اسلام و عنایتش به امر اجتماع
هيچ شكى نيست در اينكه اسلام تنها دينى است كه بنيان خود را بر اجتماع نهاده و اين معنا را به صراحت اعلام كرده و در هيچ شانى از شؤون بشرى مساله اجتماع را مهمل نگذاشته،
و تو خواننده عزيز اگر بخواهى بيش از پيش نسبت به اين معنا آگاه شوى، مىتوانى از اين راه وارد شوى كه نخست اعمال انسانها را دسته بندى كنى و بفهمى كه دامنه اعمال انسان چقدر وسيع است و اعتراف كنى كه چگونه فكر آدمى از شمردن آنها و تقسيماتى كه به خود مى گيرد به اجناس و انواع و اصنافى كه منشعب مىشود عاجز است و از سوى ديگر در اين معنا بينديشى كه چگونه شريعت الهيه اسلام آنها را شمرده و به همه آنها احاطه يافته و چگونه احكام خود را بطور شگفت آورى بر آن اعمال، بسط و گسترش داده (بطورى كه هيچ عمل كوچك و بزرگ آدمى را بدون حكم نگذاشته) آن گاه در اين بينديشى كه چگونه همه اين احكام را در قالبهاى اجتماعى ريخته، آن وقت خواهى ديد كه اسلام روح اجتماع را به نهايت درجه امكان در كالبد احكامش دميده.
سپس آنچه دستگيرت شده با آنچه از ساير شرايع حقه كه قرآن نيز به شان آنها اعتنا ورزيده مقايسه كنى، يعنى با شرايع و احكامى كه نوح و ابراهيم و موسى و عيسى آورده بسنجى نسبت اسلام و آن شرايع به دستت مىآيد و در نتيجه به مقام و منزلت اسلام پى مى برى.
و اما آن شرايعى كه در ساير اديان است و اسلام اعتنايى به آنها نكرده، مانند احكامى كه در كيش بتپرستان و صائبان و پيروان مانى و مجوسيان و سايرين به آنها معتقدند وضع روشنترى دارد كه قابل مقايسه با احكام اسلام نيستند.
و اما امتهاى قديم چه متمدن و چه غير متمدن تاريخ چيزى از وضع آنان ضبط نكرده ولى اين مقدار را مى دانيم كه تابع موروثى هاى قديمترين عهد انسانيت بوده اند، آنها نيز به حكم اضطرار جامعه تشكيل داده و به حكم غريزه، به استخدام يكديگر پرداختند و در آخر افراد تحت يك جمعى اجتماع كرده اند و آن جمع عبارت بوده از حكومتى استبدادى و سلطه پادشاهى و اجتماعشان هم عبارت بوده يا از اجتماعى قومى و نژادى و يا اجتماعى وطنى و اقليمى كه يكى از اين چند عامل، وحدت همه را در تحت رايت و پرچم شاه و يا رئيسى جمع مى كرده و راهنماى زندگيشان هم همان عامل وراثت و اقليم و غير اين دو بوده، نه اينكه به اهميت مساله اجتماع پى برده و در نتيجه نشسته باشند و پيرامون آن بحثى يا عملى كرده باشند، حتى امتهاى بزرگ يعنى ايران و روم هم كه در قديم بر همه دنيا سيادت و حكومت داشتند تا روزگارى هم كه آفتاب دين خدا در بشر طلوع كرد و اشعه خود را در اطراف و اكناف مىپراكند، به اين فكر نيفتادند كه چرا تشكيل اجتماع دهيم و چه نظامى اجتماعى بهتر از نظام امپراطورى است؟
بلكه به همان نظام قيصرى و كسروى خود دلخوش و قانع بودند و رشد و انحطاط جامعه شان تابع لواى سلطنت و امپراطوريشان بود، هر زمانى كه امپراطوريشان قوى و قدرتمند بود جامعه هم نيرومند بود، هر زمان كه رشد امپراطورى متوقف مىشد، رشد جامعه نيز متوقف مىشد.
بله در نوشته هايى كه از حكماى خود به ارث برده بودند از قبيل نوشته هاى سقراط و افلاطون و ارسطو و غير اينها، بحثهايى اجتماعى يافت مىشود و ليكن تنها نوشته ها و اوراقى است كه هرگز مورد عمل واقع نشده و مثلهايى است ذهنى كه هرگز در مرحله خارج پياده نگشته است و تاريخ آن زمان كه براى ما به ارث رسيده، بهترين شاهد بر صدق گفتار ما است.
پس درست است كه بگوئيم: اولين ندايى كه از بشر برخاست و براى اولين بار بشر را دعوت نمود كه به امر اجتماع اعتنا و اهتمام بورزد، و آن را از كنج اهمال و زاويه تبعيت حكومتها خارج نموده و موضوعى مستقل و قابل بحث حساب كند، ندايى بود كه شارع اسلام و خاتم انبياافضل الصلاة و السلام سر داد و مردم را دعوت كرد به اينكه آياتى را كه از ناحيه پروردگارش به منظور سعادت زندگى اجتماعى و پاكى آنان نازل شده پيروى كنند، مانند آيات زير كه مىفرمايد:" وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ" 1، " وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا" 2 تا آنجا كه به مساله حفظ مجتمع از تفرق و انشعاب اشاره نموده و مىفرمايد:" وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ، وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْبَيِّناتُ" 3.
" إِنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كانُوا شِيَعاً لَسْتَ مِنْهُمْ فِي شَيْءٍ" 4،
و آياتى ديگر كه بطور مطلق مردم را به اصل اجتماع و اتحاد دعوت مىكند.
و در آياتى ديگر دعوت مىكند به تشكيل اجتماعى خاص، يعنى خصوص اجتماع اسلامى بر اساس اتفاق و اتحاد، و به دست آوردن منافع و مزاياى معنوى و مادى آن، مانند آيه شريفه:" إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ، فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ" 5 و آيه:" وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ" 6، و آيه:" وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى" 7، و آيه:" وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ" 8، كه ان شاء اللَّه توضيح مختصرى براى اين مطلب خواهد آمد.
رابطه اى كه اسلام بين فرد و اجتماع قائل است در هيچ دينى و ملتى سابقه ندارد
اين معنا در سراپاى عالم صنع به چشم مىخورد كه نخست اجزايى ابتدايى خلق مىكند كه آن اجزا هر يك براى خود آثار و خواص خود را دارد و سپس چند جزء از آن اجزا را با هم تركيب نموده (با همه تفاوتها و جدايى ها كه در آنها هست هماهنگ و هم آغوششان مىسازد و از آن هم آغوش شده فوائدى نو اضافه بر فوائدى كه در تك تك اجزا بود به دست مىآورد مثلا انسان كه يكى از موجودات عالم است اجزايى و اجزايش ابعاضى دارد و اعضايى و اعضايش قوايى دارد كه براى هر يك از آنها فوائدى مادى و روحى جداگانه است كه اگر همه دست به دست هم دهند قوى و عظيم مىشوند، همانطور كه تك تك آنها وزن كمترى و روي همشان وزن بيشترى دارد.
آثار و فوائد تك تك و مجموعشان نيز همين اختلاف را دارد وقتى دست به دست هم دهند، در اين سو و آن سو شدن و از اين سو بدان سو برگشتن و در ساير فوائد قوىتر مىشوند و اگر هماهنگى نداشته باشند، هر يك تنها كار خودش را مىكند، گوش مىشنود و چشم مىبيند و ذائقه مىچشد و اراده عضوى را كه بخواهد بكار مىاندازد و به حركت در مى آورد، ولى رويهم آنها از جهت وحدتى كه در تركيب پيدا مى كنند، تحت فرمان و سيطره يك حاكم در مى آيند كه همان انسان است و در اين هنگام است كه فوائدى از آن اعضا و قوا بدست مى آيد كه از تك تك آنها و از اجزاى يك يك آنها بدست نمى آمد، فوائد بسيار زيادى كه يا از قبيل افعالند و يا از مقوله انفعالها (در موجودات خارج اثر مى گذارند و يا از آن موجودات متاثر مىشوند) فوائد بسيارى كه يا روحى هستند و يا مادى و يكى از آن فوائد اين است كه در اثر هماهنگى اعضاء يك فايده، چند فايده مىشود، براى اينكه ماده انسانيت مثلا نطفه اى كه بعدها انسان مىشود وقتى انسانى كامل شد مىتواند مقدارى از ماده خودش را از خود جدا كند و آن را با تربيت انسان تمام عيارى مانند خود بسازد، انسانى كه مانند پدرش عمل كند، هر چه از افعال مادى و روحى كه از پدرش سر مىزند از او هم سر بزند.
پس افراد انسان با همه كثرتى كه دارد يك انسان هستند و افعال آنها با همه كثرتى كه از نظر عدد دارد از نظر نوع يك عمل است كه به اعمالى متعدد تقسيم مىشود، نظير آب دريا كه يك آب است ولى وقتى در ظرفهاى بسيارى ريخته مىشود چند آب مىشود، پس اين آبها كه از نظر عدد بسيارند از نظر نوع يك آبند و در عين اينكه يك نوعند، آثار و خواص بسيار دارند و اين آثار بسيار، وقتى آبها يك جا جمع مىشوند قوت و عظمت پيدا مىكنند.
اسلام هم افراد نوع بشر را در تربيت و در هدايتش بسوى سعادت حقيقى اش اين معناى حقيقى را در نظر گرفته، معنايى كه چارهاى از اعتبارش نيست، و در اين باره فرموده:" وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً، فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً" 9.
و نيز فرموده" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى" 10.
و نيز فرموده:" بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ" 11.
و اين رابطه حقيقى كه بين فرد و جامعه وجود دارد، خواه ناخواه به وجود و كينونتى ديگر منجر مىشود، كينونتى در مجتمع و مطابق قوت و ضعف و وسعت و ضيقى كه افراد در وجودشان و قوايشان در خواصشان و آثارشان دارند، و در نتيجه غير از وجود تك تك افراد كه فرضا ده ميليون نفرند يك وجودى ديگر پيدا مى شود بنام مجتمع و غير از آثار و خواصى كه تك تك افراد دارند خواص و آثارى ديگر و از همه قوىتر پيدا مىشود، بنام آثار اجتماع.
هويت و شخصيت مستقل براى اجتماع در اسلام
و به همين جهت قرآن كريم غير از آنچه كه براى افراد هست وجودى و عمرى و كتابى و حتى شعورى و فهمى و عملى و اطاعتى و معصيتى براى اجتماع قائل است، مثلا در باره عمر و اجل امتها مى فرمايد:" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ" 12.
و در باره كتاب خاص بهر امتى مىفرمايد:" كُلُّ أُمَّةٍ تُدْعى إِلى كِتابِهَا" 13.
و در باره درك و شعور هر امتى مىفرمايد:" زَيَّنَّا لِكُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ" 14.
و در باره عمل بعضى از امتها فرموده:" مِنْهُمْ أُمَّةٌ، مُقْتَصِدَةٌ" 15.
و در باره طاعت امت فرموده:" أُمَّةٌ قائِمَةٌ يَتْلُونَ آياتِ اللَّهِ" 16.
و در باره معصيت امتها فرموده:" وَ هَمَّتْ كُلُّ أُمَّةٍ بِرَسُولِهِمْ، لِيَأْخُذُوهُ وَ جادَلُوا بِالْباطِلِ لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ فَأَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كانَ عِقابِ" 17، يعنى هر امتى در صدد بر آمد تا رسول خود را دستگير كنند و با باطل عليه حق مجادله كردند تا شايد به وسيله آن، حق را از بين ببرند، در نتيجه من آنها را به عذاب خود گرفتم و چه عقابى بود كه بر سرشان آوردم.
و نيز در باره خلاف كارى امت فرموده:" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ" 18.
و از همين جا است كه مىبينم قرآن همان عنايتى را كه به داستان اشخاص دارد، به داستان و تاريخ امتها نيز دارد بلكه اعتنايش به تواريخ امتها بيشتر است، براى اينكه در عصر نزول قرآن آنچه از تاريخ بر سر زبانها بود تنها احوال پادشاهان و رؤساى امتها بود و ناقلين تاريخ هيچ در صدد ضبط احوال امتها و تواريخ جوامع نبودند، شرح حال جوامع تنها بعد از نزول قرآن باب شد، آن هم بعضى از مورخين مانند مسعودى و ابن خلدون متعرض آن شدند، تا آنكه تحول فكرى اخير در تاريخ نگارى پديدار شد، و به جاى پرداختن به شرح حال اشخاص، به شرح حال امتها پرداختند، و بطورى كه مىگويند اولين كسى كه اين روش را باب كرد" اگوست كنت فرانسوى" متوفى در سال 1857 ميلادى بوده است.
و خلاصه اينكه لازمه آنچه در اين باره اشاره كرديم اين است كه هر جا قوا و خواص اجتماعى با قوا و خواص فردى معارضه كند، قوا و خواص اجتماعى به خاطر اينكه نيرومندتر است، بر قوا و خواص فردى غلبه كند، و همين طور هم هست، چون لازمه قوىتر بودن يكى از دو نيروى متضاد اين است كه بر آن ديگرى غلبه كند، علاوه بر اينكه حس و تجربه هم همين را اثبات مىكند و بر اين معنا (يعنى غلبه قوه او خواص فاعله جامعه و قوا و خواص منفعله آن، بر قوا و خواص فاعله و منفعله فرد) شهادت مىدهد، مثلا وقتى جامعه بر امرى همت بگمارد و تحقق آن را اراده كند، و قوا و خواص فاعله خود را به كار بگيرد، يك فرد نمىتواند با نيروى خودش به تنهايى عليه جامعه قيام كند، مثلا در جنگها و هجومهاى دسته جمعى اراده يك فرد نمىتواند با اراده جمعيت معارضه نمايد، بلكه فرد چارهاى جز اين ندارد كه تابع جمع شود تا هر چه بر سر كل آمد بر سر آن جزء هم بيايد، حتى مىتوان گفت اراده جامعه آن قدر قوى است كه از فرد سلب اراده و شعور و فكر مىكند.
و همچنين آنجا كه قوا و خواص منفعله جامعه به كار مىافتد مثلا خطرى عمومى از قبيل شكست در جنگ يا شروع زلزله و يا وجود قحطى و وبا او را وادار به فرار مىسازد، و يا رسوم متعارفه باعث مىشود كه از ترك عملى شرم كند و يا عادتى قومى، جامعه را وادار مىسازد به اينكه فرم مخصوصى از لباس بپوشد، در همه اين انفعالهاى عمومى يك فرد نمىتواند منفعل نشود بلكه خود را ناچار مىبيند به اين كه از جامعه پيروى كند، حتى در اين دو حال كه گفته شد فعل و انفعال اجتماع شعور و فكر را از افراد و اجزا خود سلب مىكند.
و همين معنا ملاك اهتمام اسلام به شان اجتماع است، اهتمامى كه تا كنون نديده و ابدا نيز نخواهيم ديد كه نظيرش در يكى از اديان و در يكى از سنن ملتهاى متمدن يافت شود (هر چند كه ممكن است خواننده محترم اين دعوى ما را نپذيرد).
علت اين شدت اهتمام هم روشن است، براى اينكه وقتى تربيت و رشد اخلاق و غرائز در يك فرد انسان كه ريشه و مبدأ تشكيل اجتماع است مؤثر واقع مىشود كه جو جامعه با آن تربيت معارضه نكند و گرنه از آنجايى كه گفتيم قدرت نيروى جامعه، فرد را در خود مستهلك مىكند، اگر اخلاق و غرائز جامعه با اين تربيت ضديت كند يا تربيت ما اصلا مؤثر واقع نمىشود و يا آن قدر ناچيز است كه قابل قياس و اندازه گيرى نيست (و مثل اين مىماند كه ما بخواهيم يك ماهى قزل آلا را در آب شور تربيت كنيم كه اگر در همان روزهاى اول ماهى كوچولوى ما از بين نرود، تربيت ما آن طور كه بايد و آن طور كه به زحمات، ما بيارزد مؤثر واقع نمى شود" مترجم").
به همين جهت است كه اسلام مهمترين احكام و شرايع خود از قبيل حج و جهاد و نماز و انفاق را و خلاصه تقواى دينى را بر اساس اجتماع قرار داد و علاوه بر اينكه قواى حكومت اسلامى را حافظ و مراقب تمامى شعائر دينى و حدود آن كرده و علاوه بر اينكه فريضه دعوت به خير و امر به معروف و نهى از تمامى منكرات را بر عموم واجب نموده، براى حفظ وحدت اجتماعى هدف مشتركى براى جامعه اعلام نموده، و معلوم است كه كل جامعه هيچوقت بى نياز از هدف مشترك نيست، و آن هدف مشترك عبارت است از سعادت حقيقى، (نه خيالى) و رسيدن به قرب و منزلت نزد خدا، و اين خود يك پليس و مراقب باطنى است كه همه نيتها و اسرار باطنى انسان را كنترل مىكند تا چه رسد به اعمال ظاهريش، پس در حكومت اسلامى اگر مامورين حكومتى كه گفتيم موظف به دعوت به خير و امر به معروف و نهى از منكرند اطلاعى از باطن افراد نداشته باشند، باطنها بى پليس و بدون مراقب نمانده اند، و به همين جهت گفتيم اهتمام به امر اجتماع در حكومت و نظام اسلامى بيش از هر نظام ديگر است.
آيا سنت اجتماعى اسلام، ضمانت بقا و اجرا دارد؟
ممكن است خواننده محترم بگويد: «گيرم دعوى شما حق باشد، يعنى نظام اجتماعى، عالىترين نظام و نظر اسلام در پديد آوردن جامعه اى صالح، پيش رفته ترين و متقنترين و اساسى ترين نظريه ها باشد و حتى از نظريه جوامع پيشرفته عصر حاضر نيز متقنتر باشد، ولى وقتى ضامن اجرا ندارد چه فايده؟ و دليل نداشتنش همين است كه در طول چهارده قرن به جز چند روزى در همان اوائل بعثت نتوانست خود را حفظ كند و جاى خود را به قيصريت و كسرويت داد و حكومتش به صورت حكومتى امپراطورى در آمد، آن هم بصورت ناهنجارترين و فجيعترين وضعش، و اعمالى را مرتكب شد كه امپراطوري هاى قبل از او هرگز مرتكب نشده بودند، به خلاف حكومت زائيده شده از تمدن غرب، كه همواره روى پاى خود ايستاده هيچ تغيير ماهيتى نداده است.
و همين خود دليل بر اين است كه تمدن غربى ها پيشرفته ترين تمدن و نظام اجتماعيشان متقن ترين و مستحكمترين نظام است كه سنت اجتماعى و قوانينش بر اساس خواست مردم و هر پيشنهادى است كه مردم از روى طبيعت و هوا و هوسهاى خود مىكنند و در اين باره معيار آن را خواست اكثريت و پيشنهاد آنان قرار داده، چون اتحاد و اجتماع كل جامعه در يك خواست به حسب عادت محال است، (و هيچ نظامى نمىتواند آنچه را مىكند مطابق ميل كل جامعه باشد، از سوى ديگر تحميل خواست اقليت بر اكثريت هم معقول نيست) و غلبه اكثر بر اقل سنتى است كه در طبيعت نيز مشهور است، چرا كه ما مىبينيم هر يك از علل مادى و اسباب طبيعى اكثرا مؤثر واقع مى شوند، نه پيوسته و على الدوام، و همچنين از ميان عوامل مختلف و ناسازگار، اكثر مؤثر واقع مىشود نه همه، و نه اقل، به همين جهت مناسب است كه هيكل اجتماع نيز هم از نظر غرض و هم به حسب سنتها و قوانين جاريه در آن، بر اساس خواست اكثر بنا شود و اما اين فرضيه كه دين پيشنهادى را كه مىدهد در دنياى حاضر جز آرزويى خام نيست و از مرحله فرض تجاوز نمىكند و تنها مثالى است كه جايش در عقل و ذهن است و نه در خارج ولى تمدن عصر حاضر در هر جا كه قدم نهاده نيروى مجتمع و سعادتش را و تهذيب و طهارت افرادش از رذائل را ضمانت كرده است، (البته منظور از رذائل هر عملى است كه جامعه آن را نپسندد) نظير دروغ، خيانت، ظلم، جفا، خشونت، خشكى و امثال آن».
اين مطالب خلاصه و فشرده خيالاتى است كه دل غرب زدگان ما را به خود مشغول نموده، مخصوصا تحصيل كرده هاى مشرق زمين را كه به اصطلاح رشته تحصيلشان بحث در مسائل اجتماعى و روانى است، چيزى كه هست اين آقايان بحث را در غير موردش ايراد كردند در نتيجه حق مطلب بر ايشان مشتبه شده است و اينك توضيح آن.
اما اينكه مىپندارند سنت اجتماعى اسلام در دنيا و در مقابل سنن تمدن فعلى و در شرايط موجود در دنيا قابل اجرا نيست به اين معنا كه اوضاع حاضر دنيا با احكام اسلامى نمىسازد، ما نيز قبول داريم، ليكن اين سخن چيزى را اثبات نمىكند، چون ما هم نمىگوئيم با حفظ شرايط موجود در جهان احكام اسلام بدون هيچ درد سر جارى شود.
البته هر سنتى در هر جامعه اى جارى شده ابتدايى داشته يعنى، قبلا نبوده و بعد موجود شده است، و وقتى مى خواسته موجود شود البته شرايط حاضر، با آن ناسازگار بوده و آن را طرد مىكرده و سنت نو هم با سنت قبليش مبارزه مى كرده، و چه بسا بخاطر ريشه دار بودن سنت قبلى چند بارى هم شكست مىخورده، و دو باره قيام مىكرده، تا پس از دو يا سه بار شكست غلبه مىيافته و سنت قبلى را ريشه كن مىكرده اند، و چه بسا اتفاق مىافتاده كه در مقابل سنت قبلى توان مقاومت نمىآورده اند، چون عوامل و شرايط موجود هنوز با آن مساعد نبوده و در نتيجه شكست مىخورده و به كلى از بين مىرفتند.
تاريخ خود شاهد بر اين معنا است و از اين پيروزيها و شكستها (چه در سنتهاى دينى، و چه دنيوى، و حتى در مثل نظام دموكراتيك و اشتراكى) نمونه ها دارد.
مثلا نظام و سنت دموكراتيك (كه در دنياى امروز سنت پسنديده است) بعد از جنگ جهانى اول در روسيه شكل واقعى خود را از دست داد و به صورت نظامى اشتراكى و كمونيستى در آمد، و بعد از جنگ جهانى دوم كشورهاى اروپاى شرقى نيز به روسيه ملحق شدند، و سپس چين به آن پيوست، و نيز فرضيه دموكراتيك در بين جمعيتى قريب به نصف سكنه روى زمين بى كلاه ماند و تقريبا يك سال قبل بود كه ممالك كمونيستى اعلام كردند كه رهبر فقيد شوروى (استالين) در طول مدت حكومتش يعنى سى سال بعد از حكومت لنين، نظام اشتراكى را به نظام فردى و استبدادى منحرف كرد، و حتى در همين روزها هم وضع چنين است كه اگر طايفه اى شيفته آن مىشود، و طايفه اى ديگر از آن بر مىگردند و اگر جمعى به آن ايمان مىآورند جمعى ديگر مرتد مىشوند و اين نظام هم چنان رو به گستردگى مىرود، تاريخ از اين قبيل نمونه ها زياد دارد.
قرآن كريم هم به اين حقيقت اشاره نموده مىفرمايد:" قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ سُنَنٌ، فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُروا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ" 19، و مىفهماند كه هر سنتى و نظامى كه با تكذيب آيات خدا همراه بوده به عاقبتى پسنديده منتهى نشده است.
پس صرف اينكه سنتى از سنتها با وضع حاضر انسانها انطباق ندارد دليل بر بطلان آن سنت و فساد آن نظام نيست، بلكه آن سنت نيز مانند همه سنتهاى طبيعى كه در عالم جريان دارد، پاىگير شدنش به دنبال فعل و انفعالها و كشمكشها با عوامل مختلفى است كه سد راهش مىشوند.
