طریقه پیشنهادی قرآن كریم براى تفكر

هيچ ترديدى نداريم در اينكه حيات انسانى، حياتى است فكرى، نه چون حيوانات غريزى و طبيعى، زندگى بشر سامان نمى‏ گيرد مگر به وسيله ادراك كه ما آن را فكر مى ‏ناميم و از لوازم فكرى بودن زندگى بشر يكى اين است كه هر قدر فكر صحيح‏تر و كامل‏تر باشد قهرا زندگى انسانى استوارتر خواهد بود، پس زندگى استوار حال به هر سنتى كه باشد و در هر طريقى كه افتاده باشد طريقى سابقه ‏دار، يا بى سابقه، ارتباط كامل با فكر استوار دارد و زندگى استوار مبتنى و مشروط به داشتن فكر استوار است، حال هر قدر استوارى فكرى بيشتر باشد استوارى زندگى بيشتر و هر قدر آن كمتر باشد اين نيز كمتر خواهد بود.

خداى تعالى هم در كتاب عزيزش به طرق مختلف و اسلوب‏هاى متنوع به اين حقيقت اشاره نموده، از آن جمله فرموده:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها؟" 1.
و نيز فرموده:" هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ" 2.
همچنين فرموده:" يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ" 3 و باز مى‏فرمايد:" فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ، أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ" 4 و آيات بسيار ديگرى از اين قبيل كه نيازى به ايراد همه آنها نيست، پس در اينكه قرآن كريم بشر را به فكر صحيح دعوت نموده و طريقه صحيح علم را ترويج فرموده، هيچگونه ترديدى نيست.

 

قرآن، تشخيص فكر صحيح و اقوم را به عقل فطرى بشر احاله نموده است‏

قرآن كريم علاوه بر اين، بيان كرده كه فكر صحيح و طريقه درست تفكر، انسان را به چه چيزهايى هدايت مى‏كند، از آن جمله فرموده:" إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ" 5، يعنى به ملتى و يا سنتى و يا به عبارت ديگر طريقه اى هدايت مى‏كند كه استوارتر از آن نيست، و به هر حال آن طريقه و سنت صراطى است حياتى و طريقه اى است براى زندگى و معلوم است كه استوارتر بودن آن از طرق ديگر، موقوف بر اين است كه طريق تفكر در آن از هر طريق تفكرى استوارتر باشد، طريقه اى است كه به حكم آيات زير يكسره نور است و صراط مستقيم است :" قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبِينٌ يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ، وَ يَهْدِيهِمْ إِلى‏ صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" 6
و صراط مستقيم عبارت است از راه روشنى كه هيچ اختلافى در آن نباشد و علاوه بر اين هيچگاه از رساندن رهرو خود به هدف تخلف نداشته و دو هوا نباشد و از اين گذشته با حقى كه مطلوب هر انسان حق جويى است مناقضت و ناسازگارى نداشته باشد و علاوه بر اين راهى است كه بعضى از اجزاى آن نقيض بعض ديگرش نباشد.

و اما اينكه آن فكر صحيح و اقوم كه قرآن كريم بشر را به سوى آن دعوت و تشويق كرده، چگونه تفكرى است؟ قرآن عزيز آن را معين نكرده بلكه تشخيص آن را به عقل فطرى بشر احاله نموده، چون عقل بشر در صورتى كه آزادى خداداديش محفوظ مانده باشد خودش آن فكر صحيح را مى‏شناسد، تشخيص آن در نفوس بشر همواره ثابت و مرتكز است.
و شما خواننده عزيز اگر در آيات قرآن تتبع و تفحص نموده و در آنها به دقت تدبر نمايى، خواهى ديد كه بشر را شايد بيش از سيصد مورد" به تفكر"" تذكر" و يا" تعقل" دعوت نموده و يا به رسول گرامى خود يادآور مى‏شود كه با چه دليلى حق را اثبات و يا باطل را ابطال كند و خلاصه كلام اينكه از اين آيات مى‏توان فهميد كه راه صحيح تفكر از نظر قرآن چه راهى است و ما در اينجا به عنوان نمونه چند آيه را مى‏آوريم (توجه فرمائيد):" قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً إِنْ أَرادَ أَنْ يُهْلِكَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ أُمَّهُ ..." كه ترجمه اش گذشت و در حكايت اينكه انبيا و اوليايش چون نوح و ابراهيم و موسى و ساير انبياى بزرگوارش و لقمان و مؤمن آل فرعون و ساير اوليايش در برابر خصم چه جور استدلال كرده اند، فرموده:" قالَتْ رُسُلُهُمْ أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" 7.
و نيز فرموده:" وَ إِذْ قالَ لُقْمانُ لِابْنِهِ وَ هُوَ يَعِظُهُ يا بُنَيَّ لا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ" 8.
و نيز فرموده:" وَ قالَ رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إِيمانَهُ أَ تَقْتُلُونَ رَجُلًا أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ وَ قَدْ جاءَكُمْ بِالْبَيِّناتِ مِنْ رَبِّكُمْ" 9 و در حكايت از ساحران فرعون فرموده:
" قالُوا لَنْ نُؤْثِرَكَ عَلى‏ ما جاءَنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الَّذِي فَطَرَنا فَاقْضِ ما أَنْتَ قاضٍ إِنَّما تَقْضِي هذِهِ الْحَياةَ الدُّنْيا" 10.

