گفتارى پیرامون پرستش بت‏ها

گرايش و اطمينان انسان به حس

انسان در زندگى اجتماعيش بر اساس اعتبار قانون عليت و معلوليت كلى و اعتبار ساير قوانين كلى زندگى مى‏ كند، قوانينى كه خود او آنها را از اين نظام كلى و محسوس جهان گرفته است، انسان بر خلاف آنچه كه ما آن را در عملكرد ساير حيوانات مشاهده مى ‏كنيم در تفكر و استدلال و يا در قياس چيدن و نتيجه گرفتن از قياس در چهار ديوارى آنچه حس كرده نمى‏ گنجد بلكه پا را از آن فراتر نهاده و به گرفتن نتايجى بسيار دور مى‏ پردازد.

انسان در عين حال در فحص و بحث و كنجكاويش آرام نمى‏گيرد تا در نهايت در باره علت پيدايش اين عالم محسوس كه خود او جزئى از آن عالم است حكمى يا به اثبات و يا به نفى نموده (تا خود را آسوده سازد) چون مى‏بيند سعادت زندگى او كه در نظر او هيچ چيزى محبوب‏تر از آن نيست بر دو تقدير اثبات و نفى فرق مى‏كند يعنى مى‏بيند اگر معتقد شود به اينكه براى اين عالم علت فاعله اى به نام خداى عز و جل هست، سعادت زندگيش جوهر و واقعيتى خواهد داشت كه در صورت نداشتن چنين اعتقادى جوهره و واقعيت زندگيش با فرض اول مختلف مى ‏شود.
آرى اين معنا بسيار روشن است كه هيچ شباهتى بين زندگى يك انسان خداپرست كه معتقد است به اينكه براى اين عالم صانع و صاحب و معبودى است يكتا و زنده و عليم و قدير، خدايى كه هيچ چاره اى جز خضوع در برابر عظمت و كبريايى او و عمل بر طبق آنچه او را خشنود بسازد نيست، با زندگى انسانى ديگر كه مى‏ پندارد اين عالم بى صاحب و بى صانع و افسار گسيخته است به چشم نمى ‏خورد. آرى چنين كسى كه براى عالم، مبدأ و منتهايى قائل نيست براى انسان زندگى‏ اى غير از اين زندگى محدود كه با مرگ خاتمه مى ‏يابد و با فوت باطل مى ‏شود قائل نيست و انسان هيچ موقف و واقعيتى غير از آنچه حيوانهاى زبان بسته دارند ندارد بلكه واقعيت زندگى او نيز در چند كلمه شهوت و غضب و شكم و عورت خلاصه مى‏ شود.
پس اين اختلاف جوهره حيات و جوهره سعادت زندگى بشر، انگيزه اى درونى بود تا بشر را به اين فكر بيندازد كه آيا براى هستى معبودى هست يا نه؟ و به دنبال اين انگيزه، انگيزه اى ديگر پيدا شده به اينكه در مساله قبلى حكم كند به اينكه آرى عالم را صانعى هست، و آن فطرت خود بشر بود كه حكم مى ‏كرد به اينكه عالم الهى دارد كه تمامى عالم را به قدرت خود خلق كرده و به ربوبيت خود نظامى عمومى در آن جارى ساخته، و به مشيت خود هر موجودى را به سوى غايت و كمالش هدايت نموده و به زودى هر موجودى به سوى پروردگارش كه از ناحيه او نشات گرفته بود بر مى‏ گردد،- توجه بفرمائيد- و آن گاه كه انسان از آنجا كه همه روزه بلكه همه ساعته سر و كارش با حس و محسوسات است و در طول زندگيش فرو رفته در ماده و ماديات است اين انس به ماديات براى او عادتى شده و باعث گشته كه معقولات و ذهنيات خود را نيز قالبى حسى بدهد هر چند كه آن معقولات، امورى باشد كه حس و خيال هيچ راهى به درك آن نداشته باشد، مانند كليات و حقايقى كه منزه از ماده است، علاوه بر سر و كار داشتن همه روزه با ماديات، علت ديگر اين خطاء اين است كه اصولا انسان از طريق حس و احساس و تخيل، به معقولات منتقل مى‏شود، پس آدمى انيس حس، و مالوف با خيال است.
و اين عادت هميشگى و غير منفك از انسان، او را وادار كرد به اينكه براى پروردگارش نيز يك صورتى خيالى تصور كند حال آن صورت چه باشد بستگى دارد به اينكه از امور مادى با چه چيز بيشتر الفت داشته باشد حتى مى‏ بينيم بيشتر موحدين، كه ساحت رب العالمين را منزه از جسميت و عوارض جسميت مى‏دانند در عين حال هر گاه مى ‏خواهند به او توجه كنند و يا از ناحيه او چيزى بگويند در ذهن خود براى او صورت خيالى مبهمى تصور مى‏ كنند، صورتى كه جداى از عالم است، چيزى كه هست اين است كه تعليم دينى اين خطا را با جمع بين نفى و اثبات و مقارنه بين تشبيه و تنزيه اصلاح نموده و به موحدين آموخته است كه بگويند خداى تعالى چيز هست و ليكن هيچ چيز مثل او نيست، خداى تعالى قدرت دارد ولى نه چون قدرتى كه خلق او دارد (قدرت در خلق به معناى داشتن سلسله اعصاب است، اما در خداوند قدرت بدون سلسله اعصاب مى‏باشد.) خداى تعالى علم دارد اما نه چون علمى كه خلق او دارد (خلق اگر علم دارد به خاطر اين است كه داراى بافته هاى مغزى است، اما خداى تعالى علم دارد بدون آنكه داراى بافته هاى مغزى باشد) و بر همين قياس هر كمالى را براى خدا اثبات مى‏كند ولى نواقص امكانى و مادى را از او نفى مى‏نمايد.
و بسيار كم اتفاق مى ‏افتد كه آدمى متوجه ساحت عزت و كبريايى بشود و دلش خالى از اين مقايسه باشد اينجا است كه مى‏فهميم خداى هستى به كسى كه دل خود را براى خدا خالص كرده و به غير او به هيچ چيز ديگر دل نبسته و خود را از تسويلات و اغوائات شيطانى دور داشته چه نعمت بزرگى ارزانى داشته است، خود خداى سبحان در ستايش اينگونه افراد فرموده:
" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" 1، و در حكايت كلام ابليس فرموده:
" فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ" 2.
و كوتاه سخن اينكه انسان بسيار حريص است در اينكه امور غير محسوس را در صورت امور محسوس تخيل كند مثلا وقتى مى‏شنود كه در ما وراء طبيعت جسمى و محسوس، نيرويى هست قوى‏تر و تواناتر و عظيم‏تر و بالاتر از طبيعت، و آن نيرو است كه در طبيعت كار مى‏كند و محيط به آن است، نيرويى است قديم‏تر از طبيعت و مدبر طبيعت و حاكم در آن، نيرويى كه هيچ موجود جز به امر او موجود نمى‏شود و جز به امر او و به مشيت و اراده او از حالى به حال ديگر متحول نمى‏گردد، وقتى همه اينها را مى‏شنود بدون درنگ آن نيرو و اوصافش را به اوصاف نيروى جسمانى و آنچه از مقايسه جسمانيات با يكديگر مى‏فهمد تشبيه و قياس مى‏كند.
و بسيار مى‏شود كه آن نيرو را به صورت انسانى تصور مى‏كند كه در بالاى آسمانها بر يك صندلى كه همان تخت حكمرانى است نشسته و امور عالم را از راه تفكر تدبير نموده و سپس تدبير خود را با اراده و مشيت و امر و نهى خود تكميل مى‏كند و تحقق مى‏بخشد، هم چنان كه مى‏بينيم تورات موجود، آن نيرو، يعنى خداى تعالى را چنين موجودى معرفى كرده و نيز گفته كه خداى تعالى انسان را به شكل خود آفريده، كه ظاهر انجيل‏هاى موجود مسيحيان نيز همين است.
پس روشن شد كه نزديكتر به طبع بشر و مخصوصا انسانهاى ساده اولى اين بوده كه براى پروردگار منزه از شبه و نظير خود صورتى تصور كند كه شبيه به موجودات مادى و جسمانى باشد، البته صورتى كه با اوصاف و خصوصياتى كه براى خدا قائل است تناسب داشته باشد، هم چنان كه مسيحيان،" ثالوث" (يعنى سه خدا بودن خدا در عين يكى بودن) را به انسانى تشبيه مى‏كنند كه داراى سه صورت است، كه گويى هر يك از صفات عمومى، وجه و صورتى است‏ براى رب كه با آن سه صورت، با خلق خود مواجه مى‏شود.

 