اسلام هم از ديدگاه يك سنت طبيعى و اجتماعى مانند ساير سنتها است و مستثناى از اين قانون كلى نيست، وضع آن نيز مانند وضع ساير سنتها است كه اگر بخواهد پاىگير شود، عوامل و شرايطى دارد، هم چنان كه پاى گير نشدنش نيز عوامل و شرايطى دارد و اوضاع امروز اسلام (با اينكه در دل بيش از چهار صد ميليون نفر از افراد بشر براى خود جا باز كرده) 20 ضعيفتر از وضعى كه در زمان نوح و ابراهيم و محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) داشت نمىباشد، در روزگار اين بزرگواران، اسلام و دعوتش قائم به شخص واحد بود و دعوتشان در جوى آغاز شد كه فساد همه جا را فرا گرفته و در همه دلها ريشه دوانده بود، و اين ريشه ها حتى يك روز هم نخشكيده و تا به امروز جوانه زده و باقى مانده است.
و رسول خدا (ص) وقتى قيام به دعوت نمود كه به غير از يك مرد و يك زن پيرو نداشت، ولى بتدريج يكى يكى به پيروانش افزوده شد، با اينكه آن روز روزگار عسرت بود، ليكن نصرت خدا ياريشان كرد، و توانستند اجتماعى صالح تشكيل دهند، اجتماعى كه صلاح و تقوا بر افراد آن غلبه داشت و تا آن جناب زنده بود صلاح اجتماعيشان نيز محفوظ بود تا آنكه رسول خدا (ص) از دنيا رفت فتنه ها كار اسلام را بدانجا كه خواست كشانيد.
و همين نمونه اندك از نظام اجتماعى اسلام با اينكه عمرى كوتاه داشت، (و مىتوان گفت از اول تا به آخرش سيزده سال بيشتر طول نكشيد) و با اينكه عرصه حكومتش بسيار تنگ بود (و تنها قسمت غربى و جنوبى شبه جزيره عربستان را شامل مىشد) ديرى نپائيد (يعنى در مدت كمتر از نيم قرن) بر مشارق و مغارب عالم سيطره يافت و تحولى جوهرى و ريشه دار در تاريخ بشريت پديد آورد، تحولى كه آثار شگرفش تا به امروز باقى است و از اين به بعد نيز باقى خواهد ماند.
جامعه شناسان و روانكاوان در تاريخ نظرى نمىتوانند از اين اعتراف خود دارى كنند كه منشا (البته نه منشا دور بلكه منشا خيلى نزديك) تحول عصر حاضر و عامل تمام تاثير آن همانا ظهور سنت اسلام و طلوع خورشيد آن در جهان بود و بيشتر دانشمندان اروپا پيرامون تاثيرى كه تمدن اسلام در تمدن غرب داشت بطور كافى و لازم بحث كرده اند و به آن اعتراف نموده اند مگر عده اى كه يا دچار تعصب بوده اند و يا علل سياسى به اين حق كشى وادارشان ساخته، و گرنه چگونه ممكن است كه دانشمندى خبير و بينا با نظر انصاف به مساله نظر كند- و آن گاه نهضت و حركت تمدن عصر جديد را نهضتى از جانب مسيحيت دانسته و بگويد: قائد و پرچمدار اين جنبش پيشرفته، حضرت مسيح بوده است؟
با اينكه مسيح (علیه السلام) در كلماتش تصريح كرده به اينكه كارى به كار ماديات و به جنبه جسمى بشر ندارد و در كار دولت و سياست مداخله نمىكند و تمام كوشش و همش اصلاح جان بشر است به خلاف اسلام كه بشر را به اجتماع و تالف مىخواند و در تمام شؤون فردى و اجتماعى بشر مداخله مىكند، بدون اينكه شانى از آن شؤون را استثنا كرده باشد و آيا اگر دانشمندى به خود اجازه چنين بى انصافى را بدهد جز اينكه بگوئيم در صدد خاموش كردن نور اسلام است محل ديگرى دارد؟
(هر چند كه خدا نور خود را تمام مىكند، چه دشمنان بخواهند و چه نخواهند) و آيا جز اين است كه به انگيزه بغى و دشمنى مىخواهد با اين حق كشى خود، اثر دين اسلام را از دلها بزدايد و آن را به عنوان يك مليت و نژاد كه جز انشعاب نسلى از نسلهاى ديگر اثرى ندارد معرفى كند؟.
صلاحيت اسلام براى هدايت مجتمع انسانى به سوى سعادت
و كوتاه سخن اينكه: اسلام صلاحيت خود را براى هدايت مردم بسوى سعادتشان و پاكى حياتشان، ثابت كرده و با اين حال چگونه ممكن است كسى آن را يك فرضيه غير قابل انطباق بر زندگى بشر بداند و بپندارد كه چنين فرضيه اى حتى اميد نمىرود روزى زمام امر دنيا را به عهده بگيرد، (با اينكه هدف اسلام چيزى به جز سعادت حقيقى انسان نيست).
و با اينكه در سابق در تفسير آيه:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" 21 گذشت كه بحث عميق در احوال موجودات عالم به اينجا منجر مىشود كه بزودى نوع بشر هم به هدف نهائيش (كه همان ظهور و غلبه كامل اسلام است) خواهد رسيد، يعنى روزى خواهد آمد كه اسلام زمام امور جامعه انسانى را در هر جا كه مجتمعى از انسان باشد بدست خواهد گرفت و گفتيم كه خداى عز و جل هم طبق اين نظريه و رهنمود عقل، وعده اى داده و در كتاب عزيزش فرموده:" فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ، أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرِينَ، يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ" 22.
(و شكر خداى را كه در عصر ما چنين مردمى را آورد و ديديم كه در راه دوستى خدا بر سر شهادت در ميدان جنگ از يكديگر پيشى مىگيرند و كار اينان به جايى رسيده است كه وقتى فرماندهى بخواهد يكى از آنان را به خاطر رعايت نكردن ضوابط، گوشمالى دهد، بدترين گوشمالى اين است كه از فيض شهادت محرومش كند و اجازه رفتن به جبهه مقدم را به او ندهد" مترجم").
و نيز فرموده:" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ، وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضى لَهُمْ، وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً يَعْبُدُونَنِي، لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً" 23.
شعار اسلام "پيروى از حق" و شعار تمدن غربى "پيروى از اكثريت" مىباشد
البته در اين ميان جهت ديگرى نيز هست كه دانشمندان در بحثهاى خود از آن غفلت ورزيده اند كه آن عبارت است از اينكه تنها شعار اجتماع اسلامى، پيروى از حق است (هم در اعتقاد و هم در عمل) ولى جوامع به اصطلاح متمدن حاضر، شعارشان پيروى از خواست اكثريت است. (چه آن خواست حق باشد و چه باطل)، و اختلاف اين دو شعار باعث اختلاف هدف جامعه اى است كه با اين دو شعار تشكيل مىشود و هدف اجتماع اسلامى سعادت حقيقى انسان است، يعنى آنچه كه عقل سليم آن را سعادت مىداند و يا به عبارت ديگر هدفش اين است كه همه ابعاد انسان را تعديل كند و عدالت را در تمامى قواى او رعايت نمايد، يعنى هم مشتهيات و خواسته هاى جسم او را به مقدارى كه از معرفت خدايش باز ندارد به او بدهد و هم جنبه معنويتش را اشباع كند و بلكه خواسته هاى ماديش را وسيله و مقدمه اى براى رسيدنش به معرفة اللَّه قرار دهد و اين بالاترين سعادت، و بزرگترين آرامش است كه تمامى قواى او به سعادت (مخصوصى كه دارند) مىرسند، (هر چند كه امروز خود ما مسلمانان هم نمىتوانيم سعادت مورد نظر اسلام را آن طور كه بايد درك كنيم، براى اينكه تربيت اسلامى، تربيت صد در صد اسلامى نبوده است).
و به همين جهت اسلام قوانين خود را بر اساس مراعات جانب عقل وضع نمود، چون جبلت و فطرت عقل بر پيروى حق است و نيز از هر چيزى كه مايه فساد عقل است به شديدترين وجه جلوگيرى نموده و ضمانت اجراى تمامى احكامش را به عهده اجتماع گذاشت، (چه احكام مربوط به عقايد را و چه احكام مربوط به اخلاق و اعمال را) علاوه بر اينكه حكومت و مقام ولايت اسلامى را نيز مامور كرد تا سياسات و حدود و امثال آن را با كمال مراقبت و تحفظ اجرا كند.
و معلوم است كه چنين نظامى موافق طبع عموم مردم امروز نيست، فرورفتگى بشر در شهوات و هوا و هوسها و آرزوهايى كه در دو طبقه" مرفه" و" فقير" مىبينيم هرگز نمىگذارد بشر چنين نظامى را بپذيرد، بشرى كه بدست خود، آزادى خود را در كام گيرى و خوشگذرانى و سبعيت و درندگى سلب مىكند، چنين نظامى آن گاه موافق طبع عموم مردم مىشود كه در نشر دعوت و گسترش تربيت اسلامى شديدا مجاهدت شود، همانطور كه وقتى مىخواهد به اهداف بلند ديگر برسد، مساله را سرسرى نگرفته و تصميم را قطعى مىكند و تخصص كافى به دست مىآورد و بطور دائم در حفظ آن مىكوشد.
و اما هدف تمدن حاضر عبارت است از كام گيري هاى مادى و پر واضح است كه لازمه دنبال كردن اين هدف اين است كه زندگى بشر مادى و احساسى شود يعنى تنها پيرو چيزى باشد كه طبع او متمايل بدان باشد، چه اينكه عقل آن را موافق با حق بداند و چه نداند و تنها در مواردى از عقل پيروى كند كه مخالف با غرض و هدفش نباشد.
و به همين جهت است كه مىبينيم تمدن عصر حاضر قوانين خود را مطابق هوا و هوس اكثريت افراد وضع و اجرا مىكند و در نتيجه از ميان قوانينى كه مربوط به معارف اعتقادى و اخلاق و اعمال وضع مىكند تنها قوانين مربوط به اعمال، ضامن اجرا دارد و اما آن دو دسته ديگر هيچ ضامن اجرايى ندارد و مردم در مورد اخلاق و عقايدشان آزاد خواهند بود و اگر آن دو دسته قوانين را پيروى نكنند كسى نيست كه مورد مؤاخذهاش قرار دهد، مگر آنكه آزادى در يكى از موارد اخلاق و عقايد، مزاحم قانون باشد كه در اين صورت فقط از آن آزادى جلوگيرى مىشود.
و لازمه اين آزادى اين است كه مردم در چنين جامعه اى به آنچه موافق طبعشان باشد عادت كنند نظير شهوات رذيله و خشمهاى غير مجاز و نتيجه اين اعتياد هم اين است كه كم كم هر يك از خوب و بد جاى خود را به ديگرى بدهد يعنى بسيارى از بديها كه دين خدا آن را زشت مىداند در نظر مردم خوب و بسيارى از خوبيهاى واقعى در نظر آنان زشت شود و مردم در به بازى گرفتن فضائل اخلاقى و معارف عالى عقيدتى آزاد باشند و اگر كسى به ايشان اعتراض كند در پاسخ، آزادى قانونى را به رخ بكشند.
لازمه سخن مذكور اين است كه تحولى در طرز فكر نيز پيدا شود يعنى فكر هم از مجراى عقلى خارج شده و در مجراى احساس و عاطفه بيفتد و در نتيجه بسيارى از كارهايى كه از نظر عقل فسق و فجور است، از نظر ميلها و احساسات، تقوا و جوانمردى و خوش اخلاقى و خوشرويى شمرده شود، نظير بسيارى از روابطى كه بين جوانان اروپا و بين مردان و زنان آنجا بر قرار است كه زنان شوهردار با مردان اجنبى، و دختران باكره با جوانان، و زنان بىشوهر با سگها، و مردان با اولاد خويش و اقوامشان و نيز روابطى كه مردان اروپا با محارم خود يعنى خواهر و مادر دارند و نيز نظير صحنه هايى كه اروپائيان در شبنشينى ها و مجالس رقص برپا مىكنند، و فجايع ديگرى كه زبان هر انسان مؤدب به آداب دينى، از ذكر آن شرم مىدارد.
تسليم اكثر مردم در برابر لذائذ مادى موجب دورى آنها از حق و پذيرش سنتهاى احساسى است
و چه بسا كه خوى و عادات دينى در نظر آنان عجيب و غريب و مضحك بيايد و به عكس آنچه در طريق دينى معمول نيست به نظرشان امرى عادى باشد، همه اينها به خاطر اختلافى است كه در نوع تفكر و ادراك وجود دارد، (نوع تفكر دينى و نوع تفكر مادى).
و در سنتهاى احساسى كه صاحبان تفكر مادى براى خود باب مىكنند، (همان طور كه گفتيم) عقل و نيروى تعقل دخالتى ندارد مگر به مقدارى كه راه زندگى را براى كامروايى و لذت بردن هموار كند، پس در سنتهاى احساسى تنها هدف نهايى كه هيچ چيز ديگرى نمىتواند معارض آن باشد، همان لذت بردن است و بس و تنها چيزى كه مىتواند جلو شهوترانى و لذت بردن را بگيرد، لذت ديگران است. پس در اين گونه نظامها هر چيزى را كه انسان بخواهد قانونى است، هر چند انتحار و دوئل و امثال آن باشد، مگر آنكه خواست يك فرد مزاحم با خواست جامعه باشد، كه در آن صورت ديگر قانونى نيست.
و اگر خواننده محترم به دقت اختلاف نامبرده را مورد نظر قرار بدهد آن وقت كاملا متوجه مىشود كه چرا نظام اجتماعى غربى با مذاق بشر سازگارتر از نظام اجتماعى دينى است، چيزى كه هست اين را هم بايد متوجه باشد كه اين سازگارتر بودن مخصوص نظام اجتماعى غربى نيست و مردم تنها آن را بر سنتهاى دينى ترجيح نمىدهند، بلكه همه سنتهاى غير دينى داير در دنيا همين طور است، و از قديم الايام نيز همين طورى بوده، حتى مردم سنتهاى بدوى و صحرانشينى را هم مانند سنتهاى غربى بر سنتهاى دينى ترجيح مىدادند، براى اينكه دين صحيح همواره به سوى حق دعوت مىكرده و اولين پيشنهادش به بشر اين بوده كه در برابر حق خاضع باشند، و بدويها از قديمترين اعصار در برابر بت و لذائذ مادى خضوع داشتند.
و اگر خواننده، حق اين تامل و دقت را ادا كند آن وقت خواهد ديد كه تمدن عصر حاضر نيز معجونى است مركب از سنتهاى بتپرستى قديم، با اين تفاوت كه بتپرست قديم جنبه فردى داشت و در عصر حاضر به شكل اجتماعى در آمده و از مرحله سادگى به مرحله پيچيدگى فنى در آمده است.
و اينكه گفتيم اساس نظام دين اسلام پيروى از حق است نه موافقت طبع، روشنترين و واضحترين بيان بيانات قرآن كريم است كه اينك چند آيه از آن بيانات از نظر خواننده مىگذرد:
" هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ" 24:" وَ اللَّهُ يَقْضِي بِالْحَقِّ" 25 و در باره مؤمنين فرموده:" وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ" 26:" لَقَدْ جِئْناكُمْ بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَكُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ" 27، در اين آيه ملاحظه مىفرمائيد اين اعتراف كه" حق موافق ميل بيشتر مردم نيست"،
و در جاى ديگر مساله پيروى از خواست اكثريت را رد نموده و فرمود: پيروى از خواست اكثريت، سر از فساد در مىآورد، و آن اين آيه است كه:" بَلْ جاءَهُمْ بِالْحَقِّ وَ أَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ، وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ، وَ مَنْ فِيهِنَّ بَلْ أَتَيْناهُمْ بِذِكْرِهِمْ فَهُمْ عَنْ ذِكْرِهِمْ مُعْرِضُونَ" 28 و جريان حوادث هم مضمون اين آيه را تصديق كرد و ديديم كه چگونه فساد ماديگرى روز بروز بيشتر و روى هم انباشته تر شد و در جاى ديگر فرموده:" فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ فَأَنَّى تُصْرَفُونَ" 29.
و آيات قرآنى در اين معنا و قريب به اين معنا بسيار زياد است و اگر بخواهى به بيش از آنچه ما آورديم آشنا شويد مىتوانيد سوره يونس را مطالعه كنيد كه بيش از بيست و چند بار كلمه" حق" در آن تكرار شده است.
پيروى از اكثريت در نظام طبيعت باعث بطلان حكم عقل به وجوب پيروى از حق نمى شود
و اما اينكه براى اعتبار بخشيدن به خواست اكثريت گفتند:" پيروى اكثر در عالم طبيعت هم جارى است"، درست است، و نمىتوان ترديد كرد كه طبيعت در آثارش تابع اكثر است و ليكن اين باعث نمىشود كه حكم عقل (وجوب پيروى از حق) باطل شود و يا با آن معارضه كند، چون طبيعت خودش يكى از مصاديق حق است، آن گاه چگونه ممكن است حق خودش را باطل كند و يا به معارضه با آن برخيزد.
توضيح اين مطلب نياز به بيان چند مطلب دارد:
اول اينكه: موجودات و حوادث خارجى، كه ريشه و پايه اصول عقايد انسان در دو مرحله" علم" و" عمل" هستند، در پديد آمدن و اقسام تحولاتش تابع نظام عليت و معلوليت است كه نظامى است دائمى و ثابت، و نظامى است كه به شهادت تمامى دانشمندان و متخصصين در هر رشته از رشتههاى علوم، و نيز به شهادت قرآن كريم به بيانى كه در بحث" اعجاز قرآن" در جلد اول عربى اين كتاب گذشت استثنا نمىپذيرد.
پس جريان آنچه در عالم خارج جارى است، از دوام و ثبات تخلف ندارد، حتى مساله اكثريت هم كه در عالم طبيعت است در اكثريتش طبق قاعده است، و دائمى و ثابت مىباشد، مثلا اگر آتش در اكثر موارد گرمى و حرارت مىبخشد، و نود در صد اين اثر را از خود بروز مىدهد همين نود درصدش دائمى و ثابت است، و همچنين هر چيزى كه داراى اثر است و اين خود مصداقى از كلى حق است.
دوم اينكه: انسان به حسب فطرت تابع هر چيزى است كه به نحوى آن را داراى واقعيت و خارجيت مىداند، پس خود انسان هم كه به حسب فطرت تابع حق است، خودش نيز مصداقى از حق است و حتى آن كسى هم كه وجود علم قطعى را منكر است و مىگويد هيچ علم قطعىاى در عالم نداريم. (هر چند كه همين گفتارش گفته او را رد مىكند چرا كه اگر اين جمله- كه هيچ علم قطعىاى در عالم وجود ندارد- قطعى نباشد پس مردود و غير قابل اعتماد است، چون قطعى نيست، و اگر قطعى باشد پس صاحب اين گفتار يك علم قطعى را پذيرفته است." مترجم") وقتى از شخصى قاطع، سخنى قاطع مىشنود با خضوع هر چه بيشتر آن را مىپذيرد.
سوم اينكه: حق- همانطور كه توجه فرموديد- امرى است كه خارجيت و واقعيت داشته باشد، امرى است كه انسان در مرحله اعتقاد خاضعش شود و در مرحله عمل از آن پيروى كند و اما نظر انسان و ادراكش وسيله و عينكى است براى ديدن واقعيتهاى خارجى و نسبت به واقعيتها، نظير نسبتى است كه آينه با مرئى و صورت منعكس در آن دارد.
حال كه اين چند نكته روشن گرديد، معلوم شد كه حق بودن، صفت موجود خارج است، وقتى چيزى را مىگوئيم حق است كه در طبيعت وقوعش در خارج اكثرى و يا دائمى باشد، كه بازگشت اكثريتش هم به بيانى كه گذشت به همان دوام و ثبات است، پس حق بودن هر چيزى بدين اعتبار است، نه به اعتبار اينكه من به آن علم دارم و يا دركش مىكنم، به عبارتى ديگر، حق بودن، صفت آن امرى است كه معلوم به علم ما است، نه صفت علم ما، پس اگر رأى و علم اكثريت افراد و اعتقادشان به فلان امر تعلق بگيرد، نمىتوان گفت اين رأى حق است و حق دائمى است بايد ديد اين رأى اكثريت مطابق با واقعيت خارجى است يا مخالف آن، بسا مىشود كه مطابق با واقع است و در نتيجه حق است، و بسا مىشود كه به خاطر مخالفتش با واقعيت خارج، مصداق باطل مىشود و وقتى باطل شد ديگر جا ندارد كه انسان در برابر آن خاضع شود و يا اگر خيال مىكرده واقعيت دارد و در برابرش خاضع مىشده بعد از آن هم كه فهميد باطل است باز دست از خضوع قبليش بر ندارد.
مثلا وقتى شما خواننده عزيز يقين به امرى پيدا كنيد، بعدا تمام مردم در آن عقيده با تو مخالفت كنند، تو به خاطر مخالفت همه مردم دست از خضوع خود در برابر آن تشخيص كه داشتى بر نمىدارى و طبيعتا خاضع تشخيص مردم نمىشوى، و به فرضى هم كه به ظاهر پيروى از آنان كنى، اين پيرويت از رو در بايستى و يا ترس و يا عاملى ديگر است، نه اينكه تشخيص آنان را حق و واجب الاتباع بدانى و بهترين بيان در اينكه صرف اكثريت دليل بر حقيت وجوب اتباع نيست، بيان خداى تعالى است كه مىفرمايد:" بَلْ جاءَهُمْ بِالْحَقِّ وَ أَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ" 30، و اگر آنچه اكثريت مىفهمد حق بود، ديگر ممكن نبود كه اكثريت نسبت به حق كراهت داشته باشند و به معارضه با آن برخيزند.
و با اين بيان فساد آن گفتار روشن گرديد كه گفتند بناى نظام اجتماع بر خواست اكثريت طبق سنت طبيعت است، براى اينكه خواست و رأى جايش ذهن است و سنت تاثير اكثر جايش خارج است كه علم و اراده و رأى به آن تعلق مىگيرد و انسانها هم كه گفتيد در اراده و حركاتشان تابع اكثريت در طبيعتند تابع آن اكثرند كه در خارج واقع مىشود، نه تابع آنچه كه اكثر به آن معتقدند و خلاصه كلام اينكه هر انسانى اعمال و افعال خود را طورى انجام مىدهد كه اكثرا صالح و صحيح از آب در آيد، نه اينكه اكثر مردم آن را صحيح بدانند، قرآن كريم هم زير بناى احكام خود را همين مبنى قرار داده و در اين باره فرموده:" ما يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ، وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَ لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" 31.
و نيز فرموده:" كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ" 32.
و آياتى ديگر كه در آن ملاك حكم ذكر شده، با اينكه مى دانيم آن ملاك صد در صد واقع نمى شود بلكه وقوعش غالبى و اكثرى است.
و اما اينكه گفتند:" تمدن غرب براى غربيها، هم سعادت مجتمع را آورد، و هم سعادت افراد را، به اين معنا كه تك تك افراد را از رذائلى كه خوشايند مجتمع نيست مهذب و پاك كرد"، گفتارى است نادرست و در آن مغالطه و خلط شده است، به اين معنا كه گمان كردهاند پيشرفت يك جامعه در علم و صنعت و ترقىاش در استفاده از منابع طبيعى عالم و همچنين تفوق و برترىطلبىاش بر ساير جوامع، سعادت آن جامعه است، (هر چند كه منابع طبيعى نامبرده، حق ملل ضعيف باشد، و ملت مترقى آن را از ضعيف غصب كرده باشند، و براى غصب كردنش سلب آزادى و استقلال از او نموده باشند" مترجم").
اگر خواننده محترم توجه فرموده باشد، مكرر گفتيم كه: اسلام چنين پيشرفتى را سعادت نمىداند (چون اين پيشرفت مايه فلاكت و مظلوميت و بدبختى ساير جوامع است، و حتى براى خود ملت پيشرفته هم سعادت نيست" مترجم").
بحث عقلى و برهانى نيز نظريه اسلام را در اين زمينه تاييد مىكند، براى اينكه سعادت آدمى تنها به بهتر و بيشتر خوردن و ساير لذائذ مادى نيست، بلكه امرى است مؤلف از سعادت روح و سعادت جسم و يا به عبارت ديگر سعادتش در آن است كه از يك سو از نعمتهاى مادى برخوردار شود و از سوى ديگر جانش با فضائل اخلاقى و معارف حقه الهيه آراسته گردد، در اين صورت است كه سعادت دنيا و آخرتش ضمانت مىشود و اما فرو رفتن در لذائذ مادى، و بكلى رها كردن سعادت روح، چيزى جز بدبختى نمىتواند باشد.
