داستانی از معاد

"... فَأَماتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ..." از ظاهر اين جمله بر مى‏ آيد كه خداى تعالى او (عزیر پیامبر) را قبض روح كرده، و به همان حال صد سال باقيش داشته، و پس از صد سال دوباره روحش را به بدنش برگردانيده است.

 

سخن بعضى از مفسرين در مورد این آیه و رد آن‏

بعضى از مفسرين گفته ‏اند: مراد از موت در اين آيه همان حالتى است كه اطباء آن را بيهوشى مى‏نامند و بيهوشى اين است كه موجود زنده حس و شعور خود را از دست بدهد، در حالى كه تا مدتى بعد از آن، چند روز، يا چند ماه، و يا حتى چند سال، جان در بدنش باقى باشد، هم چنان كه ظاهر داستان اصحاب كهف نيز همين است، يعنى خوابيدنشان در سيصد و نه سال همان بيهوشى بوده، كه بعدا خداوند دوباره به حالشان آورده، و با سرگذشت آنان بر مساله معاد استدلال كرده، پس قصه مورد بحث نظير قصه ايشان است.

سپس مفسر مزبور گفته: ليكن آنچه تا كنون از اشخاصى كه مبتلا به بيهوشى شده‏ اند سابقه داريم، اين است كه بيش از چند سالى زنده نمى ‏مانند، و آن بيهوشى كه صد سال طول بكشد و صاحبش در اين مدت زنده بماند سابقه تاريخى ندارد، و امرى خارق العاده است، اما همان خدايى كه مى ‏تواند شخص بيهوش را بعد از دو سه سال، دوباره به هوش آورد، قادر است كه بعد از صد سال هم به حال بياورد، و پذيرفتن مطلبى كه نص آيات قرآنى در آن متواتر است و حمل آن آيات بر معناى ظاهريش نزد ما هيچ شرطى به جز اين ندارد كه آن معنا امرى ممكن باشد، و عقل محالش نداند، و مى‏ بينيم كه خداى تعالى با امكان اين بيهوشى صد ساله و به‏ حال آمدن صاحبش بعد از صد سال، استدلال كرده است بر اينكه برگشتن زندگى به مردگان بعد از هزاران سال نيز امرى است ممكن، و عقل هم دليلى بر محال بودن آن ندارد، اين بود خلاصه بيانات آن مفسر.
ليكن ما نفهميديم چگونه ممكن است" مردن" در آيه شريفه را حمل بر بيهوشى كرد، و داستان اين شخص را با داستان اصحاب كهف مقايسه نمود، چون به فرض اينكه قبول كنيم داستان اصحاب كهف از قبيل بيهوشى بوده، صرف شباهتى كه بين اين دو داستان هست مجوز آن نمى‏ شود كه اين را به آن اقتباس كنيم، با اينكه در داستان اصحاب كهف كلمه" اماته" نيامده، تنها فرموده:" فَضَرَبْنا عَلَى آذانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَداً" ما در آن غار ايشان را چند سال به خواب برديم‏ 1، و در آيه مورد بحث صريحا فرموده: خدا او را صد سال ميراند، مترجم).
و آيا اين قياس نيست؟ آن هم قياسى كه اصحاب قياس نيز آن را حجت نمى ‏دانند، زيرا قياسى كه اصحاب قياس معتبر مى ‏دانند قياس موضوع بى‏ دليل است بر موضوعى كه دليل دارد، نه قياس در جايى كه خودش دليل دارد.
به علاوه اگر اين ممكن باشد كه خدا به عنوان كار خارق العاده مرد بيهوشى را بعد از صد سال به حال آورد، چرا جايز نباشد كه به عنوان كار خارق العاده، مرده صد ساله را زنده كند؟ چون بين خارق العاده ‏ها فرقى نيست.