توجه به خدا از راه عبادت

وقتى انسان حكم كند به اينكه براى عالم خالق و خدايى است كه عالم را به علم و قدرت خود آفريده ديگر چاره اى جز اين ندارد كه در برابر او خاضع گردد، خضوعى عبادتى، تا ناموس عام عالمى را كه همان خضوع ضعيف در برابر قوى، و خاضع شدن عاجز و ناتوان در مقابل قادر و توانا، و تسليم شدن صغير حقير در مقابل عظيم كبير است پيروى كرده باشد، آرى اين ناموس عام در همه عالم جارى است و در همه اجزاى هستى حاكم است و با اين ناموس كلى است كه اسباب در مسببات اثر نموده و مسببات از اسباب متاثر مى‏شوند.
البته اين ناموس در همه عالم، مظاهرى يكسان ندارد بلكه وقتى در موجودات جاندار صاحب شعور و اراده ظهور مى‏كند مظاهرش عبارت است از خضوع و انقياد ضعيف در برابر قوى همانطور كه از حال حيوانات بى زبان مشاهده مى‏كنيم كه وقتى خود را در برابر حيوانى نيرومندتر از خود مى‏بينند دچار حالت ياس مى‏شوند به اين معنا كه از مقاومت در برابر او و از غلبه يافتن بر او نوميد گشته تسليم و منقاد او مى‏شوند.
و وقتى در انسانها ظهور مى ‏كند مظاهرش وسيع‏تر و روشن‏تر از مظاهر آن در حيوانات است براى اينكه انسان داراى دركى عميق‏تر و خصيصه فكر مى ‏باشد و در اجراى آن ناموس در غالب مقاصد و اعمالش به يك جور اجراء نمى ‏كند، او در هر كارى جلب نفع و يا دفع ضرر را در نظر دارد هر جا كه اين منظورش با خضوع تامين شود، خضوعى متناسب آن از خود نشان مى ‏دهد كه اين خضوعها نيز يك جور نيست مانند خضوع رعيت در برابر سلطان، و خضوع فقير در برابر غنى، و خضوع مرءوس در برابر رئيس، و مامور در برابر آمر، و خادم در برابر مخدوم، و متعلم در برابر معلم، و عاشق در برابر محبوب، و محتاج در برابر مستغنى، و عبد در برابر مولا، و مربوب در برابر رب، كه هر يك به نحو و شكلى على حده است.
ولى همه اين خضوعها با همه اشكالى كه دارد يك حقيقت است و آن عبارت است از احساس ذلت و خوارى در نفس در مقابل عزت و قهر طرف مقابل، و آن شكل و قيافه اى كه حاكى از احساس درونى ذلت است عبارت است از همان عبادت، حال هر طور كه مى‏خواهد باشد و از هر كس كه مى‏خواهد باشد و در برابر هر كس كه مى‏خواهد باشد، و خلاصه مى‏خواهيم بگوييم همه انحاء خضوع‏ها چه خضوع در برابر خداى تعالى و چه خضوع برده در برابر مولايش و چه خضوع رعيت نسبت به سلطانش و چه خضوع محتاج در برابر مستغنى و چه غير اينها، همه و همه عبادت است.
و به هر حال انسان هيچ راهى به انكار اين حقيقت ندارد، و نمى‏تواند هيچگونه‏ خضوعى در برابر هيچ كس و هيچ چيز نداشته باشد براى اينكه اين خضوع ريشه در فطرت آدمى دارد و فطريات چيزى نيست كه بتوان شانه از زير آن خالى كرد مگر آنكه كشف خلافى رخ دهد يعنى كسى كه مدتها در برابر فلان شخص خضوع داشت او را قوى و خود را ضعيف مى‏پنداشت به دست آورد كه اشتباه كرده، نه آن شخص قوى بوده و نه خود در برابر او ضعيف است، بلكه هر دو، سر و ته يك كرباسند.

 

نهى از پرستش اصنام و آلهه، مترتب بر اثبات ضعف و ناتوانى آنها است‏

و به همين جهت است كه مى‏بينيم قرآن كريم و دين مبين اسلام از گرفتن خدايان دروغينى غير از خدا و خضوع در برابر آنها نهى نكرده مگر بعد از آنكه براى مردم روشن ساخته كه اينها خدايان دروغين هستند و همه آنها مانند خود مردم مخلوق و مربوبند و عزت و قوت هر چه هست براى خداى تعالى است هم چنان كه خداى تعالى در باره مخلوق بودن هر چيزى كه غير خدا است فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ عِبادٌ أَمْثالُكُمْ" 3
و نيز فرموده:" وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَكُمْ وَ لا أَنْفُسَهُمْ يَنْصُرُونَ وَ إِنْ تَدْعُوهُمْ إِلَى الْهُدى‏ لا يَسْمَعُوا وَ تَراهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ وَ هُمْ لا يُبْصِرُونَ" 4
و در باره اينكه خضوع در برابر خداى تعالى فطرى هر انسانى است فرموده:" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلى‏ كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" 5
در اين آيه، گفتار به مساله تسليم شدن در برابر خداى تعالى ختم شده، بعد از آنكه اهل كتاب را دعوت كرد به اينكه عبادت غير خدا را ترك كنند و دست از خدايان دروغين برداشته و از خضوع در برابر مخلوقين مثل خود اجتناب كنند. فرمود پس شاهدشان بگير كه شما مسلمانان، تسليم در برابر خداييد. و در باره اينكه همه قوت‏ها و نيروها تنها از آن خدا است فرمود:" أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" 6 و در باره اينكه همه عزت از آن خدا است‏ فرمود:" فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" 7 و در باره اينكه به جز خداى تعالى هيچ دوست و صاحب اختيار و شفيعى نيست فرموده:" ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا شَفِيعٍ" 8 و آيات ديگرى در اين معانى است.

بنا بر اين، نزد غير خداى تعالى چيزى كه ما را وادار به خضوع كند وجود ندارد، پس هيچ مجوزى نيست كه خضوع ما را در برابر كسى غير خدا جايز كند مگر آنكه خضوع در برابر غير خدا برگشتش به خضوع در برابر خداى تعالى باشد و دستور به احترام غير خدا و تعظيمش از ناحيه خود خداى تعالى صادر شده باشد مانند دستور به احترام رسول خدا (ص) و پيروى بدون چون و چراى آن جناب، كه آيه شريفه زير در باره آن فرموده:" الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَ‏ ... فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَ عَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ" 9
و نيز مانند دستور به اطاعت اولياء اللَّه كه آيه زير در باره آن فرموده:" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا ... وَ هُمْ راكِعُونَ" 10 و نيز فرموده:" وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ" 11 و نيز مانند دستور به احترام شعائر خدا كه آيه زير بيانگر آن است:" وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللَّهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ" 12 پس در اسلام هيچ خضوعى براى احدى غير خداى تعالى وجود ندارد مگر آن خضوعى كه برگشتش به اطاعت دستور الهى و خضوع در برابر او باشد.

 

وثنيت از كجا سرچشمه گرفت و به چه صورت آغاز شد؟

در فصل گذشته روشن شد كه انسان در تجسم دادن به امور معنوى و تصور و قالب‏ گيرى آنها به تمثيل در قالب‏ محسوس، در پرتگاهى دشوار قرار دارد و در عين حال، اين درك فطرى را نيز دارد كه در برابر هر نيرويى كه ما فوق نيروى او و قاهر و غالب بر او باشد ناگزير از خضوع و اعتنا به شان آن نيرو است.
و چون انسان، چنين وضعى دارد كه سرايت روحى شرك و وثنيت در مجتمع او آن چنان است كه گويى اصلا قابل اجتناب نيست حتى در مجتمعات متمدن و پيش رفته امروزى و حتى در مجتمعاتى كه اساسش بى دينى است مى ‏بينيم كه براى مردان سياسى و يا نظامى خود مجسمه ساخته و آن را تعظيم و احترام مى‏كنند و در خاضع شدن در برابر آن مجسمه ها، حركاتى از خود نشان مى ‏دهند كه مراسم وثنيت عهد قديم و انسانهاى اولى را به ياد ما مى‏ آورد علاوه بر اين در همين عصر حاضر در روى زمين آن قدر بت‏پرست هست كه شايد آمارشان به صدها ميليون نفر برسد و اين جمعيت انبوه، هم در شرق زمين هستند و هم در غرب آن.
از اينجا اين احتمال به حسب اعتبار عقلى تاييد مى‏شود كه اساس و ريشه وثنيت همان مساله مجسمه سازى باشد، و به عبارت ديگر قبل از پيدا شدن وثنيت، نخست اين رسم در بشر معمول شد كه براى بزرگان خود و مخصوصا بزرگانى كه از آنان از دنيا مى‏رفته مجسمه اى مى‏ساختند تا به اصطلاح ياد او را زنده نگهدارند، سپس اين رسم پيدا شد كه براى" رب النوع‏هايى" كه به حسب اعتقادشان رب ناحيه اى از نواحى عالم هستند نيز بايد مجسمه اى بسازند تا نشان دهنده صفاتى باشد كه براى آن رب النوع و يا به عبارت ديگر براى آن خدا معتقدند.
اتفاقا در روايات وارده از طرق ائمه اهل بيت (ع) نيز مضامينى ديده مى‏شود كه اين احتمال را تاييد مى‏كند، از آن جمله در تفسير 13 قمى روايتى مضمر (يعنى بدون ذكر نام امام آورده) و در كتاب علل الشرائع‏ 14 همان روايت با ذكر سند از امام صادق (علیه السلام) آمده كه در ذيل آيه شريفه:" وَ قالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ ..." 15 فرموده:
اينها مردمى بودند كه خودشان خدا پرست بودند و وقتى از دنيا رفتند خويشان و علاقمندانشان از مرگ آنان سخت ناراحت شدند، ابليس- كه خدا لعنتش كند- نزد آنان آمد و گفت: من (براى تسلاى دل شما) اصنام و مجسمه هايى به شكل و قيافه آن عزيزان شما مى‏سازم تا با نظر كردن به آن مجسمه ها دلتان آرام گرفته با آنها مانوس شويد و از عبادت خدا باز نمانيد، پس براى آنها اصنامى به شكل عزيزان‏ آنان درست كرد كه در كنار آن مجسمه ها به عبادت خداى عز و جل مى‏پرداختند، در ضمن در حال عبادت، به آن مجسمه ها نظر مى‏كردند و چون فصل زمستان و بارندگى مى‏شد براى اينكه از عبادت باز نمانند مجسمه ها را داخل خانه هاى خود مى‏بردند.
اين مراسم يعنى عبادت خدا در برابر مجسمه يادبود عزيزان هم چنان ادامه يافت تا آنكه يك نسل از بين رفت و اولاد آنان روى كار آمدند در حالى كه از منطق پدران خود در مراسم مذكور اطلاعى نداشتند و خيال مى ‏كردند كه پدرانشان همين مجسمه ها را مى ‏پرستيدند، لذا آنها به جاى پرستش خداى عز و جل شروع كردند به پرستش اصنام، اين است معناى اينكه خداى تعالى مى ‏فرمايد:" وَ لا تَذَرُنَّ وَدًّا وَ لا سُواعاً ..." 16.
از سوى ديگر تاريخ مى گويد در روم و يونان قديم رسم بر اين بود كه هر خانواده اى، بزرگ خود را مى ‏پرستيدند و وقتى بزرگشان از دنيا مى‏ رفت صنم و مجسمه اى از آن بزرگ برايشان درست مى‏ شد تا اهل خانه آن را بپرستند، و نيز بيشتر پادشاهان و بزرگان روم در ميان مردم خود معبود و مورد پرستش بودند كه قرآن كريم هم (اين نكته تاريخى را تاييد نموده) و از آنها نمرود پادشاه معاصر ابراهيم(علیه السلام) را كه آن جناب با وى در خصوص پروردگارش محاجه و جدال و احتجاج كرد و نيز فرعون معاصر موسى(علیه السلام) را ذكر كرده است.
همين امروز در بت خانه هاى موجود و در آثار باستانى كه تا كنون بر جاى مانده مجسمه و صنم بسيارى از رجال بزرگ دين، مانند مجسمه" بودا" و صنم‏هاى بسيارى از" براهمه" و ديگران موجود است.
و اينكه براى مردگان خود صنم مى ‏ساخته و آن را مى ‏پرستيدند خود يكى از شواهدى است بر اينكه اين اقوام، مرگ را انتهاى زندگى و يا به تعبير ديگر بطلان و نابودى نمى‏دانسته اند بلكه معتقد بوده اند به اينكه ارواح مردگان، بعد از مرگ نيز باقى هستند و همان عنايت و آثارى كه در زندگى خود داشتند در بعد از مرگ نيز دارند بلكه آثار وجوديشان بعد از مردن قوى ‏تر و اراده ‏شان نافذتر و تاثير آن شديدتر مى‏شود، براى اينكه بعد از مردن، ديگر پاى بند چار چوب محدود ماديات نبوده و از تاثرات جسمانى و انفعالهاى جرمانى (اثر پذيرى مادى) نجات يافته اند و لذا فرعون، هم عصر موسى (ع) با اينكه خودش اله مردم بود مع ذلك براى خود اصنامى داشت و قرآن كريم در اين باره مى‏فرمايد:
" وَ قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ أَ تَذَرُ مُوسى‏ وَ قَوْمَهُ لِيُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَ يَذَرَكَ وَ آلِهَتَكَ" 17.