و اما اينكه اين غربزدگان (كه متاسفانه بيشتر فضلاى ما همينها هستند) با شيفتگى هر چه تمامتر سخن از صدق و صفا و امانت و خوش اخلاقى و خوبيهاى ديگر غربيها و ملل راقيه داشتند، در اين سخن نيز حقيقت امر بر ايشان مشتبه شده است (و به خاطر دورى از معارف دين و ناآشنايى به ديدگاه اسلام، فردنگر و شخصپرست شدند) توضيح اينكه اينان خود را يك انسان مستقل و غير وابسته به موجودات ديگر مىپندارند و هرگز نمىتوانند بپذيرند كه آن چنان وابسته و مرتبط به ديگرانند كه به هيچ وجه از خود استقلالى ندارند، (با اينكه مطلب همين طور است و هيچ انسانى مستقل از غير خود نيست) ولى به خاطر داشتن چنين تفكرى در باره زندگى خود غير از جلب منافع به سوى شخص خود و دفع ضرر از شخص خود به هيچ چيز ديگر نمى انديشند و وقتى وضع خود را با وضع يك فرنگى مقايسه مىكنند، كه او تا چه اندازه مراقب حق ديگران و خواهان آسايش ديگران است، خود را و ملت خود را عقب مانده، و آن فرنگى و همه فرنگى ها را مترقى مىبيند، و معلوم است كه از اينگونه افراد قضاوتى غير اين، انتظار نمىرود.
و اما كسى كه اجتماعى فكر مىكند و همواره شخص خود را نصب العين خود نمىبيند، بلكه خود را جزء لا ينفك و وابسته به اجتماع مىنگرد و منافع خود را جزئى از منافع اجتماع و خير اجتماع را خير خودش و شر اجتماع را شر خودش و همه حالات و اوصاف اجتماع را حال و وصف خودش مىبيند، چنين انسانى تفكرى ديگر دارد، قضاوتش نيز غير قضاوت غربزدگان ما است، او در ارتباط با غير خود هرگز به افراد جامعه خود نمىپردازد، و اهميتى بدان نداده، بلكه تنها به كسانى مىپردازد كه از مجتمع خود خارجند.
خواننده محترم مىتواند با دقت در مثالى كه مىآوريم مطلب را روشنتر درك كند: تن انسان مجموعه اى است مركب از اعضا و قوايى چند كه همه به نوعى دست به دست هم داده و وحدتى حقيقى تشكيل داده اند كه ما آن را انسانيت مىناميم، و اين وحدت حقيقى باعث مىشود كه تك تك آن اعضا و آن قوا در تحت استقلال مجموع، استقلال خود را از دست داده و در مجموع مستهلك شوند، چشم و گوش و دست و پا و ... هر يك عمل خود را انجام بدهد و از عملكرد خود لذت ببرد، اما نه بطور استقلال، بلكه لذت بردنش در ضمن لذت بردن انسان باشد.
در اين مثال هر يك از اعضا و قواى نام برده، تمام همشان اين است كه از ميان موجودات خارج، به آن موجودى بپردازند كه كل انسان يعنى انسان واحد مىخواهد به آن بپردازد. مثلا دست به كسى احسان مىكند و به او صدقه مىدهد كه انسان خواسته است به او احسان شود و به كسى سيلى مىزند كه انسان خواسته است او را آزار و اذيت كند، و اما رفتار اين اعضا و اين قوا با يكديگر در عين اينكه همه در تحت فرمان يك انسانند، كمتر ممكن است رفتارى ظالمانه باشد، مثلا دست يك انسان چشم همان انسان را در آورد، و يا به صورت او سيلى بزند و ...
اين وضع اجزاى يك انسان است كه مىبينم دست به دست هم داده و در اجتماع سير مىكنند و همه به يك سو در حركتند، افراد يك جامعه نيز همين حال را دارند، يعنى اگر تفكرشان تفكر اجتماعى باشد، خير و شر، فساد و صلاح، تقوا و فجور، نيكى كردن و بدى كردن و ... يك يك آنها در خير و شر مجتمعشان تاثير مىگذارد، يعنى اگر جامعه صالح شد آنان نيز صالح گشته و اگر فاسد شد، فاسد مىگردند، اگر جامعه با تقوا شد آنان نيز با تقوا مىشوند و اگر فاجر شد فاجر مىگردند و ... براى اينكه وقتى افراد، اجتماعى فكر كردند، جامعه داراى شخصيتى واحد مىگردد.
قرآن كريم هم در داوري هايش نسبت به امتها و اقوامى كه تعصب مذهبى و يا قومى وادارشان كرد به اينكه اجتماعى فكر كنند، همين شيوه را طى كرده، وقتى روى سخن با اين گونه اقوام مثلا با يهود يا عرب و يا امتهايى نظير آن دو دارد، حاضرين را به جرم نياكان و گذشتگانشان مؤاخذه مىكند و مورد عتاب و توبيخ قرار مىدهد، با اينكه جرم را حاضرين مرتكب نشده اند، و آنها كه مرتكب شده اند قرنها قبل مرده و منقرض گشته اند و اينگونه داورى، در بين اقوامى كه اجتماعى تفكر مىكنند، داورى صحيحى است و در قرآن كريم از اين قبيل داوريها بسيار است و در آياتى بسيار زياد ديده مىشود كه در اينجا احتياجى به نقل آنها نيست.
بله مقتضاى رعايت انصاف اين است كه از ميان فلان قوم كه مورد عتاب واقع شدهاند، افرادى كه صالح بودهاند استثنا شوند و حق افراد صالح پايمال نگردد، زيرا اگر چه اينگونه افراد در ميان آن گونه اجتماعات زندگى كردهاند، و ليكن دلهايشان با آنان نبوده و افكارشان به رنگ افكار فاسد آنان در نيامده و خلاصه فساد و بيمارى جامعه در آنان سرايت نكرده بود و اينگونه افراد انگشت شمار در آن گونه جوامع مثل عضو زايدى بوده اند كه در هيكل آن جامعه روئيده باشند، و قرآن كريم همين انصاف را نيز رعايت كرده، در آياتى كه اقوامى را مورد عتاب و سرزنش قرار مىدهد افراد صالح و ابرار را استثنا مىكند.
و از آنچه گفته شد روشن گرديد كه در داورى نسبت به جوامع متمدن، معيار صلاح و فساد را نبايد افراد آن جامعه قرار داد و نبايد افراد آن جامعه را با افراد جامعه هاى ديگر سنجيد، اگر ديديم كه مثلا مردم فلان كشور غربى در بين خود چنين و چنانند، رفتارى مؤدبانه دارند، به يكديگر دروغ نمىگويند، و مردم فلان كشور شرقى و اسلامى اينطور نيستند، نمىتوانيم بگوئيم پس بطور كلى جوامع غربى از شرقي ها بهترند، بلكه بايد شخصيت اجتماعى آنان را و رفتارشان با ساير جوامع را معيار قرار داد، بايد ديد فلان جامعه غربى كه خود را متمدن قلمداد كردهاند، رفتارشان با فلان جامعه ضعيف چگونه است، و خلاصه بايد شخصيت اجتماعى او را با ساير شخصيتهاى اجتماعى عالم سنجيد.
تمدن يا توحش غربى!
آرى در حكم به اينكه فلان جامعه صالح است يا طالح، ظالم است يا عادل، سعادتمند است يا شقى، و ... بايد اين روش را پيش گرفت كه متاسفانه فضلاى غرب زده ما همانطور كه گفتيم از اين معنا غفلت ورزيده اند، و در نتيجه دچار خلط و اشتباه شده اند، (و چون ديده اند كه فلان شخص انگليسى در لندن پولى كه در زمين افتاده بود بر نداشت و يا فلان عمل صحيح را انجام داد و مردم فلان كشور شرقى اينطور نيستند، آن چنان شيفته غربى و منزجر از شرقى شدند كه به طور يك كاسه حكم كردند به اينكه تمدن غرب چنين و چنان است و در مقابل شرقى ها اينطور نيستند، و پا را از اين هم فراتر نهاده و گفتند اسلام در اين عصر نمىتواند انسانها را به صلاح لايقشان هدايت كند).
در حالى كه اگر جامعه غرب را يك شخصيت مىگرفتند، آن وقت رفتار آن شخصيت را با ساير شخصيتهاى ديگر جهان مىسنجيدند، معلوم مىشد كه از تمدن غربىها به شگفت درمىآيند و يا از توحش آنان! و به جان خودم سوگند كه اگر تاريخ زندگى اجتماعى غربيها را از روزى كه نهضت اخير آنان آغاز شد، مورد مطالعه دقيق قرار مىدادند و رفتارى را كه با ساير امتهاى ضعيف و بينوا كردند مورد بررسى قرار مىدادند.
بدون كمترين درنگى، حكم به توحش آنان مىكردند و مىفهميدند كه تمام ادعاهايى كه مىكنند و خود را مردمى بشر دوست و خير خواه و فداكار بشر معرفى نموده و وانمود مىكنند كه در راه خدمت به بشريت از جان و مال خود مايه مىگذارند، تا به بشر حريت داده، ستمديدگان را از ظلم و بردگان را از بردگى و اسيرى نجات بخشند، همهاش دروغ و نيرنگ است و جز به بند كشيدن ملل ضعيف هدفى ندارند، و تمام همشان اين است كه از هر راه كه بتوانند بر آنها حكومت كنند، يك روز از راه قشون كشى و مداخله نظامى، روز ديگر از راه استعمار، روزى با ادعاى مالكيت نسبت به سرزمين آنان، روزى با دعوى قيمومت، روزى به عنوان حفظ منافع مشترك، روزى به عنوان كمك در حفظ استقلال آنان، روزى تحت عنوان حفظ صلح و جلوگيرى از تجاوزات ديگران، روزى به عنوان دفاع از حقوق طبقات محروم و بيچاره، روزى ... و روزى ...
هيچ انسانى كه سلامت فطرتش را از دست نداده، هرگز به خود اجازه نمىدهد كه چنين جوامعى را صالح بخواند و يا آن را سعادتمند بپندارد، هر چند كه دين نداشته باشد و به حكم وحى و نبوت و بدانچه از نظر دين سعادت شمرده شده، آشنا نباشند.
چگونه ممكن است طبيعت انسانيت (كه همه افرادش، اعم از اروپايى و آفريقائيش يا آسيايى و امريكائيش و ... به طور مساوى مجهز بقوا و اعضايى يكسان مىباشند) رضايت دهد كه يك طايفه بنام متمدن و تافته جدا بافته، بر سر ديگران بتازند، و ما يملك آنان را تاراج نموده، خونشان را مباح و عرض و مالشان را به يغما ببرند، و راه به بازى گرفتن همه شؤون وجود و حيات آنان را براى اين طايفه هموار سازند، تا جايى كه حتى درك و شعور و فرهنگ آنان را دست بيندازند، و بلائى بر سر آنان بياورند كه حتى انسانهاى قرون اوليه نيز آن را نچشيده بودند.
سند ما در همه اين مطالب، تاريخ زندگى اين امتها و مقايسه آن با جناياتى است كه ملتهاى ضعيف امروز از دست اين به اصطلاح متمدنها مىبينند، و از همه جناياتشان شرم آورتر اين جنايات است كه با منطق زورگويى و افسار گسيختگى، جنايات خود را اصلاح ناميده، به عنوان" سعادت"! بخورد ملل ضعيف مىدهند.
اجتماع اسلامى به چه چيز تكون يافته و زندگى مىكند؟
شكى نيست در اينكه تشكيل اجتماع (هر نوع كه باشد) مولود هدف و غرضى واحد است كه مشترك بين همه افراد آن اجتماع مىباشد و اين هدف مشترك در حقيقت به منزله روح واحدى است كه در تمام جوانب و اطراف اجتماع دميده شده و نوعى اتحاد به آنها داده است.
البته اين هدف مشترك در غالب و بلكه در نوع اجتماعاتى كه تشكيل مىشود، يك هدف مادى و مربوط به زندگى دنيايى انسانها است. البته زندگى مشترك آنان، نه زندگى فرديشان.
و جامع همه آن هدفها اين است كه اجتماع از مزاياى بيشترى برخوردار گشته و به زندگى مادى بهترى برسد.
و فرق بين بهرهمندى اجتماعى با بهرهمندى انفرادى از نظر خاصيت اين است كه انسان اگر مىتوانست- مانند بيشتر جانداران- بطور انفرادى زندگى كند، قهرا در همه لذائذ و در برخوردارى از همه بهرههاى زندگيش مطلق العنان و آزاد بود، و هيچ مخالف و معارضى راه را بر او نمىبست، و هيچ رقيبى مزاحمش نمىشد، بله تنها چيزى كه آزادى او را محدود مىكرد، نارسايى قوا و جهازات بدن خود او بود. چون آدمى نمىتواند هر نوع هوايى را استنشاق كند، ساختمان ريه او هوايى مخصوص مىخواهد، و همچنين او نمىتواند بيرون از اندازه و گنجايش دستگاه گوارشش غذا بخورد. زيرا اين دستگاه براى هضم كردن غذا قدرتى محدود دارد. و همچنين ساير قوا و جهازات او، يكديگر را محدود مىكنند. اين وضع انسان است نسبت به خودش.
و اما نسبت به انسانهاى ديگر، آنجا كه ما زندگى او را فردى فرض كنيم، نه او كارى به كار انسانهاى ديگر دارد و نه انسانهاى ديگر در بهرهوريهاى او مزاحم اويند، و ميدان عمل را عليه او محدود و تنگ مىكنند. چون بنا بر اين فرض، هيچ علتى تصور نمىشود كه باعث تضييق ميدان عمل او و محدود كردن فعلى از افعال او و عملى از اعمال او گردد.
و اين بخلاف انسانى است كه در محدود اجتماع زندگى مىكند، كه ديگر عرصه زندگى او آن گستردگىاى كه در فرض بالا بود را ندارد. و او در ظرف اجتماع نمىتواند در اراده كردن و در اعمال خود مطلق العنان باشد، زيرا آزادى او مزاحم آزادى ديگران است. و معلوم است كه وقتى پاى مزاحمت و معارضه به ميان آيد، زندگى خود او و زندگى همه افراد اجتماع تباه مىشود و ما اين معنا را در مباحث نبوت كه قبلا گذشت با كاملترين وجه شرح داديم. تنها علتى كه باعث شد بشر از روز نخست تن به حكومت قانون داده و خود را محكوم به حكم قانون جارى در مجتمع بداند، همانا مساله تزاحم و خطر تباهى نوع بشر بوده است.
چيزى كه هست در جامعه هاى وحشى اينطور نبوده كه عقلا نشسته باشند و با فكر و انديشه به نيازمندى خود به قانون پى برده باشند و سپس براى خود قوانينى جعل كرده باشند، بلكه آداب و رسومى كه داشتند باعث مىشده درگيريها و مشاجراتى در آنان پيدا شود و قهرا همه ناگزير مىشدند كه امورى را رعايت كنند تا بدينوسيله جامعه خويش را از خطر انقراض حفظ كنند و چون پيدايش آن امور همانطور كه گفتيم بر اساس فكر و انديشه نبوده، اساسى مستحكم نداشته و در نتيجه همواره دستخوش نقض و ابطال بوده است.
چند روزى مردم آن امور را رعايت مىكردند، بعد مىديدند رعايت آن دردى از آنان دوا نكرد، ناگزير آن را رها نموده امور ديگرى را جايگزين آن مىساختند.
اما در جامعه هاى متمدن، اگر قوانينى تدوين مىشده، بر اساسى استوار، جعل مىشده البته هر قدر آن مجتمع از تمدن بيشترى برخوردار بودند، قوانين آن نيز محكمتر بوده و با آن قوانين بهتر مىتوانستند تضادهايى كه در اراده و اعمال افراد پديد مىآيد، تعديل و بر طرف سازند و براى خواست تك تك افراد چارچوبى و قيودى مقرر بسازند، اين مجتمعات بعد از تقنين قانون قدرت و نيروى اجتماع را در يك نقطه- بنام مثلا دربار- تمركز داده، آن مقام را ضامن اجراى قانون قرار مىدادند، تا بر طبق آنچه كه قانون مىگويد، حكومت كند.
از آنچه گذشت معلوم شد كه:
اولا: قانون حقيقى در تمدن عصر حاضر عبارت است از نظامى كه بتواند خواست و عمل افراد جامعه را تعديل كند، و مزاحمتها را از ميان آنان بر طرف سازد، و طورى مرزبندى كند كه اراده و عمل كسى مانع از اراده و عمل ديگرى نگردد.
ثانيا: افراد جامعه كه اين قانون در بينشان حكومت مىكند در ما وراى قانون آزاد باشند، چون مقتضاى اينكه بشر مجهز به شعور و اراده است اين است كه بعد از تعديل آزاد باشد.
و به همين جهت است كه قوانين عصر حاضر متعرض معارف الهيه و مسائل اخلاقى نمىشود، (و بشر را در انتخاب هر عقيده و داشتن هر خلقى آزاد مىگذارد) و اين دو امر بسيار مهم به شكلى تصور مىشود كه قانون به آن شكل تصورش كند، ولى بتدريج و به حكم اينكه جامعه تابع قانون است عقايد و اخلاقش نيز با قانون سازش نموده، خود را با آن وفق مىدهد و دير يا زود صفاى معنوى خود را از دست داده و به صورت مراسمى ظاهرى و تشريفاتى خشك در مىآيد و باز به همين سبب است كه مىبينيم چگونه سياستها و سياستبازان با دين مردم بازى مىكنند، يك روز تيشه به ريشه آن مىزنند و روز ديگر روى خوش نشان م دهند، و در ترويج آن مىكوشند، و روز ديگر كارى به كار آن نداشته به حال خود واگذارش مىكنند.
ثالثا: معلوم شد كه اين طريقه خالى از نقص نيست، براى اينكه هر چند ضمانت اجراى قانون به قدرت مركزى (كه يا فردى و يا افرادى است) واگذار شده، ليكن در حقيقت و سرانجام ضمانت اجرا ندارد، به اين معنا كه آن قدرت مركزى اگر خودش از حق منحرف شد، و مرز قانون را شكست و سلطنت جامعه را مبدل به سلطنت شخص خود كرد و در نتيجه اراده و دلخواه او جاى قانون را گرفت هيچ قدرتى نيست كه او را به مرز خود برگرداند و دوباره قانون را حاكم سازد و بر اين معنا شواهد بسيارى در زمان خود ما (كه به اصطلاح عصر تمدن و دانش است) وجود دارد، تا چه رسد به شواهدى كه تاريخ از قرون گذشته ضبط كرده كه مردم نه به اين پايه از" دانش" رسيده بودند و نه به اين درجه از" تمدن".
علاوه بر اين نقص، نقص ديگرى نيز وجود دارد و آن نهانى بودن موارد نقض قانون است، چون قوه مجريه تنها مىتواند حفظ قانون را در ظاهر حال جامعه تعهد و ضمانت كند، و در مواردى كه احيانا قانون شكنى ها پنهانى صورت مىگيرد از حيطه قدرت و مسئوليت مجرى، خارج است اينك به اول گفتار بر مىگرديم.
هدف و وجه مشترك قانونگذارى در دنياى امروز بهره بردارى از مزاياى حيات مادى است
و كوتاه سخن اينكه: هدف و جهت جامعى كه (و يا نقطه ضعفى كه) در همه قوانين جاريه در دنياى امروز هست، بهرهبردارى و بهرهمندى از مزاياى حيات مادى و دنيايى است و اين هدف است كه در همه قوانين، منتها درجه سعادت آدمى در نظر گرفته شده، در حالى كه اسلام آن را قبول ندارد، زيرا از نظر اسلام سعادت، در برخوردارى از لذائذ مادى خلاصه نمىشود، بلكه مدار آن وسيعتر است، يك ناحيهاش همين برخوردارى از زندگى دنيا است و ناحيه ديگرش برخوردارى از سعادت اخروى است، كه از نظر اسلام، زندگى واقعى هم همان زندگى آخرت است و اسلام سعادت زندگى واقعى يعنى زندگى اخروى بشر را جز با مكارم اخلاق و طهارت نفس از همه رذائل، تامين شدنى نمىداند و باز به حد كمال و تمام رسيدن اين مكارم را وقتى ممكن مىداند كه بشر داراى زندگى اجتماعى صالح باشد، و داراى حياتى باشد كه بر بندگى خداى سبحان و خضوع در برابر مقضيات ربوبيت خداى تعالى و بر معامله بشر بر اساس عدالت اجتماعى، متكى باشد.
اسلام بر اساس اين نظريه، براى تامين سعادت دنيا و آخرت بشر اصلاحات خود را از دعوت به" توحيد" شروع كرد، تا تمامى افراد بشر يك خدا را بپرستند، و آن گاه قوانين خود را بر همين اساس تشريع نمود و تنها به تعديل خواستها و اعمال اكتفاء نكرد، بلكه آن را با قوانينى عبادى تكميل نمود و نيز معارفى حقه و اخلاق فاضله را بر آن اضافه كرد.
آن گاه ضمانت اجرا را در درجه اول به عهده حكومت اسلامى و در درجه دوم به عهده جامعه نهاد، تا تمامى افراد جامعه با تربيت صالحه علمى و عملى و با داشتن حق امر به معروف و نهى از منكر در كار حكومت نظارت كنند.
و از مهمترين مزايا كه در اين دين به چشم مىخورد ارتباط تمامى اجزاى اجتماع به يكديگر است، ارتباطى كه باعث وحدت كامل بين آنان مىشود، به اين معنا كه روح توحيد در فضائل اخلاقى كه اين آئين بدان دعوت مىكند سارى و روح اخلاق نامبرده در اعمالى كه مردم را بدان تكليف فرموده جارى است، در نتيجه تمامى اجزاى دين اسلام بعد از تحليل به توحيد بر مىگردد و توحيدش بعد از تجزيه به صورت آن اخلاق و آن اعمال جلوه مىكند، همان روح توحيد اگر در قوس نزول قرار گيرد آن اخلاق و اعمال مىشود و اخلاق و اعمال نامبرده در قوس صعود همان روح توحيد مىشود، هم چنان كه قرآن كريم فرمود:" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ" 33.
ممكن است كسى بگويد: عين همان اشكالى كه به قوانين مدنيه وارد گرديد به قوانين اسلامى نيز وارد است، يعنى همانطور كه قوه مجريه در آن قوانين نمىتواند آن قوانين را حتى در خلوتها اجرا كند، چون اطلاعى از عصيانهاى پنهانى ندارد، قوه مجريه در اسلام نيز همين نارسايى را دارد، دليل روشنش اين ضعفى است كه به چشم خود در قوانين دينى مشاهده مىكنيم و مىبينيم كه چگونه سيطره خود بر جامعه اسلامى را از دست داده و اين نيست مگر به خاطر همين كه كسى را ندارد كه نواميس و قوانينش را حتى براى يك روز بر بشر تحميل كند.
عدم ضمانت اجراء قوانين موضوعه در تمدن حاضر و ضمانت اجراء قوانين اسلام
در پاسخ مىگوئيم حقيقت قوانين عمومى چه الهى و چه بشريش، چيزى جز صورتهايى ذهنى در اذهان مردم نيست، يعنى تنها معلوماتى است كه جايش ذهن و دل مردم است، بله وقتى اراده انسان به آن تعلق بگيرد مورد عمل واقع مىشود، يعنى اعمالى بر طبق آنها انجام مىدهند و قهرا اگر اراده و خواست مردم به آن تعلق نگيرد و نخواهند به آن قوانين عمل كنند چيزى در خارج به عنوان مصداق و منطبق عليه آنها يافت نمىشود.
پس مهم اين است كه كارى كنيم تا خواست مردم به وقوع آن قوانين، تعلق بگيرد و تا قانون قانون بشود و قوانين تدوين شده در تمدن حاضر بيش از اين هم و اراده ندارد كه افعال مردم بر طبق خواست اكثريت انجام يابد، به همين اندازه است و بس، و اما چه كنيم كه خواستها اينطور شود، چارهاى برايش نينديشيده اند، هر زمانى كه ارادهها زنده و فعال و عاقلانه بوده، قانون به طفيل آن جارى مىشده است، و هر زمان كه در اثر انحطاط جامعه و ناتوانى بنيه مجتمع مىمرده و يا اگر هم زنده بوده به خاطر فرورفتگى جامعه در شهوات و گسترش يافتن دامنه عياشى ها شعور و درك خود را از دست مىداده و يا اگر، هم زنده بوده و هم داراى شعور، از ناحيه حكومت استبداديش جرأت حرف زدن نداشته و اراده آن حاكم مستبد، اراده اكثريت را سركوب كرده و قانون به بوته فراموشى سپرده مىشد.
