ترادف در قرآن

 اتحاد چند واژه در معناى مراد (مصداق)

ترادف از موضوعات مبحث الفاظ اصول فقه و منطق و نيز از موضوعات مورد بحث در فقه‌اللغه و علم‌الدلاله به شمار مى‌رود كه دانشمندان علوم قرآنى آن را بر واژگان قرآنى تطبيق كرده، از رهگذر آن دانش «ترادف در قرآن» را سامان داده‌اند.
ترادف در لغت به معناى آمدن چيزى پس از چيز ديگر است[1]؛ اما در معناى اصطلاحى آن اتفاق نظرى نيست؛ آنان كه به وجود ترادف در زبان عربى و قرآن باور دارند، ترادف را عبارت از اتحاد دو يا چند واژه در معناى مراد (مصداق) دانسته‌اند.
[2] و منكران آن، ترادف را عبارت از اتحاد دو يا چند واژه در معنا به طور مطلق، اعم از معناى مراد و غير آن تلقى كرده‌اند.[3]
به نظر مى‌رسد، جرجانى با لحاظ اين دو ديدگاه در تعريف ترادف گفته است: ترادف بر دو معنا اطلاق مى‌شود: اول اتحاد در مصداق و دوم اتحاد در مفهوم.[4]
گفتنى است كه پيشينيان بسيارى از واژگان قرآن را با واژگان ديگرى معنا مى‌كردند؛ براى مثال ابن‌عباس(م.68‌ق.)«يُؤمِنونَ» را به «يصدّقون»[5] و «الحَمدُ لِله» را به «الشكر‌لله»[6] معنا و تفسير كرده است. اين مى‌تواند بر وجود ترادف در نظر آنان دلالت كند. اين تلقى در ميان معتقدان به وجود ترادف از گذشته تاكنون وجود داشته است.
اما از حدود قرن سوم در ميان برخى از علماى لغت به پيشوايى ابن‌الاَعرابى (م.‌231‌ق.) تلقى ديگرى سربرآورد[7]، مبنى بر اينكه هر واژه‌اى براى معنايى خاص متفاوت از معناى واژه ديگر وضع شده است و از اين رو هيچ دو واژه‌اى هم معنا و مترادف نيستند. آنان دو واژه‌اى را مترادف مى‌دانستند كه هيچ تفاوت معنايى ميان آنها نباشد.
به نظر اين گروه معادلهايى را كه لغويان و مفسران براى واژه‌ها بيان كرده‌اند از باب تقريب معناست. به نظر ابن‌الاَعرابى هر اسمى وجه تسميه‌اى دارد كه از ديگرى متفاوت است و ما وجه تسميه برخى اسمها را مى‌دانيم و برخى ديگر را نمى‌دانيم؛ براى مثال مى‌دانيم كه «انسان» را به جهت نسيانش انسان ناميده‌اند؛ ولى‌نمى‌دانيم «رجل» و «امرأه» را به چه جهت چنين نامگذارى كرده‌اند.[8]
شاگرد او ابوالعباس ثعلب (م.‌291‌ق.) نيز معتقد بود، هرچه مترادف دانسته شود، در صفت متباين است؛ براى مثال «انسان» به اعتبار صفت نسيان يا اُنس، و «بشر» به اعتبار بَشَره (پوست) وضع شده‌اند.[9]
مبرّد (م.285ق.) وابوهلال‌عسكرى (م.395‌ق.) نيز در تأييد اين نظر واژگان «شِرْعه» و «مِنْهاج» را مترادف نمى‌دانستند، زيرا «شِرْعه» از «شَرَعَ فُلانٌ فى كذا» گرفته شده و در موردى به كار مى‌رود كه كسى كارى را آغاز كند و «منهاج» از «أَنْهَجَ البِلى فى الثَّوب» مشتق شده است و در مواردى استعمال دارد كه كهنگى در لباس فراگير شود، به علاوه عطف دو چيز بر يكديگر بر تغاير آن دو دلالت دارد؛ چرا كه اگر يكى بودند، لازم مى‌آمد، يك چيز بر خودش عطف شود كه اين نادرست است، چنان‌كه اگر ابوجعفر همان زيد باشد، روا نيست كه بر يكديگر عطف شوند.[10] به نظر ابوهلال اگر دو واژه در يكى از موارد استعمال، صفات، تأويل، حروف تعدّى، نقيض، اشتقاق، صيغه و ضبط با هم فرق داشته باشند، مترادف دانسته نمى‌شوند.[11]
فرق در استعمال مانند «علم» و «معرفت» كه علم دو مفعول مى‌گيرد؛ اما معرفت يك مفعول. فرق در صفات مانند «حلم» و «امهال» كه حلم تنها به حُسن متصف است؛ اما امهال هم به حُسن و هم به قبح متصف مى‌گردد. فرق در تأويل مانند «مزاح» و «استهزا» كه مزاح به تحقير مزاح‌شونده نمى‌انجامد؛ اما استهزا به تحقير وى مى‌انجامد. فرق در حروف تعدّى مانند «عفو» و «غفران» كه عفو با «عن» متعدّى مى‌شود (عَفَوْتُ عَنْه)، اما غفران با لام (غَفَرْتُ لَه). فرق در نقيض مثل «حفظ» و «رعايت» كه نقيض حفظ اضاعه (تباه كردن) است؛ اما نقيض رعايت اهمال (وانهادن). فرق در اشتقاق نظير «سياست» و «تدبير» كه سياست از «سوس» (موريانه)، اما تدبير از «دُبُر» (پايان هر چيز) اشتقاق يافته است. فرق در صيغه مانند «استفهام» و «سئوال» كه اولى مزيد و از باب استفعال است؛ ولى دومى مجرّد است. فرق در ضبط مانند ضَعْف و ضُعْف يا جَهْد و جُهْد.[12]
نتيجه آنكه طبق چنين تلقى‌اى از ترادف بايد گفت ترادف وجود ندارد، زيرا هيچ دو واژه‌اى يافت نمى‌شود، مگر اينكه در يكى از جهات مذكور با يكديگر فرق دارند. اشكال اين تلقى آن است كه در آن، ترادف به عنوان يك ويژگى زبان واقعى و متعارف و رايج ميان اهل زبان نگريسته نشده است.
