ایجاد اختلاف میان انسان‏ها و نقش دین در رفع آن

هر انسانى داراى قريحه ‏اى است كه مى‏ خواهد انسانهاى ديگر را استخدام كند، و از ساير انسانها بهره‏ كشى كند، حال اگر اين نكته را هم ضميمه كنيم كه افراد انسانها به حكم ضرورت از نظر خلقت و منطقه زندگى و عادات و اخلاقى كه مولود خلقت و منطقه زندگى است، مختلفند، نتيجه مى‏ گيريم كه اين اختلاف طبقات همواره آن اجتماع صالح و آن عدالت اجتماعى را تهديد مى ‏كند، و هر قوى ‏اى مى‏ خواهد از ضعيف بهره ‏كشى كند، و بيشتر از آنچه به او مى ‏دهد از او بگيرد،

و از اين بدتر اينكه غالب مى‏ خواهد از مغلوب بهره كشى كند، و بيگارى بكشد، بدون اينكه چيزى به او بدهد، و مغلوب هم به حكم ضرورت مجبور مى ‏شود در مقابل ظلم غالب دست به حيله و كيد و خدعه بزند، تا روزى كه به قوت برسد، آن وقت تلافى و انتقام ظلم ظالم را به بدترين وجهى بگيرد، پس بروز اختلاف سرانجام به هرج و مرج منجر شده، و انسانيت انسان را به هلاكت مى‏ كشاند يعنى فطرت او را از دستش گرفته سعادتش را تباه مى ‏سازد.
و اين آيه شريفه:" وَ ما كانَ النَّاسُ إِلَّا أُمَّةً واحِدَةً فَاخْتَلَفُوا" 1 به همين معنا اشاره دارد.
و همچنين آيه شريفه:" وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ، وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ" 2 و همچنين آيه مورد بحث كه در آن مى ‏فرمود:" لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ‏ ...".
و اين اختلاف همانطور كه توجه فرموديد امرى است ضرورى، و وقوعش در بين افراد جامعه‏ هاى بشرى حتمى است، چون خلقت به خاطر اختلاف مواد مختلف است، هر چند كه همگى به حسب صورت انسانند، و وحدت در صورت تا حدى باعث وحدت افكار و افعال مى‏شود، و ليكن اختلاف در مواد هم اقتضايى دارد، و آن اختلاف در احساسات و ادراكات و احوال است.
پس انسانها در عين اينكه به وجهى متحدند، به وجهى هم مختلفند، و اختلاف در احساسات و ادراكات باعث مى‏شود كه هدفها و آرزوها هم مختلف شود، و اختلاف در اهداف باعث اختلاف در افعال مى‏گردد، و آن نيز باعث اختلال نظام اجتماع مى‏شود.
و پيدايش اين اختلاف بود كه بشر را ناگزير از تشريع قوانين كرد، قوانين كليه ‏اى كه‏ عمل به آنها باعث رفع اختلاف شود، و هر صاحب حقى به حقش برسد، و قانونگذاران را ناگزير كرد كه قوانين خود را بر مردم تحميل كنند و در عصر حاضر راه تحميل قوانين بر مردم يكى از دو طريق است:

 

راه‏ هاى اعمال قانون در جامعه‏

اول اينكه مردم را مجبور و ناچار كنند از اينكه قوانين موضوعه را كه به منظور شركت دادن همه طبقات در حق حيات و تساوى آنان در حقوق تشريع شده بپذيرند، تا آنكه هر فردى از افراد به آن درجه از كمال زندگى كه لياقت آن را دارد برسد، حال چه اينكه معتقد به دينى باشد يا نباشد، چون در اين طريقه از تحميل، دين و معارف دينى از توحيد و اخلاق فاضله را بكلى لغو مى ‏كنند، به اين معنا كه اين عقائد را منظور نظر ندارند، و رعايتش را لازم نمى‏شمارند، اخلاق را هم تابع اجتماع و تحولات اجتماعى مى‏ دانند، هر خلقى كه با حال اجتماع موافق بود آن را فضيلت مى‏ شمارند، حال چه اينكه از نظر دين خوب باشد و چه نباشد، مثلا يك روز عفت از اخلاق فاضله به شمار مى‏رود، و روز ديگر بى عفتى و بى شرمى، روزى راستى و درستى فضيلت مى‏شود، و روزى ديگر دروغ و خدعه، روزى امانت، و روزى ديگر خيانت و همچنين.
طريقه دوم از دو طريق تحميل قوانين بر مردم اين است كه مردم را طورى تربيت كنند و به اخلاقى متخلق بسازند كه خود به خود قوانين را محترم و مقدس بشمارند، در اين طريقه باز دين را در تربيت اجتماع لغو و بى اعتبار مى‏شمارند.
اين دو طريق از راههاى تحميل قانون بر مردم مورد عمل قرار گرفته، كه گفتيم يكى تنها از راه زور و ديكتاتورى قانون را به خورد مردم مى‏ دهد، و دومى از راه تربيت اخلاقى، و ليكن علاوه بر اينكه اساس اين دو طريق جهل و نادانى است، مفاسدى هم به دنبال دارد، از آن جمله نابودى نوع بشر است، البته نابودى انسانيت او.
چون انسان موجودى است كه خداى تعالى او را آفريده، و هستيش وابسته و متعلق به خداست، از ناحيه خدا آغاز شده، و به زودى به سوى او برمى‏گردد، و هستيش با مردن ختم نمى‏شود، او يك زندگى ابدى دارد، كه سرنوشت زندگى ابديش بايد در اين دنيا معين شود، در اينجا هر راهى كه پيش گرفته باشد، و در اثر تمرين آن روش ملكاتى كسب كرده باشد، در ابديت هم تا ابد با آن ملكات خواهد بود، اگر در دنيا احوال و ملكاتى متناسب با توحيد كسب كرده باشد، يعنى هر عملى كه كرد بر اين اساس كرد كه بنده ‏اى بود از خداى سبحان، كه آغازش از او و انجامش به سوى اوست، قهرا فردى بوده كه انسان آمده و انسان رفته است، و اما اگر توحيد را فراموش كند، يعنى در واقع حقيقت امر خود را بپوشاند، فردى بوده كه انسان آمده و ديو رفته است.
پس مثل انسان در سلوك اين دو طريق مثل كاروانى را مى‏ماند كه راه بس دور و درازى در پيش گرفته، و براى رسيدن به هدف و طى اين راه دور، همه رقم لوازم و زاد و توشه هم برداشته، ولى در همان اولين منزل اختلاف راه بيندازد، و افراد كاروان به جان هم بيفتند، يكديگر را بكشند، هتك ناموس كنند، اموال يكديگر را غارت كنند، و جاى يكديگر را غصب كنند، آن وقت دور هم جمع شوند و به اصطلاح مجلس شورا و قانونگذارى درست كنند، كه چه راهى پيش بگيرند كه جان و مالشان محفوظ بماند؟
يكى از مشاورين بگويد: بيائيد هر چه داريم با هم بخوريم، به اين معنا هر كس به قدر وزن اجتماعيش سهم ببرد، چون غير از اين منزل، منزل ديگرى نيست، و اگر كسى تخلف كرد او را سركوب كنيم.
يكى ديگر بگويد: نه، بيائيد نخست قانونى كه عهده‏دار حل اين اختلاف شود وضع كنيم، و براى اجراى آن قانون و جدان و شخصيت افراد را ضامن كنيم چون هر يك از ما در ولايت و شهر خود شخصيتى داشته ‏ايم، به خاطر رعايت آن شخصيت با رفقا و همسفران خود به رحمت و عطوفت و شهامت و فضيلت رفتار نموده، هر چه داريم با هم بخوريم، چون غير از اين منزل منزلى ديگر نداريم.
و معلوم است كه هر دوى اين گويندگان به خطا رفته‏اند، و فراموش كرده‏اند كه مسافرند، و تازه به اولين منزل رسيده‏اند، و معلوم است كه مسافر بايد بيش از هر چيز رعايت حال خود را در وطن و در سر منزلى كه به سوى آن راه افتاده بكند، و اگر نكند جز ضلالت و هلاكت سرنوشتى ديگر ندارد.
شخص سوم برمى‏خيزد و مى‏گويد: آقايان در اين منزل تنها از آنچه داريد بايد آن مقدارى را بخوريد كه امشب بدان نيازمنديد، و بقيه را براى راه دور و درازى كه در پيش داريد ذخيره كنيد، و فراموش نكنيد كه وقتى از وطن بيرون مى‏شديد از شما چه خواستند، در مراجعت بايد آن خواسته‏ها را برآورده كرده باشيد، و نيز فراموش نكنيد كه خود شما از اين سفر هدفى داشتيد، بايد به آن هدف برسيد.