 

خداى تعالى بندگان را به اطاعت كور كورانه مامور نكرده است‏

و خداى تعالى در هيچ جا از كتاب مجيدش حتى در يك آيه از آن بندگان خود را مامور نكرده به اينكه او را كوركورانه بندگى كنند و يا به يكى از معارف الهيش ايمانى كوركورانه بياورند و يا طريقه اى را كوركورانه سلوك نمايند، حتى شرايعى را هم كه تشريع كرده و بندگانش را مامور به انجام آن نموده، با اينكه عقل بندگان قادر بر تشخيص ملاك‏هاى آن شرايع نيست مع ذلك آن شرايع را به داشتن آثارى تعليل كرده (يا بشر خود را محتاج به آن آثار مى‏داند و يا به آنان فهمانده) كه محتاج به آن آثار هستند نظير نماز، كه هر چند عقل بشر عاجز از تشخيص خواص و ملاك‏هاى آن است، ليكن با اين حال وجوب آن را تعليل كرده به اينكه نماز، شما را از فحشاء و منكر باز مى‏دارد و البته ياد خدا اثر بيشترى دارد:" إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى‏ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ" 11 و در باره روزه فرموده:
" كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ" 12.
و در باره وضو فرموده:" ما يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَ لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" 13 و آياتى ديگر از اين قبيل.
و اين ادراك عقلى يعنى تشخيص اينكه طريقه فكر صحيح كدام است كه قرآن كريم تصديق حق بودن و خير بودن و نافع بودن آنچه بدان دعوت مى‏كند را به چنان فكرى حواله مى‏دهد، و نيز تصديق باطل بودن و شر و مضر بودن آنچه كه از آن نهى مى‏كند را به چنان فكرى واگذار نموده، در نهاد خود ما انسانها است، يعنى خود ما با فطرتمان تشخيص مى‏دهيم كه طريقه فكر صحيح كدام است، با فطرتى كه در همه آنها يكسان هستند، و هيچگاه دستخوش تغيير و تبديل نگشته، و مورد اختلاف واقع نمى‏شود، كه يك انسان بگويد فطرت من چنين حكم مى‏كند، و انسانى ديگر بگويد فطرت من چنين حكم نمى‏كند بلكه بگونه اى ديگر حكم مى‏نمايد،
آرى فطرت امرى است كه حتى دو فرد انسان در احكام آن اختلاف ندارند و اگر اختلافى و نزاعى فرض شود از قبيل نزاع در بديهيات است كه وقتى خوب شكافته شود معلوم مى‏شود يكى از دو طرف و يا هر دو طرف مورد نزاع را آن طور كه بايد تصور نكرده اند، چون نتوانسته اند به يكديگر بفهمانند.
(نظير مشاجره و نزاع آن سه نفر هم غذا كه يكى پيشنهاد مى‏كرد امروز نان و انگور بخوريم، آن ديگرى كه ترك بود به شدت انكار مى‏كرد، و مى‏گفت: نه بايد كه چرك و اوزوم بخوريم، سومى كه عرب بود مى‏گفت حتما بايد خبز و عنب بخوريم، در حالى كه معناى هر سه گفتار يك چيز بود يعنى" نان و انگور"" مترجم").

 

فطرت انسانها در تشخيص طريقه فكر صحيح يكسان است

و اما اينكه آن" طريقه صحيح تفكر" كه گفتيم فطرت هر انسانى آن را تشخيص مى‏دهد چيست؟
جواب: اگر در هر چيزى شك بكنيم در اين معنا شكى نداريم و نمى‏توانيم ترديد داشته باشيم كه بيرون از چهار ديوار وجود ما حقائقى وجود دارد، كه مستقل از وجود ما و جداى از اعمال ما است، نظير مسائل مبدأ و معاد و مسائل ديگر رياضى و طبيعى و امثال آن، كه اگر ما بخواهيم ارتباطى صحيح با آن حقائق داشته باشيم، و آنها را آن طور كه هست دريابيم، و يقين كنيم كه آنچه دريافته ايم حقيقت و واقع آن حقائق است، دست به دامن‏ قضاياى اوليه و بديهيات عقلى مى‏شويم كه جاى شك در آنها نيست و يا به لوازم آن بديهيات متمسك شده و آنها را به ترتيب فكر خاصى طورى رديف مى‏كنيم كه منظور و گم شده خود را از آن نتيجه بگيريم، مثلا بگوئيم اين مطلب بديهى است كه" الف" مساوى است با" ب"، اين نيز مسلم است كه" ب" مساوى است با" جيم"، پس معلوم مى‏شود كه" الف" نيز مساوى است با" جيم" و يا بگوئيم: اگر" الف" مساوى باشد با" ب" بطور مسلم" جيم" نيز مساوى خواهد بود با" دال"، و اگر جيم مساوى با" دال" باشد قطعا" ها" نيز مساوى با" ذاء" خواهد بود، پس نتيجه مى‏گيريم كه اگر" الف" مساوى با" ب" باشد، قهرا و قطعا" ها" هم مساوى با" زاء" خواهد بود، و يا مى‏گوئيم: اگر" الف" مساوى با" ب" باشد، قهرا و قطعا" جيم" هم مساوى با" دال" خواهد بود، و چون يقين داريم كه" الف" مساوى با" ب" است، پس مسلما" ب" مساوى با جيم نيز هست.
و اين چند شكلى كه ما در اينجا آورديم و مواد اوليه اى كه بدان اشاره نموديم امورى است بديهى كه انسان داراى فطرت سليم، امتناع دارد از اينكه در باره آنها شك كند مگر آنكه فطرتش آفت زده و عقلش مخبط و فهمش مختلط شده باشد، بطورى كه مطالب ضرورى و بديهى را هم نتواند بفهمد، يك مفهوم تصورى را بجاى مفهومى ديگر بگيرد، و يك مفهوم تصديقى را بجاى مفهوم تصديقى ديگرى اتخاذ كند، هم چنان كه غالب شكاك‏ها كه در بديهيات هم شك مى‏كنند علت شكاك شدنشان اين است كه از يك مفهوم بديهى چيز ديگرى مى‏فهمند.

 

طريقه استنتاج از قضاياى اوليه بديهى راهى است اجتناب ناپذير

و ما وقتى به تمامى تشكيك‏ها و شبهاتى كه بر اين طريقه منطقى ياد شده، وارد شده و مراجعه كنيم مى‏بينيم كه خود اين شكاكها نيز همه اعتمادشان در استنتاج دعاوى و مقاصد خود بر امثال قوانين مدونه در منطق است، كه يا مربوط به ماده قضايا است و يا مربوط به هيات آنها، بطورى كه اگر گفتار آنان را شكافته و تحليل نمائيم و سپس مقدمات ابتدايى آن را يكى يكى كنار بگذاريم مى‏بينيم كه آن مقدمات عينا همان مواد و هيات‏هاى منطقى است كه از آن فرار مى‏كردند، و بر آن خرده مى‏گرفتند، و اگر يكى از آن مقدمات و يا هيات‏ها را به شكلى تغيير دهيم كه از نظر منطق به نتيجه نمى‏رسد، مى‏بينيم كه گفتار آنان نيز نتيجه نمى‏دهد و خود آنان نيز اعتراض مى‏كنند كه چرا فلان مقدمه را تغيير داديد، و اين خود روشن‏ترين دليل است بر اينكه شكاكان نيز به حكم فطرت انسانيشان صحت منطق را قبول داشته و به درستى اصول آن اعتراف دارند و حتى نه تنها اعتراف دارند بلكه در استدلالهاى خود به كارش مى‏بندند، پس اگر دم از انكار آن مى‏زنند از باب لجاجت است، و با يقين به درستى آن، انكارش مى‏كنند.
اينك چند نمونه از گفتار منكرين منطق‏