معلوم مى ‏شود مفسر مزبور زنده كردن مردگان را در دنيا محال مى‏داند، در حالى كه هيچ دليلى بر محال بودن آن ندارد، و به همين جهت است كه ذيل آيه" وَ انْظُرْ إِلَى الْعِظامِ كَيْفَ نُنْشِزُها ثُمَّ نَكْسُوها لَحْماً ..." را تاويل كرده، كه به زودى تاويلش خواهد آمد.
و سخن كوتاه اينكه: دلالت آيه شريفه" فَأَماتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عامٍ‏ ..." با در نظر گرفتن آيه قبلى‏" أَنَّى يُحْيِي هذِهِ اللَّهُ" و نيز آيه بعدى‏" فَانْظُرْ إِلى‏ طَعامِكَ وَ شَرابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ وَ انْظُرْ إِلى‏ حِمارِكَ"، و آيه‏" وَ انْظُرْ إِلَى الْعِظامِ" بر اينكه شخص مزبور واقعا مرده، و بعد از صد سال زنده شده، جاى هيچ ترديدى نيست.
" قالَ كَمْ لَبِثْتَ قالَ لَبِثْتُ يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عامٍ".
كلمه" لبث" به معناى مكث و باقى ماندن (در جايى و در حالى) است، و اينكه شخص مزبور ميان يك روز و پاره ‏اى از يك روز ترديد كرد دلالت دارد بر اينكه زنده شدنش در غير آن ساعتى بوده كه از دنيا رفته، مثلا اگر در اواخر روز از دنيا رفته و در اوائل روز بعد زنده‏ شده، و مرگ و زندگى را خواب و بيدارى پنداشته و چون اختلاف ساعات آن دو را ديده، ترديد كرده كه آيا ميان اين خواب و بيدارى يك شب فاصله شده يا نه؟ لذا گفته:" يوما" اگر يك شب فاصله شده باشد" أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ" اگر يك شب فاصله نشده باشد در اينجا هاتفى به او مى‏گويد:" بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عامٍ".
فَانْظُرْ إِلى‏ طَعامِكَ وَ شَرابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ‏ ... لَحْماً" سياق اين جمله ‏ها در سرگذشت شخص مزبور عجيب است، براى اينكه سه مرتبه كلمه" فانظر- پس تماشا كن" را تكرار كرده، با اينكه ظاهر كلام اقتضا مى‏كرد به يك دفعه اكتفاء كند، و نيز مساله" طعام" و" شراب" و" حمار" را ذكر كرده، در حالى كه به ذهن مى‏رسد كه هيچ احتياجى به ذكر اين‏ها نبود.
و نيز جمله‏" وَ لِنَجْعَلَكَ" را در وسط كلام آورده، با اينكه ظاهر كلام اقتضا مى‏كرد كه آن را در آخر كلام يعنى بعد از جمله‏" وَ انْظُرْ إِلَى الْعِظامِ" بياورد، علاوه بر اينكه بيان آن امرى كه وى عظيمش مى‏دانست (و مى‏ گفت چگونه خدا اين مردگان را زنده مى‏كند) با زنده شدن خودش روشن شده بود، ديگر چه حاجت داشت كه به وى دستور دهد كه به استخوانها نظر كند، اينها سؤالاتى است كه در آيه به چشم مى‏خورد، و ليكن تدبر و دقت در اطراف آيه شريفه خصوصيات قصه را معلوم و روشن مى‏كند و در سايه آن، پاسخ اين اشكالات هم ظاهر مى‏شود.