 

تنها راه صحيح رفع اختلاف، راه دين است‏

و به همين جهت خداى سبحان (كه انسانها را بهتر از خود انسانها مى‏شناسد، چون خالق آنان است) شرايع و قوانينى براى آنان تاسيس كرد، و اساس آن شرايع را توحيد قرار داد، كه در نتيجه هم عقايد بشر را اصلاح مى‏كند، و هم اخلاق آنان، و هم رفتارشان را، و به عبارتى ديگر اساس قوانين خود را اين قرار داد كه نخست به بشر بفهماند حقيقت امر او چيست؟
از كجا آمده؟ و به كجا مى‏رود؟ و اگر مى‏رود بايد در اين منزلگاه موقت چه روشى اتخاذ كند؟ كه براى فردايش سودمند باشد؟.
پس تشريع دينى و تقنين الهى تشريعى است كه اساسش تنها علم است و بس هم چنان كه فرمود:" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ، أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ، ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ، وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" 3.
و نيز در آيات مورد بحث فرمود:
" فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ، وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ" و بطورى كه ملاحظه مى‏كنيد بعثت انبيا را مقارن و توأم با بشارت و تهديد كرده، كه همان فرستادن كتابى است مشتمل بر احكام و شرايعى كه اختلافشان را از بين مى‏برد.
و از همين باب است آيه شريفه:" وَ قالُوا ما هِيَ إِلَّا حَياتُنَا الدُّنْيا، نَمُوتُ وَ نَحْيا، وَ ما يُهْلِكُنا إِلَّا الدَّهْرُ، وَ ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ، إِنْ هُمْ إِلَّا يَظُنُّونَ" 4 چون كه كفار اگر اصرار داشتند به اين گفتار، براى اين نبود كه بخواهند تنها معاد را انكار كنند، بلكه بيشتر براى اين بود كه از زير بار احكام شرع خارج گردند، چون اعتقاد به معاد مستلزم آن است كه زندگى دنيا را با عبوديت و اطاعت از قوانين دينى منطبق سازند، قوانينى كه مواد و احكامى از عبادات و معاملات و سياسات دارد.
و سخن كوتاه آنكه اعتقاد به معاد مستلزم تدين به دين، و آن هم مستلزم پيروى احكام دين در زندگى است، و مستلزم آن است كه در تمام احوال و اعمال مراقب روز بعث و معاد باشند، لذا معاد را انكار كرده و اساس زندگى اجتماعى را بر صرف زندگى دنيا قرار دادند، بدون اينكه نظرى به ما وراى آن داشته باشند.
و همچنين آيه شريفه:" إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً، فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا، ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ" 5 كه مى‏فرمايد كفار زندگى خود را بر اساس جهل و گمان بنا كرده‏اند، و خداى تعالى كه مردم را به سوى دار السلام مى‏خواند دين خود را بر اساس حق و علم بنا كرده و رسول هم ايشان را به روشى دعوت مى‏كند كه مايه حيات آنان است.
و مى‏فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ" 6 و اين حيات همان است كه آيه زير بدان اشاره نموده، مى‏فرمايد:" وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ، وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ، كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها" 7.
و نيز فرموده:" أَ فَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ، كَمَنْ هُوَ أَعْمى‏؟ إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ" 8.
و نيز فرموده:" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى‏ بَصِيرَةٍ، أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي، وَ سُبْحانَ اللَّهِ وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ" 9.
و نيز فرموده:" هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ؟ إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ" 10 و باز فرموده:" يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ، وَ يُزَكِّيهِمْ" 11 و از اين قبيل آياتى ديگر.
و قرآن كريم پر است از آياتى كه علم را مى‏ستايد، و مردم را به سوى آن مى‏خواند، و تشويق مى‏كند، و تو را همين بس كه به قول بعضى‏ها عهد سابق بر اسلام را عهد جاهليت خوانده است.
پس اين چقدر از انصاف به دور است كه كسى بگويد دين اساسش بر تقليد و جهل و ضديت با علم است، گويندگان اين سخن دروغ كسانى هستند كه سرگرم علوم طبيعى و اجتماعى شده، و در آن علوم اثرى از معارف مربوطه به ما وراى طبيعت نيافتند، در نتيجه خيال كردند عدم اثبات مستلزم اثبات عدم است، و چه خطاى بزرگى كردند، و در اين پندار و حكمشان چه خبطى مرتكب شدند.
آن گاه از طرفى ديگر هم نگاه كردند به جوامع دين‏دار، البته آنهايى كه با امورى هوسرانى مى‏كردند، و نامش را دين مى‏گذاشتند، در حالى كه حقيقتى جز شرك نداشت، و خدا و رسولش از شرك بيزارند، آن وقت از سوى ديگر به طرز دعوتهاى دينى نظر كردند كه مردم را به تعبد و اطاعت چشم و گوش بسته دعوت مى‏كند، در حالى كه نه دين عبارت بود از هوسرانى، و نه دعوت دينى عبارت بود از دعوت به اطاعت كوركورانه، چون دين شانش اجل از اين است كه بشر را دعوت به جهل و تقليد كند، و ساحتش مقدس‏تر از آن است كه مردم را به عملى دعوت كند كه علم همراهش نباشد، و يا به طريقه ‏اى بخواند كه هدايت و كتابى روشنگر نداشته باشد، و چه كسى ستمگرتر است از كسى كه چنين افترايى به خدا ببندد و يا به حق بعد از آمدنش تكذيب كند.

 

اختلاف در خود دين‏

 سخن كوتاه آنكه خداى تعالى (كه مخبرى است صادق) به ما خبر داده: اولين رفع اختلافى كه در بشر صورت گرفته به وسيله دين بوده، و اگر قوانين غير دينى هم به اين منظور درست كرده ‏اند الگويش را از دين گرفته ‏اند.
و نيز خبر مى‏دهد به اينكه، همين دينى كه مايه رفع اختلاف بود به تدريج مورد اختلاف در ميان بشر قرار گرفت، اين بار در خود دين اختلاف كردند، و اين اختلاف را حاملان دين و گردانندگان كليسا و كسانى كه به كتاب خدا علم داشتند از در حسادتى كه به يكديگر مى‏ورزيدند و تنها به انگيزه سركشى و ظلم به راه انداختند، هم چنان كه خداى تعالى فرمود:" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ، وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى‏ وَ عِيسى‏، أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ" تا آنجا كه مى‏فرمايد:" وَ ما تَفَرَّقُوا إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ إِلى‏ أَجَلٍ مُسَمًّى لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ" 12.
و نيز فرموده:" وَ ما كانَ النَّاسُ إِلَّا أُمَّةً واحِدَةً، فَاخْتَلَفُوا، وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ فِيما فِيهِ يَخْتَلِفُونَ" 13.
و منظور از كلمه‏اى كه در اين دو آيه بدان اشاره شد، همان كلامى است كه در آغاز خلقت به آدم فرمود كه:" وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلى‏ حِينٍ" 14.
و اختلاف در دين را مستند به بغى (حسادت و طغيان) كرد نه مستند به فطرت، و اين براى اين جهت بود كه دين فطرى است، و چيزى كه سرچشمه از فطرت دارد خلقت در آن نه دگرگونگى مى‏پذيرد و نه گمراهى، و در نتيجه حكمش مختلف نمى‏شود، هم چنان كه در باره فطرى بودن دين فرموده:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً، فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها، لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ، ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" 15.
اين فرازهايى بود كه در حقيقت زيربناى تفسير آيه مورد بحث است.

 

انسان بعد از دنيا

سپس خداى تعالى خبر مى‏دهد از اينكه انسان به زودى از اين زندگى اجتماعيش كوچ نموده در عالمى ديگر و منزلگاهى ديگر فرود مى‏آيد، و آن عالم را برزخ ناميده، و فرموده:
كه بعد از آن منزلگاه منزلى ديگر هست، كه سرمنزل انسانها است، و آن را خانه آخرت ناميده، چيزى كه هست او در زندگى بعد از دنيا حياتى انفرادى دارد، ديگر زندگيش اجتماعى نيست، به اين معنا كه ادامه زندگى در آنجا احتياج به تعاون و اشتراك و همدستى ديگران ندارد، بلكه سلطنت و حكمرانى در تمامى احكام حيات در آن عالم از آن خود فرد است، هستيش مستقل از هستى ديگران، و تعاون و يارى ديگران است.
از اينجا مى‏ فهميم كه نظام در آن زندگى غير نظام در زندگى دنياى مادى است چون اگر نظام آنجا هم مانند نظام دنيا بود چاره‏اى جز تعاون و اشتراك نبود و ليكن انسان زندگى ماديش را پشت سر گذاشته، به سوى پروردگارش روى آورده، و در آنجا تمامى علوم عمليش نيز باطل مى‏شود، ديگر لزومى نمى‏بيند كه ديگران را استخدام كند، و در شؤون آنان تصرف نمايد، و ديگر احتياجى به تشكيل اجتماعى مدنى و تعاونى احساس نمى‏كند (آن طور كه گفتيم زندگى دنيا مجبورش كرد به اينكه تشكيل اجتماع دهد).
او نيز ساير احكامى هم كه در دنيا داشت در آن عالم ندارد، و در آن عالم تنها و تنها سروكارش با اعمالى است كه در دنيا كرده، يا نتيجه‏ هايى است كه حسنات و سيئاتش ببار آورده و در آن عالم جز به حقيقت امر بر نمى‏خورد آنجاست كه نبا عظيم برايش آشكار مى‏شود، آن نباى كه در دنيا بر سرش اختلاف داشتند، هم چنان كه فرمود:" وَ نَرِثُهُ ما يَقُولُ وَ يَأْتِينا فَرْداً" 16.
و نيز در اين باره فرموده:" لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادى‏ كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ، وَ تَرَكْتُمْ ما خَوَّلْناكُمْ وَراءَ ظُهُورِكُمْ، وَ ما نَرى‏ مَعَكُمْ شُفَعاءَكُمُ الَّذِينَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِيكُمْ شُرَكاءُ، لَقَدْ تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَ ضَلَّ عَنْكُمْ ما كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ" 17.
و نيز فرموده:" هُنالِكَ تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ، وَ رُدُّوا إِلَى اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ" 18 و نيز فرموده:" يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ، وَ السَّماواتُ وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ". 19
و باز فرموده:" وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعى‏، وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى‏، ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفى‏" 20.