 

چرا براى خداى تعالى مجسمه نساختند؟

گويا- همانطور كه قبلا گفتيم- مجسمه سازى براى رجال بزرگ، بشر را منتقل كرد به اينكه براى معبودهاى خيالى خود نيز مجسمه بسازند ولى سابقه ندارد كه براى خداى سبحان مجسمه ساخته باشند، خدايى كه متعال و بلندتر از آن است كه دست اوهام بشر به ساحتش احاطه يابد و گويا همين متعالى بودن خداى تعالى مشركين را از مجسمه سازى براى او منصرف كرده و به ساختن مجسمه براى غير او واداشته است، پس هر فرد و قومى به آنچه كه از جهات تدبير محسوس در عالم اهميت مى‏داده براى خداى آن ناحيه مجسمه مى‏ساخته و با عبادت آن خدا كه به نظر او اللَّه تعالى تدبير آن ناحيه را به او واگذار نموده است خدا را عبادت مى‏كرده.
آنهايى كه در سواحل درياها و اقيانوسها زندگى مى‏كرده اند از آنجا كه به عوايد و فوايد دريا چشم دوخته و از خطر طغيان دريا بيمناك بودند خداى درياها را مى ‏پرستيدند تا آنان را از عوايد درياها برخوردار نموده و از طوفان و طغيان آنها حفظ كند. و آنها كه در بيابانها زندگى مى ‏كرده اند خداى بيابانها را مى‏پرستيدند تا آنان را از فوايد بيابانها برخوردار، و از ضرر و زيان آنها حفظ كند و نيز كسانى كه اهل جنگ بودند رب جنگ را مى ‏پرستيدند و همچنين هر چيز ديگرى كه براى آنان اهميت داشته خداى آن را مى ‏پرستيدند.

چيزى نگذشت كه سليقه ها نيز در كار مجسمه سازى به كار افتاد و هر كس هر الهى را كه دوست مى ‏داشت و طبق شكل و قيافه اى كه در ذهن خود براى آن اله تصور مى ‏كرد مجسمه اى مى‏ساخت اگر دلش مى ‏خواست آن را از فلز بسازد از فلز مى‏ساخت و اگر دوست مى‏داشت از چوب يا سنگ يا غير اينها مى‏ ساخت، حتى روايت شده كه" بنى حنفيه" كه قبيله اى از يمامه بودند، بتى از كشك درست كردند و اتفاقا وقتى دچار قحطى شدند و گرسنگى بر آنان فشار آورد از ناچارى حمله كرده و بت خود را خوردند.
و بعضى از آنان اگر به درخت و يا سنگى زيبا بر مى ‏خوردند و از آن خوششان مى ‏آمد همان را خداى خود گرفته و مى ‏پرستيدند، گوسفند و يا شترى را سر مى ‏بريدند و خون آن را به آن مجسمه مى ‏ماليدند تا آن بت گوسفندان و شتران ايشان را از درد و بلا حفظ كند، و وقتى حيواناتشان مريض مى ‏شدند آنها را يكى يكى آورده و به بت مى‏ ماليدند تا شفا پيدا كنند و بسيار مى‏شد كه درختان را ارباب و خداى خود اتخاذ مى ‏كردند و به آن درختان به اصطلاح دخيل مى ‏شدند و از آن تبرك مى‏ جستند و هرگز به آنها آسيب نمى‏ رساندند، نه قطعش مى‏ كردند و نه شاخه اش را مى ‏شكستند و با آوردن قربانيها و نذورات و هدايا به آن درختها تقرب مى‏ جستند.
اين سنت، كار عقايد مردم را به هرج و مرج كشانيد و عقايد در باره بت و بت‏پرستى آن قدر شاخه شاخه شد كه با هيچ ضابطه اى نمى‏توان آن را آمارگيرى نمود، چيزى كه هست در بيشتر معتقدات بت‏پرستان اين يك عقيده وجود دارد كه بت را شفيع خود به درگاه خدا مى‏گيرند تا آن بت، خيرات را به سوى آنان جلب و شرور را از آنان دفع كند، البته بسيارى از عوام مشركين هستند كه بت را مستقل در الوهيت مى‏دانند نه شفيع در درگاه معبود و حتى آن را مقدم بر خداى تعالى و برتر از او مى ‏دانند دليل اين معنا هم آيه زير است كه عقايد آنان را حكايت كرده و مى‏فرمايد:" فَما كانَ لِشُرَكائِهِمْ فَلا يَصِلُ إِلَى اللَّهِ وَ ما كانَ لِلَّهِ فَهُوَ يَصِلُ إِلى‏ شُرَكائِهِمْ" 18.
و بعضى از مشركين ملائكه و بعضى ديگر جن را عبادت مى‏كنند، و بعضى ستارگان ثابت مانند ستاره" شعرى" را مى‏پرستند، و طايفه اى بعضى از ستارگان سيار را معبود خود مى‏گيرند- كه در كتاب الهى به همه اين عقايد اشاره شده است- انگيزه آنان در همه اينها طمع در خير معبودها و يا ترس از شر آنها است.
و كم هستند مشركينى كه غير خدا را معبود گرفته باشند و براى آن معبود بتى درست نكرده باشند تا عبادات خود را روبروى آن صنم انجام دهند بلكه هر چيزى را كه معبود خود مى‏گيرند بتى نيز از چوب يا سنگ و يا فلز براى آن درست مى‏كنند و از صفات و مزاياى حيات، هر مزيتى را كه براى معبود خود قائل باشند آن صفت و مزيت را در آن بت مجسم مى‏سازند در نتيجه بتى را به صورت انسان مى‏تراشند و بتى ديگر را به صورت حيوان، هر چند كه معبودشان شكل و قيافه آن بت را نداشته باشد مانند كواكب ثابت يا سيار و مانند" اله علم" و" اله حب" و" اله رزق" و" اله جنگ" و اله هايى ديگر نظير اينها.

و منطق مشركين در ساختن صنم براى معبودهاى خود اين است كه مى‏گويند خدا، متعال و منزه از داشتن صورتى محسوس است و مانند ارباب انواع و ساير اله هاى مادى نيست تا به شكل و قيافه اى در آيد و يا اينكه هميشه در حالت ظهور نيستند مثلا فلان ستاره كه معبود ما است هميشه پيدا نيست تا عبادات خود را روبروى آن انجام دهيم بلكه همواره در حال طلوع و غروب است و دست يابى و توجه به آن مشكل است، پس لازم است صنمى درست شود كه اولا حاكى از صفات و خصوصيات آن اله باشد و ثانيا هميشه در دسترس باشد تا هر وقت انسان بخواهد عبادتى كند رو به سوى آن كند.

 

وثنيت صابئین

وثنيت- بت‏پرستى- هر چند اقسام گوناگون آن به يك اصل بر مى‏گردد و آن عبارت است از شفيع گرفتن به درگاه خدا و پرستش بت و مجسمه آن شفيع و شايد اين مسلك چند بار سراسر عالم بشرى را گرفته باشد هم چنان كه قرآن كريم از امت‏هاى مختلفى آن را حكايت مى‏كند، از امت نوح و ابراهيم و موسى (ع) الا اينكه اختلاف مذاهب و گروندگان به اين مسلك آن قدر سليقه ها و هوا و هوسها و خرافات را در آن راه داده اند كه امروز براى يك متتبع، محال و يا نزديك به محال است كه آمار آن مذاهب را به دست بياورد و بيشتر آن مذاهب مبنى بر اساس استوار و ثابت، و قواعدى نظم يافته و با هم سازگار نيستند.
تنها مذهبى كه از مذاهب بت‏پرستى مى‏ توان گفت تا اندازه اى انتظام يافته و اصول و فروعش با هم سازگار است مذهب" صابئه" و وثنيت" برهمى ‏ها" و" بودايى ‏ها" است.
اما وثنيت" صابئه" بر اين اساس مبتنى شده كه مى‏گويند بين كون و فساد، و حوادثى كه در زمين رخ مى‏دهد با عالم بالا مثلا با حركت اجرام فلكى چون خورشيد و ماه و عطارد و زهره و مريخ و مشترى و زحل رابطه اى وجود دارد، و به عبارت ديگر اجرام فلكى و روحانياتى كه متعلق به آنها است اين نظام محسوس و مشهود عالم اراضى را تدبير مى‏كنند، و هر يك از آنها با يكى از حوادث زمين ارتباط دارد كه عالم نجوم بيانگر ارتباط هر حادثه اى با جرمى از اجرام سماوى است و اين حوادث، هر زمان كه دور فلك تجديد شود از نو شروع مى‏شود، حوادث دور گذشته را كه در هر قطعه از زمين داشت دوباره بروز مى‏دهد و اين جريان همواره تجديد مى‏شود بدون اينكه به جايى و زمانى منتهى و متوقف گردد.