 

چند نمونه از گفته هاى منكرين منطق و پاسخ به آنها

1- گروهى از متكلمين گفته اند:" اگر علم منطق طريقه اى باشد كه انسان را به واقعيات مى‏رساند، بايد در بين خود اهل منطق هيچ اختلافى رخ ندهد، در حالى كه مى‏بينيم خود آنان در آرايشان اختلاف دارند". 14 اين گفتار، خود يك برهان منطقى است و گوينده آن بدون اينكه خودش توجه داشته باشد قياس استثنايى را در آن به كار برده و اشتباهى كه كرده اين است كه طرفداران منطق مى‏گويند" منطق آلت و وسيله اى است كه استعمال صحيح و درست آن فكر بشر را از خطا حفظ مى‏كند"، و هرگز نگفته اند كه استعمال آن به هر طور كه باشد چه درست و چه نادرست، فكر را از خطا حفظ مى‏نمايد، و اگر خود منطقى‏ها در آرايشان اختلاف دارند به خاطر اين است كه يكى از دو طرف بطور صحيح منطق را به كار نبرده، و اين قضيه بدان ميماند كه كسى بگويد شمشير وسيله و آلت قطع است و درست هم گفته، ليكن آلت قطع بودن آن شرط دارد و آن اين است كه به طريقه اى صحيح استعمال شود.

2- و گروهى ديگر از متكلمين گفته اند:" قوانين منطق خودش ساخته و پرداخته فكر بشر است و بشر آن را تدوين و به تدريج تكميل كرد، چگونه مى‏تواند ثبوت حقائق واقعى را تضمين نمايد، و چگونه مى‏توان گفت كسى كه علم منطق ندارد و يا دارد و استعمالش نمى‏كند به واقعيت حقيقتها نمى‏رسد.
اين اشكال نيز مانند اشكال قبلى يك قياس استثنايى است آن هم از زشت‏ترين انواع مغالطه، زيرا صاحبان اين گفتار در معناى تدوين راه غلط را رفته اند، براى اينكه معناى تدوين كشف تفصيلى از قواعدى است كه به حكم فطرت- البته فطرت سر بسته و نشكفته- براى انسان معلوم است، معناى تدوين اين است نه ساختن و پرداختن.

3- بعضى ديگر از همين متكلمين گفته اند:" علم منطق لاطائلاتى است كه به منظور بستن در خانه آل محمد (ع) سر هم بافته اند، سازندگان اين علم منظورشان اين بوده كه مردم را از پيروى كتاب و سنت باز دارند و بر هر مسلمانى واجب است كه از پيروى علم منطق اجتناب كند".
اين گفتار نيز خود مركب از چند قياس اقترانى و استثنايى منطقى است." قياس اقترانى" عبارت است از قياسى كه نتيجه آن بدون حفظ شكل و هيات در قياس موجود باشد، مانند اينكه مى‏گوئيم:" عالم متغير است- و هر متغير حادث است- پس عالم حادث است" كه دو كلمه" عالم" و" حادث" موجود، در نتيجه بدون اينكه كنار هم باشند در قياس موجودند، ولى در قياس استثنايى نتيجه حتى با هيات و شكل مخصوصش در قياس موجود است مى‏گويند: اگر خورشيد در آمده باشد روز موجود است، و ليكن خورشيد در آمده است كه نتيجه مى‏گيريم پس روز موجود است كه جمله" روز موجود است" با همين شكل و هيات در قياس مى‏باشد.

و صاحب اين استدلال توجه نكرده كه تاسيس يا تدوين يك طريقه ربطى به فرض فاسد مؤسس ندارد، ممكن است شخصى براى به دست آوردن يك هدف فاسد، راهى را احداث كند و راه سازيش خوب باشد ولى غرضش فاسد و بد باشد، شمشير فى نفسه چيز خوبى است زيرا وسيله دفاع است، ولى ممكن است شخصى شمشير را درست كند براى كشتن يك مظلوم، و همچنين دين خدا كه بزرگترين نعمت خدا است و بسيار خوب است ولى ممكن است فردى اين دين را در راه بدام انداختن متدينين بكار ببرد، يعنى در بين مردمى متدين اظهار ديانت كند تا آنان به وى اعتماد كنند و آن گاه كلاه سرشان بگذارد.

4- بعضى ديگرشان گفته اند:" درست است كه سلوك بر طبق منطق سلوكى عقلى است، ليكن بسا مى‏شود كه سلوك عقلى آدمى را به نتيجه اى مى‏رساند كه خلاف صريح كتاب و سنت است، هم چنان كه مى‏بينيم آراى بسيارى از فيلسوف‏نماها به چنين نتائجى منتهى شده است". 15 اين گفتار نيز از قياسى اقترانى تشكيل شده، چيزى كه هست در آن مغالطه شده از اين جهت كه:" به خطا انجاميدن آراى فلسفى نه به خاطر شكل قياس‏هاى منطقى آن است، و نه به خاطر ماده هاى بديهى آن، بلكه بعضى از مواد آن آراى فاسد بوده، و در نتيجه آميختنش با مواد صحيح به نتيجه فاسد منتهى شده است".