و آياتى ديگر كه مى‏فهمانند بعد از مرگ، آدمى تنها است، و يگانه همنشين او عمل او است، و ديگر اثرى از احكام دنيوى را در آنجا نمى‏بيند، و ديگر زندگى اجتماعى و بر اساس تعاون ندارد، و از آن علوم عمليه ‏اى كه در دنيا به حكم ضرورت مورد عمل قرار مى‏داد اثرى نمى‏يابد، و كيفيت ظهور عملش در آنجا و ظهور و تجسم جزاى عملش طورى است كه با زبان نمى‏شود بيان كرد.

 

معناى كلمه" امت"، ريشه و موارد استعمال آن‏

" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً "...

كلمه (ناس) معنايش معروف است، و آن عبارت است از افرادى از انسان كه دور هم جمع شده باشند، امت هم بهمين معنا است ولى گاهى اطلاق مى‏شود بر يك فرد، هم چنان كه در آيه شريفه:" إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً لِلَّهِ" 21 و گاهى بر زمان نسبتا طولانى نيز اطلاق مى‏شود، مانند آيه:" وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ" 22 و آيه:" وَ لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِلى‏ أُمَّةٍ مَعْدُودَةٍ" 23.
و نيز گاهى اطلاق مى‏شود بر ملت و دين هم چنان كه بعضى از مفسرين كلمه امت را در آيه شريفه:" إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً، وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاتَّقُونِ" 24 و نيز در آيه:" إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ" 25 به اين معنا گرفته‏اند.
و اصل كلمه (امت) از ماده" ام- يام" گرفته شده كه به معناى قصد است، و اگر بر جماعت اطلاق شده بر هر جماعتى اطلاق نشده، بلكه بر جماعتى اطلاق مى‏شود، كه افراد آن داراى يك مقصد و يك هدف باشند، و اين مقصد واحد رابطه واحدى ميان افراد باشد و بهمين جهت توانسته‏اند اين كلمه را بر يك فرد هم اطلاق كنند، و همچنين در ساير موارد اطلاقش معناى قصد رعايت شده.

 

بيان مراد از امت واحده بودن انسانها و اشاره به پيدايش دو اختلاف در ميان آنها

و به هر حال ظاهر آيه دلالت مى‏كند بر اينكه روزگارى بر نوع بشر گذشته كه در زندگى اتحاد و اتفاقى داشته، به خاطر سادگى و بساطت زندگى امتى واحد بوده‏اند، و هيچ اختلافى بين آنان نبوده، مشاجره و مدافعه‏اى در امور زندگى و نيز اختلافى در مذهب و عقيده نداشته‏اند دليل بر اين معنا جمله بعد است كه مى‏فرمايد:" فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ، وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ، لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ‏، ..." (چون بعثت انبيا و حكم كتاب در موارد اختلاف را نتيجه و فرع امت واحده بودن مردم قرار داد).
پس معلوم مى‏شود اختلاف در امور زندگى بعد از وحدت و اتحاد ناشى شده و دليل بر اينكه در آغاز، اختلاف دومى، يعنى اختلاف در دين نبود، جمله:" وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ‏ ... بَغْياً بَيْنَهُمْ" است پس اختلاف در دين- تنها از ناحيه كسانى ناشى شده كه حاملان كتاب و علماى دين بوده‏اند و انگيزه آنان حسادت با يكديگر و طغيان بوده است.
و اتفاقا همين برداشتى كه ما از آيه شريفه كرديم با اعتبار عقلى موافق است، براى اينكه ما نوع انسانى را مى‏بينيم كه لا يزال در مدارج علم و فكر بالا رفته، و در طريق معرفت و تمدن سال به سال و قرن به قرن پيشروى كرده و هماهنگ اين پيشرفت اركان اجتماعيش روز بروز مستحكم‏تر شده است، و توانسته است احتياجات دقيق و رقيق‏ترى را برآورد، و در برابر هجوم عوامل مخرب طبيعى، و استفاده از مزاياى زندگى، مقاومت بيشترى از خود بروز دهد.
هر چه ما به قهقرى و عقب‏تر برويم، به رموز كمترى از زندگى بر مى‏خوريم، و نوع بشر را مى‏بينيم كه به اسرار كمترى از طبيعت پى برده بودند، تا آنجا كه مى‏بينيم نوع بشر چيزى از اسرار طبيعى را نمى‏داند، تو گويى تنها بديهيات را مى‏فهميده، و به اندكى از نظريات فكرى كه وسائل بقا را به ساده‏ترين وجه تامين مى‏نموده دسترسى داشتند، مانند تشخيص گياهان قابل خوردن، و يا استفاده از پاره‏اى شكارها، و يا منزل كردن در غارها، و دفاع به وسيله سنگ و چوب و امثال اينها.
اين حال انسان در قديم‏ترين عهد و ما قبل تاريخ بوده، و معلوم است مردمى كه حالشان اينچنين حالى بوده، اختلاف مهمى نمى‏توانستند با هم داشته باشند، و فساد چشم‏گيرى نمى‏توانسته در ميان آنان بطور مؤثر پيدا شود، و مثال آنان مثل يك گله گوسفند بوده، كه تك تك گوسفندان هيچ همى ندارد مگر همين كه او نيز مثل ساير افراد علف بهترى پيدا كند، و همه در يك جا گرد آيند: با هم در مسكن و مرتع و آبشخور شركت داشته باشند.
با اين تفاوت كه انسان از همان روزها هم قريحه استخدام را داشته، كه بيانش گذشت، و اين اجتماع كه گفتيم اضطرار به گردن بشر گذاشته، نمى‏تواند جلو آن قريحه را بگيرد، و صرف تعاون در بقا و رفع حوائج يكديگر اين قريحه را از ياد او نمى‏برده، و او هر روز كه از تاريخش مى‏گذشته يك قدم به سوى علم و قدرت پيش مى‏گذاشته، و به مزاياى بيشترى از زندگى پى مى‏برده، و در طرز بهره‏گيرى از منافع به طرق تازه‏ترى راه مى‏يافته.
و مساله اختلاف در استعداد هم از همان روز نخست در ميان بشر بوده، بعضى قوى و نيرومند و داراى سطوت بوده‏اند. و بعضى ديگر ضعيف، و همين خود باعث پيدايش اختلاف مى‏شده، اختلافى فطرى كه قريحه استخدام به آن دعوت مى‏كرده، و مى‏گفته حال كه تو توانايى و او ضعيف است، از او استفاده كن، و او را به خدمت خود در آور، پس همين قريحه فطرى بود، كه او را به تشكيل اجتماع و مدنيت دعوت مى‏كرده، و باز همين قريحه فطرى بوده كه او را به بهره‏كشى از ضعفا وا مى‏داشته. خواهى گفت: مگر ممكن است فطرت دو حكم متضاد داشته باشد؟
در پاسخ مى‏گوئيم: در صورتى كه ما فوق آن دو حكم حاكمى بوده باشد تا آن دو را تعديل كند، هيچ مانعى ندارد، و اين تنها در مساله احكام فطرى انسان نيست، بلكه در افعال او نيز اين ناسازگارى هست، زيرا قواى او بر فعلى از افعال او با يكديگر زورآزمايى مى‏كنند (شهوتش او را دعوت به انجام كارى نامشروع مى‏كند، و نيروى عقلش او را از آن كار باز مى‏دارد) جاذبه و شهوت شكم او را به خوردن غذايى سنگين و زيانبخش دعوت مى‏كند، و عقلش او را از اين كار باز مى‏دارد، و هر نيرويى را آن قدر آزادى مى‏دهد كه به نيروهاى ديگر صدمه وارد نيايد.
و تزاحم در دو حكم فطرى در مورد بحث نيز مانند همان تزاحم است، درست است كه تشكيل اجتماع و مدنيت به حكم فطرت، و آن گاه ايجاد اختلاف آن هم به حكم فطرت دو حكم متنافى است از فطرت، و ليكن خداى تعالى اين تنافى را به وسيله بعثت انبيا و بشارت و تهديد آن حضرات، و نيز به وسيله فرستادن كتابهايى در بين مردم و داورى در آنچه با هم بر سر آن اختلاف مى‏كنند برداشته است.