بايد گفت كه در وضع عادى هم قانون تنها در ظاهر جامعه حكومت دارد و مىتواند از پارهاى خلافكاريها و تجاوزات جلوگيرى كند، اما در جناياتى كه سرى انجام مىشود، قانون راهى براى جلوگيرى از آن ندارد و نمىتواند دامنه حكومت خود را تا پستوها و صندوق خانهها و نقاطى كه از منطقه نفوذش بيرون است گسترش دهد و در همه اين موارد امت به آرزوى خود كه همان جريان قانون و صيانت جامعه از فساد و از متلاشى شدن است نمىرسد، و انشعابهايى كه بعد از جنگ جهانى اول و دوم در سرزمين اروپا واقع شد خود از بهترين مثالها در اين باب است.
و اين خطر يعنى شكسته شدن قوانين و فساد جامعه و متلاشى شدن آن، جوامع را دستخوش خود نكرد، مگر به خاطر اينكه جوامع توجه و اهتمامى نورزيد در اينكه تنها علت صيانت خواستهاى امت را پيدا كند، و تنها علت حفظ اراده ها و در نتيجه تنها ضامن اجراى قانون همانا اخلاق عاليه انسانى است، چون اراده در بقايش و استدامه حياتش تنها مىتواند از اخلاق مناسب با خود استمداد كند، و اين معنا در علم النفس كاملا روشن شده است (كسى كه داراى خلق شجاعت است، ارادهاش قوىتر از اراده كسى است كه خلق را ندارد و آنكه داراى تواضع است اراده اش در مهر ورزيدن قوىتر از اراده كسى است كه مبتلا به تكبر است، در عكس قضيه نيز چنين است آنكه ترسوتر و يا متكبرتر است ارادهاش در قبول ظلم و در ستمگرى قوىتر از اراده كسى است كه شجاع و متواضع است" مترجم").
پس اگر سنتى و قانونى كه در جامعه جريان دارد متكى بر اساسى قويم از اخلاق عاليه باشد، بر درختى مىماند كه ريشه ها در زمين و شاخه ها در آسمان دارد و به عكس اگر چنين نباشد به بوته خارى مىماند كه خيلى زود از جاى كنده شده و دستخوش بادها مىشود.
شما مىتوانيد اين معنا را در پيدايش كمونيسم كه" چيزى جز زائيده دمكراتى نيست" را مورد نظر قرار دهيد، چون اين نظام در دنيا به وجود نيامد مگر به خاطر تظاهر طبقه مرفه به عياشى، و به خاطر محروميت طبقات ديگر اجتماع و روز به روز فاصله اين دو طبقه از يكديگر بيشتر و قساوت و از دست دادن انصاف در طبقه مرفه زيادتر و خشم و كينه از آنان در دل طبقات محروم شعله ورتر گرديد و اگر قوانين كشورهاى متمدن مىتوانست سعادت آدمى را تضمين كند و ضمانت اجرايى مىداشت هرگز اين مولود نامشروع (كمونيسم) متولد نمىشد.
و نيز مىتوانيد صدق گفتار ما را با سيرى در جنگهاى بين المللى به دست آوريد، كه نه يك بار و نه دو بار، زمين و زندگى انسانهاى روى زمين را طعمه خود ساخت و خون هزاران هزار انسان را به زمين ريخت، حرث و نسل را نابود كرد، براى چه؟ تنها و تنها براى اينكه چند نفر خواستند حس استكبار و غريزه حرص و طمع خود را پاسخ دهند.
(آيا اينك تصديق خواهى كرد كه قوانين غربى بخاطر نداشتن پشتوانه اى در دل انسانها نمىتواند سعادت انسان را تامين كند؟ انسانى كه اين قدر خطرناك است، چه اعتنايى به قانون دارد؟، قانون در نظر چنين انسانى چيزى جز بازيچه اى مسخره نيست" مترجم").
و ليكن اسلام سنت جاريه و قوانين موضوعه خود را بر اساس اخلاق تشريع نموده و در تربيت مردم بر اساس آن اخلاق فاضله سخت عنايت به خرج داده است.
چون قوانين جاريه در اعمال، در ضمانت اخلاق و بر عهده آن است و اخلاق همه جا با انسان هست، در خلوت و جلوت وظيفه خود را انجام مىدهد و بهتر از يك پليس مىتواند عمل كند، چون پليس و هر نيروى انتظامى ديگر تنها مىتوانند در ظاهر نظم را بر قرار سازند.
خواهى گفت: معارف عمومى در ممالك غربى نيز در مقام تهذيب اخلاق جامعه هست و از ناحيه مجريان قوانين، براى اين منظور تلاش بسيار مىشود تا مردم را بر اساس اخلاق پسنديده تربيت كنند.
مىگوئيم بله همين طور است، اما اين اخلاق و دستوراتش مانند قوانين آنان در نظر آنهايى كه مىخواهند بند و بارى نداشته باشند مسخرهاى بيش نيست و لذا مىبينيم كه هيچ سودى به حالشان نداشته است.
خواهى پرسيد چرا؟
مى گوئيم اولا: براى اينكه تنها چيزى كه منشا همه رذائل اخلاقى است، اسراف و افراط در لذتهاى مادى در عده اى و تفريط و محروميت از آن در عده اى ديگر است، و قوانين غربيان مردم مرفه را در آن اسراف و افراط آزاد گذاشته و نتيجه اش محروميت عده اى ديگر شده، خوب در چنين نظامى كه اقليتى از پرخورى شكمشان به درد آمده و اكثريتى از گرسنگى مىنالند آيا دعوت به اخلاق دعوت به دو امر متناقض و درخواست جمع بين دو ضد نيست؟!.
علاوه بر اين همانطور كه قبلا توجه فرموديد غربيها تنها اجتماعى فكر مىكنند و پيوسته مجتمعات و نشست آنان براى به دام كشيدن جامعه هاى ضعيف و ابطال حقوق آنان است، و با ما يملك آنان زندگى مىكنند و حتى خود آنان را برده خويش مىسازند، تا آنجا كه بتوانند به ايشان زور مىگويند!، با اين حال اگر كسى ادعا كند كه غربيها جامعه و انسانها را به سوى صلاح و تقوا مىخوانند، ادعايى متناقض نيست؟ قطعا همين است و لا غير و سخن اينگونه گروهها و سازمانها در كسى اثر نمىگذارد.
اخلاق و فضائل اخلاقى در تمدن غربى جايى ندارد
و دليل دوم اينكه: غربيها به اصلاح اخلاق نيز مىپردازند ليكن كمترين نتيجهاى نمىگيرند، اين است كه اخلاق فاضله اگر بخواهد مؤثر واقع شود بايد در نفس ثبات و استقرار داشته باشد و ثبات و استقرارش نيازمند ضامنى است كه آن را ضمانت كند و جز توحيد يعنى اعتقاد به اينكه" براى عالم تنها يك معبود وجود دارد" تضمين نمىكند، تنها كسانى پاى بند فضائل اخلاقى مىشوند كه معتقد باشند به وجود خدايى واحد و داراى اسماى حسنا، خدايى حكيم كه خلايق را به منظور رساندن به كمال و سعادت آفريد، خدايى كه خير و صلاح را دوست مىدارد و شر و فساد را دشمن، خدايى كه بزودى خلايق اولين و آخرين را در قيامت جمع مىكند تا در بين آنان داورى نموده و هر كسى را به آخرين حد جزايش برساند، نيكوكار را به پاداشش و بدكار را به كيفرش.
و پر واضح است كه اگر اعتقاد به معاد نباشد هيچ سبب اصيل ديگرى نيست كه بشر را از پيروى هواى نفس باز بدارد، و وادار سازد به اينكه از لذائذ و بهره هاى طبيعى نفس صرفنظر كند، چون طبع بشر چنين است كه به چيزى اشتها و ميل كند و چيزى را دوست بدارد كه نفعش عايد خودش شود، نه چيزى كه نفعش عايد غير خودش شود، مگر آنكه برگشت نفع غيرهم به نفع خودش باشد (به خوبى دقت بفرمائيد).
خوب، بنا بر اين در مواردى كه انسان از كشتن حق غير، لذت مىبرد و هيچ رادع و مانعى نيست كه او را از اين لذتهاى نامشروع باز بدارد و هيچ قانونى نيست كه او را در برابر اين تجاوزها مجازات كند و حتى كسى نيست كه او را سرزنش نموده و مورد عتاب قرار دهد، ديگر چه مانعى مىتواند او را از ارتكاب اينگونه خطاها و ظلمها (هر قدر هم كه بزرگ باشد) جلوگيرى نمايد؟.
عواملى مانند" وطن دوستى"،" نوع دوستى"،" مدح و تمجيد طلبى" سببيت اخلاقى ندارد
و اما اينكه اين توهم (كه اتفاقا بسيارى از اهل فضل را به اشتباه انداخته) كه مثلا" حب وطن"،" نوع دوستى"" ثنا و تمجيد در مقابل صحت عمل" و امثال اينها بتواند كسى را از تجاوز به حقوق همنوع و هموطن باز بدارد (توهمى است كه جايش همان ذهن است، و در خارج وجود ندارد) و خيالى است باطل چرا كه امور نامبرده، عواطفى است درونى و انگيزه هايى است باطنى كه جز تعليم و تربيت، چيزى نمىتواند آن را حفظ كند و خلاصه اثرش بيش از اقتضا نيست، و بحد سببيت و عليت نمى رسد، تا تخلف ناپذير باشد.
پس اينگونه حالات، اوصافى هستند اتفاقى و امورى هستند عادى كه با برخورد موانع زايل مىشوند و اين توهم مثل توهم ديگرى است كه پنداشته اند عوامل نامبرده يعنى حب وطن، علاقه به همنوع، و يا عشق به شهرت و نام نيك، اشخاصى را وادار مىكند به اينكه نه تنها به حقوق ديگران تجاوز نكند بلكه خود را فداى ديگران هم بكند، مثلا خود را به كشتن دهد تا وطن از خطر حفظ شود و يا مردم پس از مردنش او را تعريف كنند، آخر كدام انسان بىدين، انسانى كه مردن را نابودى مىداند حاضر است براى بهتر زندگى كردن ديگران و يا براى اينكه ديگران او را تعريف كنند و او از تعريف ديگران لذت ببرد خود را به كشتن دهد؟ او بعد از مردنش كجا است كه تعريف ديگران را بشنود و از شنيدنش لذت ببرد؟.
و كوتاه سخن اينكه هيچ متفكر بصير، ترديد نمىكند در اينكه انسان (هر چه مىكند به منظور سعادت خود مىكند، و هرگز) بر محروميت خود اقدامى نمىكند، هر چند كه بعد از محروميت او را مدح و ثنا كنند، و وعده هايى كه در اين باره به او مىدهند كه اگر مثلا براى سعادت جامعه ات فداكارى كنى (قبرت بنام سرباز گمنام مزار عموم مىگردد) و نامت تا ابد به نيكى ياد مىشود، و افتخارى جاودانى نصيبت مىشود و ...
تمام اينها وعده هايى است پوچ و فريبكارانه كه مىخواهند او را با اينگونه وعده ها گول بزنند، و عقلش را در كوران احساسات و عواطف بدزدند و چنين شخص فريب خوردهاى اينگونه خيال مىكند كه بعد از مردنش و به اعتقاد خودش بعد از باطل شدن ذاتش همان حال قبل از مرگ را دارد، مردم كه تعريف و تمجيدش مىكنند او مىشنود و لذت مىبرد و اين چيزى جز غلط در وهم نيست همان غلط در وهمى است كه مىگساران مست در حال مستى دچار آن مىشوند، وقتى احساساتشان به هيجان در مىآيد بنام فتوت و مردانگى از جرم مجرمين در مىگذرند و جان و مال و ناموس و هر كرامت ديگرى را كه دارند در اختيار طرف مىگذارند، و اين خود سفاهت و جنون است، چون اگر عاقل بودند هرگز به چنين امورى اقدام نمىكردند.
پس اين لغزشها و امثال آن خطرهايى است كه غير از توحيدى كه ذكر شد، هيچ سنگرى نيست كه انسان را از آن حفظ كند و به همين جهت است كه اسلام اخلاق كريمه را كه جزئى از طريقه جاريه او است بر اساس توحيد پى ريزى نموده است، توحيدى كه اعتقاد به توحيد هم از شؤون آن است و لازمه اين توحيد و آن معاد اين است كه انسان هر زمان و هر جا كه باشد روحا ملتزم به احسان و دورى از بديها باشد، چه اينكه تك تك موارد را تشخيص بدهد كه خوبى است يا بدى است و يا نداند، و چه اينكه ستايشگرى، او را بر اين اخلاق پسنديده ستايش بكند و يا نكند، و نيز چه اينكه كسى با او باشد كه بر آن وادار و يا از آن بازش بدارد يا نه، براى اينكه چنين كسى خدا را با خود و داناى به احوال خود و حفيظ و قائم بر هر نفس مىداند و معتقد است كه خداى تعالى عمل هر انسانى را مىبيند و نيز معتقد است كه در ما وراى اين عالم روزى است كه در آن روز هر انسانى آنچه را كه كرده حاضر مىبيند (چه خير و چه شر) و در آن روز هر كسى بدانچه كرده جزا داده مىشود.
انگيزه هاى عقلانى، غير انگيزه احساس است
منطق احساس انسان را تنها به منافع دنيوى دعوت و وادار مىكند، در نتيجه هر زمان كه پاى نفعى مادى در كار بود و انسان مادى آن را احساس هم كرد آتش شوق در دلش شعله ور گشته و به سوى انجام آن عمل تحريك و وادار مىشود و اما اگر نفعى در عمل نبيند خمود و سرد است، ولى در منطق تعقل، انسان به سوى عملى تحريك مىشود كه حق را در آن ببيند و تشخيص دهد، چنين كسى پيروى حق را سودمندترين عمل مىداند، حال چه اينكه سود مادى هم در انجام آن احساس بكند و يا نكند، چون معتقد است آنچه كه نزد خدا است بهتر و باقىتر است و تو خواننده عزيز مىتوانى در اين باره بين دو نمونه زير از اين دو منطق يعنى منطق تعقل و منطق احساس مقايسه كنى.
از منطق" احساس" شعر عنتره شاعر را به يادت مىآوريم كه مىگويد:
"و قولى كلما جشات و جاشت مكانك تحمدى او تستريحى"
ميخواهد بگويد: من در جنگها هر وقت آتش جنگ شعله ور و تنورش داغ ميشود و احساس خطر متزلزلم مىسازد، براى اينكه دلم را محكم كنم به دلم مىگويم: ثبات و استوارى به خرج بده، براى اينكه اگر كشته شوى مردم تو را به ثبات قدم و فرار نكردنت مىستايند و اگر دشمن را بكشى راحت مىشوى و به آرزويت مىرسى، پس ثبات قدم در هر حال براى تو بهتر است.
و از منطق" تعقل" كلام خداى تعالى را نمونه مىآوريم كه مىفرمايد:" قُلْ لَنْ يُصِيبَنا إِلَّا ما كَتَبَ اللَّهُ لَنا هُوَ مَوْلانا وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا إِلَّا إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ أَنْ يُصِيبَكُمُ اللَّهُ بِعَذابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَيْدِينا، فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَكُمْ مُتَرَبِّصُونَ" 34، كه در اين آيه مؤمنين مىگويند ولايت بر ما و نصرت يافتن ما از آن خدا و بدست او است، ما جز ثوابى را كه خدا در برابر اسلام آوردن و التزام دينى، بما وعده داده، چيزى نمىخواهيم، (حال چه با كشته شدنمان و چه با پيروزيمان بدست آيد).
و نمونه ديگر آيه زير است:" لا يُصِيبُهُمْ ظَمَأٌ وَ لا نَصَبٌ وَ لا مَخْمَصَةٌ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَطَؤُنَ مَوْطِئاً يَغِيظُ الْكُفَّارَ وَ لا يَنالُونَ مِنْ عَدُوٍّ نَيْلًا إِلَّا كُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صالِحٌ إِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ، وَ لا يُنْفِقُونَ نَفَقَةً صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً وَ لا يَقْطَعُونَ وادِياً إِلَّا كُتِبَ لَهُمْ لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" 35.
مىگويند حال كه منطق ما اين است اگر ما را بكشيد و يا خسارتى به ما برسد پاداشى عظيم خواهيم داشت، و عاقبت خير نزد پروردگار ما است، و اگر ما شما را بكشيم، و يا به نحوى بر شما دست يابيم، باز پاداشى عظيم و عاقبتى نيكو خواهيم داشت، علاوه بر اينكه در دنيا دشمنمان را نيز سركوب كردهايم، پس ما در هر حال پيروز و سعادتمنديم، و وضع ما در هر حال مايه رشك و حسرت شما است و شما هيچ ضررى بما نمىرسانيد و در جنگيدنتان با ما هيچ آرزويى در باره ما نمىتوانيد داشته باشيد، مگر يكى از دو خير را، پس ما در هر حال بر خير و سعادتيم و شما در يك صورت پيروز و سعادتمند، (به عقيده خودتان) هستيد، و آن در صورتى است كه ما را شكست دهيد، حال كه چنين است ما در انتظار بدبختى شما هستيم، ولى شما نسبت به ما جز مايه مسرت و خوشبختى را نمىتوانيد انتظار داشته باشيد.
پس تفاوت اين دو منطق اين شد كه يكى ثبات قدم و پايدارى در جنگ را بر مبناى" احساس" پى نهاده و آن يكى از دو فايده محسوس برخوردار است كه عبارت است از" ستايش مردم" و " راحت شدن از شر دشمن"، البته همين نفع محسوس هم در صورتى است كه از مرحله آرزو تجاوز نموده و در خارج محقق شود، و اما اگر محقق نگردد، مثلا يك طرفش كه ستايش مردم بود، مردم او را ستايش نكنند و قدر و قيمت جهاد را ندانند، مردمى باشند كه خدمت و خيانت در نظرشان يكسان باشد و يا خدمتى كه او به خاطر آن خود را به هلاكت انداخت خدمتى باشد كه فهم مردم به هيچ وجه آن را درك نكند و همچنين خيانت و خدمت طورى باشد كه براى هميشه از نظر مردم پنهان بماند و همچنين در طرف ديگر قضيه، يعنى نابود كردن دشمن، استراحتى از نابودى او احساس نكند، بلكه در اين ميان تنها حق باشد كه از هلاكت دشمن بهره مىبرد، در اين صورت جز خستگى و ناتوانى براى او اثرى نخواهد داشت.
و همين مواردى كه شمرديم خود اسبابى است كه در تمامى موارد بغى و خيانت و جنايت دست در كارند، آن كسى كه خيانت مىكند و حرمتى براى قانون قائل نيست منطقش اين است كه مردم قدر خدمت او را نمىدانند و با سپاسى معادل و برابر، خدمتش را تلافى و جبران نمىكنند، در نظر مردم هيچ فرقى بين خادم و خائن نيست بلكه افراد خائن وضع و حال بهترى دارند، آن كسى هم كه به ظلم و جنايت دست مىزند منطقش اين است كه من اين كار را مىكنم و از كيفر قانون فرار مىكنم، چون قواى پليس كه نگهبان قانونند نمىتوانند از جنايت من خبردار شوند، مردم هم كه شامه تشخيص جانى از غير جانى را ندارند، در نتيجه هيچ بويى نمىبرند كه مرتكب فلان جنايت وحشتناك منم، آن كسى هم كه در اقامه حق و قيام عليه دشمنان حق كوتاهى نموده، و با آن دشمنان مداهنه و سازش مىكند، براى اين شانه خالى كردنش عذر مىآورد كه قيام بر حق، آدمى را در نظر مردم خوار مىكند و در دنياى امروز به ريش آدم مىخندند و مىگويند: اين آقا را ببين مثل اينكه از دورانهاى قرون وسطايى و از عهد اساطير به يادگار مانده و اگر در پاسخشان سخن از شرافت نفس و طهارت باطن به ميان آورى مىگويند: برو بابا شرافت نفس به چه كار مىآيد، وقتى شرافت و طهارت باطن به جز گرسنگى و ذلت در زندگى ثمره اى نداشته باشد هفتاد سال بعد از اين هم نباشد!، اين منطق پيروان حس است.
و اما منطق آن طرف ديگر يعنى منطق دين مبين اسلام غير اين است، چون دين اسلام اساس خود را بر پيروى حق و تحصيل اجر و پاداش خداى سبحان قرار داده، و اما اينكه اگر منافع دنيوى را هم هدف دانسته در مرتبه اى بعد از پيروى حق و تحصيل پاداش اخروى است، اين غرض ثانوى و آن غرض اولى است و معلوم است كه چنين غرضى در تمامى موارد وجود دارد و ممكن نيست كه موردى از موارد از شمول آن خارج باشد و كليت و عموم آن را نقض كند.
پس عمل، (چه فعل باشد و چه ترك) تنها براى خاطر خدا انجام مىشود، يك مسلمان اگر فعلى را انجام مىدهد براى اين انجام مىدهد كه خدا خواسته است و او تسليم امر خدا است. و يك فعل ديگر را اگر انجام نمىدهد باز به خاطر خدا است، چون خدايش انجام آن را باطل دانسته و او پيرو حق است و گرد باطل نمىگردد، چون معتقد است كه خداى تعالى اعمالش را مىنويسد و به آن عليم و دانا است، خواب و چرت هم ندارد كه هنگام خوابش عمل باطل را انجام دهيم و كسى غير از او هم نيست كه از عذاب به او پناه ببريم و خدا نه تنها به اعمال ما آگاه است بلكه در همه آسمان و زمين چيزى بر او پوشيده نيست و او بدانچه ما مىكنيم با خبر است.
پس در بينش يك مسلمان، بر بالاى سر هر انسانى در آنچه مىكند و آنچه به او مىكنند رقيبى است گواه، كه براى شهادت دادن در قيامت ايستاده و تماشا مىكند، حال چه اينكه مردم هم آن عمل را ببينند يا نبينند و چه زياد او را بستايند، و يا نكوهش كنند، و چه بتوانند جلو آدمى را از آن عمل بگيرند و يا نتوانند.
و حسن تاثير اين تربيت به جايى رسيد كه در زمان رسول خدا (ص) كسانى كه مرتكب گناهى شده بودند با پاى خود نزد آن جناب آمده و با زبان خود اعتراف مىكردند به اينكه، فلان گناه را مرتكب شدهايم و فعلا توبه كردهايم و يا اگر گناهى كه مرتكب شده بودند حدى داشته، تلخى آن حد را كه يا اعدام بوده و تازيانه و يا كيفرى ديگر مىچشيدند تا هم خدا از ايشان راضى شود و هم خود را از آلودگى و قذارت گناه پاك كرده باشند.
با مقدارى دقت در اين حوادث بخوبى مىفهميم كه به ندرت اتفاق مىافتد كه يك دانشمند، خوب بتواند به آثار عجيب و غريبى كه بيانات دينى در نفوس بشر دارد پى ببرد، و بفهمد كه چگونه اين مكتب قادر است انسانها را عادت دهد به ترك لذيذترين لذائذ يعنى جان شيرين و زندگى دنيا و يا تحمل مشقات كيفرهاى پائينتر از اعدام، و اگر سخن ما پيرامون تفسير نبود، پارهاى از نمونه هاى تاريخى را در اينجا نقل مىكرديم.
معناى پاداش خواستن از خدا و اعراض از غير خدا چيست؟
چه بسا ساده دلانى توهم كنند كه اگر در عموم كارها، اغراض و پاداشهاى اخروى هدف از زندگى انسان اجتماعى قرار گيرد، باعث مىشود كه مردم نسبت به اغراض زندگى كه نيروى طبيعى انسان را به تامين آن مى خواند بى اعتنا شوند، و معلوم است كه سقوط آن اغراض نظام اجتماع را به كلى تباه ساخته و جامعه را به سوى انحطاط رهبانيت مى كشاند، زيرا به قول معروف:" خوشه يكسر دارد"، چطور ممكن است در يك عمل، هم پاداش آخرت هدف باشد و هم تامين حوائج دنيا؟ با اينكه اين دو نقيض يكديگرند و اجتماع نقيضين امكان ندارد.