بايد توجه داشت كه در زبان واقعى گاهى يك معنا به دو تعبير مى‌آيد، بدون آنكه به فروق لغوى آنها توجه شود؛ براى مثال در آيات «و لَقَد خَلَقنَا الاِنسـنَ مِن صَلصـل مِن حَمَإ مَسنون»(حجر/15،26) و «و اِذ قالَ رَبُّكَ لِلمَلـئِكَةِ اِنّى خــلِقٌ بَشَرًا مِن صَلصـل مِن حَمَإ مَسنون»(حجر/15،28) يك معنا (خلقت از صلصال) يك بار به «انسان» و بار ديگر به «بشر» نسبت داده شده بدون آنكه فرق معناى وضعى انسان (اُنس يا نِسيان) و بشر (بَشَرَه) لحاظ شده باشد، از اين رو در ردّ ترادف صحيح نيست به چنين فروقى كه مورد توجه اهل زبان نيست، تمسّك شود.
مبرّد و ابوهلال براى ردّ امكان عطف دو مترادف، نادرستى عطف اسم و كنيه را بر يكديگر مثال آورده‌اند، حال آنكه برخلاف اسمهاى ذات اسمهاى معنا را (مانند شرعه و منهاج) مى‌توان بر يكديگر عطف كرد.
بنابراين به نظر مى‌رسد كه در تعريف ترادف بايد اتحاد دو واژه در معناى مراد (مصداق) را ملاك قرار داد، صرف‌نظر از آنكه در جهات ديگر با هم متحد باشند يا نباشند. شايد وجه تسميه چنين واژه‌هايى به ترادف آن بوده است كه معمولاً آنها در استعمال در پى هم مى‌آيند؛ مانند: «شِرعَةً و مِنهاجـًا»(مائِده/5،48) يا «ضَيِّقـًا حَرَجـًا»(انعام/6،125)، چنان‌كه برخى ترادف را به توالى (در پى هم آمدن) الفاظ مفردى تعريف كرده‌اند كه بر يك شىء به يك اعتبار دلالت داشته باشد.[13]
شرط اصلى ترادف آن است كه دو يا چند واژه بتوانند به جاى يكديگر به كار روند و مقصود واحدى را القا كنند.[14]
تحقق چنين شرطى در هر زبانى منوط به اين است كه واژگان مترادف اتحاد تام در معناى مراد (مصداق) داشته باشند و افزون بر آن در استعمال ميان آنها هيچ فرق معنايى ملاحظه نشود.[15]
بديهى است كه برخى از واژگان افزون بر اينكه مراد و مقصود واحدى را القا مى‌كنند، متضمن نوعى فرق معنايى هستند؛ نظير «أزلّ» و «وسوس» در آيات «فَاَزَلَّهُمَا الشَّيطـنُ»(بقره/2،36) و «فَوَسوَسَ لَهُمَا الشَّيطـن».(اعراف/7،20) در اين دو عبارت يك مراد و مقصود القا شده و از يك واقعيت خبر داده شده
است و آن عبارت از لغزش آدم و همسرش به وسيله شيطان است. منتها در «أزلّ» كار شيطان به لغزاندن پاى آدمى تشبيه شده است، چنان كه در قرآن آمده است: «فَتَزِلَّ قَدَمٌ بَعدَ ثُبوتِها»(نحل/16،94) و در «وسوس» نحوه لغزاندن يعنى «وسوسه» (حديث‌نفس) بيان شده است؛ چنان كه آمده است: «و نَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُهُ».(ق/50،16)
برخى اين نوع از ترادف را كه متضمن نوعى فرق معنايى ميان واژگان است، ترادف جزئى ناميده‌اند.[16] بنت‌الشاطى نمونه‌هاى متعددى از اين دست واژگان قريب المعنا را همراه با تفاوت ميان آنها معرفى كرده و اين تفاوتها را دليلى بر عدم ترادف در ميان واژگان قرآن‌كريم دانسته است.[17]
در زمينه ترادف توجه به اين نكته ها ضرورى است:
1. پذيرش ترادف در لغت به ويژه واژگان قرآنى به اين معناست كه يك واژه در مورد يا موارد خاصى با واژه ديگر مترادف است و مى‌تواند به جاى آن به كار رود و همان مقصودى را القا كند كه آن واژه ديگر القا مى‌كند. بسا ممكن است يك واژه وجوه گوناگونى از معنا حسب استعمالهاى مختلف داشته باشد كه با در نظر گرفتن آن وجوه اختلافى مجالى براى پذيرش ترادف نخواهد بود، از اين رو نبايد انتظار داشت كه دو واژه در همه استعمالاتشان با همديگر مترادف باشند.
2. بحث ترادف مربوط به واژگان يك زبان است؛ نه زبانهاى مختلف و پنهان نيست، واژگانى كه از زبانهاى ديگر به زبان عربى يافته‌اند، جزو زبان عربى به شمار مى‌روند.
3. در ترادف سخن از هم معنايى واژگان در يك عصر است نه در اعصار گوناگون. البته بسا واژگانى معناى خود را طى اعصار گوناگون حفظ كرده باشند و بنابراين ميان واژگان اعصار گوناگون نيز ترادف برقرار باشد.
4. ترادف ناظر به معناى استعمالى واژگان است نه معناى وضعى. بسا ممكن است، واژه‌اى معناى وضعى اوليه‌اش را حفظ كرده باشد و در همان معنا استعمال شود و بسا آن معنا بر اثر گذشت زمان تطور يافته و معناى جديدى براى آن پديد آمده و اكنون آن واژه به اين معناى جديد استعمال شده باشد، بنابراين ترادف به موارد خاصى از استعمالات واژگان و عصر معين و اهل زبان مشخصى محدود مى‌گردد.[18]
 
