آيه شريفه حرف جرّ بگيريم، با اشكالاتي همراه خواهد بود. يكي از آن اشكال‏ها اين است كه بعد از حاشا، كلمه «لله» قرار گرفته كه در اول آن حرف جرّ (لام) آمده است، و اگر حاشا حرف جرّ باشد لازم مي‏آيد كه حرف جرّي بر سر حرف جرّ ديگر در آمده باشد و اين صحيح نيست كه دو حرف در كنار هم در آيند، مگر در ضرورت شعر؛ مانند: فاصبحن لايسألنه عن بما به16. ديگر اين كه در آيه شريفه كلمه حاش با حذف الف آخر آمده است، در صورتي كه حذف از حرف در كلام عرب واقع نشده است. اگر گفته شود كه پس چگونه در «منذ» نون حذف مي‏شود و به صورت «مذ» در مي‏آيد؟ مي‏گوييم: «مذ» مخفف «منذ» نيست، بلكه خود به طور مستقل حرف جرّ است.

از اين گذشته، در آيه شريفه مستثنا و مستثنا منه هيچ كدام وجود ندارند و زمينه‏اي براي استثنا نيست، و قرار گرفتن كلمه «لله» پس از «حاش» احتمال استثنا را ضعيف و يا منتفي مي‏كند.

اين قول نيز كه حاش در آيه شريفه معناي فعلي دارد و از «حاشي يحاشي» است، از قوّت لازم برخوردار نيست، زيرا كساني كه حاش را در اين جا فعل مي‏دانند مجبورند كه چندين لفظ در تقدير بگيرند؛ بعضي تقدير آيه را اين گونه گفته‏اند: حاشي يوسف نفسه من الفاحشة لله، و بعضي آن را به اين صورت مي‏آورند: حاشي يوسف الفعلة لأجل الله، و ابن عطيه چنين گفته است: حاشي يوسف ان يقارف ما رمته به لطاعة الله او لمكانته منه او لترفيع الله له.17 در حالي كه چنين تقديرهايي خلاف ظاهر است و اصل، عدم تقدير است و به همين دليل فرّاء كه خود، حاش را فعل مي‏داند مي‏گويد: اين فعلي است كه فاعل ندارد.18

البته اين احتمال از تقدير گرفتن هم ضعيف‏تر است، زيرا فعلِ بدون فاعل معني ندارد و در جايي نيامده است.
با توجه به اين كه پذيرفتن معناي حرفي و فعلي «حاش» در آيه اشكالاتي دارد، آنچه به صواب نزديك مي‏نمايد اين است كه «حاش» در اين آيه معناي اسمي دارد و براي دلالت كردن بر تنزيه همراه با تعجب است؛ آن هم تنزيه خداوند كه با تنزيه خداوند، يوسف نيز تنزيه مي‏شود. البته تنزيه خداوند در مقام تنزيه يك انسان از باب تيمن و تبرك و اصالت دادن به تنزيه خداوند است، مانند سبحان الله كه در مقام تعجب مي‏گوييم.

در حقيقت حاش لله، مانند اين است كه بگوييم: تنزيها لله. اين قول را قرائت ابوالسمال كه حاشا را با تنوين خوانده و نيز قرائت ابن مسعود كه آن را به صورت اضافه خوانده مانند سبحان الله و معاذ الله، نيز تأييد مي‏كند. زمخشري در المفصل گفته است كه حاش لله به معناي «برائة لله من السوء» است.19

از ميان كساني كه اسم بودن «حاش» در آيه شريفه را تقويت كرده‏اند، زجاج، ابن مالك، زمخشري، مرادي و ابن هشام را مي‏توان نام برد. ابن هشام مي‏گويد: صحيح اين است كه بگوييم حاش اسم و مرادف با برائت است. آن گاه مي‏افزايد: اين كه در قرائت معروف تنوين ندارد براي اين است كه حاش را به علت شباهت به حاشاي حرفي مبني گرفته‏اند.20