5- گروه ديگرى از اينان نيز گفته اند كه:" منطق تنها عهده‏دار تشخيص شكل برهان صحيح و منتج از شكل باطل و غير منتج است، منطق صرفا براى اين است كه به ما بفهماند كه از مواد و قضايا (هر چه مى‏خواهد باشد) چه جور قياس تشكيل دهيم، تا به نتيجه برسيم، و چه جور تشكيل بدهيم به نتيجه نمى‏رسيم، و اما مواد و قضايا چه باشد منطق عهده‏دار آن نيست، و قانونى نداريم كه آدمى را از خطاى در باره مواد حفظ كند، و تنها چيزى كه آدمى را از خطا حفظ مى‏كند مراجعه به اهل بيت معصوم (ع) است، پس راهى جز مراجعه به آنان وجود ندارد". 16
گفتار فوق نيز شاخه اى از منطق مى‏باشد كه نام آن مغالطه است و علت مغالطه بودن آن اين است كه صاحب اين گفتار خواسته است با اين بيان خود و اخبار آحاد و يا مجموع آحاد و ظواهر ظنى كتاب را حجت كند، و اثبات نمايد كه به اين دليل اخبار آحاد و ظواهر كتاب حجت است در حالى كه اين دليل سخن از عصمت امامان و مصونيت كسانى دارد كه پيرو سخنان معصوم باشند، و معلوم است كه اين مصونيت وقتى به دست مى‏آيد كه معلوم و يقينى شود كه فلان حديث كلام امام است و از امام يا رسول خدا (ص) صادر شده، و نيز يقين شود كه مراد امام از اين كلام چه معنايى است؟ و اخبار آحاد چنين اخبارى نيست براى اينكه ما يقين نداريم كه تك تك اين احاديث از امام (ع) صادر شده، هم صدورش ظنى است و هم دلالتش، و همچنين ظواهر كتاب و هر دليل ديگرى كه دلالتش ظنى باشد، و وقتى معيار در مصونيت ماده يقينى باشد پس چه فرقى هست بين ماده يقينى‏اى كه از ائمه (ع) گرفته شده باشد، و بين ماده يقينى كه از مقدمات عقلى به دست آمده باشد، هيات قياس را هم كه خود گوينده قبول داشت، پس ناگزير است منطق را بپذيرد.
و اينكه گفت:" بعد از اين همه اشتباه، ديگر براى آدمى اعتماد و يقينى به مواد عقلى حاصل نمى‏شود" اولا سخنى است بى دليل و ثانيا خود آن نيز مقدمه اى است عقلى، و برهانى است اقترانى، به اين شكل:" آنچه مردم بدان نياز دارند در قرآن هست، و هر كتابى كه چنين باشد بى نياز كننده از غير خودش است، پس قرآن بى نياز كننده از غير خودش مى‏باشد".

6- بعضى ديگرشان گفته اند:" تمامى آنچه كه نفوس بشرى و جانها و دلها نيازمند به آن است در گنجينه قرآن عزيز نهفته و در اخبار اهل بيت عصمت (ع) مخزون است، با اين حال ديگر چه حاجت به نيم خورده كفار و ملحدين داريم؟".
جواب از اين اشكال اين است كه احتياج ما به منطق عين احتياجى است كه ما در خود اين گفتار مشاهده مى‏كنيم و مى‏بينيم كه اين گفتار به صورت يك قياس اقترانى منطقى تشكيل يافته، و در آن موادى يقينى استعمال شده، چيزى كه هست از آن جهت كه در آن مغالطه اى شده نتيجه سويى ببار آورده و آن اين است كه:" با داشتن كتاب و سنت حاجتى به‏ منطق نداريم"، و آن مغالطه اين است كه:
اولا: كتاب و سنت پيرامون علم منطق و قواعد آن بحث نمى‏كند، بلكه بحثش در خلال كتاب و سنت است، پس ما براى اينكه بدانيم در كتاب و سنت چه قواعدى از منطق بكار رفته ناگزيريم اول منطق و قواعد آن را مستقل و جداى از كتاب و سنت بخوانيم، و بدانيم تا بفهميم در فلان آيه و يا حديث از چه راهى استدلال شده است.
و ثانيا: محتاج نبودن كتاب و سنت به منطق و بى نيازى آن دو از هر ضميمه ديگرى كه به آن بپيوندند يك مطلب است، و محتاج بودن مسلمانان در فهم كتاب و سنت به علم منطق مطلبى ديگر است، و صاحب گفتار بالا اين دو را با هم خلط كرده و گفتار او و امثال او نظير گفتار طبيبى است كه كارش بحث و تحقيق در احوال بدن آدمى است، و ادعا كند كه من هيچ حاجتى به علم طبيعى و اجتماعى و ادبى ندارم، و اين علوم اصلا لازم نيست، و ما مى‏دانيم كه اين سخن درست نيست، زيرا همه علوم با انسان ارتباط دارند و يا نظير كار انسان جاهلى است كه اصلا حاضر نيست علمى بياموزد، و وقتى از او علت مى‏پرسند بگويد خمير مايه همه علوم در فطرت انسان است.
و ثالثا: اين خود كتاب و سنت است كه بشر را دعوت مى‏كند به اينكه هر چه بيشتر طرق عقليه صحيح را به كار ببندد، (و ما مى‏دانيم كه طرق عقليه صحيح، چيزى جز مقدمات بديهى و يا متكى بر بديهيات نيست)، اين قرآن كريم است كه مى‏فرمايد:" فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ، أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ" 17،
در اين مقوله آيات و اخبار بسيارى هست كه انسانها را به تفكر صحيح دعوت مى‏كند، بله كتاب و سنت از پيروى هر چيزى كه مخالف صريح و قطعى آن دو است نهى مى‏كند، و اين هم صرف تعبد نيست، بلكه جهتش اين است كه كتاب و سنتى كه قطعى باشد حكمى كه مى‏كنند خود از مصاديق احكام عقلى صريح است، يعنى عقل صريح آن را حق و صدق مى‏داند، و محال است كه دوباره عقل برهان اقامه كند بر بطلان چيزى كه خودش آن را حق دانسته.
و احتياج انسان به تشخيص مقدمات عقليه حقه از مقدمات باطله و سپس تمسك كردن‏ به آنچه كه حق است عينا مثل احتياجى است كه انسان به تشخيص آيات و اخبار محكمه از آيات و اخبار متشابه و سپس تمسك به آنچه محكم است دارد، و نيز مثل احتياجى است كه انسان به تشخيص اخبار صحيح از اخبار جعلى و دروغى دارد كه اينگونه اخبار يكى دو تا هم نيست.
و رابعا: حق حق است هر جا كه مى‏خواهد باشد و از هر كسى كه مى‏خواهد سر بزند، صرف اينكه علم منطق را فلان كافر يا ملحد تدوين كرده باعث نمى‏شود كه ما آن علم را دور بيندازيم، ايمان، كفر، تقوا و فسق تدوين كننده يك علم نبايد ما را وادار كند- با تشخيص اينكه آنچه گفته حق است صرفا به خاطر دشمنى‏اى كه با او داريم- علم او را دور انداخته از حق اعراض كنيم، و اين خود تعصبى است جاهلانه كه خداى سبحان آن را و اهل آن را در كتاب مجيدش و نيز به زبان رسول گراميش مذمت فرموده است.