انواع ترادف:
مترادفها را به اعتبارهاى گوناگون مى‌توان به انواعى قسمت كرد؛ به اعتبار مبدأ اشتقاق، مترادفات دو قسم‌اند: يك نوع از مترادفات از ريشه واحدى مشتق شده‌اند؛ مانند «نُزِّلَت» و «اُنزِلَت» در آيه «و يَقولُ الَّذينَ ءامَنوا لَولا نُزِّلَت سورَةٌ فَاِذا اُنزِلَت سورَةٌ مُحكَمَةٌ». (محمّد/47،20)
به اعتقاد قائلان به ترادف در اين آيه به جهت تنوّع تعبير يك بار «نُزِّلَت» و بار ديگر «اُنزِلَت»آمده و معناى مراد از آن دو يكى است.
نوع ديگر از مترادفات از ريشه‌هاى متفاوتى هستند؛ مثل «فَطَرَنى» و «خَلَقَنى» در آيات «الَّذى فَطَرَنى فَاِنَّهُ سَيَهدين»(زخرف/43، 27) و «اَلَّذى خَلَقَنى فَهُوَ يَهدين».(شعراء/26، 78)
در اين آيات، خداى متعالى از لسان حضرت ابراهيم(عليه السلام) معرفى شده و در آنها يك‌بار واژه «فَطَرَنى»و بار ديگر واژه «خَلَقَنى» به كار رفته است كه به اعتقاد قائلان به ترادف، معناى مراد از آنها يكى است.
ترادف به اعتبار اقسام كلمه نيز تقسيم پذير است؛ گاهى ترادف ميان اسمهاست؛ مانند «انسان» و «بشر»، و گاهى ميان فعلهاست؛ مثل «خلق» و «فَطَرَ» در آيات پيشگفته، و گاهى ترادف ميان حروف است؛ مانند «إذا» و «إن»در آيه «و‌اِذا اَذَقنَا النّاسَ رَحمَةً فَرِحوا بِها و اِن تُصِبهُم سَيِّئَةٌ بِما قَدَّمَت اَيديهِم اِذا هُم يَقنَطون».(روم/30،36)
ترادف را به اعتبار اينكه آيا به هنگام استعمال واژگان مترادف به فروق لغوى آنها توجه مى‌شود يا نه، به دو نوع ترادف تام يا كلى و ترادف ناقص يا جزئى تقسيم كرده‌اند.[19] ترادف تام مانند ترادف «انسان» و «بشر» در آيات 26 و 28 حجر/15 و ترادف جزئى مثل «أزلّ» و «وسوس» به ترتيب در آيات 36 بقره/2 و 20 اعراف/7.
 