 

تفسيرهاى ديگرى بر" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" و نقد و رد آنها

پس با اين بيان فساد گفتار مفسرينى كه گفته‏اند: (مراد از آيه مورد بحث اين است كه مردم در سابق همه داراى هدايت بوده‏اند، و اختلاف بعد از نزول كتاب و به انگيزه بغى و حسد بوده) روشن مى‏گردد، چون اين مفسرين غفلت كرده‏اند از اينكه آيه شريفه مى‏خواهد دو اختلاف اثبات كند، نه يك اختلاف، كه بيانش گذشت، و نيز غفلت كرده‏اند از اينكه اگر بشر همه داراى هدايت بوده‏اند، و هدايت يكى بوده و اختلافى در آن نبوده، پس چه چيز موجب و مجوز بعث انبيا و فرستادن كتاب و دنبالش پديد آمدن اختلاف و اشاعه فساد و طغيان غرائز كفر و فجور و مهلكات اخلاقى شد؟ با اينكه همه اينها در باطن بشر پوشيده و پنهان بوده‏ است؟.
و نيز با اين بيان فساد گفتار يك عده مفسر ديگر روشن مى‏شود كه گفته‏اند: منظور آيه اين است كه مردم امت واحده‏اى در ضلالت بودند، چون اگر منظور اين نبود، وجهى نداشت كه دنبالش بفرمايد: (پس خدا انبيا را برانگيخت ...) و وجه فساد اين گفتار اين است كه اين مفسرين غفلت كرده‏اند از اينكه خداى سبحان خودش اين ضلالت را ذكر كرده و بطور اشاره فرموده:" فَهَدَى اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ" و فرموده اين ضلالت تنها از ناحيه علماى دين، و بعد از نزول كتاب و بيان آيات خدا ناشى شده و اگر قبل از بعثت انبيا مردم همگى گمراه بوده گرفتار كفر و نفاق و معاصى بوده‏اند، ديگر معنا ندارد اين ضلالت را به علماى دين نسبت دهد.
و باز از بيان گذشته ما اشكالى كه به گفتار بعضى ديگر از مفسرين وارد است روشن مى‏شود، چه آن مفسر گفته: منظور از كلمه (ناس) بنى اسرائيل است، نه عموم مردم، چون خداى سبحان در جاى ديگر عين اين اختلاف و بغى را به بنى اسرائيل نسبت داده فرمود:" فَمَا اخْتَلَفُوا إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ" 26.
و اشكال اين تفسير اين است كه هيچ دليلى بر آن نيست، و صرف اينكه طايفه‏اى از بشر دچار بغى شده‏اند، دليل نمى‏شود كه هر جا سخن از بغى مى‏رود بگوئيم مراد همان قومند.
و از همه اينها فاسدتر تفسير كسى است كه گفته: منظور از كلمه: (ناس) در آيه شريفه خصوص حضرت آدم(علیه السلام)است، و معناى آيه اين است كه آدم امت واحده و تنها كسى بود كه هدايت داشت، و بعد از او ذريه‏اش اختلاف كردند، و خدا انبيايى برانگيخت ...، و آيه شريفه نه از اول تا به آخرش با اين تفسير مطابقت دارد، و نه حتى بعضى از جملاتش با آن مساعد است.
و باز با بيان ما فساد اين گفتار روشن مى‏شود كه بعضى گفته‏اند: كلمه (كان) در آيه اصلا معناى زمان را نمى‏دهد، هم چنان كه در جمله:" وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً" كلمه (كان) منسلخ از زمان است، و معناى آيه اين است كه مردم همه از اين جهت كه مدنى به طبعند يك امتند، چون مدنيت به طبع اختصاص به يك نسل و دو نسل ندارد، بلكه هر جا و در هر زمانى انسانى يافت شود، بالطبع مدنى است، چون زندگيش بدون اجتماع با افراد ديگر تامين نمى‏شود، حوائجش آن قدر زياد است كه خودش به تنهايى نمى‏تواند آنها را برآورد، و دايره لوازم‏ زندگيش آن قدر وسيع است كه جز به اجتماع و تعاون با افراد ديگر و مبادله در مساعى تامين نگشته به حد كمال نمى‏رسد.
آرى او بايد از دسترنج خود آنچه خودش احتياج دارد به خود اختصاص داده، ما زاد آن را به ديگران كه كارهايى ديگر دارند بدهد، و در مقابل آنچه از دست آورد ديگران احتياج دارد بگيرد، تا همه حوائج زندگيش تامين گردد.
اين وضع انسان است كه هيچ وقتى از اوقات بى نياز از زندگى دسته جمعى نبوده، تاريخ هم تا آنجا كه در دست است اين معنا را تاييد مى‏كند، براى اينكه مى‏فهماند تشكيل اجتماع يك امر تحميلى نبوده، بلكه به مقتضاى فطرت بشر بوده، چيزى كه هست همين مدنيت كه مايه قوام زندگى بشر بوده، مايه اختلاف نيز مى‏شده، و نظام اجتماع را دچار اختلال مى‏كرده، و بهمين جهت خداى تعالى به خاطر عنايت شديدى كه به سعادت اين نوع داشته، شرايعى تشريع كرده، تا اين اختلاف را برطرف سازد، و اين شرايع را با بعث انبيا و بشارت و انذار آنان، و با فرستادن كتابى حاكم به همراه انبيا ابلاغ فرموده، تا در موارد اختلاف مورد استفاده قرار گيرد.
پس حاصل معناى آيه بنا بر اين تفسير اين شد كه مردم بر حسب طبع مدنى هستند، و هرگز از زندگى دسته‏جمعى بى نياز نيستند، و همين زندگى دسته‏جمعى خود مايه اختلاف است، و اين اختلاف بود كه بعثت انبيا و فرستادن كتابهاى آسمانى را موجب گرديد.
و اين معنى صحيح نيست زيرا اولا: اين مفسر مدنيت را طبع اولى انسان گرفته، و اجتماع و اشتراك در زندگى را از لازمه ذاتى اين نوع دانسته در حالى كه خواننده عزيز توجه فرمود كه گفتيم اضطرار و ناچارى باعث شد بشر زير بار زندگى اجتماعى برود، نه اينكه لازمه ذات او باشد، و باز توجه فرمودى كه قرآن بر خلاف گفتار اين مفسر دلالت دارد.
و ثانيا در آيه شريفه بعثت انبيا را نتيجه مستقيم امت واحده بودن بشر قرار داده، و اگر منظور از امت واحده بودن مساله مدنيت بالطبع باشد، اين نتيجه‏گيرى درست نيست، چون ربطى به هم ندارند، مگر اينكه اول اختلاف را نتيجه امت واحده بودن بگيريم، بعدا بعثت انبيا را نتيجه اختلاف قرار دهيم، پس بايد در كلام مرتكب تقدير شويم، و بگوئيم تقدير آيه چنين است: (ناس امت واحده‏اى بودند، بعد در آنان اختلاف پديد آمد، پس خداى تعالى انبيا را برانگيخت تا رفع اختلاف كنند)، و تقدير گرفتن خلاف ظاهر است، علاوه بر اينكه خود آن مفسر حاضر به تقدير گرفتن نيست.
و ثالثا: بنا بر تفسير نامبرده در آيه شريفه تنها يك اختلاف ذكر شده، در حالى كه آيه‏ شريفه صريح در اين است كه اختلاف دو تا است. چون مى‏فرمايد:" وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ"، معلوم مى‏شود يك اختلافى قبل از بعثت انبيا و انزال كتب داشته‏اند، و به منظور رفع آن خدا انبيا را برانگيخته و آن گاه مى‏فرمايد:" وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ‏ (يعنى فى الكتاب) إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ‏"، يعنى اختلاف نكردند در كتاب مگر علماى كتاب، و به انگيزه حسدى كه به يكديگر مى‏ورزيدند، پس معلوم مى‏شود اين اختلاف اختلافى ديگر بوده، و بعد از آمدن كتاب پديد آمده، و دارندگان اين اختلاف تنها علماى كتاب بوده‏اند نه همه مردم.
" فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ" خداى تعالى در اين جمله از فرستادن انبيا تعبير به بعث كرده، نه ارسال و مانند آن، و اين بدان جهت است كه آيه از حال و روزى از انسان اولى خبر مى‏دهد كه حال و روز خمود و سكوت او است، و در چنين حالى تعبير به بعث پيامبران مناسب‏تر از ارسال است، چون كلمه بعث از بپا خاستن و امثال آن خبر مى‏دهد، و شايد همين نكته باعث شده كه از پيامبران هم تعبير به نبيين كند، نه مرسلين، و يا رسل، علاوه بر اينكه حقيقت بعث و انزال كتاب به بيانى كه گذشت بيان حق براى مردم و تنبيه آنان به حقيقت امر وجودشان و حياتشان، و خبر دادن به ايشان است از اينكه مخلوق پروردگارشان هستند، پروردگارى كه همان اللَّه است، و معبودى جز او نيست و اينكه هر چه بكنند همان تلاششان تلاش براى رسيدن و بازگشتن به سوى خدا و به سوى روزى عظيم است، و در دنيا در منزلى قرار دارند كه يكى از منازل سير است، منزلى كه به جز لهو و بازى و غرور حقيقتى ندارد، پس لازم است اين حقيقت را در زندگى دنيا و كارهايى كه در دنيا مى‏كنند مراعات نموده، اين معنا را نصب العين خود كنند، كه از كجا آمده و به كجا مى‏روند؟ و چنين زمينه‏اى با كلمه (نبى) مناسب‏تر است، چون نبى به معناى كسى است كه اخبار ما وراء الطبيعة نزد او است، و اين معنا در كلمه (رسول) نيست.
و در اينكه بعثت نبيين را به خداى سبحان نسبت داده، اين دلالت هست كه انبيا در تلقى وحى و تبليغ رسالت خدا به سوى مردم داراى عصمتند.
و اما تبشير و انذار (يعنى وعده به رحمت خدا و رضوان و بهشت او به كسانى كه ايمان آورده و تقوا پيشه كردند، و تهديد به عذاب خداى سبحان، عذابى كه از خشم خدا ناشى مى‏شود، به كسانى كه خدا و آيات او را تكذيب نموده نافرمانيش كنند) دو مرتبه از روشن‏ترين مراتب دعوت است، چون انسانهاى متوسط الحال بيشتر به منافع و مضار خود مى‏انديشند، هر چند كه اقليتى هم هستند از بندگان صالح و اولياى خدا كه پاى‏بند بهشت و دوزخ نبوده، جز به خود خدا نمى‏انديشند.
" وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ، لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ" كلمه (كتاب) صيغه (فعال) از ماده (ك- ت- ب) است، و كتاب هر چند بر حسب اطلاق متعارفش مستلزم نوشتن با قلم بر روى كاغذ است، و ليكن از آنجايى كه پيمانها و فرامين دستورى به وسيله كتابت و امضا انجام مى‏شود، از اين جهت هر حكم و دستورى را هم كه پيرويش واجب باشد، و يا هر بيان و بلكه هر معناى غير قابل نقض را هم كتاب خوانده‏اند، قرآن كريم در اين باره فرموده:" إِنَّ الصَّلاةَ كانَتْ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ كِتاباً مَوْقُوتاً" 27 و احيانا خود قرآن را كتاب خوانده، و فرموده:" كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ مُبارَكٌ" 28 و در اينكه فرموده:" فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ‏ ..."، دلالت بر معنايى است كه ما براى آيه كرديم، و گفتيم معنايش اين است كه (مردم همه يك امت بودند، و سپس اختلاف كردند، و خدا به منظور رفع اختلافشان انبيايى برانگيخت ...) و لام در كلمه (الكتاب) يا لام جنس است، و يا لام عهد ذهنى است، و مراد از كتاب كتاب نوح (علیه السلام) است، به دليل اينكه در آيه:" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّى بِهِ نُوحاً، وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى‏ وَ عِيسى‏" 29 كه در مقام منت نهادن و بيان اين حقيقت است كه شريعت نازله بر امت اسلام جامع همه متفرقات تمامى شرايع سابقه است، كه بر انبياى گذشته نازل شده، به اضافه آن معارفى كه بخصوص پيامبر اسلام وحى شده، پس شريعت مختص است به اين انبياى عظام، يعنى نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد (صلی الله علیه و آله و سلم).
و چون جمله:" وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ‏ ..." دلالت داشت بر اينكه شرايع به وسيله كتاب تشريع شده.
در نتيجه آيه مورد بحث بانضمام آيه سوره شورا دلالت مى‏كند بر اينكه اولا نوح (علیه السلام) هم كتابى مشتمل بر شريعت داشته، و در جمله:" وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ" تنها همان كتاب- اگر الف و لام براى عهد باشد- و يا حد اقل آن‏ كتاب و ساير كتب آسمانى- اگر الف و لام براى جنس باشد- منظور است.