 

شرح قصه: پيامبرى كه خدا او را ميراند و سپس زنده كرد

با دقت در اين آيه اين معنا روشن مى‏شود كه شخص نامبرده يكى از بندگان صالح خدا و عالم به مقام او و مراقب اوامر او بوده، بلكه مى‏توان بدست آورد كه وى پيامبرى بوده كه از غيب با وى گفتگو مى‏شده، براى اينكه ظاهر اينكه گفته است:" أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ‏ ..." اين است كه بعد از روشن شدن امر، به همان علم و ايمان قبلى خود به قدرت مطلقه خدا برگشته است.
و ظاهر اينكه خداى تعالى مى‏فرمايد:" ثُمَّ بَعَثَهُ قالَ كَمْ لَبِثْتَ ..." اين است كه وى مردى مانوس با وحى و گفتگوى با خداى تعالى بوده، چون از اين عبارت پيداست كه پاسخ خداى تعالى كه فرمود:" بلكه صد سال است كه مكث كرده ‏اى" اولين بار نبوده كه به وى وحى مى‏شده، و گرنه اگر اولين بار بود جا داشت فرموده باشد:" همين كه خدا او را زنده كرد به او فرمود: چنين و چنان"، و يا عبارتى نظير آن، هم چنان كه مى‏بينيم در اولين بارى كه به موسى ع وحى كرد فرمود:" فَلَمَّا أَتاها نُودِيَ يا مُوسى‏: إِنِّي أَنَا رَبُّكَ" 2 و در سوره قصص در همين باره همين تعبير را آورده، مى‏فرمايد:" فَلَمَّا أَتاها نُودِيَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ". 3