پس در حقيقت اجرام فلكى و روحانيات آنها واسطه هايى هستند بين خداى سبحان و بين اين عالم مشهود، و ما اگر آنها را عبادت كنيم آنها ما را به خداى تعالى نزديك مى‏كنند به همين جهت ما ناگزيريم از اينكه براى آن روحانيات مجسمه و بتى بسازيم و آنها را عبادت كنيم تا خدا را عبادت كرده باشيم چون، نه خدا ديدنى است و نه آن روحانيات.
مورخين خاطرنشان كرده اند كه اولين كسى كه اساس بت‏پرستى صابئه را بنيان نهاد و اصول و فروع آن را تهذيب كرد" يوذاسف" منجم بود كه در سرزمين هند در زمان سلطنت‏ طهمورث پادشاه ايران ظهور كرد و مردم را به سوى مذهب صابئه دعوت نمود و خلقى انبوه به او گرويدند و مذهبش در اقطار زمين يعنى در روم و يونان و بابل و ديگر سرزمينها شيوع پيدا كرد، و براى مراسم عبادت معبدها و هيكل‏هايى ساخته شد كه در آنها بت‏هايى نصب شد كه هر بتى مربوط به ستاره اى بود، و احكام و شرايع تشريع شد و ذبيحه ها و قربانيهايى رسم شد، كه متصدى اين هيكل‏ها همان كاهنان معروف بودند و چه بسا به اين مذهب نسبت داده باشند كه گاهى انسانها را نيز قربانى مى‏كردند.
اين طايفه، خداى تعالى را تنها در الوهيت، واحد و يگانه مى‏دانند نه در عبادت، و او را منزه از هر نقص و قبيحى مى‏دانند و وقتى او را توصيف مى‏كنند در همه اوصاف به نفى توصيف مى‏كنند نه به اثبات، مثلا نمى‏گويند خدا عالم و قادر وحى است بلكه مى‏گويند خدا جاهل و عاجز نيست و نمى‏ميرد و ظلم و جور نمى‏كند و اين صفات سلبى را بطور مجاز،" اسماء حسنى" مى‏نامند و آن صفات را اسم حقيقى نمى‏دانند، و ما در سابق آنجا كه آيه شريفه:" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا وَ النَّصارى‏ وَ الصَّابِئِينَ" 19 را تفسير مى‏كرديم- يعنى در جلد اول اين كتاب- مقدارى از تاريخ وثنيت صابئه را نقل كرديم.

 

وثنيت برهميه

" برهميه" (همانطور كه در سابق گفتيم) يكى از مذاهب اصلى و ريشه ‏دار وثنيت است و شايد بتوان گفت كه قديم‏ترين مذهب وثنيت در بين مردم است براى اينكه تمدن هندى از قديم‏ترين تمدن بشرى است، آن قدر قديمى است كه آغاز آن بطور تحقيق معلوم نشده و آغاز تاريخ وثنيت هندى نيز معلوم نگشته، چيزى كه هست اين است كه بعضى‏ 20 از مورخين مانند مسعودى و غير او گفته اند كه كلمه" برهمن" نام اولين پادشاه هند است كه بلاد هند را آباد كرد و قوانينى مدنى در آنجا تاسيس نمود و عدل و داد را در بين اهل هند بگسترانيد.
و شايد مذهب برهميه بعد از آن پادشاه به نام او ناميده شد چون بسيارى از امم گذشته، ملوك و بزرگان قوم خود را مى‏پرستيدند چون معتقد بودند كه از ناحيه غيب داراى سلطنت و سطوت شده اند و لاهوت در آنها به نوعى ظهور كرده، مؤيد اين مطلب هم اين است كه از ظاهر كتاب" ويدا" كه كتاب مقدس آنان است بر مى‏آيد كه اين كتاب مجموع چند رساله و چند مقاله مختلفى است كه هر قسمت از آن را يكى از رجال دينى بسيار قديم ايشان نوشته و بعدها به اين مردم به ارث رسيده و همه آنها را جمع كرده و به نام كتاب" ويدا" گرد آورده اند، كتابى كه اشاره مى‏كند به دينى كه براى خود نظامى دارد، علماى سانسكريت نيز به اين معنا تصريح كرده اند و لازمه اين حرف اين است كه برهميه نيز مانند ساير مذاهب وثنيت از مشتى افكار عاميانه و بى ارزش آغاز شده باشد و آن گاه در طول زمان تحولات و تطوراتى در مراحل تكامل به خود گرفته و در آخر بهره اى از كمال را دارا شده باشد.
بستانى در كتاب دائرة المعارف در اين باره بيانى دارد كه خلاصه آن از نظر خواننده مى‏گذرد:
كلمه" برهم" (- به فتحه باء و راء، و سكون هاء و ميم، و يا به فتحه باء، و سكون راء و فتحه ها و سكون راء و ميم-) در نزد هندى‏ها نام اولين و بزرگترين معبود است و اين معبود نزد هندى‏ها اصل و منشا تمامى موجودات است، و خود موجودى است واحد و تغيير ناپذير و غير قابل درك، موجودى است ازلى و مطلق، كه سابق بر تمامى مخلوقات عالم است و همه مخلوقات عالم را يك جا به مجرد اراده اش و به فرمان اوم (يعنى: كن- باش) آفريده. و حكايت برهم از همه جهات شبيه است به حكايت" اى بوذه" و هيچ فرقى بين آن دو نيست مگر در نام و صفات، و بسيار مى‏شود كه كلمه" برهم" را نام اقنوم‏هاى سه‏گانه كه ثالوث هندى‏ها از آن سه تاليف شده و يا به تعبير ديگر" برهما" و" وشنو" و" سيوا" از آن تركيب يافته قرار مى‏دهند، و پرستندگان برهم را" برهميون" و يا" براهمه" مى‏نامند.
و اما كلمه" برهما" به معناى همان برهم معبود هندى‏ها است البته در بعضى از حالاتش يعنى در زمانى كه به كار خود مشغول شد، (به دليل زياد شدن" الف" در آخرش كه اين از اصطلاحات آنها است) پس به اصطلاح هنود،" برهم" و" برهما" به يك معنا است و آن عبارت است از آفريدگار جهان كه قبل از آفريدن نامش برهم و بعد از دست به كار خلقت شدن نامش برهما است و اين برهما همان اقنوم اول از ثالوث هندى است به اين معنا كه" برهم" در سه اقنوم ظهور مى‏كند هر بار در يك اقنوم، پس اقنوم اول كه" برهم" براى اولين بار در آن ظهور كرده نامش" برهما" است و اقنوم دوم نامش" وشنو" است و اقنوم سوم نامش" سيوا" است.
پس همين كه برهما خواست دست به كار خلقت شود مدتى طولانى بر روى" سدره" اى كه در زبان هندى به آن" كمالا" و در زبان سنسكريت" بدما" گويند بنشست و از هر سو نظر مى‏كرد، برهما كه خود چهار سر و هشت چشم داشت هر چه نظر كرد جز فضايى بسيار وسيع و ظلمانى و مالامال از آب نديد از آن فضاى تاريك دهشت زده شد و نتوانست سر آن را ريشه‏يابى كند به ناچار ساكت و لال، غرق در تفكر گشت.
قرنها بدين منوال گذشت كه ناگهان صدايى به دو گوشش خورد و صداى نامبرده، او را كه در حال چرت زدن و انديشيدن بود به خود آورد و به او گفت كه: هوش و گوشت با" باغادان" باشد- باغادان لقب برهم است- ناگهان باغادان را ديد كه به شكل يك مرد داراى هزار سر در آمد، برهما در برابر او به سجده افتاد و او را تسبيح گفت، كه در اثر تسبيح برهما، دل باغادان باز شد و نور را از هيچ و پوچ بيافريد و ظلمت را از بين ببرد و حالت هست شدن خود و يا هست شدن او و ساير كائنات را براى بنده اش برهما به شكل جرثومه هايى داراى پوشش اظهار كرد و به او نيرويى بخشيد كه بتواند با آن نيرو و جرثومه ها را از آن پوشش خارج سازد.
برهما صد سال الهى كه هر سالش سى و شش هزار سال شمسى است به دقت و مطالعه پرداخت كه چگونه كار را شروع و از كجا آغاز كند، بعد از گذشت اين مدت، كار خود را آغاز كرد و ابتدا هفت آسمان را خلق كرد كه به زبان برهمائيان" سورغة" ناميده مى‏شود، و آن هفت آسمان را با اجرامى نورانى كه اين قوم به آنها" ديقانه" مى‏گويند روشن ساخت، آن گاه" مريثلوكا" يعنى مقر مرگ و سپس زمين، و ماه آن را بيافريد، آن گاه مساكن هفتگانه زمين را كه به زبان سنسكريت" تبالة" ناميده مى‏شود را خلق كرد، و آن مساكن را به وسيله هشت گوهر كه هر يك بر روى سر مارى جاى داده شده روشن ساخت.
پس آسمانهاى هفتگانه و مساكن هفتگانه عبارتند از" عوالم چهاردگانه" كه در ميثولوژياى هندى مصطلح است.
آن گاه به آفرينش جفت‏هاى هفتگانه پرداخت تا او را در كارهايش يارى دهند كه ده فرد از آنها يكى به نام" مونى" و نه تاى ديگر آنها به نام" ناريدا اونوردام" از مساعدت وى امتناع ورزيده و بر تاملات دنيوى اكتفاء كردند، برهما چون چنين ديد با خواهرش" ساراسواتى" ازدواج كرد، و از او صد فرزند گرفت، و نام بكر،" دكشا" بود كه صاحب پنجاه دختر گرديد و سيزده نفر از آنان با" كاسيابا" كه احيانا او را برهمان اول نيز مى‏نامند ازدواج كردند، و اين كاسيابا همان است كه براى برهما فرزندى درست كرد به نام" مارتشى".
و يكى از آن دختران نامبرده كه نامش" أديتى" بود ارواح منيره را بزاييد، كه به آنها" ديقانه" گويند، و اين ارواح، همانهايى هستند كه ساكن در آسمانها بوده و خيرات را انجام مى‏دهند، و اما خواهرش" ديتى" جمع بسيارى از ارواح شريره را زاييد، كه نام آنها" داتينه" و يا" اسورة" است كه در ظلمت‏ها منزل گزيده و تمامى شرور عالم به آنها منتهى مى‏شود.
و اما كره زمين تا اين زمان خالى از سكنه بود، بعضى از برهمائيان مى‏گويند برهما" مانوسويامبوقا" را از درون نفس خود خارج كرد، ولى بعضى ديگر مى‏گويند" مانوسويامبوقا" قبل از برهما بوده، و او همان خود برهم، معبود واحد است، كه برهما را با" ساتاروبا" ازدواج داد، و به آن دو گفت: زاد و ولد را زياد كنيد، و نسل خود را رشد دهيد.
بعضى ديگر گفته اند برهما صاحب چهار فرزند شد به نامهاى" برهمان"" كشتريا"،" قايسيا"، و" سودرا"، كه اولى از دهان او خارج شد، و دومى از بازوى راستش و سومى از ران راستش، و چهارمى از پاى راستش، و در نتيجه اين چهار تن چهار ريشه و مبدأ شدند براى چهار فرقه اصلى.
و سه تن اخير ايشان نيز با سه زن از زنان خارج شده از او ازدواج كردند كه اولى از بازوى راست او، و دومى از ران چپ او، و سومى از پاى چپ او خارج شده بودند، و به نام شوهرانشان ناميده شدند، به اضافه علامت تانيث، كه در ادبيت برهمائيان كلمه" نى" مى‏باشد، (اين وضع سه تن از زاييده برهما بود اما زاييده اول او يعنى) برهمان او نيز با همسرى از همسران پدرش ازدواج كرد، اما همسر نامبرده از نسل" أسوره شريره" بود، اين ترتيبى بود كه در كتاب فيداس براى كيفيت خلقت عالم ذكر كرده.