ليكن اين توهم ناشى از جهل به حكمت الهى و به اسرارى است كه معارف قرآن از آن پرده بر مىدارد، آرى اسلام همانطور كه مكرر در مباحث گذشته تذكر داديم تشريع خود را بر اساس تكوين پى ريزى نموده و فرموده:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها، لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ، ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" 36.
و حاصل مضمون آيه اين است كه آن سلسله اسبابى كه در عالم، دست اندر كارند، همه زنجيروار دست به هم داده اند تا در آخر، نوع بشر ايجاد شود و همه آن اسباب بر اين مجرى جارى شدهاند كه انسان را به سوى هدفى كه برايش در نظر گرفته شده سوق دهند، پس بر خود انسان نيز لازم است كه اساس زندگى خود و هدف از تلاش و انتخاب خود را بر موافقت آن اسباب پايه گذارى كند، و ساده تر بگويم: در هر عملى و تلاشى كه مىكند موافقت با اسباب نامبرده را در نظر بگيرد تا به قول معروف بر خلاف مسير آب شنا نكرده باشد و سرانجام كارش به هلاكت و بدبختى منتهى نگردد و اين معنا (البته اگر متوهم نامبرده، آن را درك كند) خود، همان دين اسلام است و خلاصه دعوت اسلام همين است، و چون ما فوق همه اسباب يگانه سببى قرار دارد كه پديد آورنده اسباب و مسبب آنها است، پس بر انسان لازم است كه در برابر آن مسبب الاسباب تسليم و خاضع گردد و معناى اينكه مىگوئيم توحيد يگانه اساس و پايه دين اسلام است همين است.
از اينجا روشن مىگردد كه حفظ كلمه توحيد و تسليم خدا شدن و رضاى خدا را در زندگى طلب كردن بر طبق جريان همه اسباب قدم برداشتن است و نيز دادن حق هر يك از آن سببها است، يك فرد مسلمان با اعتقادش به توحيد و لوازم آن، هم شرك نورزيده و هم نسبت بحق هيچ يك از اسباب مرتكب غفلت نشده، پس يك فرد مسلمان هدفها و اغراضى دنيايى و آخرتى دارد و يا به عبارت ديگر: هم ماديات هدف او است و هم معنويات و ليكن نسبت به هر يك از آن اهداف، آن مقدار اعتنا مىورزد كه بايد بورزد (نه كمتر و نه بيشتر) و عينا به همين جهت است كه مىبينيم كه اسلام هم خلق را به توحيد و انقطاع از هر چيز و اتصال به خداى تعالى و اخلاص براى او و اعراض از هر سببى غير او دعوت مىكند، و هم در عين حال به مردم دستور مىدهد بر اينكه از نواميس حيات پيروى كنند و مطابق مجراى طبيعت قدم بردارند، (بخورند، بنوشند، مداوا كنند، كشت و زرع نمايند، ازدواج كنند و ...).
و همين جا است كه فساد يك توهم ديگر، روشن مىشود و آن توهمى است كه جمعى از علما يعنى آنهايى كه به اصطلاح متخصص در علم الاجتماع هستند كرده و گفته اند: حقيقت دين و غرض اصلى آن تنها اقامه عدالت در اجتماع است و مسائل عبادتى، فروعات آن غرض است و تنها علامتى است براى اينكه معلوم شود كسى كه مثلا نماز مىخواند متدين به دين هست، هر چند نماز خواندنش ناشى از عقيده به خدا و به فرض عبوديت خدا نباشد.
با اينكه بطلان اين سخن حاجت به هيچ استدلالى ندارد و كسى كه در كتاب خدا و سنت پيشوايان دين و مخصوصا سيره رسول خدا (ص) دقت كند براى واقف شدن به بطلان اين توهم، نيازمند مئونهاى ديگر و زحمت استدلال نمىشود، با اين حال مىگوئيم اين توهم لوازمى دارد كه هيچ آشناى به معارف دين، ملتزم به آن نمىشود، يكى اينكه: مستلزم اسقاط توحيد از مجموعه نواميس دينى است، يعنى گوينده اين سخن، اعتقاد به توحيد را لازم نمىداند،
دوم اينكه: فضائل اخلاقى را نيز از آن مجموعه ساقط مىكند،
و سوم اينكه: هدف نهايى دين را كه همانا كلمه توحيد است به يك هدف پست ارجاع مىدهد، يعنى مىگويد:
دين جز براى اين نيامده كه مردم متمدن شوند، يعنى بهتر بخورند و بهتر از ساير لذائذ متمتع شوند، با اينكه قبلا روشن كرديم كه اين دو هدف ربطى به هم ندارند، نه برگشت توحيد به تمدن است و نه برگشت تمدن به توحيد، نه در اصلش و نه در فروعات و ثمراتش.
حريت در اسلام به چه معنا است؟
كلمه حريت به آن معنايى كه مردم از آن در ذهن دارند، عمر و دورانش بر سر زبانها، بيش از چند قرن نيست، و اى چه بسا اين كلمه را نهضت تمدنى اروپا كه سه، چهار قرن قبل اتفاق افتاد بر سر زبانها انداخت، ولى عمر معناى آن بسيار طولانى است، يعنى بشر از قديمترين اعصارش خواهان آن بوده، و به عنوان يكى از آرزوهايش در ذهنش جولان داده.
و ريشه طبيعى و تكوينى اين معنا يعنى آن چيزى كه حريت از آن منشعب مىشود جهازى است كه انسان در وجودش مجهز به آن است، يعنى جهاز حريت و آن عبارت است از ارادهاى كه او را بر عمل واميدارد، چون اراده حالتى است درونى كه اگر باطل شود حس و شعور آدمى باطل مىشود و معلوم است كه باطل شدن حس و شعور به بطلان انسانيت منتهى مىگردد.
چيزى كه هست انسان از آنجايى كه موجودى است اجتماعى و طبيعتش او را به سوى زندگى گروهى سوق مىدهد، و لازمه اين سوق دادن اين است كه يك انسان ارادهاش را داخل در اراده همه و فعلش را داخل در فعل همه كند و باز لازمه آن اين است كه در برابر قانونى كه ارادهها را تعديل مىكند و براى اعمال مرز و حد درست مىكند، خاضع گردد، لذا بايد بگوئيم همان طبيعتى كه آزادى در اراده و عمل را به او داد، دو باره همان طبيعت بعينه ارادهاش و عملش را محدود و آن آزادى را كه در اول به او داده بود مقيد نمود.
از سوى ديگر اين محدوديتها كه از ناحيه قوانين آمد بخاطر اختلافى كه در قانونگذاران بود مختلف گرديد، در تمدن عصر حاضر از آنجا كه پايه و اساس احكام قانون بهره مندى از ماديات است كه شرحش گذشت نتيجه اينگونه تفكر آن شد كه مردم در امر معارف اصلى و دينى آزاد شدند، يعنى در اينكه معتقد به چه عقايدى باشند و آيا به لوازم آن عقايد ملتزم باشند يا نه و نيز در امر اخلاق و هر چيزى كه قانون در بارهاش نظرى نداده آزاد باشند و معناى حريت و آزادى هم در تمدن عصر ما همين شده است كه مردم در غير آنچه از ناحيه قانون محدود شدند آزادند، هر ارادهاى كه خواستند بكنند و هر عملى كه خواستند انجام دهند.
به خلاف انسان كه چون قانونش را (به بيانى كه گذشت) بر اساس توحيد بنا نهاده، و در مرحله بعد، اخلاق فاضله را نيز پايه قانونش قرار داده و آن گاه متعرض تمامى اعمال بشر (چه فرديش و چه اجتماعيش) شده و براى همه آنها حكم جعل كرده و در نتيجه هيچ چيزى كه با انسان ارتباط پيدا كند و يا انسان با آن ارتباط داشته باشد نمانده، مگر آنكه شرع اسلام در آن جاى پايى دارد، در نتيجه در اسلام جايى و مجالى براى حريت به معناى امروزيش نيست.
اما از سوى ديگر اسلام حريتى به بشر داده كه قابل قياس با حريت تمدن عصر حاضر نيست و آن آزادى از هر قيد و بند و از هر عبوديتى به جز عبوديت براى خداى سبحان است و اين هر چند در گفتن آسان است، يعنى با يك كلمه" حريت" خلاصه مىشود ولى معنايى بس وسيع دارد و كسى مىتواند به وسعت معناى آن پى ببرد كه در سنت اسلامى و سيره عملى كه مردم را به آن مىخواند و آن سيره را در بين افراد جامعه و طبقات آن بر قرار مىسازد دقت و تعمق كند و سپس آن سيره را با سيره ظلم و زورى كه تمدن عصر حاضر در بين افراد جامعه و در بين طبقات آن و سپس بين يك جامعه قوى و جوامع ضعيف بر قرار نموده مقايسه نمايد، آن وقت مىتواند به خوبى درك كند آيا اسلام بشر را آزاد كرده و تمدن غرب بشر را اسير هوا و هوسها و جاه طلبى ها نموده و يا به عكس است و آيا آزادى واقعى و شايسته منزلت انسانى آن است كه اسلام آورده، و يا بى بند و بارى است كه تمدن حاضر به ارمغان آورده.
(پس احكام اسلام هر چند كه حكم است و حكم محدوديت است، ولى در حقيقت ورزش و تمرين آزاد شدن از قيود ننگين حيوانيت است) گو اينكه اسلام بشر را در بهرهگيرى از رزق طيب و مزاياى زندگى و در مباحات، آزاد گذاشته، اما اين شرط را هم كرده كه در همان طيبات افراط و يا تفريط نكنند و فرموده:" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ ..." 37، و نيز فرموده:" خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً" 38، و نيز فرموده:" وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً مِنْهُ" 39.
و يكى از عجايب اين است كه بعضى از اهل بحث و مفسرين با زور و زحمت خواستهاند اثبات كنند كه در اسلام عقيده آزاد است، و استدلال كردهاند به آيه شريفه:" لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ" 40 و آياتى ديگر نظير آن.
در حالى كه ما در سابق در ذيل تفسير همين آيه گفتيم كه آيه چه مىخواهد بفرمايد، آنچه در اينجا اضافه مىكنيم اين است كه شما خواننده توجه فرموديد كه گفتيم توحيد اساس تمامى نواميس و احكام اسلامى است و با اين حال چطور ممكن است كه اسلام آزادى در عقيده را تشريع كرده باشد؟ و اگر آيه بالا بخواهد چنين چيزى را تشريع كند آيا تناقض صريح نخواهد بود؟ قطعا تناقض است و آزادى در عقيده در اسلام مثل اين مىماند كه دنياى متمدن امروز قوانين تشريع بكند و آن گاه در آخر اين يك قانون را هم اضافه كند كه مردم در عمل به اين قوانين آزادند، اگر خواستند، عمل بكنند و اگر نخواستند نكنند.
و به عبارتى ديگر، عقيده كه عبارت است از درك تصديقى، اگر در ذهن انسان پيدا شود، اين حاصل شدنش عمل اختيارى انسان نيست، تا بشود فلان شخص را از فلان عقيده، منع و يا در آن عقيده ديگر آزاد گذاشت بلكه آنچه در مورد عقايد مىشود تحت تكليف در آيد لوازم عملى آن است، يعنى بعضى از كارها را كه با مقتضاى فلان عقيده منافات دارد منع، و بعضى ديگر را كه مطابق مقتضاى آن عقيده است تجويز كرد، مثلا شخصى را وادار كرد به اينكه مردم را به سوى فلان عقيده دعوت كند و با آوردن دليلهاى محكم قانعشان كند كه بايد آن عقيده را بپذيرند و يا آن عقيده ديگر را نپذيرند و يا وادار كرد آن عقيده را با ذكر ادلهاش به صورت كتابى بنويسد، و منتشر كند. و فلان عقيدهاى كه مردم داشتند باطل و فاسد سازد، اعمالى هم كه طبق عقيده خود مىكنند باطل و نادرست جلوه دهد.
پس آنچه" بكن" و" نكن" بر مىدارد، لوازم عملى به عقايد است، نه خود عقايد، و معلوم است كه وقتى لوازم عملى نامبرده، با مواد قانون داير در اجتماع مخالفت داشت، و يا با اصلى كه قانون متكى بر آن است ناسازگارى داشت، حتما قانون از چنان عملى جلوگيرى خواهد كرد، پس آيه شريفه" لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ"، تنها در اين مقام است كه بفهماند، اعتقاد اكراهبردار نيست، نه مىتواند منظور اين باشد كه" اسلام كسى را مجبور به اعتقاد به معارف خود نكرده"، و نه مىتواند اين باشد كه" مردم در اعتقاد آزادند"، و اسلام در تشريع خود جز بر دين توحيد تكيه نكرده، دين توحيدى كه اصول سهگانهاش توحيد صانع، و نبوت انبيا، و روز رستاخيز است، و همين اصل است كه مسلمانان و يهود و نصارا و مجوس و بالآخره اهل كتاب بر آن اتحاد و اجتماع دارند، پس حريت هم تنها در اين سه اصل است و نمىتواند در غير آن باشد، زيرا گفتيم آزادى در غير اين اصول يعنى ويران كردن اصل دين، بله البته در اين ميان حريتى ديگر هست و آن حريت از جهت اظهار عقيده در هنگام بحث است كه ان شاء اللَّه در فصل چهاردهم همين فصول در بارهاش بحث خواهيم كرد.
در مجتمع اسلامى راه بسوى تحول و تكامل چيست؟
چه بسا بشود گفت كه: گيرم سنت اسلامى سنتى است جامع همه لوازم يك زندگى با سعادت، و گيرم كه مجتمع اسلامى مجتمعى است واقعا سعادت يافته و مورد رشك همه جوامع عالم، ليكن اين سنت به خاطر جامعيتش و به خاطر نبود حريت در عقيده در آن باعث ركود جامعه و در جا زدن و باز ايستادنش از تحول و تكامل مىشود و اين خود بطورى كه ديگران هم گفتهاند يكى از عيوب مجتمع كامل است چون سير تكاملى در هر چيز نيازمند آن است كه در آن چيز قواى متضادى باشد، تا در اثر نبرد آن قوا با يكديگر و كسر و انكسار آنها مولود جديدى متولد شود، خالى از نواقصى كه در آن قوا بود و باعث زوال آنها گرديد.
بنا بر اين نظريه، اگر فرض كنيم كه اسلام اضداد و نواقص و مخصوصا عقايد متضاده را از ريشه بر مىكند، لازمه اش توقف مجتمع از سير تكاملى است، البته مجتمعى كه خود اسلام پديد آورده. ليكن در پاسخ اين ايراد مى گوئيم ريشه آن جاى ديگر است و آن مكتب ماديت و اعتقاد به تحول ماده است و يا به عبارت ديگر:" مكتب ماترياليسم ديالكتيك" است و هر چه باشد در آن خلط عجيبى به كار رفته است، چون عقايد و معارف انسانيت دو نوعند، يكى آن عقايد و معارفى كه دستخوش تحول و دگرگونى مىشود و همپاى تكامل بشر تكامل پيدا مىكند و آن عبارت است از علوم صناعى كه در راه بالا بردن پايه هاى زندگى مادى و رام كردن و به خدمت گرفتن طبيعت سركش به كار گرفته مىشود، از قبيل رياضيات و طبيعيات و امثال آن دو كه هر قدمى از نقص به سوى كمال بر ميدارد، باعث تكامل و تحول زندگى اجتماعى مىشود.
نوعى ديگر معارف و عقايدى است كه دچار چنين تحولى نمىشود، هر چند كه تحول به معنايى ديگر را مىپذيرد و آن عبارت از معارف عامه الهيه اى است كه در مسائل مبدأ و معاد و سعادت و شقاوت و امثال آن احكامى قطعى و متوقف دارد، يعنى احكامش دگرگونگى و تحول نمىپذيرد، هر چند كه از جهت دقت و تعمق ارتقا و كمال مىپذيرد.
بر خلاف علوم و معارف طبيعى، معارف عامه الهيه تحول و تغيير پذير نيستند
و اين معارف و علوم و اجتماعات و سنن حيات تاثير نمىگذارد مگر به نحو كلى و به همين جهت است كه توقف و يك نواختى آن باعث توقف اجتماعات از سير تكامليش نمىشود، هم چنان كه در و جدان خود آرايى كلى مىبينيم نه يكى نه دو تا ...، كه در يك حال ثابت ماندهاند و در عين حال اجتماع ما به خاطر آن آراى متوقف و ثابت، از سير خود و تكاملش باز نايستاده، مانند اين عقيده ما كه مىگوئيم انسان براى حفظ حياتش بايد به سوى كار و كوشش انگيخته شود و اين كه مىگوئيم كارى كه انسان مىكند بايد به منظور نفعى باشد كه عايدش شود، و اينكه مىگوئيم انسان بايد به حال اجتماع زندگى كند و يا معتقديم كه عالم هستى حقيقتا هست نه اينكه خيال مىكنيم هست و در واقع وجود ندارد و يا مىگوئيم: انسان جزئى از اين عالم است و او نيز هست و يا انسان جزئى از عالم زمينى است و يا انسان داراى اعضايى و ادواتى و قوايى است و از اين قبيل آراء و معلوماتى كه تا انسان بوده آنها را داشته، و تا خواهد بود خواهد داشت و در عين حال دگرگون نشدنش باعث نشده كه اجتماعات بشرى از ترقى و تعالى متوقف شود و راكد گردد.
معارف اصولى دين هم از اين قبيل معلومات است مثل اينكه مىگوئيم عالم خودش خود را درست نكرده، بلكه آفريدگارى داشته و آن آفريدگار واحد است و در نتيجه اله و معبود عالم نيز يكى است و يا مىگوئيم اين خداى واحد براى بشر شرعى را تشريع فرموده كه جامع طرق سعادت است و آن شريعت را به وسيله انبيا و از طريق نبوت به بشر رسانيده و يا مىگوئيم پروردگار عالم بزودى تمامى اولين و آخرين را در يك روز زنده و جمع مىكند و در آن روز به حساب اعمال يك يكشان مىرسد و جزاى اعمالشان را مىدهد، و همين اصول سهگانه كلمه واحدهاى است كه اسلام جامعه خود را بر آن پى نهاده و با نهايت درجه مراقبت در حفظ آن كوشيده، (يعنى هر حكم ديگرى كه تشريع كرده طورى تشريع نموده كه اين كلمه واحده را تقويت كند).
و معلوم است كه چنين معارفى اصطكاك و بحث بر سر" بود" و" نبودش" و نتيجه گرفتن رأيى ديگر در آن، ثمرهاى جز انحطاط جامعه ندارد (چون كرارا گفتهايم كه بحث از اينكه چنين چيزى هست يا نيست حكايت از نادانى انسان مىكند و مثل اين مىماند كه بحث كنيم از اينكه در جهان چيزى بنام خورشيد و داراى خاصيت نور افشانى وجود دارد يا نه)، تمامى حقايق مربوط به ما وراى طبيعت از اين نوع معارف است كه بحث از درستى و نادرستيش و يا انكارش به هر نحوى كه باشد به جز انحطاط و پستى، ارمغانى براى جامعه نمىآورد.
و حاصل كلام اينكه مجتمع بشرى در سير تكامليش جز به تحولهاى تدريجى و تكامل روز به روزى در طريق استفاده از مزاياى زندگى، به تحول ديگرى نيازمند نيست و اين تحول هم با بحثهاى علمى پىگير و تطبيق عمل بر علم (يعنى تجربه دائمى) حاصل مىشود، و اسلام هم به هيچ وجه جلو آن را نگرفته.
لازمه هر تحول و تغييرى در سيستمهاى حكومتى و سنتهاى اجتماعى، حركت از نقص به سوى كمال نيست
و اما طريق اداره مجتمعات و سنتهاى اجتماعى كه روز به روز دگرگونى يافته، يك روز سلطنت و روز ديگر دموكراتى و روز ديگر كمونيستى و غيره شده، اين بدان جهت بوده كه بشر به نواقص يك يك آنها پى برده و ديده است كه فلان رژيم از اينكه انسان اجتماعى را به كمال مطلوبش برساند قاصر است، دست از آن برداشته رژيم ديگرى بر سر كار آورده، نه اينكه اين تغيير دادن رژيم، يكى از واجبات حتمى بشر باشد و نظير صنعت باشد كه از نقص به سوى كمال سير مىكند، پس فرق ميان آن رژيم و اين رژيم- البته اگر فرقى باشد و همه در بطلان به يك درجه نباشند- فرق ميان غلط و صحيح (و يا غلط و غلطتر) است، نه فرق ميان ناقص و كامل.
خلاصه مىخواهيم بگوئيم اگر بشر در مساله سنت و روش اجتماعيش بر سنتى استقرار بيابد كه فطرت دست نخوردهاش اقتضاى آن را دارد، سنتى كه عدالت را در اجتماع بر قرار سازد و نيز اگر بشر در زير سايه چنين سنتى تحت تربيت صالح قرار گيرد، تربيتى كه دو بالش" علم نافع" و" عمل صالح" باشد، و آن گاه شروع كند به سير تكاملى در مدارج علم و عمل و سير به سوى سعادت واقعى خود، البته تكامل هم مىكند و به خاطر داشتن آن سنت عادله و آن تربيت صحيح و آن علم و عمل نافع روز به روز گامهاى بلندترى هم در تكامل و بسوى سعادت بر مىدارد و هيچ احتياجى به دگرگون ساختن رژيم پيدا نمىكند، پس صرف اينكه انسان از هر جهت بايد تكامل يابد و تحول بپذيرد، دليل بر اين نيست كه حتى در امورى هم كه احتياجى به تحول ندارد و حتى هيچ عاقل و بصيرى تحول در آن را صحيح نمىداند تحول بپذيرد.
حال اگر بگويى همه آنهايى كه به عنوان مثال ذكر گرديد، نيز در معرض تحول است و نمىتواند در معرض قرار نگيرد، اعتقادات، اخلاقيات كلى، و امثال آن همه تحول را مىپذيرد، چه ما بخواهيم و چه نخواهيم، زيرا خوب و بد آنها هم با تغيير اوضاع اجتماعى و اختلافهاى محيطى و نيز با مرور زمان دگرگون گشته، خوبش بد و بدش خوب مىشود، پس اين صحيح نيست كه ما منكر شويم كه طرز فكر انسان جديد غير طرز فكر انسان قديم است و همچنين طرز فكر انسان استوايى غير طرز فكر انسان قطبى و انسان نقاط معتدله است و يا منكر شويم كه طرز فكر انسان خادم غير انسان مخدوم و انسان صحرانشين غير انسان شهرنشين و انسان ثروتمند غير انسان فقير است، چون افكار و عقايد به خاطر اختلاف عوامل كه يا عامل زمانى است يا منطقهاى و يا وضع زندگى شخصى مختلف مىشود، و بدون شك هر عقيدهاى كه فرض كنيم هر قدر هم بديهى و روشن باشد با گذشت اعصار متحول مىگردد.
در پاسخ مىگوئيم اين اشكال فرع و نتيجه نظريهاى است كه مىگويد هيچ يك از علوم و آراى انسانى كليت ندارد، بلكه صحت آنها نسبى است، و لازمه اين نظريه در مساله مورد بحث ما اين مىشود كه حق و باطل و خير و شر هم امورى نسبى باشند و در نتيجه معارف كلى نظرى هم كه متعلق به مبدأ و معاد است و نيز آراى كلى علمى از قبيل:" اجتماع براى انسان بهتر از انفراد است": و" عدل بهتر از ظلم است" حكم كلى نباشد، بلكه درستى آنها به خاطر انطباقش با مورد باشد، و هر جا مورد به خاطر زمان و اوضاع و احوال تغيير كرد آن حكم نيز تغيير كند، و ما در جاى خود فساد اين نظريه را روشن نموده و گفتهايم: اگر در بعضى از موارد بطلان حكمى از احكام ثابت مىشود، باعث آن نيست كه بطور كلى بگوئيم هيچ حكم كلى از احكام علوم و معارف كليت ندارد، نه اين كليت باطل است.
و حاصل بيانى كه آنجا داشتيم اين است كه اين نظريه شامل قضاياى كلى نظرى و پارهاى از آراى كلى عملى نمىشود. و گفتيم كه در باطل بودن اين نظريه كافى است كه خود نظريه را شاهد بياوريم و نظريه اين بود:" بطور كلى هيچ حكمى از احكام علوم و عقايد كليت ندارد"، در پاسخ مىگوئيم: همين جمله كه در داخل پرانتز قرار دارد آيا كلى است يا استثنا بردار است، اگر كلى است پس در دنيا يك حكم كلى وجود دارد و آن حكم داخل پرانتز است و در نتيجه پس حكم كلى داخل پرانتز باطل است و اگر كليت ندارد، و استثنا بر مىدارد، پس چرا مىگوئيد (بطور كلى هيچ حكمى ...) پس در هر دو حال حكم كلى داخل پرانتز باطل است.