به هر حال، شخص مزبور پيامبرى بوده كه از خانه خود بيرون آمده، تا به محلى دور از شهر خودش سفر كند، به دليل اينكه الاغى براى سوار شدن همراه داشته، و طعامى و آبى با خود برداشته، تا با آن سد جوع و عطش كند، همين كه به راه افتاده تا به مقصد خود برود در بين راه به قريه‏اى رسيده كه قرآن كريم آن را" قريه خراب" توصيف فرموده، و وى مقصدش آنجا نبوده بلكه گذارش به آن محل افتاده، و قريه نظرش را جلب كرده، لذا ايستاده و در سرنوشت آن به تفكر پرداخت، و از آنچه ديد عبرت گرفت، كه چگونه اهلش نابود شده ‏اند و استخوانهاى پوسيده آنها در پيش رويش ريخته است.
سپس در حالى كه به مردگان نگاه مى‏كند با خود مى‏گويد:" أَنَّى يُحْيِي هذِهِ اللَّهُ" خدا چگونه اينها را زنده مى‏كند؟.
و اگر منظورش زنده و آباد شدن قريه بعد از ويرانيش بود و كلمه" هذه" در كلامش اشاره به خود قريه بود، حق كلام اين بود كه بگويد:" انى يعمر هذه اللَّه" خدا چگونه اين قريه را آباد مى‏كند و ديگر اينكه وقتى قريه‏اى ويران شد، ديگر كسى انتظار آباد شدنش را نمى‏كشد، و اگر هم بكشد آرزو و انتظار محالى نيست تا تصورش امرى عظيم باشد.
و اگر مورد اشاره‏اش با كلمه" هذا" اموات آرميده در قبرها بود، لازم بود آن را ذكر كند، و بگويد: وى به گورستانى عبور كرد و گفت: خدا چگونه مردگان اين گورها را زنده مى ‏كند؟ و ديگر نبايد سخن از قريه به ميان آيد، چون قرآنى كه از بليغ‏ترين كلمات است، قطعا اين معانى را رعايت مى‏كند.
به هر حال شخص مزبور در عبرت‏گيرى‏اش تعمق كرد، و غرق در فكر شد و با خود گفت: عجب! صاحبان اين استخوانها چند سال است كه مرده‏اند؟ خدا مى‏داند كه چه تحولاتى به خود ديده ‏اند، تا به اين روز افتاده ‏اند و چه صورتها كه يكى پس از ديگرى به خود گرفته‏اند، بطورى كه امروز اصل آنها كه همان انسانها باشند فراموش شده ‏اند، در اينجا بود كه گفت:" راستى خدا چگونه اينها را زنده مى‏كند؟"، و اين گفتارش دو جهت دارد، يكى تعجب از زنده شدن بعد از طول مدت، و جهت دوم تعجب برگشتن اجزا به صورت اولش، با اينكه اين تغييرات غير متناهى را به خود ديده ‏اند.
لذا خداى تعالى برايش مشكل را از هر دو جهت روشن كرد. اما از جهت اول از اين راه روشن كرد كه خود او را بميرانيد و دوباره زنده كرد، و پرسيد كه چقدر مكث كردى؟.
و اما از جهت دوم از اين راه كه استخوانهايى كه در پيش رويش ريخته بود زنده كرد، و جلو چشمش اعضاء بدن آن مردگان را به هم وصل نمود.
پس خداوند او را صد سال بميرانيد، قبلا گفتيم كه مردن و زنده شدنش در دو زمان از روز بود، كه اينچنين به شك افتاده مى‏گويد: آيا يك روز خوابيدم يا پاره ‏اى از يك روز، و ظاهرا مردنش در طرف‏هاى صبح و زنده شدنش در طرف بعد از ظهر بوده، چون اگر به عكس اين بود مى‏بايست بگويد" لَبِثْتُ يَوْماً" يعنى يك روز خوابيدم.
خداى سبحان پاسخش داد:" بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عامٍ" يعنى بلكه صد سال خوابيدى، همين كه اين سخن را شنيد سخت تعجب كرد كه پس چرا صد سال به نظر يك روز آمد، و در عين حال پاسخ خدا، جواب از اين تعجب هم بود كه پس چرا من يك روز خوابيدم؟، مگر انسان اينقدر مى‏خوابد؟.
آن گاه خداى سبحان براى اينكه كلام خود (بلكه صد سال خوابيدى) را تاييد نموده و برايش شاهد بياورد فرمود:" ببين طعام و شرابت را كه متغير نشده و به الاغت نظر كن"، و اين تذكر براى آن بود كه وقتى گفت:" يك روز خوابيدم يا قسمتى از يك روز را" معلوم شد هيچ متوجه كوتاهى و طول مدت نشده، و از سايه آفتاب و يا نور آن و ساير اوضاع و احوال به دست آورده كه اين مقدار خوابيده و وقتى به او گفته شد تو صد سال است كه خوابيده‏اى، چون امكان داشت كه اين جواب ترديد برايش به وجود بياورد كه چرا هيچ تغييرى در خودش، در بدنش و لباسش نمى‏بيند در حالى كه اگر انسان صد سال بميرد در اين مدت طولانى بايد وضع بدنيش تغيير كند، طراوت بدن را از دست بدهد، و خاك شده و استخوانى پوسيده گردد.