و اما برهما بعد از آنكه اله خالق قدير شد از رتبه وشنو، اقنوم دوم و رتبه سيوا، اقنوم سوم سقوط كرد، جريان سقوطش چنين بود كه دچار كبر و عجب شد، و پنداشت كه او نظير و هم پايه على است و در نتيجه در" نارك"- يعنى دوزخ- بيفتاد، و عفو و مغفرت شامل حالش نشد مگر به يك شرط، و آن اين بود كه در چهار قرن به شكل جسدى مادى در بيايد، برهما دربار اول به صورت كلاغى با شعور كه نامش" كاكابوسندا" بود درآمد، در نوبت دوم به شكل" باربا قلميكى" در آمد كه اول دزد بود و سپس مردى عبوس و رزين و نادم شد، و پس از آن مترجم معروفى براى فيداس و مؤلفى براى كتاب" راميانا" شد و در نوبت سوم به صورت" قياس" در آمد كه شاعر و مؤلف كتاب" مهابارانا" و بغاقة و بورانها بود، و در نوبت چهارم كه همين قرن فعلى يعنى عصر" كالى‏يوغ" است به صورت" كاليداسا" در آمد كه شاعر تشخيصى عظيم و مؤلف كتاب" ساكنتالا" و تنقيح كننده مؤلفات" قلميكى" است در آمد.
سپس برهما در سه حال ظهور كرد، در حال اول واحد صمد، و كل اعظم على بود، و در حال دوم همان حالت اول را به مرحله عمل درآورد، و شروع به عمل كرد، و در حالت سوم به شكل انسانى حكيم متجسد و ظاهر شد.
و برهما در هند عبادتى عمومى ندارد، و چنان نيست كه عموم مردم او را عبادت كنند، بلكه در هند فقط يك هيكل (معبد) دارد، چيزى كه هست هندى‏ها او را موضوع عبادت خود قرار مى‏دهند، و صبح و شام در دعاهاى خود او را مى‏خوانند، به اين طريق كه سه نوبت با كف‏ دست خود، آب گرفته و روبروى آفتاب آن آب را به زمين پرت مى‏كنند، و در هنگام ظهر عبادت خود را تجديد مى‏كنند، به اين طريق كه گلى تقديم آن هيكل مى‏كنند، و در تقديس آتش، به جاى گل، روغن مصفى تقديمش مى‏كنند همانطور كه براى اله آتش تقديم مى‏كنند، و اين تقديس از همه تقديس‏هاى ديگرشان مهم‏تر و مقدس‏تر است، و نام آن،" هوم" و يا" هوما" و" رغيب" است.
برهما به شكل مرد داراى ريشى بلند در مى‏آيد كه به يك دست، سلسله كائنات را دارد، و به دست ديگر، آن ظرفى كه آب حيات آسمانى در آن است در حالى كه بر مركب هما سوار است،- هما عبارت است از مرغى الهى كه به كركس و عقاب شبيه است-.
و اما برهمان پسر برهماى بكر است و برهما او را از دهان خود بيرون آورد، كه شرحش گذشت، و نصيبش را چهار كتاب مقدس به نام" فيداس" قرار داد، و چهار كتاب مقدس كنايه است از چهار كلمه اى كه او هر يك را با يك دهان از چهار دهانش تكلم كرده.
و چون برهمان خواست تا با مثل خواهرانش ازدواج كند برهما به او گفت: تو براى درس و نماز متولد شده اى، بايد كه از علاقه هاى جسمانى دورى كنى، ولى برهمان به قول پدرش قانع نشد، در نتيجه برهما بر او غصب كرد و او را با يكى از زنان جنى شرير كه آنها را" اسوره" مى‏گويند ازدواج داد و نتيجه اين ازدواج ولادت براهمه شد، و براهمه عبارتند از كاهنان مقدس كه تفسير كتاب فيداس مخصوص ايشان است، و نيز گرفتن نذوراتى كه هندى‏ها دارند به عهده ايشان است.
و اما" كشتريا" صنف جنگجويان براهمه را زاييد، و" قايسيا" صنف اهل زراعت هنود را، و" سودرا" صنف بردگان براهمه را، بنا بر اين براهمه چهار صنفند. 21 غير بستانى گفته اند كه: كيش برهميه به چهار طبقه تقسيم شده است طبقه اول براهمه كه عبارتند از علماى مذهب، طبقه دوم ارتشى‏ها، طبقه سوم كشاورزان، و طبقه چهارم تجار، و بقيه طبقات اجتماع يعنى زنان و بردگان در آن كيش مورد اعتناء واقع نشده اند، و ما در تفسير آيه شريفه‏" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ ..." 22 در جلد ششم در ذيل يك بحثى علمى از كتاب" ما للهند من مقولة" تاليف ابو ريحان بيرونى پاره اى از وظايف براهمه و عبادات آنان را در اين تفسير نقل كرديم، و همچنين پاره اى از مطالب از كتاب" ملل و نحل"، تاليف شهرستانى‏ را در باره شرايع صابئين بازگو نموديم.
و مذاهب وثنيت هندى كه گويا صابئين نيز مثل ايشانند همه در يك عقيده اتفاق دارند، و آن اعتقاد به تناسخ است و حاصل آن اين است كه عوالم هستى هم از طرف گذشته و ازل، و هم ناحيه آينده و ابد نامتناهيند و هر عالمى براى خود بهره اى از بقاء موقت دارد، وقتى اجل آن عالم منقضى شد صورتى كه دارد از دست مى‏دهد و باطل مى‏شود، و از آن عالم، عالمى ديگر متولد مى‏شود كه آن نيز مدتى زندگى مى‏كند و مى‏ميرد، و از آن عالم نيز عالم سومى پديد مى‏آيد، و همچنين از ازل چنين بوده و تا ابد نيز چنين خواهد بود.

اين وضع كه در سراسر جهان و در همه عوالم جريان دارد در تك تك نفوس انسانها نيز جارى است و نفوس انسانيت كه متعلق مى‏شود به بدنها هرگز نمى‏ميرد، هر چند كه بدنها مى‏ميرند، اما نفسى كه متعلق بوده به اين بدنى كه در حال مرگ است، مبدأ حيات مى‏شود براى بدنى ديگر كه در حال پيدايش است، مدتى هم با اين بدن زندگى مى‏كند تا مرگ آن بدن برسد، باز متعلق مى‏شود به بدن سوم و كيفيت زندگيش در هر بدن بستگى دارد به كارهايى كه در بدن قبلى انجام داده، اگر نيكوكار بوده و با اعمال نيك فضايل نفسانى كسب كرده، زندگى خوشى خواهد داشت، و اگر با اعمال زشت رذائلى كسب كرده، زندگى نكبت بارى خواهد داشت، البته اين جريان مخصوص نفوس ناقصه است، اما نفوسى كه در معرفت" برهم" (خداى سبحان) به درجه كمال رسيده اند آنها به حيات ابدى زنده و از تولد بار دوم ايمن، و از نظام قهرى تناسخ خارج مى‏باشند.

 