پيشينه ترادف:
ترادف واژگان از ديرباز مورد توجه دانشمندان اسلامى بوده است.[20] گفته‌اند: نخستين كسى كه به پديده ترادف اشاره كرد، سيبويه (م.‌180‌ق.) بود كه در كتاب خود يكى از اقسام كلام عرب را «اختلاف اللفظين و المعنى واحد» برشمرد و براى آن «ذهب» و «انطلق» را مثال آورد[21] و نخستين كسى را كه در اين زمينه كتاب مستقلى نوشت، اصمعى (م.‌216‌ق.) ياد كرده‌اند كه به آن «ما اختلف ألفاظه و اتفقت معانيه» عنوان داده بود.[22]
از اوايل قرن سوم شمارى از دانشمندان اسلامى كتابهاى مستقلى در خصوص اسمهاى متعدد برخى از اشيا نظير خمر، خيل، سيف و مانند آنها تأليف كردند.[23] نخستين كسى كه با عنوان «مترادف» كتاب نوشت، ابوالحسن رمّانى (م.‌384‌ق.) بود و كتابش الألفاظ المترادفة و المتقاربة المعنى نام داشت.[24]
در خصوص مترادفات قرآن، تنها در دوره معاصر تأليفات مستقلى به منصه ظهور رسيده كه مهم‌ترين آنها الترادف فى القرآن الكريم اثر محمد نور الدين المنجد و الترادف فى الحقل القرآنى اثر عبد العال سالم مكرم‌است.
در سه قرن اول اسلامى دانشمندى را نمى‌شناسيم كه وجود ترادف در زبان عربى و قرآن را انكار كرده باشد[25] تا اينكه كسانى پيدا شدند و بر ديگران فخر فروختند كه براى يك شىء دهها و بلكه صدها اسم مى‌دانند. اين فخرفروشى ديگران را برانگيخت كه بر آنان خرده بگيرند و جز يك اسم بقيه را صفات آن شىء به شمار آورند. آورده‌اند كه اصمعى (م.‌216‌ق.) مى‌گفت: من براى حَجَر (سنگ) 70 اسم مى‌دانم[26] و ابن‌خالويه (م.‌370‌ق.) مباهات مى‌كرد كه براى سيف (شمشير) 50 اسم مى‌داند[27] و ابوالعلاء (م.‌449‌ق.) مى‌گفت: براى كلب (سگ) 70 اسم است[28] و فيروزآبادى كتابى نوشت مشتمل بر اشيايى كه براى آنها از دو تا هزاران اسم ياد شده و آن را الروض المألوف فيما له إسمان إلى الألوف نام نهاده بود.[29] اين تكثر و تفاخر گروهى را به انكار ترادف واداشت.
نقل است، اولين كسى كه ترادف را انكار كرد، ابن‌الاَعرابى (م.‌231‌ق.) بود.[30] سپس ابوالعباس ثعلب (م.‌291‌ق.)، ابوبكر أنبارى‌(م.‌328‌ق.)، ابن درستويه (م.‌347‌ق.)، ابن‌فارس (م.‌395‌ق.) و ابوهلال عسكرى (م.‌395‌ق.) از او پيروى كردند.[31] راغب‌اصفهانى[32] (م.‌425‌ق.) و زمخشرى[33] (م.‌528‌ق.) در ميان قدما و منجّد[34] و بنت‌الشاطى[35] و مصطفوى[36] در ميان معاصران از ديگر منكران ترادف به شمار مى‌روند.[37]
چنان مى‌نمايد كه قدما به كلى منكر ترادف نبودند و تنها در صدد برآمده بودند كه با افراط اصمعى و پيروانش در زمينه تكثير اسامى براى اشيا مقابله كنند. آورده‌اند كه ابن الاَعرابى در عين حالى كه از منكران ترادف به شمار مى‌رود، «زبن» و «ضيق» را مترادف مى‌دانست و براى تأييد پديده ترادف به آيه شريفه «قُلِ ادعوا اللّهَ اَوِ ادعُوا الرَّحمـنَ اَيـًّا ما تَدعوا فَلَهُ الاَسماءُ الحُسنى»(اسراء/17، 110) استشهاد مى‌جست.[38]
ابن فارس نيز كه خود از ديگر منكران ترادف دانسته مى‌شود، «فلق» و «فرق» را در آيه
«فَانفَلَقَ فَكانَ كُلُّ فِرق»(شعراء/26،63) به يك معنا گرفته، در تأييد آن به اين كلام عرب استشهاد جسته است كه «فَلَق الصبحِ و فَرَقه».[39]
به هرحال، از سويى منكران ترادف، به معناى وضعى واژگان استناد مى‌كنند و معتقدان به آن، به معناى استعمالى واژگان در مورد يا مواردى خاص توجه مى‌كنند و از سويى ديگر منكران ترادف، در عمل بسيارى از واژگان را داراى معناى واحد و به تعبير ديگر مترادف مى‌خوانند، از اين رو برخى از متأخران اختلاف منكران ترادف و معتقدان به آن را لفظى دانسته و خواسته‌اند، ميان ديدگاه آنان سازگارى برقرار سازند.[40]
در خصوص اختلاف ميان ابن‌خالويه (م.‌370‌ق.) كه مُهَنَّد و صارِم و مانند آنها را اسم سيف مى‌دانست و ابوعلى فارسى (م.‌377ق.) كه آنها را صفات سيف به شمار مى‌آورد گفته شده است كه آنها صفتهايى‌اند كه به جاى اسم نشسته و لباس اسم را پوشيده‌اند. اگر ما به اصل (معناى وضعى) بنگريم، بايد بگوييم كه آنها صفت‌اند؛ اما اگر به واقع (معناى استعمالى) بنگريم، بايد بگوييم كه آنها اسم‌اند.[41]
ريشه اصلى اختلاف ميان اين دو گروه در اين دانسته شده است كه قدما تعريف واحدى را اساس بحث قرار نداده بودند و از اين رو هركسى چيزى را انكار مى‌كرد كه ديگرى هم منكر آن بود و چيزى را ثابت مى‌كرد كه ديگرى هم آن را ثابت مى‌دانست. منكران ميان معناى وضعى واژگان فرق قائل بودند، در حالى كه معتقدان آن را انكار نمى كردند و منكران در عمل بسيارى از واژگان را مترادف مى‌شمردند، حال آنكه معتقدان نيز همان واژگان را شواهد ترادف به شمار مى‌آوردند.[42]
با اين وصف منكران ترادف در برخى موارد با تذوّق و تكلّف فرقهايى را ميان دو واژه مترادف ياد كرده، هم‌معنايى آنها را انكار مى‌كنند؛ براى مثال در خصوص آمدن حضرت موسى(عليه السلام) به نزد آتش در كنار كوه طور در آيات 29 ـ 30 قصص /28 تعبير «أتاها»: «اِنّى ءانَستُ نارًا لَعَلّى ءاتيكُم مِنها بِخَبَر اَو جَذوة مِنَ النّارِ لَعَلَّكُم تَصطَـلون * فَلَمّا اَتـها»و در آيات 7 ـ 8 نمل/27 تعبير «جاءها»: «اِنّى ءانَستُ نارًا سَـاتيكُم مِنها بِخَبَر اَو ءاتيكُم بِشِهاب قَبَس لَعَلَّكُم تَصطَـلون * فَلَمّا جاءَها»آمده كه حاكى از ترادف آن دو است. با وجود آن برخى فعل «أتى» را متضمن معناى شك و فعل «جاء» را حامل معناى يقين دانسته و به‌اين‌ترتيب ترادف آن دو را انكار كرده‌اند. دليل‌آنان اين است كه قبل از فعل «أتى» كلمه «لعلّ» (لَعلّى ءاتيكُم) آمده است.[43] اين در حالى است كه در اين دو تعبير يك واقعيت گزارش شده‌است و عدم پذيرش ترادف مستلزم تناقض در كلام الهى است.
 