7- بعضى ديگرشان گفته اند:" طريق احتياط در دين كه در كتاب و سنت امرى مندوب و پسنديده شمرده شده اقتضا مى‏كند كه آدمى به ظواهر كتاب و سنت اكتفاء نموده از پيروى اصول و قواعد منطقى و عقلى دورى گزيند، براى اينكه در اين كار احتمال آن هست كه آدمى به هلاكت دائمى بيفتد، و دچار شقاوتى گردد كه بعد از آن ديگر و تا ابد سعادتى نخواهد بود".
پاسخ از اين گفتار اين است كه در خود اين بيان عينا اصول منطقى و عقلى كار رفته، چون مشتمل است بر يك قياسى استثنايى، كه مقدمات عقليه اى در آن أخذ شده مقدماتى كه عقل خودش به تنهايى هر چند كه كتاب و سنتى نباشد آن مقدمات را واضح و روشن مى‏داند، با اين حال چگونه مى‏خواهد با اين گفتار منطقى منطق را رد كند؟ علاوه بر اينكه سر و كار داشتن با مطالب عقلى براى كسى خطرى است كه استعداد فهم مسائل دقيق عقلى را نداشته باشد، و اما كسى كه چنين استعدادى را دارد هيچ دليلى از كتاب و سنت و عقل حكم نمى‏كند بر اينكه او نيز بايد از مسائل عقلى محروم باشد و حق ندارد حقائق معارفى را بفهمد كه مزيت و برترى انسان و شرافتش نسبت به ساير موجودات به شهادت كتاب و سنت و عقل تنها به خاطر درك آن معارف است، پس نه تنها كتاب و سنت و عقل چنين دلالتى ندارد بلكه دلالت بر جواز و لزوم آن دارد.

8- بعضى ديگر از متكلمين در ضمن بياناتى كه در رد منطق دارد گفته است:
طريقه سلف صالح و بزرگان از علماى دين مباين با فلسفه و عرفان بوده، آنان با كتاب خدا و سنت رسول گرامش خود را بى نياز از استعمال قواعد منطقى و اصول عقلى مى‏دانستند، نه چون‏ فلاسفه پابند اين قواعد بودند، و نه چون عرفا به طرق مختلف رياضتها تمسك مى‏كردند.
ولى از آنجا كه در عصر خلفا فلسفه يونان به زبان عربى ترجمه شد، متكلمين اسلام و دانشمندان از مسلمين با اينكه تابع قرآن بودند در صدد بر آمدند معارف قرآنى را با مطالب فلسفى تطبيق دهند، و از همان جا بود كه به دو دسته اشاعره و معتزله تقسيم شدند، و چيزى نگذشت كه جمعى ديگر در عصر خلفا به تصوف و عرفان گرايش يافته، ادعاى كشف اسرار و علم به حقائق قرآن نمودند، و پنداشتند كه همين مطالب عرفان و تصوف آنان را از مراجعه به اهل بيت عصمت و طهارت بى نياز مى‏كند، و اين غرور فكرى باعث شد كه خود را در برابر ائمه هدى (ع) كسى بدانند، اينجا بود كه فقهاى شيعه (كه متمسك به زى امامان (ع) بودند) از اين دسته دانشمندان جدا شدند، اين بود تا آنكه در اواسط قرن سيزدهم هجرى يعنى حدود صد سال قبل فلاسفه و عرفا شروع كردند به دست اندازى و دخالت در معارف قرآن و حديث، و آنها را به آراى فلسفى و عرفانى خود تاويل نموده، و در هر مساله اى فلسفى و عرفانى گفتند كه فلان آيه قرآن و يا فلان حديث نيز همين را مى‏گويد، و كار به جايى رسيد كه امر بر اكثر اهل دانش مشتبه گرديد. گوينده فوق از اين سخنان خود نتيجه مى‏گيرد كه پس اصول فلسفه و قوانين منطق مخالف يا طريقه حقه اى است كه كتاب و سنت، بشر را به سوى آن مى‏خواند.
آن گاه شروع مى‏كند به ايراد بعضى از اشكالات بر منطق كه قبلا آنها را نقل كرده و جواب داديم، مثل اينكه اگر اين طريقه ها درست بود خود فلاسفه و منطقى‏ها اختلاف نمى‏كردند، و يا اگر اين طريقه درست بود هرگز در آراى خود دچار خطا نمى‏شدند، و يا موضوع بحث و زير بناى فلسفه مسائل بديهى عقلى است، و عدد بديهيات عقلى از سر انگشتان آدمى تجاوز نمى‏كند، چگونه ممكن است با اين چند مساله بديهى همه مسائل حقيقى را حل كرد، آن گاه مسائل بسيارى از فلسفه نقل مى‏كند، و مى‏گويد همه اينها مخالف صريح چيزى است كه از كتاب و سنت استفاده مى‏شود، اين ما حصل گفتار آن دانشمند است كه ما آن را خلاصه كرديم.
و ما براى جوابگويى از اين گفتار معطل مانده ايم كه به كجايش بپردازيم، و كدامش را اصلاح كنيم؟ وضع اين بيانات همانند وضع بيمارى است كه دردش آن قدر بزرگ است كه ديگر دواى طبيعت حريف معالجه آن نيست، ولى به هر حال به يك يك سخنانش مى‏پردازيم، و جواب مى‏دهيم.
اما آن تاريخى كه براى متكلمين و منحرف شدنشان از ائمه (ع) ذكر كرد و گفت كه در آخر، شروع به دست كارى در قرآن و سنت كرده، فلسفه را بر قرآن تطبيق نموده و به دو فرقه اشاعره و معتزله تقسيم شدند، و سپس صوفيه پيدا شد و آنان و پيروانشان خود را از كتاب و سنت بى نياز پنداشتند، و امر به همين منوال بود تا در قرن سيزدهم هجرى چنين و چنان كردند، همه اينها مطالبى است كه تاريخ قطعا آن را رد مى‏كند و ما ان شاء اللَّه به زودى بطور اجمال به اين بحث تاريخى مى‏پردازيم.