وثنيت بودايى

دائرة المعارف بستانى در باره وثنيت بودايى مطالبى آورده كه خلاصه اش اين است كه وثنيت برهميه به وسيله كيش بودا، بازسازى و اصلاح شد، و اين كيش منسوب است به بودا" سقيامونى" كه بنا به آنچه از تاريخ" سيلانى" نقل شده در سال پانصد و چهل و سه قبل از ميلاد وفات يافته، البته تواريخ ديگر، غير اين را گفته اند، و اختلاف در سال فوت او به دو هزار سال هم كشيده شده است، و به همين جهت كه تاريخ درستى از اين مرد در دست نيست بسيارى احتمال داده اند كه وى يك شخص خرافى و موهوم بوده و چنين شخصى اصلا وجود نداشته، ولى كاوشهايى كه اخيرا در" گايا" شده، و همچنين آثارى كه در" بطنة" به دست آمده بر صحت وجود اين شخص دلالت دارد و نيز آثار ديگرى از تاريخ زندگى و تعاليمى كه وى به شاگردان و پيروان خود القاء مى‏كرده به دست آمده است.
و بودا از خانواده اى شاهنشاهى بوده كه به خاندان" سوذودانا" معروف بوده اند، كه از دنيا و شهوات آن كناره‏گيرى نموده، و در جوانى از مردم عزلت مى‏گزيده است و سالهايى از عمر خود را در بعضى از جنگلهاى وحشتناك به تزهد و رياضت كشيدن گذرانده تا آنجا كه دلش به نور معرفت روشن شده است آن گاه از جنگل خارج شده به ميان مردم آمده و بطورى كه گفته اند در آن هنگام سى و شش سال از عمر او مى‏گذشته و در بين مردم به دعوت پرداخته و آنان را به تخلص از رنج و بدبختى، و رستگارى به راحتى كبرى و حياتى آسمانى و ابدى و سرمدى دعوت مى‏كرده و آنان را نصيحت مى‏نموده و به تمسك به ذيل شريعت خود تشويق مى‏كرده است و اصول شريعتش عبارت بوده از تخلق به اخلاق كريمه و رها كردن شهوات و اجتناب از رذائل.
و بودا (بطورى كه نقل شده) بر خلاف برهمى‏ها كه خود را تافته اى جدا بافته مى‏دانستند و بطور كلى مردم را در تشرف به سعادت دينى متفاوت و زنان و كودكان را به كلى محروم از اين سعادت مى‏دانستند همواره در باره خود و معايب و وساوس درونيش صحبت مى‏كرده و هيچ بزرگى و تكبرى براى خود قائل نبوده، و رسما مى‏گفته من نيز مانند همه شما گرفتار تسويلات و وساوس نفسانى هستم و نيز مى‏گفته در عالم به جز يك شريعت، شريعت ديگرى نيست، و گويا منظورش اين بوده كه همه شرايع در اين سخن اتفاق دارند كه مجرمين بايد به شدت عقوبت شوند و صالحان به ثواب عظيم برخوردار گردند ولى شريعت من هيچ سخنى از عقوبت نداشته و براى عموم مردم نعمت است و در آن شريعت همانند آسمان، جايى است براى مردان و زنان و كودكان و دختران و اغنياء و فقراء، چيزى كه هست توانگران به زحمت مى‏توانند اين راه را بپيمايند.
تعليم بودا بطورى كه از عقايد بودائيان بر مى‏آيد بر اين اساس است كه طبيعت، تهى و تو خالى بوده و چيزى جز وهمى حيله‏گر نيست و عدم در همه جا و در هر زمان وجود دارد و مملو از غش است و همين عدم است كه همه ديوارها و موانع بين اصناف مردم و جنسيات و احوال دنيوى آنان را بر مى‏دارد و نه تنها مردم را برادر يكديگر مى‏سازد بلكه حتى كرمها را نيز برادر بودائيان مى‏سازد.
بودائيان معتقدند به اينكه آخرين عبارتى كه" سقيامونى" به آن تكلم كرده اين بوده:
" هر موجود مركب فانى است"، و در نظر بودائيان هدف نهايى و آخرين مرحله كمال عبارت است از: نجات نفس از هر بيمارى و غرور. و نيز معتقدند به اينكه دوره تناسخ كه البته نقطه اى نهايى كه بدان منتهى شود ندارد در يك صورت از وسط پاره مى‏شود و قطع مى‏گردد و آن وقتى است كه نفس از تولد جديد امتناع بورزد كه در اين صورت تصميم مى‏گيرد خود را حتى از ميل به هستى پاك كند.
اين بود قواعد اصولى كيش بودا كه بطور صريح در قديمى‏ترين تعليماتش كه در" الاريانى‏ ستيانس" درج شده آمده است و عبارت است از چهار قاعده مهم كه به خود سقيامونى نسبت داده شده و گفته اند وى اين چهار قاعده را در اولين موعظه اش كه در جنگلى معروف به" جنگل غزال" در نزديكى‏هاى بنارس ايراد كرده بود خاطرنشان ساخته است.
و اين حقايق چهارگانه عبارتند از معرفى" الم"، معرفى ريشه آن، لا شى‏ء كردن و از بين بردن الم، و راهى كه آدمى را موفق به از بين بردن آن مى‏كند. در معرفى الم گفته است:
" الم" عبارت است از ولادت و سن و مرض و مرگ و برخورد با ناملايمات و جدا شدن از محبوبها و عجز از رسيدن به مقاصد و اسباب الم عبارت است از شهوات نفسانى و جسمى و هواهاى درونى. و حقيقت سوم عبارت است از لا شى‏ء كردن همه اين سببها. و حقيقت چهارم عبارت است از لا شى‏ء كردن الم، كه در باره حقيقت چهارم گفته است اين طريقه هشت قسم است 1- نظر صحيح 2- حس صحيح 3- نطق صحيح 4- فعل صحيح 5- مركز صحيح 6- جد و كوشش صحيح 7- ذكر صحيح 8- تامل و تفكر صحيح، كه اين هشت طريقه از نظر بودائيان عبارت است از ايمان، و در حفاريهايى كه در بسيارى از بناهاى باستانى آنان شده و همچنين در چند كتاب از كتب مدونه آنان نيز آمده (نوشته اند) كه ايمان عبارت است از اين هشت چيز.
و اما دستور العمل و ادب بودا هر چه هست برگشتش به سه چيز است 1- اجتناب از هر چيز پست و زشت 2- عمل كردن و انجام دادن هر كار نيك 3- تهذيب عقل.
و آنچه ما از تعاليم بودا در اينجا آورديم آن تعاليمى است كه مذاهب مختلف بودايى همه در آن اتفاق دارند و هيچ اختلافى در آن نيست و اما غير اينها يعنى كيفيت عبادت و قربانى كردن كهونت و فلسفه و اسرارى كه براى امورى ذكر كرده اند مسايلى است كه در طول زمان و مرور ايام به كيش بودا اضافه كرده اند كه سخنانى عجيب و آرايى غريب در آن ديده مى‏شود، آرايى در مورد خلقت عالم و سخنانى در مورد نظم عالم و چيزهايى ديگر.
از جمله حرفهاى عجيبى كه زده اند اين است كه بودا به هيچ وجه از ناحيه خدا حرف نمى‏زده و اين نه بدان جهت بوده كه مبدأ هستى را قبول نداشته و يا از آن روى‏گردان بوده، بلكه از اين جهت بوده كه او همه تلاش خود را صرف مجهز كردن مردم به زهد و ترك زندگى دنيوى و نفرت دادن از اين خانه غرور و نيرنگ مى‏كرده.

 

وثنيت عرب

وثنى‏هاى عرب، اولين طايفه اى هستند كه اسلام لبه تيز مبارزات خود را متوجه آنان نموده و به دين توحيد دعوتشان كرده و در عهد جاهليت، قسمت عمده مردم عرب بدوى بودند و شهرنشين‏ها امثال مردم يمن نيز در عين داشتن تمدن شهرى مع ذلك طبع صحرانشينى خود را حفظ كرده بودند و علاوه بر رسوم موروثى از نياكان، رسومى هم از همسايگان نيرومندشان چون ايران و روم و مصر و حبشه و هند در آنان حكم مى‏كرد كه يك دسته از آن رسوم و آداب، رسوم و آداب دينى بود.
و نياكان قديم عرب يعنى آنها كه عرب خالص بودند و قوم" عاد"،" ارم" و" ثمود" از آن جمله بودند همه دين وثنيت داشتند به دليل اينكه خداى تعالى در كتاب مجيدش در ضمن سرگذشت قوم هود و صالح و اصحاب مدين و اهل سبا، و داستان سليمان و خبرى كه هدهد از آن سرزمين برايش آورد، داشتن اين مسلك را به اين اقوام نسبت داده و اين اعتقاد را از آنان حكايت كرده است.
وضع نياكان عرب بدين منوال بود تا آنكه ابراهيم (علیه السلام) فرزندش اسماعيل و همسرش هاجر را به سرزمين مكه آورد كه سرزمينى خشك و بدون آب و علف بود و تنها قبيله" جرهم" در آن زندگى مى‏كردند، ابراهيم (ع) آن دو را در آن سرزمين گذاشت، و اسماعيل در آنجا رشد كرد و به تدريج شهر مكه ساخته شد آن گاه ابراهيم (ع) كعبه بيت الحرام را در آنجا بنا نهاد و مردم را به دين حنيف خود كه همان دين اسلام بود دعوت نمود و مردم حجاز و اطراف آن، دين آن جناب را پذيرفتند، و ابراهيم (ع) حج خانه خدا و مراسم آن را براى آنان تشريع نمود كه آيه شريفه زير به همه اين مطالب دلالت داشته و فرمان خداى تعالى به ابراهيم را اينطور حكايت مى‏كند:" وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجالًا وَ عَلى‏ كُلِّ ضامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ" 23.
پس از گذشت ايام، بعضى از اعراب در اثر معاشرتشان با يهوديانى كه در ناحيه اى از حجاز ساكن بودند به دين يهود گرايش پيدا نموده و كيش نصرانيت نيز در بعضى از نواحى جزيره رخنه يافت و همچنين كيش مجوسيت در ناحيه اى ديگر براى خود جا باز كرد.
بعد از اين حوادث، وقايعى در مكه بين دودمان اسماعيل و قوم" جرهم" اتفاق افتاد و سرانجام دودمان اسماعيل قوم جرهم را از مكه بيرون كرد و" عمرو بن لحى" بر شهر مكه و اطراف آن مستولى گرديد.
زمانى كه عمرو بن لحى به مرض سختى مبتلا شد، به او گفتند: در" بلقاء"، از سرزمين شام آبگرمى هست كه اگر در آن استحمام كنى بهبودى مى‏يابى. عمرو به شام رفت و در ناحيه بلقاء در آن آبگرم استحمام كرد و بهبودى يافت، و در آن سرزمين به مردمى برخورد كه‏ بت مى‏پرستيدند، از آنان پرسيد كه: اين چه مراسمى است؟ گفتند اين بت‏ها ارباب ما هستند كه ما آنها را به شكل هياكل علوى و به شكل افرادى از بشر ساخته ايم تا از آنها يارى بخواهيم و آنها ما را يارى كنند و در هنگام خشكسالى از آنها باران بخواهيم و براى ما باران بفرستند.
عمرو بن لحى از اين سخن خوشش آمد و از آن مردم خواست تا بتى از بت‏هايشان را به وى بدهند. آنها نيز بتى به نام" هبل" به وى دادند، عمرو، هبل را به مكه آورد و بر بام كعبه نهاد، بت" اساف" و بت" نائله" كه به گفته شهرستانى در كتاب" ملل و نحل" به شكل زن و شوهرى بودند 24، و بنا به گفته ديگران به شكل دو جوان بودند نيز با او بود، عمرو مردم را دعوت كرد به اينكه بت‏ها را بپرستند و اين پيشنهاد را در بين قوم خود ترويج كرد و قوم او كه همان دودمان اسماعيل بودند پس از آنكه سالها بر دين توحيد بودند و مردم دنيا آنان را پيروان دين حنيف مى‏شناختند،- چون پيروان ملت ابراهيم (ع) بودند- به كيش بت‏پرستى برگشتند، در حقيقت معناى حنفيت را از دست داده و فقط اسم آن برايشان باقى ماند و حنفاء، اسم شد براى بت‏پرستان عرب‏ 25.
و يكى از عواملى كه باعث شد كيش وثنيت را زود بپذيرند و آنان را به كيش وثنيت نزديك سازد اين بوده كه مردم حجاز چه يهود و چه نصارا و چه مجوس و چه بت پرستش، احترام بسيارى براى كعبه قائل بودند و اين شدت احترام به حدى رسيده بود كه وقتى مى‏خواستند از اين سرزمين خارج شوند و به نقطه اى سفر كنند، سنگى از سنگ‏هاى حرم را به عنوان تبرك و محفوظ بودن از خطر با خود مى‏بردند و هر جا كه منزل مى‏كردند آن سنگ را زمين گذاشته دورش طواف مى‏كردند تا هم به اين وسيله سفر خود را مبارك سازند و هم محبت خود نسبت به كعبه و حرم را اظهار كرده باشند.
اين كارها باعث شد كه وثنيت در عرب شايع شود چه عرب اصلى و چه آنهايى كه در اصل عرب نبودند بعدها عرب شدند و ديگر از اهل توحيد كسى از اين انحراف سالم نماند مگر عدد اندكى كه در هيچ جا نامشان برده نمى‏شد. و از جمله بت‏هاى معروف در بين آنان بت هبل و اساف و نائله بود كه گفتيم: عمرو بن لحى آنها را از شام آورد و مردم را به پرستش آنها دعوت كرد (و از ديگر بتان آنان) بت" لات" و" عزى" و" مناة" و" ود" و" سواع" و" يغوث" و" يعوق" و" نسر" بود كه نام اين هشت بت در قرآن كريم آمده و پنج بت اخير آنها را به قوم نوح نسبت داده اند.
در كافى به سند خود از عبد الرحمن بن اشل بياع الانماط 26 از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: بت" يغوث" در برابر درب كعبه نصب شده بود و جاى بت" يعوق" دست راست كعبه و محل بت" نسر" دست چپ كعبه بود.
و نيز در همين روايت آمده كه بت" هبل" بر بام كعبه" اساف" و" نائله" بر بالاى صفا و مروه نصب شده بودند.
و در تفسير قمى آمده كه امام (ع) فرمود: بت" ود" متعلق به قبيله كلب و بت" سواع" متعلق به هذيل و بت" يغوث" مربوط به مراد و بت" يعوق" متعلق به همدان و بت" نسر" از آن حصين بود. 27 و در وثنيت عرب آثارى از وثنيت صابئه از قبيل غسل كردن بعد از جنابت و امثال آن وجود داشت. و آثارى ديگر از وثنيت براهمه در آن ديده مى‏شد نظير اعتقاد به" انواع"، (اعتقاد به تاثير داشتن 22 ستاره در اوضاع كره زمين كه طلوع و غروب هر يك به دنبال ديگرى است) و اعتقاد به دهر (و اينك عالم از ازل بوده و تا ابد خواهد بود و صانعى آن را نيافريده) كه بيانش در وثنيت بودا گذشت، و خداى تعالى از بت پرستان عرب، همين اعتقاد را حكايت نموده مى‏فرمايد:" وَ قالُوا ما هِيَ إِلَّا حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ ما يُهْلِكُنا إِلَّا الدَّهْرُ" 28 هر چند كه بعضى از مفسرين گفته اند: اين آيه مربوط به ماديون است كه صلا وجود صانع تبارك و تعالى را قبول ندارند.
در وثنيت عرب آثارى هم از دين حنيف يعنى اسلام ابراهيم باقى مانده بود مانند ختنه كردن و حج رفتن، چيزى كه هست همين سنت‏ها را نيز با سنن وثنيت مخلوط كرده بودند مثلا وقتى به زيارت خانه خدا (حج) مى‏آمدند، دستى هم به سر و گوش بت‏هاى دور كعبه مى‏كشيدند و هنگام طواف لخت مادر زاد مى‏شدند و لبيك را به اين عبارت مى‏گفتند:" لبيك لبيك اللهم لبيك لا شريك لك الا شريك هو لك، تملكه و ما ملك" 29، وثنيت عرب مراسم و معتقدات‏ ديگرى نيز داشتند كه نمى‏توان گفت از آثار كدام كيش است بلكه از تراشيده هاى خود آنان بوده مانند اعتقاد به" بحيرة" 30 و" سائبه" 31 و" وصيله" 32 و" حام" 33 و اعتقاد به" صدى" 34 و" هام" 35 و" انصاب- بت‏ها" و" ازلام- تيره چوب‏هايى كه با آن تار مى‏زدند" و امورى ديگر كه بيان و شرحش در كتب تاريخ آمده و ما در سوره مائده در ذيل آيه 103 كلمات بحيره و سائبه و وصيله و حام را و نيز در ذيل آيه 3 و آيه 9 آن سوره كلمات ازلام و انصاب را تفسير كرديم.