و ثانيا: دلالت دارد بر اينكه كتاب نوح اولين كتاب آسمانى مشتمل بر شريعت بوده، چون اگر قبل از آنهم كتابى بوده، قهرا بايد شريعتى هم بوده باشد، و در آيه سوره شورى بايد نام آن را برده باشد.
و ثالثا دلالت دارد بر اينكه اين عهدى را كه خداى تعالى در جمله: (مردم همه امت واحده‏اى بودند) به آن اشاره كرده، قبل از بعثت نوح  بوده، و نوح (علیه السلام)در كتاب خود حل اختلاف آنان را كرده است.

 

اختلاف در دين به وسيله علما و از بغى پديد آمده است‏

" وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ‏ .... بَغْياً بَيْنَهُمْ" در سابق گذشت كه گفتيم مراد از اين اختلاف، اختلاف بعد از آمدن شريعت، و در خود شريعت، و از ناحيه علماى دين و حاملين شريعت است، و چون دين امرى فطرى است، هم چنان كه آيه:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها" 30 بر آن دلالت دارد، بدين جهت خداى سبحان اختلاف واقع در دين را ناشى از بغى و حسادت و طغيان دانسته است.
و جمله:" إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ‏ ..." دلالت دارد بر اينكه مراد از اين جمله اشاره به اصل ظهور اختلافات دينى است، نه اينكه هر تك تك اشخاصى كه از صراط مستقيم منحرف شده، و يا به دينى غير دين خدا متدين گشته، اهل طغيان و بغى است، خلاصه منظور معرفى ريشه و سر منشا اختلافات دينى است، درست است كه تك تك منحرفين هم از صراط مستقيم منحرفند، و ليكن ريشه گمراهى اين افراد باز همان علماى دينى هستند، كه از در بغى و طغيان اختلاف به راه انداختند، و باعث شدند مردم از دين صحيح و الهى محروم شوند.
و خداى سبحان اهل بغى و طغيان را معذور نمى‏داند، ولى كسانى را كه امر بر آنان مشتبه شده، و راه درستى به سوى دين درست نجسته‏اند، معذور مى‏داند، و مى‏فرمايد:
" إِنَّمَا السَّبِيلُ عَلَى الَّذِينَ يَظْلِمُونَ النَّاسَ، وَ يَبْغُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ، أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ". 31 و نيز در باره دسته دوم كه امر بر آنان مشتبه گشته مى‏فرمايد:" وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ، خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً، عَسَى اللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ، إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ". (تا آنجا كه مى‏فرمايد)" وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ، إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ، وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ، وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ".
32 و نيز در باره كسانى كه قدرت تحقيق نداشته، و به خاطر اختلافى كه علماى دين در دين انداختند امر بر آنان مشتبه شده، مى‏فرمايد:" إِلَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ، لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً، وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا فَأُولئِكَ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ، وَ كانَ اللَّهُ عَفُوًّا غَفُوراً" 33.

 

فطرى بودن دين با غفلت و اشتباه منافاتى ندارد

علاوه بر اينكه فطرت منافاتى با غفلت و اشتباه ندارد، بله با گمراهى عمدى و از روى بغى و طغيان منافات دارد، (و خلاصه هر چند دين خدا فطرى است، اما منافات ندارد كه در اثر ايجاد اختلاف علما، دين خدا دچار اختلاف شود، و عامه مردم هم به تبع، دچار گمراهى گردند، و مسئول هم نباشند، ولى علمايى كه عمدا اختلاف مى‏كنند، بر خلاف فطرت خود قدم برداشته‏اند.
و بهمين جهت خداى تعالى بغى را مخصوص علما كرده، كه آيات الهيه بر ايشان روشن بوده، مع ذلك زير بار نرفته‏اند و در باره آنان در جاى ديگر فرموده:" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" 34.
و آيات در اين باره بسيار زياد است، كه در تمامى آنها بعد از كلمه كفر تكذيب را هم اضافه كرد، تا اهل دوزخ را منحصر در كسانى كند كه با داشتن علم، خدا و آياتش را انكار كردند، و سخن كوتاه آنكه مراد از آيه شريفه اين است كه اين اختلاف يعنى اختلاف در دين به دست علماى دين در مردم مى‏افتد.
" فَهَدَى اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ" اين جمله مورد اختلاف را بيان مى‏كند، كه آن عبارت است از حق، حقى كه كتاب از ناحيه خدا آورده، هم چنان كه جمله:" وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ" نيز تصريح بدان دارد، در اينجا عنايت الهيه شامل رفع هر دو اختلاف با هم شده، يعنى جمله نامبرده هم شامل اختلاف در شؤون زندگى مى‏شود، و هم شامل اختلافات در معارف حقه الهيه، كه عامل اصلى آن اختلاف، علماى دين بودند، و اگر هدايت را مقيد به اذن خود كرد، بدين جهت بوده كه بفهماند اگر خدا مؤمنين را هدايت كرده، نه از اين باب بوده كه مؤمنين او را الزام كرده باشند، و بر او واجب كرده باشند، به خاطر ايمانشان ايشان را هدايت كند، چون خداى سبحان محكوم كسى واقع نمى‏شود، و كسى نمى‏تواند چيزى را بر او واجب كند، مگر اينكه خودش چيزى را بر خود واجب كند، و لذا فرمود: هر كه را هدايت كند به اذن خود هدايت مى‏كند، يعنى اگر خواست هدايت نكند مى‏تواند و جمله:" وَ اللَّهُ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلى‏ صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" به منزله تعليل كلمه (باذنه) است، و معناى آيه چنين است كه اگر خدا دسته‏اى از مؤمنين را هدايت كرده به اذن خود كرده است، چون او مجبور به هدايت كسى نيست، هر كه را بخواهد هدايت مى‏كند، و هر كه را بخواهد نمى‏كند، چيزى كه هست خودش خواسته كه تنها كسانى را هدايت كند و به صراط مستقيم رهنمون شود كه ايمان داشته باشند.