علاوه بر اينكه در اين بيان بين كلام و فلسفه خلطى فاحش مرتكب شده، براى اينكه موضوع بحث فلسفه چيز ديگرى است، و موضوع بحث كلام چيز ديگر، فلسفه بحثش در پيرامون حقائق است و استدلالش نيز با برهان است، كه از مقدماتى مسلم و يقينى تركيب مى‏يابد، ولى علم كلام بحثش اعم از مسائل حقيقى و اعتبارى است، و استدلالى هم كه مى‏كند به ادله اى است كه اعم از يقينى و غير يقينى است، پس بين اين دو فن از زمين تا آسمان فرق هست، و اصلا چگونه تصور مى‏شود كه يك دانشمند كلامى در اين صدد بر آيد كه فلسفه را بر قرآن تطبيق دهد؟ علاوه بر اينكه متكلمين از روزى كه اولين فردشان در اسلام پيدا شد تا امروزى كه ما زندگى مى‏كنيم همواره در ضديت و دشمنى با فلاسفه و عرفا بودند، اين كتابها و رساله هاى متكلمين است كه شاهد صدق بر مشاجراتى است كه با فلاسفه داشته اند.
و شايد مدرك اين شخص در اين نسبتى كه داده گفتار بعضى از مستشرقين بوده كه گفته است (منتقل شدن فلسفه از يونان به سرزمين‏هاى مسلمان نشين باعث پيدا شدن علم كلام شده)، نه اينكه خود اين آقا آراى فلاسفه و متكلمين را بررسى كرده باشد، دليلش اين است كه وى اصلا معناى دو كلمه" كلام" و" فلسفه" را نفهميده و متوجه نشده كه غرض اين دو فن چيست؟ و چه عواملى باعث پيدا شدن علم كلام شد؟ همينطورى تيرى به تاريكى انداخته.
و از آن كلامش عجيب‏تر اين است كه بعد از آن قسمت گفته فرق بين كلام و فلسفه اين است كه علم كلام در صدد اثبات مبدأ و معاد در چهار چوب دين است (بدون اينكه اعتنايى به عقل و احكام آن داشته باشد)، و فلسفه پيرامون همين موضوعات بحث مى‏كند، اما در چهار چوب احكام عقلى، (حال چه اينكه با عقائد دينى سازگار باشد يا نباشد)، آن گاه همين معنا را دليل گرفته بر اينكه افتادن در راه منطق و فلسفه افتادن به راهى است كه ضد دين و مناقض با شريعت است، اين بود قسمت ديگرى از گفتار وى كه در آن فساد را بيشتر كرده، براى اينكه آنها كه اهل خبره هستند همه مى‏دانند كه هر كس در فرق بين دو علم كلام و فلسفه اين مطلب را آورده و منظورش اين بوده كه اشاره كند به اينكه قياسهايى كه در بحث‏هاى كلامى اتخاذ و به آن استدلال مى‏شود قياسهايى جدلى است،
يعنى از مركباتى مسلم (و به‏ اصطلاح مشهورات و مسلمات) تركيب شده، چون علم كلام در اين صدد است كه آنچه مسلم و مشهور است را مستدل نموده و با ذكر دليل اثبات نمايد، ولى در بحث‏هاى فلسفى قياسها برهانى است يعنى از يك سرى مقدمات بديهى تشكيل مى‏شود، چون فلسفه در اين صدد است كه آنچه حق است را اثبات كند، نه آنچه كه مسلم و مشهور است، و اين سخن در فرق ميان كلام و فلسفه سخن درستى است غير اين است كه بگوئيم (همانطور كه اين شخص گفته) طريقه كلام طريقه دين و طريقه فلسفه طريقه بى دينى است و آن گاه نتيجه بگيريم كه به همين جهت نبايد به آن اعتنا كرد هر چند كه حق باشد.

و اما اشكالهايى كه بر منطق و فلسفه و عرفان كرد پاسخ از آنچه در باره منطق گفته بود گذشت، و در پاسخ از آنچه در باره فلسفه و عرفان گفته، مى‏گوئيم: اگر آنچه گفته همانطور است كه او گفته، و از كلام فلاسفه و عرفا فهميده، و نقض صريح آن را از دين حق يافته، ما نيز آن را رد مى‏كنيم. چون در اين فرض شكى نيست كه چنين رأى فلسفى و نظريه عرفانى كه مخالف صريح دين است از لغزشهايى است كه پژوهشگران در فلسفه و سالكان در مسلك عرفان مرتكب آن شده اند، ولى همه حرف ما در اين است كه اشتباه يك فيلسوف و لغزش او را نبايد به گردن فن فلسفه انداخت، بلكه خود آن فرد است كه بايد مورد مؤاخذه قرار گيرد.

خوب بود اين آقا كمى پيرامون اختلافاتى كه بين فرقه هاى متكلمين يعنى اشعريها و معتزليها و امامى‏ها رخ داده، مطالعه مى‏كرد كه چگونه اين اختلافها دين واحد آسمانى اسلام را در همان اوائل ظهورش به هفتاد و سه فرقه متفرق نموده، و هر فرقه اى را به شاخه هايى متعدد منشعب ساخت، كه چه بسا عدد شاخه هاى هر فرقه اى كمتر از هفتاد و سه نبوده باشد، آن گاه از خودش مى‏پرسيد: اين همه اختلاف از كجا پيدا شده، جز اين است كه از طرز سلوك دين پديد آمده؟
و آيا هيچ پژوهشگرى به خود جرأت اين را مى‏دهد كه بگويد حالا كه راه دين اينطور شاخه شاخه شده، اين دليل بر آن است كه دين اسلام دين درستى نيست؟ و آيا مى‏تواند در مورد اختلافهاى پديد آمده در دين عذرى بياورد كه آن عذر در مورد اختلافات فلاسفه و منطقى‏ها جارى نباشد، و يا مى‏تواند منشا اختلافهاى پديد آمده در دين را رذائل اخلاقى بعضى از علماى دين بداند، و همين را منشا اختلاف فلاسفه نداند؟ نه، هرگز، او هر عذرى براى اختلاف در اصل دين پيدا كند، بايد همان را عذر در اختلاف آراى فلاسفه بداند.