 

دفاع اسلام از توحيد و نبردش با وثنيت

دعوت الهى چه قبل از اسلام و چه بعد از اسلام همواره با وثنيت در جنگ بوده و در برابر آن ايستاده و مردم را به سوى دين توحيد خوانده است، هم چنان كه خداى تعالى در قرآن كريم در ضمن سرگذشت دعوت انبياء و رسولانى چون نوح و هود و صالح و ابراهيم و شعيب و موسى (ع) اين معنا را آورده و در ضمن سرگذشت عيسى و لوط و يونس (ع) به آن اشاره فرموده است.
و در آيه شريفه زير مطلب را بطور اجمال آورده مى‏فرمايد:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِ" 36.
رسول گرامى اسلام حضرت محمد مصطفى(صلی الله علیه و آله و سلم) نيز دعوت عمومى خود را نخست با دعوت وثنى مذهبان قوم خود به طريق حكمت و موعظه حسنه و جدال به بهترين وجه به دين توحيد آغاز كرد و آنان جز با مسخره كردن و آزار و اذيت آن جناب و شكنجه دادن به مؤمنين، عكس العملى نشان ندادند و كار فتنه انگيزى و شكنجه مسلمانان را به حدى از شدت رساندند كه جمعى از مسلمين را ناچار كردند تا مكه را ترك گفته به سرزمين حبشه هجرت كنند، مشركين وقتى چنين ديدند نقشه كشتن آن جناب را ريختند لذا آن حضرت‏ به مدينه هجرت فرمود و به دنبالش دسته دسته مردم با ايمان به مدينه هجرت كردند.
و چيزى نگذشت كه در صحنه هايى چون بدر و احد و خندق و جنگ‏هاى بسيارى ديگر با مسلمين گلاويز شدند تا آنكه خداى تعالى آن جناب را در فتح مكه بر آنان پيروز ساخت و آن جناب خانه كعبه و حرم را از لوث بت‏هاى مشركين پاك نموده و بت‏هايى كه پيرامون كعبه مشرفه نصب شده بود بشكست و چون كه هبل بر بالاى بام كعبه نصب شده بود لذا على (ع) را به بالاى بام فرستاد، و آن جناب آن بت بزرگ را به پايين پرت كرد (و بطورى كه گفته اند: هبل بزرگترين بت مشركين بوده و باز بطورى كه ذكر كرده اند: آن را در عتبه مسجد الحرام دفن كردند).
اسلام عنايت شديدى دارد بر اينكه ماده وثنيت را ريشه كن كرده و دلها را از خاطراتى كه انسانها را به سوى شرك مى‏كشاند پاك كند و نفوس بشر را از اينكه پيرامون آن بگردند و به اين اعتقاد خرافى نزديك بشوند برگرداند و اين شدت عنايت اسلام از معارف اصولى و اخلاقى و احكام شرعيه اسلام به خوبى مشهود است، زيرا اعتقاد حق را تنها اين مى‏داند كه:" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى‏" 37 معبودى جز اللَّه نيست و آنچه كلمه حسنى است از آن او است و او مالك هر چيز است و هستى اصيل از آن او است، خدايى است كه مستقل به ذات خود و عنى از عالميان است و هر موجودى غير او هستيش از ناحيه او آغاز شده و برگشتش نيز به سوى او است، خدايى كه كل موجودات در تمام شؤون ذات، و در حدوث و بقايش نيازمند به او هستند، پس اگر كسى نسبت استقلالى هر چند ناچيزى به شي‏ء از اشياء دهد و آن را به همان مقدار از خداى تعالى- نه از غير خدا- مستقل بداند، حال يا ذاتش را مستقل از آن جناب بداند و يا صفات و اعمالش را، چنين كسى به حسب اين نسبت دادن مشرك خواهد بود.

و نيز اسلام را مى‏بينى كه خلق را دستور مى‏دهد به توكل جستن بر خداى تعالى و داشتن ثقه و اعتماد به او و داخل شدن در تحت ولايت و سرپرستى او و دوستى كردن با هر كس و هر چيز در راه رضاى او و دشمنى كردن با هر كس و هر چيز در راه رضاى او، و نيز دستور مى‏دهد به اينكه خلق اعمال خود را خالص براى او انجام دهند و از اعتماد و ركون و دلبستگى به غير خدا نهى مى‏كند و نيز از اطمينان داشتن به اسباب ظاهرى و اميد بستن به غير او و از عجب ورزيدن و تكبر كردن نهى مى‏كنند، و همچنين از هر عمل قلبى و بدنى كه معنايش استقلال دادن به غير او و شرك ورزيدن به او است نهى مى‏كنند.
و نيز مى‏بينى كه اسلام از سجده كردن براى غير خداى تعالى و از ساختن مجسمه به شكل هر موجود سايه‏دار و از كشيدن تصوير هر موجود زنده و از اطاعت غير خدا كردن و به امر و نهى غير خدا گوش دادن و عمل كردن نهى مى‏كند مگر آنكه برگشت اطاعت غير خدا به اطاعت خدا باشد، مانند اطاعت كردن از انبياء و امامان دين كه خود خداى تعالى دستور داده آنان را اطاعت كنيم و نيز اسلام را مى‏بينى كه از بدعت نهادن و يا بدعت ديگران را متابعت نمودن و از پيروى گامهاى شيطان نهى مى‏كند.

و روايات وارده از رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت (ع) پر است از اينكه شرك به خداى تعالى دو قسم است: شرك جلى و واضح، و شرك خفى كه جايش درون دل است و اينكه شرك داراى مراتب بسيار است و به جز افراد مخلص هيچ كس نمى‏تواند از همه مراتب آن مبراء باشد و اينكه شرك آن قدر دقيق و نهفته است كه تشخيص آن براى صاحبش از تشخيص صداى پاى مورچه بر روى سنگ بلورين آن هم در شب ظلمانى دشوارتر است.
در كافى از امام صادق (ع) روايت شده كه آن جناب در تفسير آيه شريفه‏" يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ" 38 فرمود: قلب سليم آن قلبى است كه وقتى به ديدار خدا مى‏آيد غير خدا كسى در آن نباشد، و نيز فرمود: هر قلبى كه در آن شرك و يا شكى باشد آن قلب ساقط است و اگر اين همه سفارش به زهد در دنيا كرده اند، براى اين است كه دلهايشان براى آخرت از هر چيز غير خدا فارغ و تهى شود 39.
و نيز روايت وارد شده كه عبادت كردن خدا به طمع بهشت، عبادت اجيران است و عبادت كردن از ترس عذاب خدا، عبادت بردگان زير دست است، و حق عبادت آن است كه آدمى خداى تعالى را به خاطر اينكه دوستش مى‏دارد عبادت كند و اين عبادت، عبادت بندگان گرامى و بزرگوار است و اين مقامى است مكنون كه جز پاكان كسى به آن دسترسى ندارد 40 و در سابق در بحث‏هايى كه گذشت رواياتى چند در اين باب نقل شد.