و به عبارت ديگر اگر اين حكم (كه هر رأى و اعتقادى بايد روزى دگرگون بشود) كليت دارد، بايد خود اين عبارت داخل پرانتز هم روزى دگرگون گردد، يعنى به اين صورت در آيد:" بعضى از آراء و عقايد نبايد در روزى از روزها دگرگون شود" (دقت بفرمائيد).
آيا اسلام با همين احكام و شرايعى كه دارد مىتواند انسان عصر حاضر را به سعادتش برساند؟
چه بسا كسانى كه معتقد باشند و يا بگويند: گيرم اسلام به خاطر اينكه متعرض تمامى شؤون انسان موجود در عصر نزول قرآن شده بود، مىتوانست انسان و اجتماع بشرى آن عصر را به سعادت حقيقى و به تمام آرزوهاى زندگيش برساند، اما امروز زمان به كلى راه زندگى بشر را عوض كرده زندگى بشر امروز علمى و صنعتى شده و هيچ شباهتى به زندگى ساده چهارده قرن قبل او ندارد، آن روز زندگى منحصر بود به وسايل طبيعى و ابتدايى، ولى امروز بشر در اثر مجاهدات طولانى و كوشش جانكاهش به جايى از ارتقا و تكامل مدنى رسيده كه اگر فى المثل كسى بخواهد وضع امروز او را با وضع قديمش مقايسه كند، مثل اين مىماند كه دو نوع جاندار متباين و غير مربوط به هم را با يكديگر مقايسه كرده باشد، با اين حال چگونه ممكن است قوانين و مقرراتى كه آن روز براى تنظيم امور زندگى ساده بشر وضع شده، امور زندگى حيرت انگيز امروزش را تنظيم كند و چطور ممكن است آن قوانين، سنگينى وضع امروز را تحمل كند، وضع امروز دنيا سنگينى آن قوانين را تحمل نمايد؟.
جواب اين توهم اين است كه اختلاف ميان دو عصر از جهت صورت زندگى مربوط به كليات شؤون زندگى نيست بلكه راجع به جزئيات و موارد است، به عبارت ديگر آنچه انسان در زندگيش بدان نيازمند است، غذايى است كه سوخت بدنش را با آن تامين كند و لباسى است كه بپوشد، خانه اى است كه در آن سكنى كند و لوازم منزل است كه حوائجش را برآورد، و وسيله نقليه اى است كه او را و وسايل او را جابجا كند، و جامعه اى است كه او در بين افراد آن جامعه زندگى كند، و روابطى جنسى است كه نسل او را باقى بدارد، روابطى تجارى و يا صنعتى و عملى است كه نواقص زندگيش را تكميل نمايد، اين حوائج كلى او هيچوقت تغيير نمىكند، مگر در فرضى كه انسان، انسانى داراى اين فطرت و اين بنيه نباشد، و حياتش حياتى انسانى نبوده باشد و در غير اين فرض انسان امروز و انسانهاى اول هيچ فرقى در اين حوائج ندارد.
اختلافى كه بين اين دو جور زندگى هست در مصداق وسايل آن است، هم مصداق وسايلى كه با آن حوائج مادى خود را بر طرف مىسازد، و هم مصداق حوائجى كه او را وادار به ساختن وسايلش مىسازد.
انسان اولى مثلا براى رفع حاجتش به غذا، ميوه ها و گياهان و گوشت شكار مىخورد، آن هم با ساده ترين وضعش، امروز نيز همان را مىخورد، اما با هزاران رنگ و سليقه، امروز هم در تشخيص آثار و خواص خوردنيها و نوشيدني ها استاد و صاحب تجربه شده، و هم در ساختن غذاهاى رنگارنگ و با طعمهاى گوناگون، و نو ظهور تسلط يافته، غذاهايى مىسازد كه هم داراى خواص مختلف است، و هم ديدنش لذت بخش است، و هم طعم و بويش براى حس شامه و كيفيتش براى حس لامسه لذت آور است و هم اوضاع و احوالى بخود گرفته كه شمردن آنها دشوار است و اين اختلاف فاحش باعث نمىشود كه انسان امروز با انسان ديروز دو نوع انسان شوند، چون غذاهاى ديروز و امروز در اين اثر يكسانند كه هر دو غذا هستند و انسان از آن تغذى مىكرده، و سد جوع مىنموده و آتش شهوت شكم خود را خاموش مىساخته، امروز هم همان استفاده ها را از غذا مىكند و همانطور كه اختلاف شكل زندگى در ديروز و امروز لطمه اى به اتحاد كليات آن در دو دوره نمىزند و تحول شكل زندگى در هر عصر ربطى به اصل آن كليات ندارد، همچنين قوانين كليهاى كه در اسلام وضع شده و مطابق فطرت بشر و مقتضاى سعادت او هم وضع شده، در هيچ عصرى مختلف و دستخوش تحول نمىشود و صرف پيدايش ماشين به جاى الاغ و يا وسيله اى ديگر به جاى وسايل قديمى، باعث تحول آن قوانين كليه نمىگردد.
البته اين تا زمانى است كه در شكل و روش زندگى مطابقت با اصل فطرت محفوظ باشد، دچار دگرگونى و انحراف نشده باشد و اما با مخالفت فطرت البته سنت اسلام موافق هيچ روشى نيست، نه روش قديم و نه جديد.
و اما احكام جزئيه كه مربوط به حوادث جاريه است و روز بروز رخ مىدهد و طبعا خيلى زود هم تغيير مىيابد، از قبيل احكام مالى، انتظامى و نظامى مربوط به دفاع و نيز احكام راجع به طريق آسانتر كردن ارتباطات و مواصلات و اداره شهر و امثال اينها، احكامى است كه زمان آن بدست والى و متصدى امر حكومت است، چون نسبت والى به قلمرو ولايتش نظير نسبتى است كه هر مردى به خانه خود دارد، او مىتواند در قلمرو حكومت ولايتش همان تصميمى را بگيرد كه صاحب خانه در باره خانه اش مىگيرد، همان تصرفى را بكند كه او در خانه خود مىكند، پس والى حق دارد در باره امورى از شؤون مجتمع تصميم بگيرد، چه شؤون داخل مجتمع و چه شؤون خارج آن، چه در باره جنگ باشد و چه در باره صلح، چه مربوط به امور مالى باشد و چه غير مالى، البته همه اينها در صورتى است كه اين تصميمگيري ها به صلاح حال مجتمع باشد و با اهل مملكت يعنى مسلمانان داخل و ساكن در قلمرو حكومت مشورت كند، هم چنان كه خداى تعالى در آيه شريفه:" وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ" 41، هم به ولايت حاكم كه در عصر نزول آيه، رسول خدا (ص) بوده اشاره دارد، و هم به مساله مشورت، همه اينها كه گفته شد در باره امور عامه بود.
و در عين حال امورى بود جزئى مربوط به عموم افراد جامعه، و امور جزئى با دگرگون شدن مصالح و اسباب كه لا يزال يكى حادث مىشود و يكى ديگر از بين مىرود دگرگون مىشود و اينگونه امور، غير احكام الهيه است كه كتاب و سنت مشتمل بر آن است چون احكام الهى دائمى و به مقتضاى فطرت بشر است و نسخ راهى به آن ندارد (هم چنان كه حوادث راهى به نسخ بشريت ندارد) كه بيان تفصيلى آن جايى ديگر دارد.
رهبر جامعه اسلامى چه كسى است و چگونه روشى دارد؟
در عصر اول اسلام ولايت امر جامعه اسلامى به دست رسول خدا (ص) بود و خداى عز و جل اطاعت آن جناب را بر مسلمين و بر همه مردم واجب كرده بود، و دليل اين ولايت و وجوب اطاعت، صريح قرآن است.
به آيات زير دقت فرمائيد:" وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ" 42 و آيه:" لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ اللَّهُ" 43، و" النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ" 44، و" قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ" 45، و آيات بسيارى ديگر كه هر يك بيانگر قسمتى از شؤون ولايت عمومى در مجتمع اسلامى و يا تمامى آن شؤون است.
و بهترين راه براى دانشمندى كه بخواهد در اين باب اطلاعاتى كسب كند اين است كه نخست سيره رسول خدا (ص) را مورد مطالعه و دقت قرار دهد، بطورى كه هيچ گوشه از زندگى آن جناب از نظرش دور نماند، آن گاه برگردد تمامى آياتى كه در مورد اخلاق و قوانين راجع به اعمال، يعنى احكام عبادتى و معاملاتى و سياسى و ساير روابط و معاشرات اجتماعى را مورد دقت قرار دهد، چون اگر از اين راه وارد شود دليلى از ذوق قرآن و تنزيل الهى در يكى دو جمله انتزاع خواهد كرد كه لسانى گويا و كافى و بيانى روشن و وافى داشته باشد، آن چنان گويا و روشن كه هيچ دليلى ديگر آن هم در يك جمله و دو جمله به آن گويايى و روشنى يافت نشود.
در همين جا نكته ديگرى است كه كاوشگر بايد به امر آن اعتنا كند و آن اين است كه تمامى آياتى كه متعرض مساله اقامه عبادات و قيام به امر جهاد و اجراى حدود و قصاص و غيره است خطابهايش متوجه عموم مؤمنين است نه رسول خدا (ص) به تنهايى، مانند آيات زير:" وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ" 46،" وَ أَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ" 47،" كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ" 48،" وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ" 49،" وَ جاهِدُوا فِي سَبِيلِهِ" 50" وَ جاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ" 51،" الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِي فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما" 52،" وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما" 53،" وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ" 54،" وَ أَقِيمُوا الشَّهادَةَ لِلَّهِ" 55" وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا" 56،" أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ" 57، " وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ" 58، و آيات بسيارى ديگر.
كه از همه آنها استفاده مىشود دين يك صبغة و روش اجتماعى است كه خداى تعالى مردم را به قبول آن وادار نموده، چون كفر را براى بندگان خود نمىپسندد و اقامه دين را از عموم مردم خواسته است، پس مجتمعى كه از مردم تشكيل مىيابد اختيارش هم به دست ايشان است، بدون اينكه بعضى بر بعضى ديگر مزيت داشته باشند و يا زمام اختيار به بعضى از مردم اختصاص داشته باشد و از رسول خدا (ص) گرفته تا پائين، همه در مسئوليت امر جامعه برابرند و اين برابرى از آيه زير به خوبى استفاده مىشود:" أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ" 59.
چون اطلاق آيه دلالت دارد بر اينكه هر تاثير طبيعى كه اجزاى جامعه اسلامى در اجتماع دارد، همانطور كه تكوينا منوط به اراده خدا است، تشريعا و قانونا نيز منوط به اجازه او است و او هيچ عملى از اعمال فرد فرد مجتمع را بى اثر نمىگذارد و در جاى ديگر قرآن مىخوانيم:" إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ" 60.
بله تفاوتى كه رسول خدا (ص) با ساير افراد جامعه دارد اين است كه او صاحب دعوت و هدايت و تربيت است،" يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ" 61، پس آن جناب نزد خداى تعالى متعين است براى قيام بر شان امت، ولايت و امامت و سرپرستى امور دنيا و آخرتشان، ما دام كه در بينشان باشد.
ليكن چيزى كه در اينجا نبايد از آن غفلت ورزيد، اين است كه اين طريقه و رژيم از ولايت و حكومت و يا بگو امامت بر امت غير رژيم سلطنت است، كه مال خدا را غنيمت صاحب تخت و تاج و بندگان خدا را بردگان او دانسته، اجازه مىدهد هر كارى كه خواست با اموال عمومى بكند و هر حكمى كه دلش خواست در بندگان خدا براند، چون رژيم حكومتى اسلام يكى از رژيمهايى نيست كه بر اساس بهرهكشى مادى وضع شده باشد و حتى دموكراسى هم نيست، چون با دموكراسى فرقهاى بسيار روشن دارد، كه به هيچ وجه نمىگذارد، آن را نظير دموكراسى بدانيم، و يا با آن مشتبه كنيم.
تفاوتهاى حكومت اسلامى با نظامهاى حكومتى ديگر
يكى از بزرگترين تفاوتها كه ميان رژيم اسلام و رژيم دموكراسى هست اين است كه در حكومتهاى دموكراسى از آنجا كه اساس كار بهره گيرى مادى است، قهرا روح استخدام غير، و بهره كشى از ديگران در كالبدش دميده شده و اين همان استكبار بشرى است كه همه چيز را تحت اراده انسان حاكم و عمل او قرار مىدهد، حتى انسانهاى ديگر را، و به او اجازه مىدهد از هر راهى كه خواست انسانهاى ديگر را تيول خود كند و بدون هيچ قيد و شرطى بر تمامى خواسته ها و آرزوهايى كه از ساير انسانها دارد مسلط باشد، و اين بعينه همان ديكتاتورى شاهى است كه در اعصار گذشته وجود داشت، چيزى كه هست اسمش عوض شده و آن روز استبدادش مى گفتند، و امروز دموكراسيش مىخوانند، بلكه استبداد و ظلم دموكراسى بسيار بيشتر است، آن روز اسم و مسما هر دو زشت بود ولى امروز مسماى زشتتر از آن در اسمى و لباسى زيبا جلوه كرده، يعنى استبداد با لباس دموكراسى و تمدن كه هم در مجلات مىخوانيم و هم با چشم خود مىبينيم چگونه بر سر ملل ضعيف مىتازد، و چه ظلمها و اجحافات و تحكماتى را در باره آنان روا مىدارد.
فراعنه مصر و قيصرهاى امپراطورى روم، و كسراهاى امپراطورى فارس، اگر ظلم مىكردند، اگر زور مىگفتند، اگر با سرنوشت مردم بازى نموده به دلخواه خود در آن عمل مىكردند، تنها در رعيت خود مىكردند و احيانا اگر مورد سؤال قرار مىگرفتند،- البته اگر- در پاسخ عذر مىآوردند كه اين ظلم و زورها لازمه سلطنت كردن و تنظيم امور مملكت است، اگر به يكى ظلم مىشود براى اين است كه مصلحت عموم تامين شود و اگر جز اين باشد سياست دولت در مملكت حاكم نمىگردد و شخص امپراطور معتقد بود كه نبوغ و سياست و سرورى كه او دارد، اين حق را به او داده و احيانا هم بجاى اين عذرها با شمشير خود استدلال مىكرد، (و حتى به فرزند خود مىگفت اگر بار ديگر اين اعتراض را از تو بشنوم شمشير را به عضو پر مؤثرت فرو مى آورم).
امروز هم اگر در روابطى كه بين ابرقدرتها و ملتهاى ضعيف برقرار است دقت كنيم، مىبينيم كه تاريخ و حوادث آن درست براى عصر ما تكرار شده و باز هم تكرار مىشود، چيزى كه هست شكل سابقش عوض شده، چون گفتيم كه در سابق ظلم و زورها بر تك تك افراد اعمال مىشد. ولى امروز به حق اجتماعها اعمال مىشود كه در عين حال روح همان روح، و هوا همان هوا است، و اما طريقه و رژيم اسلام منزه از اينگونه هواها است، دليل روشنش سيره رسول خدا در فتوحات و پيمانهايى است كه آن جناب با ملل مغلوب خود داشته است.
يكى ديگر از تفاوتها كه بين رژيمهاى به اصطلاح دموكراسى و بين رژيم حكومت اسلامى هست اين است كه تا آنجا كه تاريخ نشان داده و خود ما به چشم مىبينيم، هيچ يك از اين رژيمهاى غير اسلامى خالى از اختلاف فاحش طبقاتى نيست، جامعه اين رژيمها را، دو طبقه تشكيل مىدهد، يكى طبقه مرفه و ثروتمند و صاحب جاه و مقام، و طبقه ديگر فقير و بينوا و دور از مقام و جاه و اين اختلاف طبقاتى بالآخره منجر به فساد مىگردد، براى اينكه فساد لازمه اختلاف طبقاتى است، اما در رژيم حكومتى و اجتماعى اسلام افراد اجتماع همه نظير هم مىباشند، چنين نيست كه بعضى بر بعضى ديگر برترى داشته باشند، و يا بخواهند برترى و تفاخر نمايند، تنها تفاوتى كه بين مسلمين هست همان تفاوتى است كه قريحه و استعداد اقتضاى آن را دارد و از آن ساكت نيست و آن تنها و تنها تقوا است كه زمام آن به دست خداى تعالى است نه به دست مردم، و اين خداى تعالى است كه مىفرمايد:" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ" 62.
و نيز مىفرمايد:" فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ" 63.
و با اين حساب در رژيم اجتماعى اسلام بين حاكم و محكوم، امير و مامور، رئيس و مرءوس، حر و برده، مرد و زن، غنى و فقير، صغير و كبير و ...، هيچ فرقى نيست، يعنى از نظر جريان قانون دينى، در حقشان برابرند و همچنين از جهت نبود تفاضل و فاصله طبقاتى در شؤون اجتماعى در يك سطح و در يك افقند، دليلش هم سيره نبى اكرم (ص) است كه تحيت و سلام بر صاحب آن سيره باد.
تفاوت ديگر اينكه قوه مجريه در اسلام طايفه اى خاص و ممتاز در جامعه نيست، بلكه تمامى افراد جامعه مسئول اجراى قانونند، بر همه واجب است كه ديگران را به خير دعوت و به معروف امر و از منكر نهى كنند، به خلاف رژيمهاى ديگر كه به افراد جامعه چنين حقى را نمىدهد، البته فرق بين رژيم اجتماعى اسلام، با ساير رژيمها بسيار است كه بر هيچ فاضل و اهل بحثى پوشيده نيست.
تمام آنچه گفته شد در باره رژيم اجتماعى اسلام در زمان حيات رسول خدا (ص) بود، و اما بعد از رحلت آن جناب مساله، مورد اختلاف واقع شد، يعنى اهل تسنن گفتند: انتخاب خليفه، رسول خدا (ص) و زمامدار و ولى مسلمين با خود مسلمين است، ولى شيعه يعنى پيروان على بن ابى طالب صلوات اللَّه عليه گفتند: خليفه رسول خدا (ص) از ناحيه خدا و شخص رسول اللَّه (ص) تعيين شده و بر نام يك يك خلفا تنصيص شده است و عدد آنان دوازده امام است كه اساميشان و دليل امامتشان بطور مفصل در كتب كلام آمده است، (و خواننده مىتواند در آنجا به استدلالهاى دو طايفه اطلاع يابد).
ليكن به هر حال امر حكومت اسلامى بعد از رسول خدا (ص) و بعد از غيبت آخرين جانشين آن جناب صلوات اللَّه عليه يعنى در مثل همين عصر حاضر، بدون هيچ اختلافى به دست مسلمين است، اما با در نظر گرفتن معيارهايى كه قرآن كريم بيان نموده و آن اين است كه:
اولا: مسلمين بايد حاكمى براى خود تعيين كنند.
و ثانيا: آن حاكم بايد كسى باشد كه بتواند طبق سيره رسول اللَّه (ص) حكومت نمايد و سيره آن جناب سيره رهبرى و امامت بود نه سيره سلطنت و امپراطورى.
و ثالثا: بايد احكام الهى را بدون هيچ كم و زياد حفظ نمايد.
و رابعا: در مواردى كه حكمى از احكام الهى نيست (از قبيل حوادثى كه در زمانهاى مختلف يا مكانهاى مختلف پيش مىآيد با مشورت) عقلاى قوم تصميم بگيرند كه بيانش گذشت، دليل بر همه اينها آيات راجع به ولايت رسول خدا (ص) است، به اضافه آيه شريفه زير كه مىفرمايد:" لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ" 64.
حد و مرز كشور اسلامى مرز جغرافيايى و طبيعى و يا اصطلاحى نيست بلكه اعتقاد است
اسلام مساله تاثير انشعاب قومى، در پديد آمدن اجتماع را لغو كرده، (يعنى اجازه نمىدهد صرف اينكه جمعيتى در قوميت واحدند باعث آن شود كه آن قوم از ساير اقوام جدا گردند و براى خود مرز و حدود جغرافيايى معين نموده و از سايرين متمايز شوند)، براى اينكه عامل اصلى در مساله قوميت، بدويت و صحرانشينى است، كه زندگى در آنجا قبيله اى و طايفه اى است و يا عاملش اختلاف منطقه زندگى و وطن ارضى است و اين دو عامل، يعنى" بدويت" و" اختلاف مناطق زمين" (همانطور كه در محل خودش بيان شد) از جهت آب و هوا، يعنى حرارت و برودت و فراوانى نعمت و نايابى آن، دو عامل اصلى بودهاند تا نوع بشر را به شعوب و قبائل منشعب گردانند، كه در نتيجه زبانها و رنگ پوست بدنها و ... مختلف شد.
و سپس باعث شده كه هر قومى قطعه اى از قطعات كره زمين را بر حسب تلاشى كه در زندگى داشته اند به خود اختصاص دهند، اگر زورشان بيشتر و سلحشور تر بوده قطعه بزرگترى، و اگر كمتر بوده، قطعه كوچكترى را خاص خود كنند، و نام وطن بر آن قطعه بگذارند، و به آن سرزمين عشق بورزند، و با تمام نيرو از آن دفاع نمودند.
و اين معنا هر چند در رابطه با حوائج طبيعى بشر پيدا شده، يعنى حوائج او كه فطرتش به سوى رفع آن سوقش مىدهد، وادارش كرده كه اين مرزبنديها را بكند، (و از ديگران هم بپذيرد) ولى امرى غير فطرى هم در آن راه يافته است و آن اين است كه فطرت اقتضا دارد كه تمامى نوع بشر در يك مجتمع گرد هم آيند، زيرا اين معنا ضرورى و بديهى است، كه طبيعت دعوت مىكند به اينكه قواى جداى از هم دست به دست هم دهند، و با تراكم يافتن تقويت شوند و همه يكى گردند، تا زودتر و بهتر به هدفهاى صالح برسند و اين امرى است كه (حاجت به استدلال ندارد و) در نظام طبيعت مىبينيم كه ماده اصلى، در اثر متراكم شدن عنصرى با عنصر ديگر عنصرى را تشكيل مىدهد و سپس چند عنصر در اثر يك جا جمع شدن فلان جماد را و سپس نبات و آن گاه حيوان و سر انجام در آخر انسان را تشكيل مىدهد.
در حالى كه انشعابات وطنى درست عكس اين را نتيجه مىدهد، يعنى اهل يك وطن هر قدر متحدتر و در هم فشردهتر شوند، از ساير مجتمعات بشرى بيشتر جدا مىگردند، اگر متحد مىشوند واحدى مىگردند كه روح و جسم آن واحد از واحدهاى وطنى ديگر جدا است، و در نتيجه انسانيت وحدت خود را از دست مىدهد و تجمع جاى خود را به تفرقه مىدهد و بشر به تفرق و تشتتى گرفتار مىشود كه از آن فرار مىكرد و به خاطر نجات از آن دور هم جمع شده جامعه تشكيل داد، و واحدى كه جديدا تشكيل يافته شروع مىكند به اينكه با ساير آحاد جديد همان معامله اى را بكند كه با ساير موجودات عالم مىكرد، يعنى ساير انسانها و اجتماعات را به خدمت مىگيرد، و از آنها چون حيوانى شيرده بهره كشى مىكند و چه كارهايى ديگر كه انجام نمىدهد و تجربه دائمى از روز اول دنيا تا به امروز (كه عصر ما است) شاهد بر صدق گفتار ما است و آياتى هم كه در خلال بحثهاى دوازدهگانه قبل آورديم كافى است كه از آنها همين معنا را بفهميم و بتوانيم به قرآن كريم نسبت دهيم.
و همين معنا باعث شده كه اسلام اعتبار اينگونه انشعابها و چند دستگى ها و امتيازات را لغو اعلام نموده، اجتماع را بر پايه عقيده بنا نهد نه بر پايه جنسيت، قوميت، وطن و امثال آن، و حتى در مثل پيوند زوجيت و خويشاوندى كه اولى مجوز تمتعات جنسى، و دومى وسيله ميراث خوارى است نيز مدار و معيار را توحيد قرار داده نه منزل و وطن و امثال آن را، (به اين معنا كه فلان فرزند از پدر و مادر مسلمان كه از دين توحيد خارج است، با اينكه از پشت پدرش و رحم مادرش متولد شده، به خاطر كفرش از آن دو ارث نمىبرد، و همسرش نيز نمىتواند از جامعه مسلمين باشد).