 

نكاتى كه از آيه شريفه‏" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" استفاده مى‏شود

پس از آيه شريفه چند نكته روشن گرديد:

اول حد دين و معرف آن و اينكه دين عبارت است از روش خاصى در زندگى دنيا كه هم صلاح زندگى دنيا را تامين مى‏كند، و هم در عين حال با كمال اخروى و زندگى دائمى و حقيقى در جوار خداى تعالى موافق است، ناگزير چنين روشى بايد در شريعتش قوانينى باشد كه متعرض حال معاش به قدر احتياج نيز باشد.

دوم اينكه دين از همان روز اولى كه در بشر آمد براى رفع اختلاف آمد، اختلاف ناشى از فطرت، و سپس رو به استكمال گذاشت، و در آخر رافع اختلافهاى فطرى و غير فطرى شد.

سوم اينكه دين خدا لا يزال رو به كمال داشته، تا آنجا كه تمامى قوانينى را كه همه جهات احتياج بشر را در زندگى در برداشته باشد متضمن شده باشد، در اين هنگام است كه دين ختم مى‏شود و ديگر دينى از ناحيه خدا نمى‏آيد، و به عكس وقتى دينى از اديان خاتم اديان باشد، بايد مستوعب و در برگيرنده تمامى جهات احتياج بشر باشد، و خداى تعالى در اين باره مى‏فرمايد:" ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ، وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ" 35 و نيز فرموده:" وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ" 36 و نيز فرموده:
" وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ" 37.

چهارم اينكه هر شريعت لاحق، كامل‏تر از شريعت سابق است.

پنجم اينكه علت بعثت انبيا و فرستادن كتاب و به عبارتى ديگر سبب دعوت دينى همان سير بشر به حسب طبع و فطرتش به سوى اختلاف است، همانطور كه فطرتش او را به تشكيل اجتماع مدنى دعوت مى‏كند، همان فطرت نيز او را به طرف اختلاف مى‏كشاند، و وقتى راهنماى بشر به سوى اختلاف فطرت او باشد، ديگر رفع اختلاف از ناحيه خود او ميسر نمى‏شود، و لا جرم بايد عاملى خارج از فطرت او عهده ‏دار آن شود، و بهمين جهت خداى سبحان از راه بعثت انبيا و تشريع شرايع، نوع بشر را به سوى كمال لايق به حالش و اصلاح‏گر زندگيش اين اختلاف را برطرف كرد، و اين كمال، كمال حقيقى است، كه داخل در صنع و ايجاد است، قهرا مقدمه آنها يعنى بعثت انبيا هم بايد داخل در عالم صنع باشد.

اما اينكه گفتيم خداوند نوع بشر را به سوى كمال حقيقيش هدايت نمود، بدين جهت است كه به حكم آيه:" الَّذِي أَعْطى‏ كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى‏" 38.

 

عنايت خداى تعالى به رفع اختلافات انسانها و هدايت بشر بسوى كمال از راه بعث انبياء (ع)

يكى از شؤون خدايى خدا اين است كه هر چيزى را به آن نقطه‏اى كه خلقتش را تمام مى‏كند هدايت نمايد، و يكى از چيزهايى كه خلقت آدمى با آن تمام مى‏شود، و اگر نباشد خلقتش ناقص مى‏ماند، اين است كه به سوى كمال وجودش در دنيا و آخرت هدايت شود.
هم چنان كه باز خود خداى تعالى فرموده:" كُلًّا نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ، وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً. 39 و اين آيه به خوبى مى‏فهماند كه كار خداى تعالى همين امداد عطا است، هر كسى را كه در راه حياتش و وجودش محتاج مدد اوست مدد ميدهد، و آنچه را كه مستحق است عطا مى‏كند و عطاى او از ناحيه او دريغ نمى‏شود مگر آنكه كسى با بهره نگرفتن خودش و از ناحيه خودش از گرفتن عطاى او دريغ كند.
و معلوم است كه انسان خودش نمى‏تواند اين نقيصه خود را تكميل كند، چون فطرت خود او اين نقيصه را پديد آورده، چگونه مى‏تواند خودش آن را برطرف ساخته راه سعادت و كمال خود را در زندگى اجتماعيش هموار كند؟.
و وقتى طبيعت انسانيت اين اختلاف را پديد مى‏آورد، و باعث مى‏شود كه انسان از رسيدن به كمال و سعادتى كه لايق و مستعد رسيدن به آن است محروم شود، و خودش نمى‏تواند آنچه را فاسد كرده اصلاح كند، لا جرم اصلاح (اگر فرضا اصلاحى ممكن باشد) بايد از جهت ديگرى غير جهت طبيعت باشد، و آن منحصرا جهتى الهى خواهد بود، كه همان نبوت است، و وحى، و به همين جهت خداى سبحان از قيام انبيا به اين اصلاح تعبير كرد به (بعث)، و در سراسر قرآن بعث را به خودش نسبت داده، فرموده اوست كه در امت‏ها انبيا مبعوث مى‏كند، با اينكه مساله قيام انبيا مثل ساير امور، به ماده و روابط زمانى و مكانى نيز ارتباط دارد، اما همه جا بعث را به خودش نسبت داده، تا بفهماند تنها خداست كه مى‏تواند اختلافات بشر را حل كند.
پس نبوت حالتى است الهى (و اگر خواستى بگو) حالتى است غيبى، كه نسبتش به حالت عمومى انسانها، يعنى درك و عمل آنها، نسبت بيدارى است به خواب، كه شخص نبى به وسيله آن، معارفى را درك مى‏كند كه به وسيله آن اختلافها و تناقض‏ها در حيات بشر مرتفع مى‏گردد، و اين ادراك و تلقى از غيب، همان است كه در زبان قرآن وحى ناميده مى‏شود، و آن حالتى كه انسان از وحى مى‏گيرد نبوت خوانده مى‏شود.

 

تقرير دليل و برهان براى نبوت عامه‏

از اينجا روشن مى‏گردد كه اين سه مقدمه، يعنى:
1- دعوت فطرت بشر را به تشكيل اجتماع مدنى(منظور مؤلف دعوت مستقيم فطرت نيست تا اشكال كنى كه خود ايشان فطرى بودن مدنيت را انكار كردند بلكه منظور دعوت غير مستقيم است يعنى فطرت او را به استخدام ديگران دعوت مى‏كند و اين استخدام او را ناگزير مى‏سازد كه به زندگى مدنى تن در دهد." مترجم").
2- و دعوت آن به اختلاف از يك طرف.
3- و عنايت خداى تعالى به هدايت بشر به سوى تماميت خلقتش از سوى ديگر، خود حجت و دليلى است بر اصل مساله نبوت، و به عبارتى ديگر دليل نبوت عامه است‏، كه اينك براى خواننده عزيز تقرير ميشود:

نوع بشر به حسب طبع بهره‏ كش است، و اين بهره‏كشى و استخدام فطرى او را به تشكيل اجتماع وا مى‏دارد، و در عين حال كار او را به اختلاف و فساد هم مى‏كشاند، در نتيجه در همه شؤون حياتش كه فطرت و آفرينش برآوردن حوائج آن شؤون را واجب مى‏داند، دچار اختلاف مى‏شود، و آن حوائج برآورده نمى‏گردد مگر با قوانينى كه حيات اجتماعى او را اصلاح نموده، اختلافاتش را برطرف سازد و هدايت انسان به قوانين كذايى، و در نتيجه به كمال و سعادتش به يكى از دو طريق ممكن مى‏شود:
اول اينكه او را از راه فطرتش ملهم كند به اينكه چگونه اختلاف را برطرف سازد.