 

بناى سيره رسول خدا بر توحيد و نفى شركاء

خداى تعالى در آيه زير برنامه اى را كه به رسول گراميش دستور داده تا آن را سيره خود در مجتمع بشرى‏ قرار دهد بطور اجمال بيان كرده و مى‏فرمايد:" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلى‏ كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" 41 و نيز در آيه زير به رخنه يافتن عقايد وثنيت در دين حنيف آنان اشاره نموده مى‏فرمايد:" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعُوا أَهْواءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وَ أَضَلُّوا كَثِيراً وَ ضَلُّوا عَنْ سَواءِ السَّبِيلِ" 42 و نيز در مقام مذمت اهل كتاب فرموده:" اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً لا إِلهَ إِلَّا هُوَ سُبْحانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ" 43.
رسول خدا (ص) در اجراى احكام و حدود با تمامى طبقات بطور مساوى عمل مى‏كرد و هيچگونه تبعيضى را روا نمى‏داشت و سيره اش بر اين جارى بود كه فاصله طبقاتى را تا حد ممكن به حد اقل رسانده و طبقه حاكم را به محكوم، و رئيس را به مرءوس، خادم را به مخدوم، غنى را به فقير، و مردان را به زنان، و شريف را به افراد بى خانمان و گمنام نزديك سازد در نظر آن جناب هيچ كرامت و فخر و تحكمى براى احدى بر احدى نيست مگر كرامت و مزيت تقوا، و حساب سنجش افراد در دست خدا، و حكم از آن او است.
رسول خدا (ص) غنائم جنگى و اموال بيت المال را بين عموم مردم بالسويه تقسيم مى‏كرد و از اينكه شخص قوى، نيرومندى خود را به رخ بكشد و به اين وسيله دل ضعيف و افراد خوار و ذليل را بشكند و متاثر نمايد نهى مى‏فرمود و اجازه نمى‏داد ثروتمند با زينت آلات خود پيش روى فقير مسكينى خودنمايى كند و به اصطلاح معروف پز بدهد و يا حاكمان و رؤسا شوكت خود را به رخ رعيت بكشند.
رسول خدا (ص) مانند يكى از افراد معمولى زندگى مى‏كرد و هيچ‏ امتيازى براى خود قائل نبود نه در خوراك و كيفيت آن، نه در نوشيدنى‏ها، نه در پوشيدنى‏ها و كيفيت آن، نه در نشستن و جاى آن، نه در راه رفتن و نه در هيچ چيز ديگر كه ما جوامع و كليات سيره آن جناب را در جلد ششم اين كتاب آورديم.

 

نویسنده: محمد حسین طباطبایی

 

پی نوشت:

1.  منزه است خدا از آنچه مردم در باره اش مى‏گويند مگر بندگان مخلص خدا." سوره صافات، آيه 159 و 160"
2.  به عزتت قسم كه همه انسانها را از راه به در مى‏برم مگر بندگان مخلصت را." سوره ص، آيه 82 و 83"
3.  آنچه به جاى خدا مى‏پرستيد مانند خود شما بنده اند." سوره اعراف، آيه 194"
4.  و آنچه به جاى او مى‏پرستيد، نه مى‏توانند شما را يارى دهند و نه خود را و اگر آنها را به سوى هدايت بخوانيد نمى‏شنوند، رويشان به سوى تو است، به تو نگاه مى‏كنند ولى نمى‏بينند." سوره اعراف، آيه 197 و 198"
5.  بگو اى اهل كتاب بياييد به سوى حقيقتى كه ما و شما در قبول آن حقيقت يكسانيم، چون مطابق فطرت ما و شما است و آن حقيقت اين است كه جز در برابر اللَّه خضوع و بندگى نداشته و چيزى را در پرستش خود شريك او نكنيم و به جاى خداى تعالى يكديگر را ارباب خود نگيريم پس( اگر دعوت را پذيرفتند كه هيچ، و اگر نپذيرفتند خود آنان را گواه گرفته و) بگو گواه باشيد كه ما در برابر اين حقيقت فطرى تسليم هستيم." سوره آل عمران، آيه 64"
6.  نيرو همه و همه اش از آن خداست." سوره بقره، آيه 165"
7.  همانا همه عزت از آن خداوند است." سوره نساء، آيه 139"
8.  سوره الم سجده، آيه 4.
9.  كسانى كه رسول، آن پيامبر درس نخوانده را پيروى مى‏كنند ... پس كسانى كه به او ايمان آورده و احترام و ياريش كردند، و پيروى نمودند آن نورى را كه به او نازل شده چنين كسانى رستگارانند." سوره اعراف، آيه 157"
10.  تنها سرپرست شما خدا و رسولش، و كسانى است كه ايمان آورده اند ... در حالى كه در ركوعند." سوره مائده، آيه 55"
11.  مردان و زنان با ايمان، بعضى اولياء بعضى ديگرند كه امر به معروف و نهى از منكر مى‏كنند." سوره توبه، آيه 71"
12.  و كسى كه شعائر الهى را بزرگ مى‏شمارد و تقوا دارد( خوشا به حالش) چون تعظيم شعائر الهى از تقواى دلها است." سوره حج، آيه 32"
13.  تفسير قمى، ج 2، ص 387.
14.  علل الشرائع، ج 1، ص 3، ط بيروت.
15.   ( 3)( قوم نوح گفتند:) هرگز خدايان خود را رها نكنيد ..." سوره نوح، آيه 23"
16.  و( باز قوم نوح گفتند:) دست از پرستش بت‏هاى" ود" و" سواع" و ... بر نداريد." سوره نوح، آيه 23"
17.  سران و بزرگان قوم فرعون به او گفتند آيا موسى و هواخواهان او را به حال خودشان وا مى‏گذارى تا در زمين فساد كنند و خدايى تو و خدايى خدايانت را متروك سازند؟." سوره اعراف، آيه 127"
18.  آنچه نذر و هديه كه به شركاى خود پيش‏كش مى‏كنند به خدا نمى‏رسد ولى آنچه براى خدا پيش‏كش مى‏كنند به شركايشان نيز مى‏رسد." سوره انعام، آيه 136"
19.  سوره بقره، آيه 62.
20.  مروج الذهب، ج 1، ص 91- 93.
21.  دائرة المعارف بستانى، ج 5، ص 375- 376، ط: بيروت.
22.  سوره مائده، آيه 105.
23.  حكم حج را در بين مردم اعلام كن تا مردم با پاى پياده و سوار بر مركب‏هاى لاغر از ناحيه دور به سويت آيند." سوره حج، آيه 27"
24.  ملل و نحل شهرستانى، ج 2، ص 237.
25.  و شايد اينكه قرآن كريم اصرار دارد ابراهيم را به حنيف، و اسلام را به حنفيت توصيف كند همين باشد.
26.  لقب راوى است.
27.  تفسير قمى، ج 2، ص 388.
28.  آنان معتقد بودند كه جز حيات دنيا، حياتى ديگر نيست، مى‏ميريم و زنده مى‏شويم و جز دهر كسى ما را هلاك نمى‏كند." سوره جاثيه، آيه 24"
29.  معناى جمله اخيرش اين است كه خدايا تو شريكى ندارى مگر شريكى كه آن نيز ملك تو است و تو مالك او و مالك دارايى‏هاى او هستى.
30.  حيوانى كه شير آن نذر بت‏ها مى‏شد.
31.  حيوانى كه به همين منظور بار به پشتش نمى‏نهادند.
32.  شترى كه دو شكم ماده بزايد نذر مى‏شد براى بت‏ها.
33.  شتر نرى كه چند نوبت معين به شتران ماده جهنده شود كه بعد از آن تعداد، نذر بت‏ها مى‏شود.
34.  معتقد بودند به اينكه هر انسانى خونش ريخته شود از سرش مرغى پرواز مى‏كند و دائما مى‏گويد:" اسقونى- مرا بنوشانيد" تا آنكه انتقامش گرفته شود.
35.  نيز به عقيده آنان همين مرغ است كه بالاى قبر مقتول فرياد مى‏زند.
36.  و هيچ رسولى قبل از تو نفرستاديم مگر آنكه به وى وحى كرديم كه جز من هيچ معبودى نيست، پس تنها مرا بپرستيد." سوره انبياء، آيه 25"
37.  سوره طه، آيه 8.
38.  روزى كه هيچ مال و فرزندى سود نمى‏دهد مگر كسى را كه با قلبى سليم به ديدار خدا آيد." سوره شعراء، آيه 88 و 89"
39.  اصول كافى( فارسى)، ج 3، ص 26.
40.  اصول كافى( فارسى)، ج 3، ص 131.
41.  به اهل كتاب بگو بياييد پيشنهادى را كه ما و شما در پذيرفتن آن يكسانيم- چون همه پيرو دين توحيد و حنفيت ابراهيم هستيم- بپذيريد و آن اين است كه جز خدا را نپرستيم و چيزى را شريك او قرار ندهيم و به جاى خداى تعالى يكديگر را ارباب خود نگيريم، اگر نپذيرفتند و از آن اعراض كردند همه شما مسلمانان به همه اهل كتاب بگوييد كه پس شاهد باشيد كه ما تسليم امر خداييم." سوره آل عمران، آيه 64"
42.  بگو اى اهل كتاب! در دين خود غير حق را راه ندهيد و هواهاى مردمى كه از پيش گمراه شدند و خلق بسيارى را گمراه نموده و راه مستقيم را گم كردند پيروى مكنيد." سوره مائده، آيه 77"
43.   ( 3)( اهل كتاب سرانجام مشرك شدند و) يهود و نصارا، احبار و رهبان خود، و نيز مسيح پسر مريم را ارباب خود گرفته با اينكه جز به پرستش الهى واحد كه جز او هيچ اله نيست مامور نبودند، خدا منزه است از اين شرك‏ها كه مى‏ورزند." سوره توبه، آيه 31"

 

منابع: 

ترجمه تفسير الميزان ؛ سوره هود – ذیل آيه 26