خداى تعالى اين شبهه را كه ممكن بود در دل او پيدا شود، از اين راه دفع كرد كه دستور داد به طعام و شراب خود بنگر كه نه گنديده و نه تغيير ديگرى كرده، و نيز به الاغ خود بنگر كه استخوانهاى پوسيده‏اش پيش رويت ريخته، و همين استخوانهاى الاغ بهترين دليل است بر اينكه مدت خوابش طولانى بوده و وضع طعام و شرابش بهترين دليل است بر اينكه براى خدا امكان دارد كه چيزى را در چنين مدت طولانى به يك حال نگه دارد: بدون اينكه دستخوش تغيير شود.
از اينجا اين معنا هم روشن مى‏شود كه الاغ او نيز مرده و استخوان شده بود، و گويا اگر از مردن الاغ سخنى به ميان نياورده، به خاطر ادبى است كه قرآن همواره رعايت آن را مى‏كند.
و سخن كوتاه اينكه: بعد از نشان دادن طعام و شراب و زنده شدن الاغ، بيان الهى تمام شد، و معلوم شد كه تعجب وى از طول مدت بيجا بود، چون از او اعتراف گرفت كه صد سال مردن با يك روز و يا چند ساعت مردن و سپس زنده شدن فرقى ندارد، هم چنان كه در روز قيامت از اهل محشر، نظير اين اعتراف را مى‏گيرد.
پس خداوند براى اين شخص روشن كرد كه كم و زياد بودن فاصله زمانى ميان احيا و اماته براى خداى تعالى تفاوت نمى‏كند و در قدرت او كه حاكم بر همه چيز است اثرى نمى‏گذارد، چون قدرت او مادى و زمانى نيست، تا وضعش به خاطر عارض شدن عوارض، دگرگون و كم و زياد شود، مثلا زنده كردن مرده‏هاى ديروز برايش آسان و زنده كردن مرده‏ هاى سالهاى پيش، برايش دشوار باشد، بلكه در برابر قدرت او، دور و نزديك، يكسان و مساوى است، هم چنان كه خودش فرمود:" إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَ نَراهُ قَرِيباً" مردم، قيامت را دور مى‏پندارند، ولى ما آن را نزديك مى‏بينيم‏ 4 و نيز فرمود:" وَ ما أَمْرُ السَّاعَةِ إِلَّا كَلَمْحِ الْبَصَرِ" امر قيامت، بيش از چشم بر هم زدنى نيست. 5
سپس خداى تعالى به شخص مورد بحث فرمود:" وَ لِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنَّاسِ"، و اين جمله كه بيانگر يكى از نتايج اين قصه است، عطف شده بر نتايجى كه در كلام نيامده است، و معنايش اينست كه: ما انجام داديم آنچه را كه بايد انجام مى‏داديم و اين بخاطر آن بود كه تا بيان كنيم براى تو اين و آن را و همچنين به خاطر اين انجام داديم كه تو را آيتى براى مردم قرار دهيم پس اين جمله مى‏فهماند كه فايده اين داستان منحصر در اين نبوده كه حقيقت مرده زنده كردن را به او نشان دهد، بلكه فوائدى ديگر داشته است كه يكى از آنها اين بوده كه آن پيامبر آيتى براى مردم باشد.
پس غرض از آيه" وَ انْظُرْ إِلَى الْعِظامِ‏ ..." بيان حقيقت امر است براى خود او، و غرض از مرده زنده كردن بيان حقيقت است هم براى او، و هم براى همه مردم (و چون همه مردم آنجا حاضر نبودند خود آن پيامبر آيتى است براى مردم)، از اينجا مى‏فهميم كه چرا آيه‏" وَ لِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنَّاسِ" جلوتر از آيه:" وَ انْظُرْ إِلَى الْعِظامِ" ذكر شد.
از آنچه كه بيان شد روشن گرديد كه چرا كلمه" انظر" سه بار تكرار شده، براى اينكه‏ معلوم شد، در هر بار غرضى در كار بوده و آن غير از آن غرضى است كه در دفعات ديگر بوده است.