دوم به اينكه از راه ديگرى كه خارج از فطرت و ذات خود بشر باشد، و چون راه اول كافى نيست چون گفتيم سبب پيدايش اختلاف خود فطرت بوده، و معنا ندارد كه فطرت سبب حل اختلاف شود، ناگزير بايد از راه دوم صورت گيرد، و آن راه عبارت است از تفهيم الهى، و غير طبيعى، كه از آن به نبوت و وحى تعبير مى‏كنيم.
و اين برهان كه ديديد مركب از چند مقدمه بود، همه مقدماتش در قرآن كريم به صراحت آمده، كه بيانش گذشت، تجربه هم آن را از تاريخ زندگى بشر و اجتماعاتش مسلم كرده، چون تا آنجا كه تاريخ نشان مى‏دهد تمامى امتها كه در قرون گذشته يكى پس از ديگرى آمده و سپس منقرض شده‏اند، بدون استثنا تشكيل اجتماع داده‏اند، و به دنبالش دچار اختلاف هم شده‏اند، و هر اجتماعى كه پيغمبرى داشته به كمال و سعادت خود نائل گشته و از شر اختلاف نجات يافته است.
آرى آن طور كه تاريخ نشان مى‏دهد نه چنين سابقه‏اى در زندگى انسان وجود داشته، كه روزى از روزهاى زندگيش از مساله استخدام دست برداشته باشد، و نه روزى كه حس استخدامش او را به تشكيل اجتماع وادار نكرده، و به زندگى انفرادى قانعش ساخته باشد، و نه روزى كه اجتماع تشكيل يافته‏اش از اختلاف خالى باشد، و نه روزى كه اختلافش به غير قوانين اجتماعى الهى برطرف شده باشد، و نه روزى كه فطرت و عقل خود او (البته فطرت و عقلى كه به نظر خود او سالم باشد) توانسته قوانينى وضع كند، كه اختلاف را از ريشه و فساد را از ماده كنده باشد.
چرا راه دور و دراز برويم؟ براى به دست آوردن تماميت اين دليل كافى است به جريان حوادث اجتماعى عصر حاضر بنگريم، كه جلو چشم خود ما صورت مى‏گيرد، و مى‏بينيم كه اجتماعات بشرى تا چه حد دچار انحطاط اخلاق و فساد بشريت شده، و چه جنگهاى خانمان براندازى تهديدش مى‏كند، كه هر يك ميليونها كشته به جاى مى‏گذارد، و تا چه حد زورگويى بر بشريت مسلط شده، و چطور بهره‏گيرى از جان و مال و عرض مردم رواج يافته، تازه همه اين فسادها در عصرى جريان دارد كه عصر تمدن و ترقى و عصر دانشش مى‏خوانند!!!
ديگر در باره اعصار گذشته كه عصر جاهليت و ظلمت بوده چه احتمالى مى‏توان داد؟! و اما اينكه گفتيم: عالم صنع و ايجاد هر موجودى را به سوى كمال لايقش سوق‏ مى‏دهد، مساله‏اى است كه تجربه و بحث آن را اثبات كرده، و همچنين اينكه گفتيم: وقتى خلقت و تكوين اقتضاى اثرى را داشت، ديگر اقتضاى خلاف آن را ندارد. اين نيز امرى است مسلم، كه تجربه و بحث اثباتش كرده است، و اما اينكه گفتيم (تنها تعليم و تربيت دينى كه از مصدر نبوت و وحى صادر مى‏شود مى‏تواند اختلافات بشرى را رفع و فساد ناشى از آن را اصلاح كند).
اين نيز امرى است كه هم بحث و هم تجربه آن را اثبات كرده، اما اينكه بحث آن را اثبات كرده بيانش اين است كه دين همواره بشر را به سوى معارف حقيقى و اخلاق فاضله و اعمال نيك دعوت مى‏كند، و معلوم است كه صلاح عالم انسانى هم در همين سه چيز است:
1- عقائد حقه.
2- اخلاق فاضله.
3- اعمال نيك.
و اما اينكه گفتيم تجربه آن را اثبات كرده، بهترين دليلش اسلام است كه در مدتى كوتاه كه در آن مدت در اجتماع مسلمانان حكومت كرد، از منحطترين مردم صالح‏ترين اجتماع ساخت، از راه تعليم و تربيت نفوس آن مردم را اصلاح نمود، و آن مردم ديگران را اصلاح كردند حتى به جرأت مى‏توان گفت اگر در عصر حاضر عصر حضارت و تمدن هم رگ و ريشه‏اى از جهات كمال در هيكل جوامع بشرى ديده مى‏شود، از اثار پيشرفت اسلامى و جريان و سرايت اين پيشرفت در سراسر جهان است، و اين معنا را تجزيه و تحليل بدون كمترين ترديدى اثبات مى‏كند و خود ما ان شاء اللَّه در محلى مناسب‏تر پيرامون آن بحث خواهيم داشت.

ششم اينكه: دينى كه خاتم اديان است، براى استكمال انسان حدى قائل است، چون پيامبر را آخرين پيامبر و شريعت را غير قابل نسخ مى‏داند، و اين مستلزم آن است كه بگوئيم:
استكمال فردى و اجتماعى بشر به حدى مى‏رسد كه معارف و شرايع قرآن او را كافى است، و به بيش از آن نيازمند نمى‏شود.
و اين خود يكى از پيشگوييهاى قرآن است، كه جريان تاريخ از عصر نزول قرآن تا به امروز كه قريب چهارده قرن است، آن را تصديق كرده، زيرا مى‏بينيم از آن روز تا به امروز نوع بشر در جهات طبيعى و اجتماعى چه گامهاى بلندى در ترقى و تعالى برداشته، و چه مسافت دورى را پيموده، اما از جهت معارف حقيقيش و اخلاق فاضله‏اش (كه به خاطر همانها انسان بود، و بر ساير انواع حيوانات برترى داشت)، نه تنها يك قدم ترقى نكرده، بلكه قدمهاى زيادى‏ به عقب و قهقرا برداشته، و بالآخره در مجموع كمالات روحى و جسمى (البته توأم با هم) تكاملى نكرده است، (تا چه رسد به اينكه به جايى رسيده باشد كه قرآن و معارف آن كافيش نباشد).

 

شبهه «شريعت اسلام قابل انطباق با همه اعصار نيست» و پاسخ بدان‏

در اين بحث بعضى ‏ها گفته ‏اند: قوانين عمومى چون به منظور صلاح حال بشر و اصلاح زندگى او است، بايد همواره با تحولات اجتماعى متحول شود، و با پيشرفت اجتماع پيشرفت كند، هر چه بشر به سوى كمال صعود مى‏كند، بايد قوانين او هم دوش به دوش او بالا رود، و شكى نيست كه وضع تمدن عصر حاضر با عصر نزول قرآن قابل مقايسه نيست، و نسبت ميان امروز و آن روز بشر قابل مقايسه با نسبت ميان آن روز و روزگار عيسى بن مريم و موسى (علیه السلام) نيست، بلكه نسبت در طرف ما بيشتر و ترقى و تكامل بشر زيادتر بوده، و همين تفاوت باعث مى‏شود كه شرايع اسلام هم نسخ شود، و شريعتى ديگر قابل انطباق بر مقتضيات عصر حاضر تشريع گردد.
جوابش همان است كه گفتيم اسلام در تشريعش تنها كمالات مادى را در نظر نگرفته، بلكه حقيقت وجود بشر را نيز منظور داشته، و اصولا اساس شرايع خود را بر كمال و رشد روحى و جسمى هر دو با هم قرار داده، و سعادت مادى و معنوى هر دو را خواسته است، و لازمه اين معنا آن است كه وضع انسان اجتماعى متكامل، به تكامل دينى معيار قرار گيرد، نه انسان اجتماعى متكامل به صنعت و سياست و بس، و همين جا است كه امر بر دانشمندان مشتبه شده، از بس در مباحث اجتماعى مادى غور و تعمق كرده‏اند، (و ديده‏اند ماده همواره در تحول و تكامل است اجتماع مادى هم مانند ماده تحول مى‏پذيرد) پنداشته‏ اند كه اجتماع مورد نظر دين هم همان اجتماعى است كه مورد نظر آقايان است، لا جرم گفته اند: بايد قوانين اجتماعى با تحول اجتماع متحول شود و هر چندى يك بار نسخ گردد، و قوانينى ديگر جايگزين قوانين قبلى شود.
در حالى كه خواننده عزيز توجه فرمود، كه گفتيم دين اساس شرايع خود را جسم تنها قرار نداده، بلكه جسم و روح هر دو را منظور داشته.
و بنا بر اين اگر كسى بخواهد ناتمامى قوانين اسلام را اثبات كند، بايد بگردد، يك فرد يا يك اجتماع دينى را پيدا كند، كه جامع تمامى تربيت‏هاى دينى و زندگى مادى باشد، يعنى آن زندگى مادى و معنوى را كه دين دعوت بدان مى‏كند يافته باشد، آن وقت از او بپرسد آيا ديگر چيزى نقص دارى كه محتاج به تكميل باشد؟، و يا جهتى از جهات انسانيت تو و حيات تو دچار سستى هست كه محتاج تقويت باشد؟ يا نه، اگر چنين فرد و چنين اجتماعى را پيدا كرديم، آن وقت حق داريم بگوئيم: دين اسلام ديگر براى بشر امروز كافى نيست.