 
ادله ترادف:
معتقدان به ترادف براى تأييد نظر خود به شواهد فراوانى از مترادفات در كلام عرب و قرآن‌كريم استشهاد جسته‌اند و دانشمندان اسلامى با تكيه بر آنها به بيان معناى اشعار عرب و آيات قرآن پرداخته‌اند.[44]
منكران از سويى صرف نظر از شواهد مذكور وجود ترادف را مخالف اصل[45] و حكمت وضع و مخل به تكلم و مخالف عقل و عبث و بى‌فايده دانسته، مى‌گويند: اولاً، ترادف در فهم كلام اخلال وارد مى‌سازد، چون ممكن است هريك از طرفين خطاب، به اسمى از يك چيز، متفاوت از ديگرى آشنا باشد و از اين رو هنگام تخاطب، هريك مراد ديگرى را نفهمد، از اين رو نياز است كه هريك همه آن اسمها را به ياد بسپارد تا به اين مشكل گرفتار نيايد و اين مشقت‌زاست.[46]
ثانياً، هر واژه‌اى براى معنايى خاص وضع شده است و وقتى بتوان با آن واژه به آن معنا اشاره كرد، ديگر نيازى به واژه ديگر نيست[47] و وضع آن عبث خواهد بود، زيرا واضع لغت خداى حكيم است و شخص حكيم هم كار عبث نمى‌كند، از اين رو ترادف نمى‌تواند وجود داشته باشد.[48]
منكران از سوى ديگر به شواهدى كه براى ترادف آورده مى‌شود، خرده گرفته، با تمسّك به معناى وضعى و ديگر جهات فرق ميان دو لغت، ترادف آنها را انكار مى‌كنند، با اين حال در مواردى به عدم توان خود براى تمايز ميان دو واژه اعتراف كرده‌اند.[49]
چنان مى‌نمايد كه برخى از منكران يكى از ادله عدم وجود ترادف را در قرآن عدم امكان جايگذارى واژه‌اى به جاى واژگان قرآن دانسته و معتقدند از اعجاز قرآن است كه اگر واژه‌اى از آن برداشته شود، واژه ديگرى مثل يا بهتر از آن براى جايگزينى يافت نمى‌شود.[50]
معتقدان به ترادف، ادله منكران را چنين پاسخ داده‌اند كه اولاً، وجود ترادف در زبان نه تنها موجب مشقت نيست كه تكلم را آسان مى‌كند. بسا گوينده‌اى براى القاى معنايى واژه‌اى را به ياد ندارد؛ اما مترادف آن را به ياد دارد و از آن استفاده مى‌كند و بسا تلفظ واژه‌اى براى گوينده‌اى سنگين است و از مترادفش كه تلفظ خفيفى دارد، بهره مى‌گيرد و بسا سجع و وزن كلامش اقتضا مى‌كند، از واژه‌اى خاص استفاده كند و مترادف آن را وانهد.[51]
به علاوه، بى‌ترديد ندانستن هر واژه‌اى نقص است؛ اما آن نقص براى گوينده‌اى است كه آن را نمى‌داند؛ نه نقص زبان، و اگر از اين رهگذر اخلالى در تكلم كسى پديد آيد، بر اثر وجود ترادف در زبان نيست، بلكه بر اثر اين است كه متكلم به واژه مترادف آشنايى ندارد.
ثانياً اگرچه هر واژه‌اى براى معنايى خاص وضع شده؛ ولى لزوماً چنان نيست كه همواره با واژه به معناى وضعى اشاره كنند، زيرا بسا معناى وضعى واژه با گذشت زمان و از رهگذر استعمال اهل زبان تطور پيدا كرده و معناى ديگرى يافته باشد، افزون بر اين، چنان نيست كه با وضع واژه‌اى براى معنايى به وضع واژه‌اى ديگر براى آن معنا نيازى نباشد، چون كاركرد واژگان به افاده معنا منحصر نيست؛ گاهى به جهت تنوع تعبير، هماهنگى با آهنگ و سجع كلام، و خفيف يا ثقيل بودن يك واژه از مترادف آن استفاده مى‌شود.[52]
به علاوه، اين نظر كه واضع لغت خداى حكيم است، ثابت نيست و به فرض اثبات، ترادف با توجه به فوايدى كه بر آن مترتب است، با حكمت الهى منافات ندارد.[53]
ثالثاً عدم امكان تغيير الفاظ قرآن لزوماً به جهت فرق معنايى آنها نيست، بلكه ممكن است به جهت رعايت آهنگ و تنوع تعبير باشد.
 