نظير فن كلام در اين باب علم فقه اسلامى است، كه مى‏بينيم در اين فن نيز انشعابها پديد آمده، و در آن طوائفى درست شده اند، و تازه هر طائفه اى نيز در بين خود اختلافهايى براه انداخته اند، و همچنين ساير علوم و صنعت‏هاى بسيارى كه در دنيا رائج است، و همه‏ اختلافهايى كه در بشر آمده و مى‏آيد پس صرف وجود اختلاف دليل بر باطل بودن طريقه مورد اختلاف نيست.
و اما نتيجه اى كه از همه سخنان خود گرفته كه پس تمامى طرقى كه در بين دانشمندان معمول است باطل و تنها طريقه حق و صحيح طريقه كتاب و سنت است، كه همان مسلك دين است، راهى براى اثبات آن ندارد، مگر آنكه خواسته باشد سخن پيروان طريقه تذكر را بگويد و طريقه تذكر مسلكى است كه آن را به افلاطون يونانى نسبت داده اند و آن اين است كه انسان اگر از هوا و هوسهاى نفسانى مجرد شود و به زيور تقوا و فضائل روحى آراسته گردد آن گاه اگر در هر امرى و مساله اى به نفس خود مراجعه كند، جواب حق را از نفس خود دريافت مى‏كند.
البته اين تعريف را ديگران براى مسلك تذكر، كرده اند، و بعضى از پيشينيان از يونان و غير يونان و جمعى از فلاسفه غرب و عده اى از مسلمانان طرفدار اين مسلك شده اند، اما با اين تفاوت كه هر يك از اين طوائف مسلك تذكر را به نحوى توجيه و تعريف كرده اند غير آن نحوى كه طائفه ديگر تعريف كرده.

 

توضيحاتى در باره" مكتب تذكر"

مثلا بعضى از طرفداران اين مكتب، مكتب تذكر را اينطور تقرير كرده اند: كه همه علوم بشرى فطرى بشر است، به اين معنا كه بشر از همان آغاز هستى اين علوم را با خود به همراه آورده، و بالفعل با او موجود است، بنا بر اين وجه، معناى اين سخن كه مى‏گوئيم:" فلان علم، جديد و حادث است"، اين است كه تذكر و يادآورى آن جديد است. 18
بعضى ديگر اينطور توجيهش كرده اند كه پرداختن به تهذيب نفس و منصرف شدن از شواغل مادى خود باعث آن مى‏شود كه حقائق براى آدمى كشف شود، نه اينكه علوم و حقائق در آغاز وجود انسان بالفعل با انسان هست، بلكه در آغاز وجودش درك آن حقائق را بالقوه دارا است و فعليت آن در باطن نفس انسانى است، نفسى كه در هنگام غفلت از آدمى جدا است، و در هنگام تذكر با آدمى است و اين همان چيزى است كه عرفا مى‏گويند، چيزى كه هست بعضى از آنان در اين طريقه شرط كرده اند كه انسان تقواى دينى و پيروى شرع را هم علما و عملا داشته باشد،
مانند عده اى از عرفاى هم عصر ما و غير ايشان كه معتقدند تنها فرق ميان اين طريقه با طريقه عرفا و متصوفه همين است، و غفلت كرده اند از اينكه قبل از ايشان عرفا نيز اين شرط را كرده اند، به شهادت كتابهاى معتبرى كه از آنان به يادگار مانده است، پس اين نظريه عين نظريه صوفيان است، تنها فرقى كه بين اين دو طائفه هست در كيفيت پيروى شرع و تشخيص معناى پيروى است كه طائفه مورد بحث در پيروى شرع اين معنا را معتبر دانسته اند كه پيروى بايد با جمود بر ظواهر آيات و اخبار باشد، و نبايد در آن ظواهر دخل و تصرفى يا تاويلى مرتكب شد، پس مى‏توان گفت طريقه اين طائفه از عرفا به اصطلاح متشرعه طريقه اى است كه از اختلاط دو طريقه تصوف و طريقه اخبارى بوجود آمده است، خواننده عزيز بايد توجه داشته باشد كه غير اين چند توجيه و تقريرى كه نقل كرديم تقريرهاى ديگرى نيز هست.

و اعتقاد به مساله تذكر كه چند توجيه براى آن نقل كرديم در صورتى كه رجوع به اصول منطقى و عقلى را باطل نداند اعتقادى است كه فى الجمله و سر بسته خالى از وجه صحت نيست، براى اينكه انسان در آن لحظه اى كه موجود مى‏شود به علم حضورى، عالم به ذات خود و قواى ذات خود و علل پيدايش خود هست، و در همان لحظه مجهز به قوايى (نظير نيروى خيال) هست كه علم حضوريش را مبدل به علم حصولى (علمى كه از راه حواس براى انسان حاصل مى‏شود) مى‏سازد، يعنى از همان علم حضورى به ذات و متعلقات آن صورتى برداشته، در خود بايگانى مى‏كند كه اين خود بخشى از علم حصولى است و هيچ نيرويى در او نيست كه مبدأ فعل باشد، مگر آنكه در همان لحظه مشغول انجام فعل خاص بخودش هست، پس انسان در همان اول وجودش مقدارى از علوم را دارا است هر چند كه به حسب طبع متاخر است، (يعنى ذاتى او نيست) و ليكن به حسب زمان با او معيت دارد، (دقت بفرمائيد) و نيز اين معنا قابل انكار نيست كه آدمى اگر از تعلقات مادى منصرف شود به پاره اى از علوم دست مى‏يابد.