علاوه بر آن فوائدى كه در قصه بود، اين حقيقت نيز بيان شده كه در قيامت وقتى مردگان زنده مى‏شوند، چه حالى دارند، و پيش خود چه احساسى دارند، در آن روز مثل همين صاحب قصه شك مى‏كنند كه چقدر آرميديم، هم چنان كه خداوند متعال در قرآن فرموده:" وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ يُقْسِمُ الْمُجْرِمُونَ: ما لَبِثُوا غَيْرَ ساعَةٍ، كَذلِكَ كانُوا يُؤْفَكُونَ، وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الْإِيمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتابِ اللَّهِ إِلى‏ يَوْمِ الْبَعْثِ، فَهذا يَوْمُ الْبَعْثِ وَ لكِنَّكُمْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ". 6
گفتيم از سخن اين شخص كه گفت:" أَنَّى يُحْيِي هذِهِ اللَّهُ" دو جهت استفاده مى‏شود، يكى زنده شدن بعد از طول مدت، و دوم برگشتن اجزا به صورت اوليه خود تا اينجا خداى سبحان جواب از جهت اول را روشن ساخت، اينك براى روشن شدن جهت دوم نظر او را به استخوانهاى پوسيده متوجه مى‏سازد، و مى‏فرمايد:" وَ انْظُرْ إِلَى الْعِظامِ كَيْفَ نُنْشِزُها".
كلمه" ننشز" از مصدر" انشاز" است كه به معناى رشد و نمو دادن مى‏باشد، و ظاهر آيه اين است كه مراد از كلمه" عظام" استخوانهاى الاغ مى‏ باشد، چون اگر منظور استخوانهاى اهل قريه بود آيت بودن منحصر در آن شخص نبود، با اينكه ظاهر آيه اين است كه منحصر در او است، چون مى‏فرمايد:" تا تو را آيتى قرار دهيم"، و اگر منظور استخوانهاى اهل قريه بود، آن وقت زنده شدن اهل قريه، همه اهل قريه را آيت مى‏كرد.
و از سخنان عجيب، سخنى است كه بعضى از مفسرين گفته ‏اند، كه مراد از عظام، استخوانهاى داخل بدن زندگان است، كه" انشاز" آنها عبارت است از اينكه خدا آنها را نمو مى‏دهد و گوشت بر روى آنها مى‏پوشاند و اين خود از آيات بعث است، براى اينكه مى‏فهماند آن خدايى كه به اين استخوانها جان مى‏دهد، و در نتيجه استخوانها نمو مى‏كند، قادر است كه مردگان را زنده كند، چرا كه: او بر هر چيزى قادر است، و خداى تعالى در جاى ديگر قرآن با نظير اين مطلب بر مساله بعث استدلال كرده، و آن زمين مرده‏اى است كه با فرستادن آب و روياندن گياه زنده‏اش مى‏كند، و ليكن اين سخن ادعايى بدون دليل است.
پس از همه مطالب گذشته اين معنا روشن شد كه تمامى جملات آيه از آنجا كه مى‏فرمايد:" فَأَماتَهُ اللَّهُ" تا به آخر يك جوابند، و تكرار جمله:" يُحْيِي هذِهِ اللَّهُ" نيستند.
" فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ قالَ: أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِيرٌ" اين آيه در صدد بيان اين است كه: بعد از آنكه مطلب براى اين شخص روشن شد، او به خاطر خود رجوع مى‏كند و به ياد مى‏آورد كه قبلا هم به قدرت مطلقه و بى پايان الهى ايمان داشته است و كانه قبلا بعد از آنكه" كجا خدا اينها را زنده مى‏كند" در قلبش خطور كرده، به علم و ايمانى كه به قدرت مطلقه خدا داشته، اكتفاء نموده، و بعد از آنكه با مردن و زنده شدن خود، قدرت خدا را به چشم ديده، دوباره به قلب خود مراجعه نموده و همان ايمان و علم قبلى خود را تصديق كرده، و به خداى تعالى عرضه داشته كه خدايا تو همواره براى من خيرخواهى مى‏كنى، و هرگز در هدايت به من خيانت نمى‏كنى، و ايمانى كه همواره دلم به آن اعتماد داشت (كه قدرت تو مطلق است) جهل نبود، بلكه علمى بود كه لياقت آن را داشت كه به آن اعتماد شود.