فوايد ترادف:
واژگان مترادف براى اغراض و فوايد گوناگونى به كار مى‌روند كه برخى از مهم ترين آنها عبارت‌اند‌از:
 
1. تأكيد:
گاهى گوينده با مترادف و در پى هم آوردن كلمات، در مقام تأكيد معناى جمله برمى‌آيد نظير: «ضَيِّقـًا حَرَجـًا»(انعام/6،125)، «غَرابيبُ سود» (فاطر/35، 27) كه سود (سياه) تأكيد كننده سياهى مندرج در غرابيب (كلاغهاى سياه) است، «قيلَ ارجِعوا وراءَكُم فَالتَمِسوا نورًا»(حديد/57،13)، كه وراء (پشت) معناى پشت را در ارجعوا (پشت كنيد و برويد / بازگرديد) تأكيد مى‌كند، «فَمَهِّلِ الكـفِرينَ اَمهِلهُم رُويدا»‌(طارق/86،17) و «فَتَبَسَّمَ ضاحِكـًا».(نمل/27،19)[54]
گاهى تأكيد با عطف دو مترادف بر يكديگر است كه به تأكيد عطفى نامبردار مى‌شود؛ مانند: «اِنَّما اَشكوا بَثّى وحُزنى اِلَى اللّهِ»‌(يوسف/12، 86)؛ «فَما وهَنوا لِما اَصابَهُم فى سَبيلِ اللّهِ و ما ضَعُفوا»(آل‌عمران/3،146)؛ «فَلا‌يَخافُ ظُـلمـًا و لا هَضمـا»(طه/20‌،112)؛ «لا‌تَخـفُ دَرَكـًا و لا تَخشى»(طه/20، 77)؛ «لا‌تَرى فيها عِوَجـًا ولا اَمتـا»(طه/20، 107) و «سِرَّهُم و نَجوَهُم».(توبه/9،78)[55]
ناگفته نماند كه مبرّد (م.‌285‌ق.) عطف دو‌واژه را بر يكديگر دليل بر تباين مى‌دانست و چنين استدلال مى‌كرد كه اگر معطوف همان معطوف عليه باشد، ذكر آن بى‌فايده است[56]؛ اما به نظر زركشى عطف دو مترادف بر يكديگر بى‌فايده نيست، چون از مجموع آن دو معنايى حاصل مى‌شود كه از يكايك آنها حاصل‌نمى‌گردد.[57]
 
2. تنوع تعبير:
گاهى جهت پرهيز از تكرار از ترادف سود جسته مى‌شود. «رحمت» و «نعماء» در اين آيات از آن جمله‌اند:«ولـَئِن اَذَقنَا الاِنسـنَ مِنّا رَحمَةً ثُمَّ نَزَعنـها مِنهُ اِنَّهُ لَيَـوسٌ كَفور * و لـَئِن اَذَقنـهُ نَعماءَ بَعدَ ضَرّاءَ مَسَّتهُ لَيَقولَنَّ ذَهَبَ السَّيِّـاتُ عَنّى اِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخور».(هود/11،9 ـ 10) «انسان» و «بشر» در آيات 26 و 28 حجر/15 نيز از اين قبيل‌اند.
 
3. رعايت آهنگ:
آوردن مترادفات گاهى به جهت رعايت آهنگ كلام(سجع، قافيه و فاصله) است؛ نظير «سُبُلاً فِجاجـا»(نوح/71، 20) و «عَبَسَ و بَسَر».(مدثّر/74، 22) در اين دو مورد ملاحظه مى‌شود كه آيات قبل و بعد آنها هم به همان حروفى خاتمه يافته‌اند كه اين آيات خاتمه پيدا كرده‌اند. و نيز مانند «اَلَّتى تَطَّـلِعُ عَلَى الاَفـِدَه» كه «افئده» در معناى مترادف با «قلوب» به جهت رعايت فاصله به كار رفته است. اين ويژگى در آيات مشابه نيز به چشم مى‌خورد؛ مانند «والنَّهارِ اِذا جَلـّها»(شمس/91،3) و «والنَّهارِ اِذا تَجَلّى».(ليل/92، 2)
 