بنابراين، قول برتر اين است كه «حاش» در آيه شريفه اسم است و معناي تنزيه مي‏دهد، آن هم تنزيه خداوند كه كنايه از تنزيه يوسف است. تفاوت اصلي اين قول با دو قول ديگر كه حاش را حرف يا فعل گرفته‏اند در اين است كه طبق اين دو قول، تعبير «حاش لله» براي تنزيه يوسف است كه به خاطر خدا خود را از فاحشه دور كرد، ولي در اين قول تنزيه براي خداست كه تنزيه يوسف نيز از آن فهميده مي‏شود. طبق آن دو قول بايد «حاش لله» را چنين ترجمه كنيم: «يوسف به خاطر خدا منزه است»؛ ولي طبق اين قول چنين ترجمه مي‏كنيم: «خدا منزه است».
بايد توجه داشت كه اگر آن دو قول در عبارت «قلن حاش لله ما علمنا عليه من سوء» معناي درستي بدهد، در آيه «قلن حاش لله ما هذا بشرا» معناي درستي نمي‏دهد، ولي اگر معناي اسمي را در نظر بگيريم در هر دو جا درست خواهد بود.
در پايان، اين نكته نيز قابل ذكر است كه كلمه «حاش» در آيه شريفه به چند صورت خوانده شده است كه عبارتند از:
1ـ «حَاشَ لِلَّهِ» كه معروف‏ترين قرائت‏هاست و جز ابوعمرو، ديگر قراء سبعه به همين شكل خوانده‏اند و در مصاحف موجود نيز به همين صورت است. از ابوعبيد نقل شده كه گفته است آن را در مصحف امام (يعني مصحف عثمان) «حاش لله» ديده است.21
2ـ در حالت وقف «حَاشَ لِلَّهِ» و در حالت وصل «حَاشَا لِلَّهِ». اين قرائت از ابوعمرو بن علا نقل شده است.22
3ـ «حَشَا لِلَّهِ». اين قرائت از اعمش نقل شده و در آن الف نخست حذف گرديده است.23
4ـ «حَاشْ لِلَّهِ» با سكون شين؛ همان گونه كه حسن آن را قرائت كرده است.24
5ـ «حَاشا لِلّهِ» با تنوين كه با قرائت ابوالسمال مطابق است.25
6ـ «حَاشَا اللَّه» كه قرائت ابيّ و عبدالله است.26
البته اختلاف قرائات در اين جا تأثير چنداني در معناي كلمه ندارد و معني همان است كه پيش از اين گفتيم.
 

نويسنده : يعقوب جعفري

پی نوشتها:

6. ابن هشام، مغني اللبيب، بيروت، 1979، ج 1، ص 164.

1. زمخشري، الكشاف، بيروت، منشورات البلاغة، بي‏تا، ج 2، ص 465.

3. ابن حيان، البحر المحيط، بيروت، دارالكتب العلمية، 1413، ج 5، ص 300.

15. الجني الداني، ص 561.

14. لسان العرب، ج 3، ص 195.

13. الكشاف، ج 2، ص 465.

10. مغني اللّبيب، ج 1، ص 165.

11. الجني الداني، ص 561.

17. همانجا.

18. الجني الداني، ص 560.

16. الدر المصون، ج 4، ص 176.

19. همانجا، ص 561.

12. مغني اللّبيب، همانجا.

21. الدر المصون، ج 4، ص 178.

25. طبرسي، مجمع البيان، بيروت، دارالمعرفة، 1406، ج 5، ص 349.

22. مكي بن ابي طالب، الكشف عن وجوه القراءات، بيروت، مؤسسة الرسالة، 1404، ج 2، ص 10.

24. دكتر احمد مختار، معجم القراءات القرآنية، تهران، انتشارات اسوه، 1412، ج 3، ص 167.

20. مغني اللبيب، ج 1، ص 165.

23. الكشاف، ج 2، ص 465.

2. سعيد الخولي، اقرب الموارد، افست كتابخانه مرعشي، قم، ج 1، ص 197.

26. همانجا.

4. مرادي، الجني الداني في حروف المعاني، بيروت، دارالكتب العلمية، 1413، ص 565.

5. همانجا.

7. سمين حلبي، الدر المصون، بيروت، دارالكتب العلمية، 1414، ج 4، ص 177.

8. ابن منظور، لسان العرب، بيروت، داراحياء التراث، 1408، ج 3، ص 196.

9. خليل بن احمد فراهيدي، العين (ترتيب كتاب العين) ج 1، ص 443.