و از بهترين شواهد بر اين معنا نكتهاى است كه هنگام بررسى شرايع اين دين به چشم مىخورد، و آن اين است كه مىبينيم مساله توحيد را در هيچ حالى از احوال مهمل نگذاشته و بر مجتمع اسلامى واجب كرده كه حتى در اوج عظمت و اهتزاز بيرق پيروزيش دين را بپا بدارد، و در دين متفرق نشود و نيز در هنگام شكست خوردن از دشمن و ضعف و ناتوانيش تا آنجا كه مىتواند در احياى دين و اعلاى كلمه توحيد بكوشد، و بر اين قياس مساله توحيد و اقامه دين را در همه احوال لازم شمرده، حتى بر يك فرد مسلمان نيز واجب كرده كه دين خدا را محكم بگيرد و به قدر تواناييش به آن عمل كند، هر چند كه به عقد قلبى باشد، و اگر سختگيرى دشمن اجازه تظاهر به دين دارى نمىدهد در باطن دلش به عقايد حقه دين معتقد باشد، و اعمال ظاهرى را از ترس دشمن با اشاره انجام دهد.
از اينجا روشن مىشود كه مجتمع اسلامى طورى تاسيس شده كه در تمامى احوال مىتواند زنده بماند، چه در آن حال كه خودش حاكم باشد و چه در آن حال كه محكوم دشمن باشد، چه در آن حال كه بر دشمن غالب باشد، و چه در آن حال كه مغلوب باشد، چه در آن حال كه مقدم باشد و چه در حالى كه مؤخر و عقب افتاده باشد، چه در حال ظهور و چه در حال خفا چه در قوت و چه در حال ضعف و ...، دليل بر اين معنا آياتى است كه در قرآن كريم در باره خصوص تقيه نازل شده، مانند آيات زير:" مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ" 65،" إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً" 66" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" 67، " يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَ لا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" 68.
اسلام تمامى شؤونش اجتماعى است
در قرآن كريم مىخوانيم:" وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ" 69 بيان اين آيه در تفسيرش گذشت و آيات بسيارى ديگر هست كه اجتماعى بودن همه شؤون اسلام را مىرساند.
و صفت اجتماعى بودن در تمامى آنچه كه ممكن است به صفت اجتماع صورت بگيرد (چه در نواميس و چه احكام) رعايت شده، البته در هر يك از موارد آن نوع اجتماعيت رعايت شده كه متناسب با آن مورد باشد و نيز آن نوع اجتماعيت لحاظ شده كه امر به آن و دستور انجامش ممكن و تشويق مردم به سوى آن موصل به غرض باشد، و بنا بر اين يك دانشمند متفكر بايد هر دو جهت را مورد نظر داشته باشد، آن گاه به بحث بپردازد، پس هم نوع اجتماعى بودن احكام و قوانين مختلف است و هم نوع دستورها مختلف است.
جهت اول: كه گفتيم" اجتماعى بودن احكام در موارد مختلف، انواع مختلفى دارد"، دليلش اين است كه مىبينيم شارع مقدس اسلام در مساله جهاد اجتماعى بودن را بطور مستقيم تشريع كرده و دستور داده حضور در جهاد و دفاع به آن مقدارى كه دشمن دفع شود واجب است، اين يك نوع اجتماعيت، نوع ديگر نظير وجوب روزه و حج است، كه بر هر كسى كه مستطيع و قادر به انجام آن دو باشد و عذرى نداشته باشد واجب است، اجتماعيت، در اين دو واجب بطور مستقيم نيست. بلكه لازمه آن دو است، چون وقتى روزهدار روزه گرفت قهرا در طول رمضان در مساجد رفت و آمد خواهد كرد، و در آخر در روز عيد فطر، اين اجتماع به حد كامل مىرسد، و نيز وقتى مكلف به زيارت خانه خدا گرديد قهرا با ساير مسلمانان يك جا جمع مىشود، و در روز عيد قربان اين اجتماع به حد كامل مىرسد.
و نيز نمازهاى پنجگانه يوميه را بر هر مكلفى واجب كرده، و جماعت را در آن واجب نساخته، ولى اين رخصت را در روز جمعه تدارك و تلافى كرده و اجتماع براى نماز جمعه را بر همه واجب ساخته، البته براى هر كسى كه از محل اقامه جمعه بيش از چهار فرسخ فاصله نداشته باشد، اين هم يك نوع ديگر اجتماعيت است.
و در جهت دوم: يعنى" اختلاف در دستور" دليلش اين است كه مىبينيم وصف اجتماعيت را در بعضى از موارد بطور وجوب تشريع كرده كه مثالش در جهت اول گذشت، و بعضى را بطور استحباب چون گفتيم بطور وجوب ممكن نبوده (و اى بسا واجب كردنش باعث عسر و حرج مىشده و اسلام آمده تا حرج و عسر را از هر جهت برطرف سازد)، مثال آن باز همان استحباب به جماعت خواندن نمازهاى يوميه است كه مستقيما واجبش نكرده و ليكن آن قدر سفارش بدان نموده و از ترك آن مذمت كرده كه بجاى آوردنش سنت شده، و بر مردم لازم كرده كه بطور كلى سنت را اقامه كنند، مرحوم شيخ حر عاملى در وسائل كتاب الصلاة بابى دارد به عنوان باب كراهت ترك حضور جماعت.
رسول خدا (ص) هم خودش در باره عده اى كه حضور در جماعت را ترك كرده بودند فرمود: چيزى نمانده كه در باره آن عده كه نماز در مسجد را رها كردهاند، دستور دهم هيزم به در خانه هايشان بريزند، و آتش بزنند تا خانه هايشان بسوزد و اين رويه كه در باره نماز در مسجد از رسول خدا (ص) مىبينيم رويه اى است كه در تمامى سنتهاى خود معمول داشته، پس حفظ سنت آن جناب به هر وسيله اى كه ممكن باشد و به هر قيمتى كه تمام شود، بر مسلمين واجب شده است.
اينها امورى است كه راه بحث در آنها راه استنباط فقهى است، نه راه تفسير، بر فقيه است كه با استفاده از كتاب و سنت پيرامون آن بحث كند، آنچه از هر چيز در اينجا مهمتر است اين است كه رشته بحث را به سوى ديگرى بكشيم، يعنى به سوى" اجتماعى بودن اسلام در معارف اساسيش".
و اما اجتماعى بودنش در تمامى قوانين عملى، يعنى دستورات عبادى و معاملى و سياسى و اخلاقى و معارف اصولى كم و بيش براى خواننده روشن است.
و در معارف اساسى اسلام مىبينيم كه مردم را به سوى دين فطرت دعوت مىكند، و ادعا مىكند كه اين دعوت حق صريح و روشن است، و هيچ ترديدى در آن نيست، و آيات قرآنى كه بيانگر اين معنا است آن قدر زياد است كه حاجتى به ايراد آنها نيست، و همين اولين قدم است به سوى ايجاد الفت و انس در بين مردم، مردمى كه درجات فهمشان مختلف است، چون همه آنها را به چيزى دعوت نموده كه اختلاف فهمها و تقيدش به قيود اخلاق و غرائز در آن اثر ندارد، بلكه همه بر درستى آن اتفاق دارند، و آن اين است كه" حق بايد پيروى شود".
و از سوى ديگر مىبينيم كسانى را كه جاهل قاصر هستند، يعنى حق برايشان روشن نشده و راه حق برايشان مشخص نگشته، معذور دانسته، هر چند كه حجت بگوششان خورده باشد، و فرموده:" لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ، وَ يَحْيى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ" 70.
و نيز فرموده:" إِلَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ، لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا، فَأُولئِكَ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كانَ اللَّهُ عَفُوًّا غَفُوراً" 71.
خواننده عزيز توجه دارد كه آيه شريفه اطلاق دارد، و اگر جمله:" نه چارهاى دارند و نه راه حق را پيدا مىكنند" را نيز بدقت مورد نظر قرار دهد، آن وقت متوجه مىشود كه اسلام تا چه حد آزادى در تفكر داده، البته به كسى كه خود را شايسته تفكر و مستعد براى بحث بداند، اسلام به چنين كسى اجازه داده تا با كمال آزادى در هر مساله اى كه مربوط به معارف دين است تفكر نموده، در فهم آن تعمق كند، و نظر بدهد، علاوه بر اينكه قرآن كريم پر است از آياتى كه مردم را تشويق و ترغيب به تفكر و تعقل و تذكر مىكند.
(در اينجا ممكن است بگويى اين آزادى در تفكر كه از آيه فوق استفاده مىشود تا چه اندازه است، آيا حد و مرزى هم دارد يا نه؟ و با اينكه ما به و جدان مىبينيم كه فهم ها و استعدادها در درك حقايق مختلفند چگونه مىتواند حد و مرز داشته باشد" مترجم")
در پاسخ مىگوئيم بله، معلوم است كه فهمها مختلفند، زيرا عوامل ذهنى و خارجى در اختلاف فهمها اثر به سزايى دارد، هر كسى يك جور تصور و تصديق دارد، يك جور برداشت و داورى مىكند و اين را هم قبول داريم كه اختلاف فهمها باعث مىشود تا مردم در درك آن اصولى كه اسلام اساس خود را بر پايه آنها بنا نهاده مختلف شوند، اين معنا را قبلا هم اعتراف كرده بوديم.
ليكن اختلاف در فهم دو انسان (بطورى كه در علم معرفة النفس و در فن اخلاق و در علم الأجتماع آمده) بالأخره منتهى مىشود به چند امر، يا به اختلاف در خلقهاى نفسانى و صفات باطنى كه يا ملكات فاضله است و يا ملكات زشت كه البته اين صفات درونى تاثير بسيارى در درك علوم و معارف بشرى دارند، چون استعدادهايى را كه وديعه در ذهن است مختلف مىسازند، يك انسانى كه داراى صفت حميده انصاف است داورى ذهنيش و درك مطلبش نظير يك انسان ديگر كه متصف به چموشى و سركشى است نمىباشد، يك انسان معتدل و باوقار و سكينت، معارف را طورى درك مىكند و يك انسان عجول و يا متعصب و يا هواپرست و يا هرهرى مزاج (كه هر كس هر چه بگويد مىگويد تو درست مىگويى) طورى ديگر درك مىنمايد و يك انسان ابله و بىشعورى كه اصلا خودش نمىفهمد چه مىخواهد و يا ديگران از او چه مىخواهند طورى ديگر.
و ليكن تربيت دينى بخوبى از عهده حل اين اختلاف بر آمده، براى اينكه دستور العملهاى اسلام در عين اينكه دستور عمل است، ولى طورى صادر شده كه اخلاق را هم اصلاح مىكند، (در حقيقت ورزش و تمرين براى اخلاق اسلامى است)، و اخلاق اسلامى هم (اگر نگوئيم اصول عقايد اسلامى را در پى مىآورد حد اقل) ملايم و سازگار با اصول دينى و معارف و علوم اسلامى است. به آيات زير توجه فرمائيد:
" كِتاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسى مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ وَ إِلى طَرِيقٍ مُسْتَقِيمٍ" 72.
و نيز فرموده:" يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَ يَهْدِيهِمْ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" 73.
" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ" 74 و انطباق اين آيات بر مورد بحث ما روشن است.
و يا برگشت اختلاف، به اختلاف در عمل است، چون عمل آن كسى كه مخالف حق است بتدريج در فهم و ذهنش اثر مىگذارد، زيرا عمل ما يا معصيت است و يا اقسام هوسرانيهاى انسانى است كه از اين قبيل است اقسام اغواها و وسوسه ها كه همه اينها افكار فاسدى را در ذهن همه انسانها و مخصوصا انسانهاى ساده لوح تلقين مىكند و ذهن او را آماده مىسازد براى اينكه آرام آرام شبهات در آن رخنه كند و آراى باطل در آن راه يابد، و آن وقت است كه باز فهمها مختلف مىگردد، افكارى حق را مىپذيرند و افكارى ديگر از پذيرفتن آن سرباز مىزنند.
اسلام از عهده برطرف كردن اين نوع اختلاف هم بر آمده، براى اينكه اولا جامعه را وادار به اقامه دعوت دينى و پند و تذكر دائمى و بدون تعطيل نموده، (و معلوم است كه در چنين جامعهاى عموم مردم به سخن دسترسى دارند، و هر جا بروند آن را مىشنوند و در نتيجه گناه گسترش پيدا نمىكند، تا در فهمها اثر بگذارد).
و ثانيا جامعه را به امر به معروف و نهى از منكر واداشته، (در نتيجه اگر كسى مرتكب گناهى شود مورد ملامت همه قرار مىگيرد، و گناه در چنين جامعهاى چون سگ ماهى در آب شيرين است، كه محيط اجازه رشد به او نمىدهد و از بينش مىبرد)" وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ، وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ، وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ ..." 75، پس دعوت به خير با تلقين و تذكرش باعث ثبات و استقرار عقايد حقه در دلها مىشود، و امر به معروف و نهى از منكر موانعى را كه نمىگذارد عقايد حقه در دلها رسوخ كند از سر راه بر مىدارد، و خداى تعالى در اين باره مىفرمايد:" وَ إِذا رَأَيْتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ فِي آياتِنا، فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتَّى يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ، وَ إِمَّا يُنْسِيَنَّكَ الشَّيْطانُ فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْرى مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ، وَ ما عَلَى الَّذِينَ يَتَّقُونَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ، وَ لكِنْ ذِكْرى لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ وَ ذَرِ الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَهُمْ لَعِباً وَ لَهْواً، وَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا، وَ ذَكِّرْ بِهِ، أَنْ تُبْسَلَ نَفْسٌ بِما كَسَبَتْ" 76 تا آخر آيات.
خداى تعالى در اين آيه شريفه نهى مىكند از شركت در بحث و بگومگويى كه خوض و خرده گيرى در معارف الهيه و حقايق دينيه باشد، و اهل بحث بخواهند در مسائل دينى القاى شبهه و يا اعتراض و يا استهزا كنند، هر چند لازمه گفتارشان اشاره به اين معانى باشد و علت اينگونه بحث كردن و اعتراض و استهزا را عبارت مىداند از اينكه در اينگونه افراد جد و باورى نسبت به معارف دينى نيست، يعنى معارف دينى را جدى و امورى واقعى نمىدانند، بلكه آن را شوخى و بازى و سرگرمى مىپندارند، و منشا اين پندارشان هم غرور و فريفته شدن به حيات دنيا است، كه علاجش تربيت صالح و درست، و يادآورى مقام پروردگار است، كه گفتيم اسلام بطور كامل مئونه اين تذكر دادن را كفايت كرده.
و يا برگشت آن به اختلاف عوامل خارجى است، مثل دورى از شهر و در نتيجه از مسجد و منبر، و دست نيافتن به معارف دينى، كه اينگونه افراد از معارف دين يا هيچ نمىدانند، و يا آنچه را كه مىدانند بسيار ناچيز و اندك است و يا تحريف شده است، و يا فهم خود آنان قاصر است، و به خاطر خصوصيت مزاجشان دچار بلاهت و كند ذهنى شدهاند و علاج آن عموميت دادن به مساله تبليغ و مدارا كردن در دعوت و تربيت است، كه هر دوى اينها از خصايص روش تبليغى اسلام است چنانچه مىبينيم فرموده:" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي، أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى بَصِيرَةٍ، أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي" 77.
و معلوم است كه شخص با بصيرت، مقدار تاثير دعوت خود در دلها را مىداند، و مىداند كه در اشخاص مختلف كه دعوت او را مىشنوند تا چه حد تاثير مىگذارد، در نتيجه همه مردم را به يك زبان دعوت نمىكند، بلكه با زبان خود او دعوت مىكند تا در دل او اثر بگذارد.
هم چنان كه رسول خدا (ص) در روايتى كه شيعه و سنى آن را نقل كردهاند فرموده:
" انا معاشر الانبياء نكلم الناس على قدر عقولهم" 78 در قرآن كريم هم فرموده:" فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ، وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ" 79، پس منشا بروز اختلاف در فهم و در عقايد، اين سه جهت بود كه گفتيم: اسلام از بروز بعضى از آنها جلوگيرى نموده و نمىگذارد در جامعه پديد آيد و بعضى ديگر را بعد از پديد آمدن علاج فرموده است.
از همه اينها گذشته و فوق همه اينها، اسلام دستورات اجتماعىاى در جامعه خود مقرر فرموده كه از بروز اختلافهاى شديد (اختلافى كه مايه تباهى و ويرانى بناى جامعه است) جلوگيرى مىكند، و آن اين است كه راهى مستقيم (كه البته كوتاهترين راه هم هست) پيش پاى جامعه گشوده، و شديدا از قدم نهادن در راههاى مختلف جلوگيرى نموده، و فرموده:
" وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ، وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ، فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ، ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ" 80. آن گاه فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ، وَ لا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا" 81
و در تفسير همين آيه گذشت كه گفتيم منظور از ريسمان خدا همان قرآن كريم است كه حقايق معارف دين را بيان مىكند، و يا بطورى كه از دو آيه قبل بر مىآيد رسول خدا (ص) است، چون در آن آيه مىفرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا فَرِيقاً مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ يَرُدُّوكُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ كافِرِينَ، وَ كَيْفَ تَكْفُرُونَ وَ أَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللَّهِ، وَ فِيكُمْ رَسُولُهُ، وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّهِ فَقَدْ هُدِيَ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" 82.
اين آيات دلالت مىكند بر اينكه جامعه مسلمين بايد بر سر معارف دين، اجتماع داشته باشند، و افكار خود را به هم پيوند داده و محكم كنند و در تعليم و تعلم به هم درآميزند، تا از خطر هر حادثه فكرى و هر شبه هاى كه از ناحيه دشمن القا مى شود بوسيله آياتى كه برايشان تلاوت مىشود راحت گردند، كه تدبر در آن آيات ريشه هر شبهه و هر مايه اختلافى را مى خشكاند، هم چنان كه باز قرآن كريم مىفرمايد:" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً" 83 و نيز مىفرمايد:" وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ، وَ ما يَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ" 84 و باز مىفرمايد:" فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ" 85 كه اين آيات مىرساند تدبر در قرآن و يا مراجعه به كسانى كه داراى چنين تدبرى هستند اختلاف را از ميان بر مىدارد.
و دلالت مىكند بر اينكه در امورى كه نمىدانند به رسول خدا (ص) رجوع كنند (كه حامل سنگينى دين است)، خود رافع اختلافات است،- چون كلمه:" أَهْلَ الذِّكْرِ" قبل از هر كس شامل آن جناب مىشود، كه قرآن بر وجود شريفش نازل شده- و آن جناب هر حقى را كه پيرويش بر امت اسلام واجب است بيان مىكند، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده:" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ، وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ" 86 و قريب به مضمون آن آيه زير است كه مىفرمايد:" وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلى أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ، لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ" 87،" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ، فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَ الرَّسُولِ، إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ، ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلًا" 88، پس، از تدبر در اين آيات، شكل و طريقه تفكر اسلامى براى خواننده محترم روشن شد.
اساس دين متكى بر حفظ معارف الهى است و در عين حال به مردم آزادى در طرز تفكر داده است
و چنين بر مىآيد كه اين دين همانطور كه اساس خود را بر تحفظ نسبت به معارف الهى اش تكيه داده، همچنين مردم را در طرز تفكر، آزادى كامل داده است و برگشت اين دو روش به اين است كه:
اولا: بر مسلمانان واجب است كه در حقايق دين تفكر و در معارفش اجتهاد كنند، تفكرى و اجتهادى دسته جمعى و به كمك يكديگر و اگر احيانا براى همه آنان شبهه اى دست داد و مثلا در حقايق و معارف دين به اشكالى برخوردند و يا به چيزى بر خوردند كه با حقايق و معارف دين سازگار نبود، هيچ عيبى ندارد. صاحب شبهه و يا صاحب نظريه مخالف، لازم است شبهه و نظريه خود را بر كتاب خدا عرضه كند، يعنى در آنجا كه مباحث براى عموم دانشمندان مطرح مىشود مطرح كند، اگر دردش دوا نمود كه هيچ، و اگر نشد آن را بر جناب رسول عرضه بدارد و اگر به آن جناب دسترسى نداشت به يكى از جانشينانش عرضه كند، تا شبهه اش حل و يا بطلان نظريه اش (البته اگر باطل باشد) روشن گردد، و قرآن كريم در اين مقام مىفرمايد:" الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ، أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ، وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ" 89.
و ثانيا: در طرز تفكر خود آزادند، به همان معنايى كه براى آزادى كرديم و اين قسم از آزادى به ما اجازه نمىدهد كه نظريه شخصى خود را و يا شبهه اى را كه داريم قبل از عرضه به قرآن و به رسول خدا (ص) و به پيشوايان هدايت، در بين مردم منتشر كنيم براى اينكه انتشار دادنش در چنين زمانى، در حقيقت دعوت به باطل و ايجاد اختلاف بين مردم است، آن هم اختلافى كه كار جامعه را به فساد مىكشاند.
و اين طريقه بهترين طريقه اى است كه مىتوان بوسيله آن امر جامعه را تدبير و اداره كرد، چون هم در تكامل فكرى را بر روى جامعه باز مىگذارد، و هم شخصيت جامعه و حيات او را از خطر اختلاف و فساد حفظ مىكند.
و اما اينكه مىبينيم در ساير رژيمها، زورمندان عقيده و فكر خود را بر نفوس تحميل مىكنند، و با زور و توسل به شلاق و شمشير و يا چماق تكفير و يا قهر كردن و روى گرداندن و ترك آميزش و ... غريزه تفكر را در انسانها مىميرانند، ساحت مقدس اسلام و يا به عبارت ديگر ساحت" حق و دين قويم" منزه از آن است، و حتى منزه از تشريع حكمى است كه اين روش را تاييد كند، اين روش از خصايص كيش نصرانيت است، كه تاريخ كليسا از نمونه هاى آن بسيار دارد (و مخصوصا در فاصله بين قرن پانزدهم و قرن شانزدهم ميلادى كه ايام بحران اين تحميلها و زور و ضربها بود)، و نمونه هايى از جنايت و ظلم را ضبط كرده كه بسيار شنيعتر و رسواتر از جناياتى است كه به دست ديكتاتورها و طاغوتها و به دست قسى القلبترين جنايت پيشه ها صورت گرفته است.
و ليكن با كمال تاسف ما مسلمانان اين نعمت بزرگ و لوازمى كه اين آزادى (يعنى آزادى عقيده توأم با تفكر اجتماعى) در بر دارد را از دست داديم، همانطور كه بسيارى از نعمتهاى بزرگى را كه خداى سبحان در سايه اسلام بما ارزانى داشته بود از كف نهاديم، و بدين جهت از كف نهاديم كه در باره وظايفى كه نسبت به خداى تعالى داشتيم كوتاهى كرديم.
آرى" إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ" 90، و نتيجه اين كوتاهى در باره خداى تعالى اين شد كه سيره كليسا بر ما حاكم گشت و به دنبالش دلهايمان از هم جدا شد، و ضعف و سستى عارضمان گرديد، مذهبها مختلف، و مسلكها گوناگون شد، خدا از تقصيراتمان در گذرد و ما را به تحصيل مرضاتش موفق فرموده به سوى صراط مستقيم هدايتمان فرمايد.
سرانجام دين حق بر همه دنيا غالب خواهد شد
سرانجام، دنيا تسليم دين حق خواهد گشت، چون اين وعده خداوند است كه" وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوى" 91، علاوه بر اينكه نوع انسانى به آن فطرتى كه در او به وديعه سپردهاند طالب سعادت حقيقى خويش است، و سعادت حقيقى او اين است كه بر كرسى فرماندهى بر جسم و جان خويش مسلط شود، زمام حيات اجتماعيش را به دست خويش بگيرد، حظى كه مىتواند از سلوك خود در دنيا و آخرت بگيرد، به دست آورد و اين همانطور كه توجه فرموديد همان اسلام و دين توحيد است.