اسباب ترادف:
از ديرباز دانشمندان اسلامى‌حتى اغلب كسانى كه ترادف را به نحو گسترده انكار مى‌كردند، تعدد وضع را سبب پيدايش ترادف و بلكه تنها سبب آن مى‌دانستند.[58] تعدد وضع اين‌چنين است كه قبايل مختلف عرب بى‌خبر از يكديگر هريك براى يك شىء اسمى را وضع كرده باشند و آن‌گاه بر اثر آمد‌و‌شد، و گفت‌و‌گو با يكديگر به آن آگاه شده باشند.[59] اقتباس و وام‌گيرى زبان عربى از زبانهاى ديگر را نيز مى‌توان به اين قسم ملحق كرد.
اما بر اثر دشوارى تشخيص لغات قبايل عرب بسيارى از واژگانى كه به قبايل نسبت داده شده، با حدس و گمانهاى بسيار همراه بوده، اختلاف نظرهاى بسيارى درباره آنها وجود دارند، از اين رو شواهد فراوانى را نمى‌توان با اطمينان براى اين قسم برشمرد.
مهم‌ترين سبب پيدايش ترادف را مى‌توان تطور لغوى اعم از تطور صوتى و تطور دلالى ياد كرد. تطور صوتى مانند قلب (مانند جذب و جبذ)، ابدال (نظير صراط، سراط و زراط) و حذف (مثل حِظه و حُظوه)،[60] و تطور دلالى مثل «حمد» و «شكر» كه حمد در ابتدا اعم از شكر و به معناى ثنا بر كرم يا حسب يا شجاعت بوده؛ اما شكر فقط ثنا بر كرم بوده است.[61]
سخن قدما مبنى بر اينكه هر اسمى وجه تسميه‌اى متمايز از ديگرى داشته است، مى‌تواند درست باشد، زيرا معمولاً اهل زبان براى نامگذارى يك چيز به صفتى از آن توجه مى‌كنند و در برابر آن اسمى را بر آن مى‌نهند؛ اما بر اثر گذشت زمان به تدريج آن صفت مغفول واقع مى‌شود و ديگر اسم، نقشى جز اشاره به ذات آن شىء ندارد.[62]
 
 
نویسنده: ابوالفضل خوش منش
 
:پی نوشت
[1]. لسان العرب، ج‌5، ص‌189 ـ 190، «ردف».
[2]. المحصول، ص‌93.
[3]. المستصفى، ج‌1، ص‌31.
[4]. ر.ك: التعريفات، ص‌77 ـ 78.
[5]. الاتقان، ج‌1، ص‌245 ـ 246.
[6]. تنوير المقباس، ص‌2.
[7]. فقه‌اللغه، ص‌100؛ مفردات، ص‌55، «ردف»؛ الاعجاز البيانى، ص‌194 ـ 195.
[8]. ر.ك. الاضداد، ص‌8 ـ 7؛ الترادف فى القرآن، ص‌40.
[9]. ر.ك: المزهر، ج‌1، ص‌403؛ الترادف فى القرآن، ص‌39.
[10]. ر.ك: الفروق فى‌اللغه، ص‌13 الإعجاز البيانى، ص‌197.
[11]. ر.ك: الفروق فى اللغه، ص‌17 ـ 16.
[12]. ر.ك: الفروق فى اللغه، ص‌17 ـ 19.
[13]. ر.ك: التعريفات، ص‌77 ـ 78؛ نهاية السئول، ص‌104.
[14]. فواتح الرحموت، ص‌254.
[15]. فقه اللغه، ص‌99.
[16]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص‌77.
[17]. ر. ك: الاعجاز البيانى، ص‌210 ـ 235.
[18]. ر.ك: فى اللهجات العربيه، ص‌164؛ فصول فى فقه اللغه، ص‌322؛ الترادف فى القرآن، ص‌35.
[19]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص‌74 ـ 77.
[20]. الاعجاز البيانى، ص‌194 ـ 195.
[21]. ر.ك: الكتاب، ج‌1، ص‌24؛ الترادف فى القرآن، ص‌30.
[22]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص‌30؛ فقه اللغه، ص‌100.
[23]. ر. ك: الترادف فى القرآن، ص‌17 ـ 26.
[24]. همان، ص‌31 ـ 32.
[25]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص‌36.
[26]. ر.ك: الصاحبى، ص‌44، الترادف فى القرآن، ص‌36.
[27]. ر.ك: المزهر، ج‌1، ص‌405.
[28]. ر.ك: تعريف القدماء بأبى العلاء، ص‌429.
[29]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص‌36 ـ 37؛ الترادف فى الحقل القرآنى، ص‌11.
[30]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص‌37 ـ 38؛ فقه اللغه، ص‌100.
[31]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص‌38 ـ 54.
[32]. مفردات، ص‌55.
[33]. الترادف فى القرآن، ص‌123.
[34]. همان، ص‌252 ـ 255.
[35]. الاعجاز البيانى، ص‌209 ـ 215.
[36]. التحقيق، ج‌1، ص‌8.
[37]. الترادف فى القرآن، ص‌38 ـ 54.
[38]. همان، ص‌38؛ ر.ك: الخصائص، ج2، ص‌466 ـ 470.
[39]. ر.ك: الصاحبى، ص‌204.
[40]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص‌69 ـ 70، 78.
[41]. ر.ك: الترادف فى الحقل القرآنى، ص‌15 ـ 16.
[42]. ر.ك: المحصول، ج‌1، ص‌93 ـ 94؛ المزهر، ج‌1، ص‌403 ـ 404.
[43]. ر.ك: الترادف فى‌القرآن، ص‌146، 151.
[44]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص‌38، 61، 113؛ الترادف فى الحقل القرآنى، ص‌13؛ فواتح الرحموت، ج‌1، ص‌254.
[45]. فواتح الرحموت، ج‌1، ص‌253؛ المحصول، ص‌94.
[46]. ر.ك: المحصول، ج‌1، ص‌94؛ ارشاد الفحول، ج‌1، ص‌88.
[47]. الاحكام فى اصول الاحكام، ج‌1، ص‌46.
[48]. ر.ك: الفروق فى اللغه، ص‌13؛ الترادف فى القرآن، ص‌48؛ ارشاد الفحول، ج‌1، ص‌88.
[49]. ر.ك: الاضداد، ص‌7؛ المزهر، ج‌1، ص‌399 به بعد.
[50]. ر.ك: الاتقان، ج‌2، ص‌257.
[51]. ر.ك: الاحكام، ج‌1، ص‌47؛ الترادف فى القرآن، ص‌91.
[52]. ر.ك: المستصفى، ج1، ص‌253؛ الإحكام، ج‌1، ص‌47.
[53]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص‌45 ـ 46.
[54]. ر.ك: معترك الاقرآن، ج‌1، ص‌256 ـ 258.
[55]. ر.ك: همان، ص‌270؛ البرهان فى علوم القرآن، ج‌3، ص‌50.
[56]. ر.ك: الفروق فى اللغه، ص‌13؛ الاعجاز البيانى، ص‌197.
[57]. ر.ك: البرهان فى علوم القرآن، ج‌3، ص‌53 ـ 58.
[58]. ر.ك: المحصول، ج‌1، ص‌94.
[59]. ر.ك: الخصائص، ج‌1، ص‌370 ـ 374؛ الترادف فى القرآن، ص‌79.
[60]. ر.ك: الترادف فى القرآن، ص‌78 به بعد.
[61]. ر.ك: فقه اللغه، ص‌102.
[62]. ر. ك: الخصائص، ج‌2، ص‌115 ـ 135؛ الترادف فى القرآن، ص‌58