و نظائر اين مطلب بسيار است، بسيار مى‏شود كه آدمى به چيزى علم دارد، ليكن فكرى در ذهنش خطور مى‏كند كه با آن علم منافات دارد، اما نه اينكه علم بكلى از بين رفته تبديل به شك مى‏شود، بلكه بخاطر عوامل و اسباب ديگرى اين فكر به ذهن مى‏آيد ناچار خود را به همان علمى كه دارد قانع مى‏كند، تا روزى آن شبهه برطرف شود، و بعد از آنكه شبهه برطرف شد، دوباره به همان علم خودش مراجعه نموده، مى‏گويد: من كه از اول مى‏دانستم و مى‏گفتم مطلب از اين قرار است و آن طور كه مقتضاى آن شبهه بود نيست و از اينكه علم قبليش، علمى صائب و درست بود خوشحال مى‏شود.
و معناى آيه شريفه اين نيست كه بعد از زنده شدن تازه علم پيدا كرد به اينكه خدا به هر چيز قادر است، و قبل از آن در شك بوده، براى اينكه:
اولا: همانطور كه قبلا نيز اشاره كرديم صاحب اين داستان پيامبرى بوده كه از غيب با او سخن مى‏گفته ‏اند، و ساحت انبياء، منزه از جهل به مقام پروردگار است، آن هم مثل صفت قدرت كه از صفات ذات است.
و ثانيا: اگر بعد از زنده شدن، علم به قدرت خدا پيدا كرده باشد بايد گفته باشد:
" علمت" يعنى حالا فهميدم، و يا تعبيرى نظير اين كرده باشد.
و ثالثا: صرف علم به اينكه خدا قادر بر زنده كردن مردگان است باعث آن نمى‏شود كه علم پيدا شود به اينكه خدا به هر چيزى قادر است، بله، ممكن است اشخاص ساده لوح كه زنده كردن مردگان در نظرشان از تمامى مقدورات مهم‏تر است، وقتى ببينند كه خدا مرده ‏اى را زنده كرد از شدت تعجب و عظمت امر، همه چيز را از ياد ببرند، و حدس بزنند كه پس او به هر چيزى‏ قادر است، هر كارى كه بخواهد و يا از او بخواهند مى ‏تواند انجام دهد، و ليكن چنين اعتقادى حدسى، زائيده مرعوبيت از عظمت صاحب قدرت است، و چنين اعتقادى دائمى و صد در صد نيست، زيرا وقتى (اين عمل را مكرر ببينند و در نتيجه) عظمت آن شخص از بين برود، آن اعتقاد هم از بين مى‏رود، و اگر چنين چيزى صحيح بود بايد هيچ فردى كه زنده شدن مرده را نديده، چنين اعتقادى نداشته باشد.
و به هر حال چنين فكرى قابل اعتماد نيست، و حاشا بر كلام خداى تعالى و بر قرآن كه چنين اعتقاد و چنين نتيجه ‏اى را نتيجه ‏اى قابل ستايش بداند، و آن را مدح كند، با اينكه مى‏بينيم خداى تعالى بعد از ذكر قصه، اعتقاد آن شخص را ستوده، و فرموده:" فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ قالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِيرٌ"، علاوه بر اينكه اصلا چنين اعتقادى خطا است، و لايق به ساحت مقدس انبياء (علیهم السلام) نيست.

 

نویسنده: سید محمد حسین طباطبایی

پی نوشت:

1. سوره كهف آيه 11
2. همين كه نزد درخت آمد، ندا رسيد كه اى موسى من همانا پروردگار تو هستم." سوره طه آيه 11"
3. آن گاه كه نزد درخت آمد، از لبه وادى دست راست، ندا رسيد." سوره قصص آيه 30"
4. سوره معارج آيه 6 و 7
5. سوره نحل آيه 77
6. و روزى كه قيامت به پا شود گنهكاران سوگند خورند كه جز ساعتى( در قبر) بسر نبرده ‏اند، در دنيا نيز همين طور سرگردان بودند، و كسانى كه علم و ايمان به آنها داده شده، گويند: در كتاب خداى چنين است كه تا روز قيامت بسر برده‏ايد، و اينك روز قيامت است، ولى شما نمى‏دانسته ‏ايد." سوره روم آيه 56".
 

منابع: 

ترجمه تفسير الميزان : ذیل آيه 259 سوره بقره