خواهيد گفت: اگر فطرت بشر او را به سعادت حقيقى اش مىرساند، چرا تا كنون نرسانده، و چرا بشر در سير انسانيتش به سوى آن سعادت و به سوى ارتقايش در اوج كمال دچار اين همه انحراف گرديده؟ و بجاى رسيدنش به آن هدف روز به روز از آن هدف دورتر شده است؟.
در جواب مىگوئيم: اين انحراف به خاطر بطلان حكم فطرت نيست بلكه حكم فطرت درست است ليكن بشريت در تشخيص سعادت واقعىاش دچار خطا گرديده و نتوانسته است حكم فطرت را بر مصداق واقعىاش تطبيق دهد، كه در نتيجه مصداق موهوم را مصداق واقعى پنداشته است. و آن سعادت واقعى كه صنع و ايجاد براى بشر در نظر گرفته و تعقيبش مىكند، بالآخره دير يا زود محقق خواهد شد. تمام مطالب مذكور از آيات زير به خوبى استفاده مىشود:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" 92، و منظورش از" نمىدانند" اين است كه بطور تفصيل نمىدانند، هر چند كه فطرتشان علم اجمالى به آن دارد.
و سپس بعد از سه آيه مىفرمايد:" لِيَكْفُرُوا بِما آتَيْناهُمْ فَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ" 93 و بعد از شش آيه مىفرمايد:" ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ" 94.
و نيز مىفرمايد:" فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ، أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرِينَ، يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ" 95 و نيز مىفرمايد:" وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ" 96 و نيز فرموده:" وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوى" 97، پس اين آيات و امثال آن به ما خبر مىدهد كه (اولا: اسلام دين فطرت است، و ثانيا بشر به حكم فطرتش حركت كرده، ولى در تطبيق با مصداق خطا رفته، و ثالثا) اسلام به زودى بطور كامل غلبه خواهد كرد، و بر سراسر گيتى حكومت خواهد نمود.
بنا براين، ديگر جا ندارد كه خواننده عزيز به اين گفتار گوش دهد كه بعضى گفته اند:
هر چند" كه اسلام چند صباحى بر دنياى آن روز چيره گشت، و يكى از حلقه هاى زنجيره تاريخ شد، و در حلقه هاى ديگر بعد از خودش اثرها نهاد، و حتى تمدن عصر امروز هم چه دانسته و چه ندانسته بر آن تكيه داشت، ليكن اين چيرگى و غلبه اش تام و كامل نبود، يعنى آن حكومتى كه در فرضيه دين با همه موارد و صورتها و نتايجش فرض شده، تحقق نيافت چون چنين حكومتى قابل قبول طبع نوع انسانى نيست، و تا ابد هم نخواهد بود، و چنين فرضيهاى براى نمونه هم كه شده در تمامى نوع بشر تحقق نيافت، تا تجربه شود، و بشر به صحت و امكان وقوع آن وثوق و خوشبينى، پيدا كند".
دليل اينكه گفتيم نبايد به اين سخنان گوش فرا داد همان است كه توجه كرديد، گفتيم اسلام به آن معنايى كه مورد بحث است هدف نهايى نوع بشر و كمالى است كه بشر با غريزه خود رو به سويش مىرود، چه اينكه به طور تفصيل توجه به اين سير خود داشته باشد و يا نداشته باشد، تجربه هاى پى در پى كه در ساير انواع موجودات شده نيز اين معنا را به طور قطع ثابت كرده كه هر نوع از انواع موجودات در سير تكاملى خود متوجه به سوى آن هدفى است كه متناسب با خلقت و وجود او است و نظام خلقت او را به سوى آن هدف سوق مىدهد، انسان هم يك نوع از انواع موجودات است و از اين قانون كلى مستثنا نيست.
و اما اينكه گفتند فرضيه اسلام بطور كامل حتى در برههاى از زمان تحقق نيافت، و تجربه نشد تا الگو براى ساير زمانها بشود جوابش اين است كه كداميك از اديان و سنتها و مسلكهاى جارى در مجتمعات انسانى در پيدايش و بقايش و در حكومت يافتنش متكى به تجربه قبلى بوده، تا حكومت يافتن اسلام محتاج به تجربه قبلى باشد؟، اين شرايع و سنتهاى نوح و ابراهيم و موسى و عيسى است كه مىبينيم بدون سابقه و تجربه قبلى ظهور كرد، و سپس در بين مردم جريان يافت، و همچنين روشهاى ديگر، چون كيش برهما و بودا و مانى و غيره، و حتى رژيمهاى تازه در آمد و سنتهاى مادى هم بعد از تجربه پيدا نشدند، اين سنن دموكراتيك و كمونيست و رژيمهاى ديگر است كه بدون تجربه قبلى پيدا شدند، و در جوامع مختلف انسانى به شكلهاى مختلف جريان يافتند.
آرى تنها عاملى كه ظهور و رسوخ سنتهاى اجتماعى بدان نيازمند است، عزم قاطع آورنده و همت بلند و قلبى آن است قوى، كه در راه رسيدن به هدفش دچار سستى و خستگى نگردد، و صرف اينكه روزگار گاهى از اوقات با رسيدن اشخاص به هدفشان مساعدت نمىكند، او را از تعقيب هدف باز ندارد، حال چه اينكه آورنده آن سنت پيامبر و از ناحيه خدا باشد، و چه اينكه فردى معمولى باشد چه اينكه آن هدف هدفى خدايى باشد و يا هدفى شيطانى.
نویسنده: سید محمد حسین طباطبایی
پی نوشت:
1. و اينكه راه من مستقيم است پس مرا پيروى كنيد و بدنبال راههاى ديگر مرويد كه شما را متفرق مىسازد." سوره انعام آيه 153".
2. همگى به ريسمان خدا چنگ بزنيد و متفرق مشويد." سوره آل عمران آيه: 103".
3. بايد از شما جمعيتى باشند كه مردم را به سوى خير دعوت نموده، امر به معروف و نهى از منكر كنند و ايشانند تنها رستگاران و شما مانند آن اقوام مباشيد كه فرقه فرقه شدند و بعد از آنكه آياتى روشن برايشان آمد باز اختلاف كردند." سوره آل عمران آيه: 105".
4. محققا كسانى كه دين خود را پاره پاره كردند و هر دسته پيرو كسى شدند تو هيچ رابطه با آنان ندارى." سوره انعام آيه: 159".
5. رابطه مؤمنين با يكديگر تنها رابطه برادرانه است، پس بين دو برادر خود اصلاح دهيد." سوره حجرات آيه: 10".
6. و نزاع مكنيد كه سست مىشويد و نيرويتان هدر مىرود." سوره انفال آيه: 46".
7. يكديگر را در كار نيك و تقوا يارى دهيد." سوره مائده آيه: 2".
8. بايد از شما مسلمانان جمعيتى باشند كه به سوى خير دعوت نموده امر به معروف و نهى از منكر كنند." سوره آل عمران آيه: 104".
9. خداى عز و جل آن كسى است كه از آب يك بشر آفريد و همان يك بشر را بسيار و به هم وابسته ساخت." سوره فرقان آيه: 54".
10. هان اى مردم ما همه شما را از يك مرد و يك زن آفريديم." سوره حجرات آيه: 13".
11. شما نوع بشر بعضى از بعضى ديگريد." سوره آل عمران آيه: 95".
12. براى هر امتى اجلى است كه رسيدنش را نه مىتوانند جلو بيندازند و نه عقب." سوره اعراف آيه: 34".
13. و هر امتى به سوى كتابش خوانده مىشود." سوره جاثيه آيه: 28".
14. عمل هر امتى را براى آن امت زينت قرار داديم در نتيجه زشت را زيبا و زيبا را زشت مىيابند." سوره انعام آيه: 108".
15. بعضى از امتها داراى دركى صحيحاند." سوره مائده آيه: 66".
16. امتى است قائم و شبزندهدار كه آيات خدا را تلاوت مىكنند." سوره آل عمران آيه: 113".
17. -" سوره غافر آيه: 5"
18. براى هر امتى رسولى است، پس همين كه رسولشان آمد، در بينشان به قسط داورى شد." سوره يونس آيه: 47".
19. قبل از شما نيز سنتها و نظامهايى اجتماعى وجود داشت، پس در زمين سيرى بكنيد تا بفهميد عاقبت تكذيب كنندگان چگونه بوده است." سوره آل عمران آيه: 137".
20. اين رقم مربوط بزمان تاليف الميزان( 1335) ميباشد و مطابق آمارگيرى اخير( 1362) تعداد مسلمين بالغ بر يك ميليارد است
21. -" سوره بقرة آيه: 213".
22. پس بزودى خداى تعالى مردمى خواهد آورد كه دوستشان مىدارد و ايشان نيز او را دوست مىدارند، مردمى كه در برابر مؤمنان ذليل و عليه كافران شكست ناپذيرند و در راه خدا از سرزنش هيچ ملامتگرى نمىهراسند." سوره مائده آيه: 54".
23. خدا به كسانى كه ايمان آوردند و اعمال صالحه انجام دادند، وعده داده كه بطور قطع ايشان را در زمين جانشين ساير اقوام كند، هم چنان كه قبل از ايشان را خليفه و جانشين كرد، براى هدفهايى ناگفتنى، و براى اينكه دينى را كه براى آنان پسنديده برايشان رونق دهد و مسلط كند، و باز براى اينكه بعد از عمرى ناامنى خوفشان را مبدل به امنيت سازد، تا به شكرانهاش مرا بپرستند و چيزى را شريك من نگيرند." سوره نور آيه: 55".
24. او كسى است كه فرستاده خود را با هدايت و دين حق فرستاد." سوره توبه آيه: 34".
25. و خدا به حق حكم مىكند." سوره مؤمن آيه: 20".
26. يكديگر را به رعايت حق سفارش مىكنند." سوره عصر آيه: 3".
27. ما با حق به سويتان آمدهايم، و حق برايتان آوردهايم و ليكن چه كنيم كه بيشتر شما از حق تنفر داريد." سوره زخرف آيه 78".
28. بلكه پيامبر برايشان حق را آورده، اما چه بايد كرد كه بيشترشان از حق كراهت دارند، با اينكه اگر قرار باشد مردم پيروى حق نكنند، بلكه حق پيرو خواست مردم باشد آسمانها و زمين و هر كس كه در آنها هست همه فاسد مىشوند، از اين بالاتر اينكه ما براى آنان هوشيارى آورديم، و ايشان از هوشيار شدن خود گريزانند." سوره مؤمنون آيه 71".
29. با اينكه بعد از حق چيزى به جز ظلالت نيست، ديگر از حق به كجا مىگريزند." سوره يونس آيه: 32".
30. بلكه آنچه براى آنان آمد حق بود، ولى بيشترشان از پذيرفتن حق كراهت دارند." سوره مؤمنون آيه: 70".
31. خداى تعالى نمىخواهد هيچ حرج و دشوارى را بر شما تحميل كند، بلكه مىخواهد پاكتان كند تا چنين و چنان شود و تا نعمت خود را بر شما تمام نمايد، شايد شما شكر بگذاريد." سوره مائده آيه 6".
32. روزه را بر شما واجب كردند هم چنان كه بر امتهاى قبل از شما واجب كرده بودند تا شايد با تقوا شويد" سوره بقره آيه 183".
33. كلمه توحيد از ناحيه خدا نازل و عمل صالح همان را بالا مىبرد." سوره فاطر آيه 10".
34. بگو به ما نمىرسد مگر آنچه كه خدا براى ما مقدر كرده، سرپرست ما او است، و مؤمنين بايد كه بر خدا توكل كنند، بگو آيا جز رسيدن يكى از دو خير را براى ما انتظار داريد نه، شما هر چه براى ما آرزو كنيد هر چند كشته شدن ما باشد به نفع ما است، ولى ما انتظار داريم عذابى از ناحيه خدا و يا به دست خود ما بر سر شما آيد، حال شما انتظار خود را بكشيد ما هم با شما در انتظار هستيم." سوره توبه آيه: 52".
35. هيچ تشنگى و رنج و مخمصهاى در راه خدا نمىبينند و در هيچ صحنهاى كه مايه خشم كفار است قدم نمىنهند و از دشمن هيچ صدمهاى نمىخورند، مگر آنكه بر ايشان در برابر آن، عملى صالح نوشته مىشود، چون خداى تعالى اجر نيكوكاران را ضايع نمىكند و هيچ هزينهاى اندك و يا بسيار انفاق نمىكند و هيچ بيابانى را طى نمىكنند، مگر آنكه در حسابشان نوشته مىشود، تا خداى تعالى پاداشى به آنان دهد بهتر از آنچه مىكردند." سوره توبه آيه: 121".
36. روى به سوى دين حنيف و معتدل آور، و ملازم آن باش كه دينى است مطابق فطرت. و خلقتى كه خدا مردم را بر آن فطرت آفريده، و خلقت خدا تبديل پذير نيست، و دين قيم و استوار هم همين است كه مطابق با خلقت و تكوين باشد." سوره روم آيه: 30".
37. -" سوره اعراف آيه: 32".
38. آنچه در روى زمين است براى شما آفريده." سوره بقره آيه: 29".
39. آنچه در آسمانها و زمين است همه را كه از ناحيه او است مسخر شما كرد و در اختيار شما قرار داد." سوره جاثيه آيه: 13".
40. در دين اكراه و اجبارى نيست." سوره بقره آيه: 256".
41. -" سوره آل عمران آيه: 159".
42. خدا و رسول را اطاعت كنيد." سوره تغابن آيه: 12".
43. تا در بين مردم طبق آنچه خدا نشانت مىدهد حكم كنى." سوره نساء آيه: 105".
44. پيامبر اختيارش نسبت به مؤمنين از خود ايشان بيشتر است." سوره احزاب آيه: 6".
45. بگو، اگر دوستدار خدا هستيد مرا پيروى كنيد، تا خدا هم شما را دوست بدارد." سوره آل عمران آيه: 31".
46. نماز راى بپا داريد." سوره نساء آيه: 76".
47. و در راه خدا انفاق كنيد." سوره بقره آيه: 195".
48. روزه بر شما واجب شد." سوره بقره آيه: 183".
49. بايد از شما طايفهاى به وظيفه دعوت به خير و امر به معروف و نهى از منكر قيام كنند." سوره آل عمران آيه: 104".
50. در راه او جهاد كنيد." سوره مائده آيه: 35".
51. در راه خدا جهادى كه شايسته جهاد در راه او باشد بكنيد." سوره حج آيه: 78".
52. به هر يك از زن و مرد زناكار صد تازيانه بزنيد." سوره نور آيه: 2".
53. مرد و زن دزد راى دست ببريد." سوره مائده آيه: 38"
54. براى شما در قصاص حياتى وصف ناپذير است." سوره بقره آيه: 179".
55. شهادت راى به خاطر خدا به پاى بداريد." سوره طلاق آيه: 2".
56. به ريسمان خدا چنگ بزنيد و متفرق مشويد." سوره آل عمران آيه: 103".
57. اينكه دين راى بپا بداريد و در آن تفرقه نيندازيد." سوره شورا آيه: 13".
58. محمد جز پيامبرى نيست، قبل از او پيامبرانى بودند و در گذشتند، آيا اگر او بميرد و يا كشته شود به عقب و وضع سابق خود بر مىگرديد؟ و كسى كه به وضع سابق خود بر گردد به خدا هيچ ضررى نمىزند، و كسى كه قدردان دين خدا باشد خدا شاكران را پاداش خواهد داد؟" سوره آل عمران آيه: 144".
59. من عمل هيچ يك از شما را كه بجا مىآوريد بىاجر نمىگذارم، چه مرد و چه زن، چون همه از هميد." سوره آل عمران آيه 195".
60. خداى تعالى زمين را به هر كس از بندگانش كه بخواهد ارث مىدهد، و سرانجام نيك از آن مردم با تقوا است." سوره اعراف آيه: 128".
61. آيات خدا را بر آنان بخواند، و تزكيه شان كند، و كتاب و حكمتشان بياموزد." سوره جمعه آيه 2".
62. هان اى مردم ما شما را از يك مرد و يك زن آفريديم، و تيرههاى مختلف و قبيلههاى گوناگون كرديم، تا يكديگر را بشناسيد، و بدانيد كه گرامىترين شما نزد خدا تنها با تقواترين شما است:" سوره حجرات آيه: 13".
63. در كارهاى خير از يكديگر پيشى گيريد." سوره بقره آيه: 148".
64. به تحقيق شما مجاز شديد كه در سنت و سيره رسول اللَّه( ص) پيروى و اسوة داشته باشيد، اما بطور شايسته،" احزاب آيه: 21".
65. كسى كه بعد از ايمان آوردن كفر بورزد از دورغگويان است، مگر كسى كه از ناحيه دشمن مجبور به اظهار كفر شود، ولى دلش مطمئن به ايمان باشد." سوره نحل آيه: 106".
66. مگر آنكه بخواهيد از شر دشمن خود راى حفظ كنيد." سوره آل عمران آيه: 28".
67. تا آنجا كه مىتوانيد رعايت تقوا و پرواى از خدا راى بكنيد." سوره تغابن آيه: 16".
68. هان اى كسانى كه ايمان آوردهايد از خدا پروا كنيد، آن طور كه شايسته خداى تعالى باشد، و از دنيا نرويد مگر با حالت اسلام." آل عمران: 102".
69. يكديگر را به صبر بخوانيد، و قلب يكديگر را محكم كنيد، و از خدا بترسيد تا شايد رستگار شويد،" آل عمران: 200".
70. تا هر كس هلاك مىشود بعد از روشن شدن حق هلاك شود، و ان هم كه زنده مىشود با روشن شدن حق زنده شود." سوره انفال آيه: 42".
71. كسانى كه به نفس خود ستم كردند در جهنم ماوى دارند، مگر مردان و زنان و فرزندانى كه به استضعاف كشيده شده باشند، نه چارهاى دارند و نه راه حق را پيدا مىكنند، در باره اينان اميد آن است كه خداى عز و جل با عفو و مغفرت خود رفتار كند." سوره نساء آيه: 98- 99"
72. كتابى كه بعد از موسى نازل شد، در حالى كه كتب آسمانى قبل از خود را قبول دارد و به سوى حق و به سوى طريق مستقيم هدايت مىكند." سوره احقاف، آيه 30".
73. خداى تعالى به وسيله آن، هر كسى را كه تابع خشنودى خدا باشد به سوى راههاى سلامتى هدايت مىكند و به اذن خود از ظلمتها به سوى نور خارج مىسازد و به سوى صراط مستقيم هدايت مىكند." سوره مائده، آيه 16".
74. و كسانى كه در راه ما جهاد مىكنند بطور قطع و يقين به سوى راههايمان هدايتشان مىكنيم و محققا خدا با نيكوكاران است." سوره عنكبوت، آيه 69".
75. بايد از ميان شما( جامعه اسلام) طايفهاى باشند كه به سوى خير دعوت نموده، امر به معروف و نهى از منكر كنند." سوره آل عمران آيه: 104".
76. و چون بينى كسانى را كه از در عناد در آيات ما خورده مىگيرند، از ايشان روى مگردان، تا به سخنى ديگر بپردازند، و اگر شيطان اين دستور را از يادت برد، همين كه به يادت آمد ديگر با مردم ستمگر منشين و كسانى را كه دين خود را به بازى و شوخى گرفتند و زندگى دنيا مغرورشان كرده به حال خودشان واگذار، تنها با دين خدا تذكرشان بده، به اين اميد كه در بين آنان كسى باشد، كه تذكر تو در دلش اثر كند." سوره انعام آيه: 70".
77. بگو اين خصوصيت دين من است كه هم خودم و هم همه پيروانم، بشر را با بصيرت دعوت كنيم." سوره يوسف: 108".
78. ما گروه انبيا، با مردم بمقدار عقلشان سخن مىگوئيم. هكذا فى الكافى" امرنا ان نكلم" اصول كافى ج 1 ص 23 ح 15.
79. پس چرا از هر جمعيتى طايفهاى از همان جمعيت كوچ نمىكنند تا در دين تفقه كنند، و علم بيندوزند، تا وقتى به سوى آنان بر مىگردند انذارشان كنند، شايد بترسند." سوره توبه آيه: 122"
80. اين است راه راست، پس پيروى كنيد از آن، و از راههاى ديگر كه موجب تفرقه و پريشانى شما است پيروى ننمائيد كه موجب تفرقه و پريشانى شما است، اين سفارش خدا بر شما كه پرهيزكار شويد" سوره انعام، آيه 153".
81. هان اى كسانى كه ايمان آورديد از خدا آن طور كه شايسته پرهيز است بترسيد و زنهار كه جز در حال اسلام از دنيا نرويد، و همگى چنگ به ريسمان خدا بزنيد، و متفرق مشويد." سوره آل عمران آيه 100"
82. هان اى كسانى كه ايمان آورديد بدانيد كه اگر هر طايفهاى از طوائف اهل كتاب را پيروى كنيد شما را بعد از آنكه ايمان آورديد به كفر بر مىگردانند، و چگونه كافر مىشويد با اينكه آيات خدا بر شما خوانده مىشود، و رسول او در بين شما است؟ و اما كسى كه به ريسمان خدا چنگ بزند، به سوى صراط مستقيم هدايت شده است." سوره آل عمران آيات 98- 97"
83. چرا در قرآن تدبر نمىكنند؟ اگر اين قرآن از ناحيه غير خدا بود قطعا در آن اختلافهاى بسيارى مىيافتند." سوره نسا آيه: 82".
84. و اين مثلها را براى همه مردم مىزنيم، و ليكن جز دانشمندان كسى آنها را نمىفهمد." سوره عنكبوت آيه: 43".
85. اگر نمىدانيد، از اهل ذكر بپرسيد:" سوره نحل آيه: 43".
86. ما ذكر- قرآن- را بر تو نازل كرديم، تا آنچه بر تو نازل مىشود براى مردم بيان كنى كه شايد تفكر كنند." سوره نحل آيه: 44".
87. و اگر آن را به رسول و يا به اولى الامر خود ارجاع دهند از ميان اولى الامر كسانى كه استنباطگرند آن را مىدانند." سوره نساء آيه: 83".
88. هان اى كسانى كه ايمان آورديد خدا و رسول و اولى الأمر خويش را اطاعت كنيد، و چون در امرى نزاعتان شد حل آن را از خود خدا و رسول بخواهيد، و اگر به خدا و روز جزا ايمان داريد استبداد براى خود مكنيد كه اين براى شما بهتر، و داراى عواقبى نيكوتر است." سوره نسا آيه: 59"
89. كسانى كه سخنى را مىشنوند، و بهترينش را پذيرفته سپس از آن پيروى مىكنند، كسانى هستند كه خدا هدايتشان نموده و آنها صاحبان خرد هستند." سوره زمر آيه 18".
90. خداى تعالى هيچ نعمتى را كه به قومى داده دگرگون نمىسازد، تا زمانى كه خود آن قوم خويشتن را تغيير دهند." سوره رعد آيه: 11".
91. عاقبت برد با تقوا و اهل تقوا است." سوره طه آيه: 132"
92. روى دل به سوى دين خدا كن كه از انحراف بدور است، فطرت خدا است فطرتى كه بشر را طبق آن آفريده، و در آفرينش خدا تبديلى نيست، دين استوار هم دينى است كه مطابق فطرت باشد، ولى بيشتر مردم نمىدانند." سوره روم آيه: 30"
93. شرك مىورزند، تا به آنچه به ايشان ارزانى داشتهايم كفران كنند، تمتع كنيد كه بزودى خواهيد فهميد." سوره نحل آيه: 55".
94. در ترى و خشكى عالم، فساد رخ نمود، به خاطر انحرافهايى كه بشر به دست خود مرتكب شد، و اين ظهور فساد براى آن است كه خداى تعالى نمونهاى از آثار اعمال بشر را به ايشان بچشاند، شايد برگردند." سوره روم آيه: 41"
95. پس بزودى خداى تعالى مردمى را خواهد آورد كه دوستشان مىدارد و آنان نيز او را دوست مىدارند مردمى كه نسبت به مؤمنين متواضع و ذليل و نسبت به كفار مقتدر و شكستناپذيرند، در راه خدا جهاد مىكنند، و از سرزنش هيچ ملامتگرى هراس ندارند." سوره مائده آيه: 54"
96. در زبور هم بعد از تذكراتى وعده داديم كه زمين را سرانجام بندگان صالح من به ارث خواهند برد." سوره انبيا آيه: 105"
97. سرانجام پيروزى با متقين است." سوره طه آيه: 32"
ترجمه تفسير الميزان ؛ سوره آل عمران – ذيل آيه 200