 

منابع: 

الاتقان، السيوطى (م.‌911‌ق.)، بيروت، دارالكتب العلمية، 1407‌ق؛ الاحكام فى اصول الاحكام، الآمدى (م، 631‌ق.)، به كوشش عبدالرزاق عفيفى، دمشق، النور، 1402‌ق؛ ارشادالفحول، الشوكانى (م.‌1250‌ق.) به كوشش عزو عناية، بيروت، دارالكتاب العربى، 1421‌ق؛ الاضداد، الانبارى (م.‌328‌ق.)، به كوشش محمد ابوالفضل، بيروت، المكتبة العصرية، 1987م؛ الاعجاز البيانى للقرآن، بنت الشاطى، قاهرة، دار المعارف، 1404‌ق؛ البرهان فى علوم القرآن، الزركشى (م.‌794‌ق.)، به كوشش مرعشلى، بيروت، دارالمعرفة، 1415‌ق؛ التحقيق، المصطفوى، تهران، وزارت ارشاد، 1374ش؛ الترادف فى‌الحقل القرآنى، عبدالعال سالم مكرم، بيروت، الرسالة، 1422‌ق؛ الترادف فى القرآن الكريم بين النظرية والتطبيق، محمد نور الدين المنجد، دمشق، المطبعة العلمية، 1417‌ق؛ التعريفات، على بن محمد الجرجانى (م.‌816‌ق.)، به كوشش ابراهيم الابيارى، بيروت، دارالكتاب العربى، 1405‌ق؛ تعريف القدماء بأبى العلاء، مصطفى السقاء و همكاران، به كوشش ابراهيم الابيارى و ديگران، مصر، الهيئة المصرية، 1406‌ق؛ الخصائص، عثمان بن جنّى (م.‌392‌ق.)، به كوشش محمد على النجار، بيروت، دارالهدى؛ الصاحبى فى فقه اللغة العربيه، ابن فارس (م.‌395‌ق.)، به كوشش احمد حسن، بيروت، دارالكتب العلميه؛ الفروق فى اللغه، ابوهلال العسكرى (م.‌395‌ق.)، بيروت، دارالآفاق الجديده؛ فصول فى فقه اللغه، رمضان عبدالتواب، القاهرة، مكتبة الخانجى، 1404‌ق؛ فقه اللغه، عبدالحسين المبارك، مطبعة جامعة البصره، 1986 م؛ فواتح الرحموت، محمد بن نظام الدين الانصارى، مصر، مطبعة الاميرية، 1322‌ق؛ فى اللهجات العربيه، ابراهيم انيس، مصر، الانجلو المصريه، 1984 م؛ الكتاب، سيبويه (م.‌180‌ق.)، به كوشش عبدالسلام محمد، بيروت، دارالجيل؛ لسان العرب، ابن منظور (م.‌711‌ق.)، به كوشش على شيرى، بيروت، دار احياء التراث العربى، 1408‌ق؛ المحصول فى علم الاصول، الفخر الرازى (م.‌606‌ق.)، به كوشش طه جابر، بيروت، الرسالة، 1412‌ق؛ المزهر، السيوطى (م.‌911‌ق.)، به كوشش احمد جاد، بيروت، دارالفكر؛ المستصفى، الغزالى (م.‌505‌ق.)، مصر، المطبعة الاميريه، 1322؛ معترك الاقرآن، السيوطى (م.‌911‌ق.)، به كوشش احمد شمس‌الدين، بيروت، دارالكتب العليمة، 1408‌ق؛ مفردات، الراغب (م.‌425‌ق.)، به كوشش صفوان داوودى، دمشق، دارالقلم، 1412‌ق؛ نهاية السئول فى شرح منهاج الاصول، عبدالرحيم بن الحسن البيضاوى (م.‌772‌ق.)، به كوشش نشر الكتب العربية، قاهرة، عالم‌الكتب.