 

نویسنده: سید محمد حسین طباطبایی

پی نوشت:

1- مردم در آغاز به جز يك امت نبودند، ولى بعدا اختلاف كردند." سوره يونس آيه 19"
2- انسانها لا يزال در اختلافند مگر كسانى كه پروردگارت به آنان رحم كرده باشد و براى همين هم خلقشان كرده بود." سوره هود آيه 118- 119"
3- حكم و قانون تنها به دست خداست، و او دستور داده كه جز او راى نپرستيد، اين است دين استوار، و ليكن بيشتر مردم نمى‏دانند." سوره توبه آيه 40"
4- و گفتند زندگى‏اى به جز همين زندگى دنيايى نداريم، مى‏ميريم و زنده مى‏شويم، و مرگمان هم به دست روزگار است، اينان هيچ علمى به اين گفته خود ندارند، تنها احتمالى است كه مى‏دهند.
" سوره جاثيه آيه 20"
5- به درستى مظنه و احتمال به هيچ وجه جوابگوى حق نمى‏شود، پس از هر كس كه از ياد ما گريزان است و به جز زندگى دنيا هدفى ندارد رو بگردان، كه مقدار علم آنان همين است." سوره نجم آيه 30"
6- هان اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، بپذيريد خدا و رسول را وقتى شما را به چيزى مى‏خوانند كه مايه حيات شماست." سوره انفال آيه 24"
7- آيا كسى كه مرده بود ما او را زنده كرديم، و برايش نورى قرار داديم كه با آن نور در بين مردم آمد و شد مى‏كند، مثلش مثل كسى است كه در ظلمات قرار دارد، ظلماتى كه هرگز برون شدنى از آن برايش نيست؟." سوره انعام آيه 122"
8- آيا كسى مى‏داند آنچه بر تو از ناحيه پروردگارت نازل شده حق است، مثل كسى است كه كور باشد؟ نه، ولى تنها كسانى متذكر مى‏شوند كه داراى عقلند." سوره رعد آيه 21"
9- بگو اين راه من است، كه مردم را به سوى خدا و با بصيرت دعوت كنم، راه من و هر كس كه مرا پيروى كند، و منزه است خدا، و من از مشركان نيستم." سوره يوسف آيه 108"
10- آيا آنان كه مى‏دانند با آنان كه نمى‏دانند برابرند؟ نه، ولى تنها صاحبان خرد اين را درك مى‏كنند." سوره زمر آيه 9"
11- تا ايشان را كتاب و حكمت بياموزد، و تزكيه‏شان كند." سوره بقره آيه 129"
12- برايتان از دين همان را تشريع كرد كه به نوح و به تو و به ابراهيم و موسى و عيسى وحى و توصيه كرديم، و آن اين بود كه دين را بپا داريد، در آن متفرق و پراكنده نشويد- تا آنجا كه مى‏فرمايد- و تفرقه نينداختند مگر بعد از آنكه عالم بدان شدند، ولى حسادت و طغيان به اختلاف وادارشان كرد، و اگر نبود قضايى كه قبلا از ناحيه پروردگارت رانده شده كه هر امتى تا مدتى زندگى كند نسلشان را قطع مى‏كرديم.
" سوره شورا آيه 14"
13- مردم تنها يك امت بودند، ولى بعدها اختلاف كردند، و اگر قضايى از پيش از ناحيه پروردگار تو رانده نشده بود، ميان آنان در آنچه اختلاف مى‏كردند حكم مى‏شد." سوره يونس آيه 19"
14- شما در زمين تا مدتى معين قرار داريد." سوره بقره آيه 23"
15- رو به سوى دين حنيف آر دينى كه همان فطرتى است كه بشر را بر آن فطرت آفريده، و معلوم است كه خلقت خدا دگرگونگى ندارد، و دين استوار هم همين دين است كه از نهاد خود بشر سرچشمه گرفته است." سوره روم آيه 30"
16- ما آنچه را كه گفته است به او ارث مى‏دهيم، و آن روز تك و تنها نزد ما مى‏آيد." سوره مريم آيه 81"
17- اينك امروز تك و تنها نزد ما آمديد، مانند همان روز نخست كه شما را آفريديم، و نعمتهايى كه به شما داده بوديم پشت سر گذاشتيد، و آن شفيعانى را هم كه شما شفيع خود مى‏پنداشتيد با شما نمى‏بينيم، آرى اينك ديگر رابطه‏اى ميان شما و آنها نيست و ديگر آنها را و هيچ يك از پندارهاى خود را نمى‏بينيد." سوره انعام آيه 94"
18- اينجاست كه هر كسى آنچه از پيش فرستاده در مى‏يابد، و خلق به سوى مولاى حقيقيشان بر مى‏گردند، و ديگر آنچه را كه به دروغ خدا مى‏دانستند نمى‏يابند." سوره يونس آيه 30"
19- روزى كه آسمان و زمين با آسمان و زمينى ديگر مبدل مى‏شود، و خلق براى خداى واحد قهار آشكارا مى‏شوند." سوره ابراهيم آيه 48"
20- و اينكه انسان غير آنچه كه كرده پاداشى ندارد، و اينكه كرده‏هاى خود را به زودى مى‏بيند و سپس به حد تمام و كامل جزاء داده مى‏شود." سوره نجم آيه 41"
21- ابراهيم امتى بود عبادتگر براى خدا." سوره نحل آيه 120"
22- بعد از مدتى به يادش آمد." سوره يوسف آيه 45"
23- و اگر عذاب را براى مدتى معين از ايشان عقب اندازيم." سوره هود آيه 8"
24- اين است امت( دين) شما كه دينى است واحد، و منم پروردگار شما، پس تنها از من بترسيد.
" سوره مؤمنون آيه 53"
25- اين امت( دين) دينى است واحد، و منم پروردگار شما پس تنها مرا بپرستيد." سوره انبيا آيه 92"
26- بنى اسرائيل اختلاف نكردند مگر از در بغى و بعد از آنكه داراى علم به كتاب خدا شدند.
" سوره جاثيه آيه 16"
27- نماز همواره بر مؤمنين وظيفه‏اى حتمى بوده است." سوره نسا آيه 102"
28- سوره ص آيه 29
29- خداوند از دين براى شما همان را تشريع كرد كه به نوح توصيه و به خود تو وحى و به ابراهيم و موسى و عيسى وحى كرده بود." سوره شورا آيه 13"
30- سوره روم آيه 30 ترجمه گذشت.
31- تنها تقصير و مسئوليت به عهده كسانى است كه به مردم ظلم مى‏كنند، و در زمين بغى و طغيان مى‏ورزند، بدون اينكه حقى داشته باشند، و اينان عذابى دردناك دارند." سوره شورى آيه 42"
32- يك دسته ديگر به گناهان خود اعتراف دارند، مردمى هستند كه عمل صالح و عمل زشتشان را با يكديگر مخلوط كرده‏اند، و بعيد نيست خدا از آنان بگذرد، و خدا آمرزگار مهربان است ...
دسته سوم كسانى هستند كه منتظر امر خدايند، خدا هم يا عذابشان مى‏كند، و يا از جرمشان مى‏گذرد، و خدا داناى فرزانه است." سوره توبه آيه 107"
33- مگر مستضعفين از مردان و زنان و فرزندانى كه نمى‏توانند خود را از شر مستكبرين رها كنند، و نه قدرت تشخيص حق از باطل دارند، اينگونه افراد اميد است مورد عفو خدا واقع شوند، چون خدا اهل عفو و مغفرت است." سوره نساء آيه 98"
34- و كسانى كه كفر ورزيدند، و آيات ما را تكذيب كردند، ياران دوزخند، و در آن جاودانه خواهند بود." سوره بقره آيه 39"
35- محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) پدر هيچ يك از مردان شما نيست، و ليكن فرستاده خدا و خاتم انبياء است." سوره احزاب آيه 40"
36- ما كتاب راى بر تو نازل كرديم كه بيانگر هر چيز است." سوره نحل آيه 89"
37- و اينكه قرآن كتابى است شكست ناپذير، كه نه از ناحيه كتب آسمانى قبل خلل مى‏پذيرد، و نه بعدا كتابى ديگر ناسخ آن مى‏شود." سوره فصلت آيه 42"
38- سوره طه آيه 50
39- ما هر دو دسته را هم نيكان را و هم بدان را از عطاى پروردگارت مدد مى‏دهيم، و عطاى پروردگار تو جلوگيرى ندارد." سوره اسرا آيه 20".

 

منابع: 

ترجمه تفسير الميزان: سوره بقره، ذیل آيه 213