اين همانطور كه گفتيم در صورتى است كه نظريه تذكر نخواهد قواعد منطق و اصول عقلى را انكار كند و اما اگر منظور از تذكر انكار و ابطال اين اصول باشد، و بخواهد اثر رجوع به اين اصول را باطل سازد، به اين معنا كه بگويد ترتيب مقدمات بديهى و متناسب باعث آن نمى‏شود كه انسان به نتيجه اى كه در جستجوى آن است برسد، و در نتيجه انسان از قوه به فعليت در آيد، و يا بگويد پرداختن به تهذيب نفس يعنى تخليه آن از رذائل و سپس تحليه (آراستن) آن به فضائل، آدمى را بى نياز از اين مقدمه چينى‏هاى علمى و منطقى مى‏كند، و بدون ترتيب مقدمات متناسب به نتيجه اى كه در جستجوى آن است مى‏رسد در اين صورت نظريه تذكر بدترين نظريه ها و بى‏معناترين آنها خواهد بود.

 

دلائل بطلان مكتب تذكر

دليل بطلان نظريه تذكر به معناى اول يعنى بى اثر دانستن مراجعه به قوانين و اصول منطق و فلسفه يكى دو تا نيست.
اولا: بحث عميق در علوم و معارف انسانى اين معنا را مسلم مى‏سازد كه علوم تصديقيه انسان متوقف بر علوم تصوريه او است و معلوم است كه علوم تصوريه بشر منحصر در دانستنيهاى‏ حسى او و يا علومى است كه به نحوى از انحاء از حسيات او منتزع شود، (توضيح اين معنا در اصول فلسفه مقاله پنجم به قلم مؤلف رحمة اللَّه عليه آمده) و از سوى ديگر هم برهان و هم تجربه ثابت كرده، كسى كه فاقد يكى از حواس پنجگانه است فاقد همه علومى است كه به نحوى به آن حس منتهى مى‏شود، چه علوم تصورى و چه تصديقى، چه نظرى و چه بديهى و اگر آن طور كه نظريه تذكر ادعا كرده همه علوم براى هويت و ذات انسانها بالفعل موجود است، و همه انسانها همه علوم را در نهاد خود نهفته دارند بايد نداشتن يك حس هيچ اثرى در او نگذارد، و كور مادر زاد به همه رنگها، و كر مادر زاد به همه صداها آشنا باشد، و اگر صاحبان نظريه تذكر بگويند بله همه علوم در نهاد بشر نهفته هست، اما كرى و كورى مانع فعليت يافتن و يا به عبارت ديگر مانع تذكر آن علوم است، در حقيقت از ادعاى خود برگشته اند، و اعتراف كرده اند كه صرف پرداختن به نفس و انصراف از تعلقات مادى و يا توجه به نفس و بر طرف شدن غفلت فائده اى در ذكر مطلوب و يا علم به آنچه در جستجوى آنيم ندارد.

و ثانيا آنچه ما در واقع و خارج مى‏بينيم اين است كه از ميان صاحبان نظريه تذكر، افرادى انگشت شمار يافت مى‏شوند كه توانسته اند از اين راه پى به مجهولات خود ببرند، و اما عامه نوع بشر در پى بردن به مجهولات خود و مقاصد زندگى خود پيرو سنت مقدمه چينى و استنتاج از مقدمات است و نتائجى هم كه مى‏گيرند يكى دو تا نيست، و اين سنت در تمامى علوم و صنايع جريان دارد و انكار اين حقيقت معنايى جز لجبازى ندارد هم چنان كه حمل اين هزاران هزار نتائجى كه بشر از راه مقدمه چينى به دست آورده بر صرف اتفاق و پيش آمد غير مترقبه و يا به عبارت ديگر تير به تاريكى انداختن نيز لجبازى و گزافه‏گويى است، پس معلوم مى‏شود تمسك به سنت مقدمه چينى براى به دست آوردن مجهولات يك امر فطرى بشر بوده كه ميليونها بشر به آن راه افتاده اند و محال است كه بشر و يا هر نوعى از انواع در فطرتش مجهز به جهازى تكوينى باشد، آن گاه در مقام بكار بستن آن جهاز همواره به خطا برود و هيچگاه به نتيجه نرسد.

و ثالثا همان افراد انگشت شمار از تذكريان هم كه به خيال خود از راه تذكر حقائقى را كشف كرده اند، در واقع از راه تذكر نبوده و آنچه آنان نامش را تذكر نهاده اند با تحليل به همان سنت مقدمه چينى بر مى‏گردد و يا بگو همين افراد منكر منطق در كار خود منطق را استعمال كرده اند، بطورى كه اگر يكى از قوانين منطق چه قوانين مربوط به ماده قضايا، و چه مربوط به هيات آنها در كار آنان خلل داشته باشد نمى‏توانند نتيجه مطلوب را بگيرند، پس اين منكرين منطق ناخودآگاه منطق را به كار مى‏گيرند، آرى ما نمى‏توانيم براى اين ادعا- كه آنچه آقايان‏ از حقايق علمى كه كشف كرده اند بطور تصادف و بدون مقدمه چينى بوده و يا به عبارتى يادآورى حقيقتى بوده كه در آغاز خلقت همراه داشته اند- معناى درستى تصور كنيم، آقايان ناگزيرند براى اثبات درستى نظريه خود نمونه اى ارائه دهند، يعنى يك صورت علمى را نشان دهند كه در آن صورت علمى هيچ يك از قوانين منطق به كار نرفته باشد.

و اما نظريه تذكر به معناى دوم، و اينكه آدمى با تخليه و تحليه نفس حاجتى به قوانين منطق پيدا نمى‏كند و گفتن اينكه راه پى بردن به مجهولات دو تا است، يكى راه منطق و ديگرى راه تذكر، و مثلا پيروى شرع و اين دو راه در رساندن بشر به حقائق اثرى مساوى دارند، و يا راه تذكر بهتر و دائمى‏تر است، چون مطابق قول معصوم است، به خلاف طريق منطق و عقل كه در آن خطر افتادن در پرتگاه و خطاى دائمى و يا حد اقل غالبى است.
و به هر حال دليل بر بطلان آن همان اشكال دومى است كه بر وجه اول وارد شد، براى اينكه احاطه به همه مقاصد كتاب و سنت و رموز آن و اسرارش آن هم با آن دامنه وسيع و عجيبى كه دارد جز براى افراد انگشت‏شمارى كه از هر كار واجب زندگى دست كشيده تنها به تدبر در معارف دينى با آن ارتباط عجيبى كه بين آنها است و تداخل شديدى كه بين اصول و فروع آن و اعتقاديات و عمليات فردى و اجتماعى آن است بپردازد، دست نمى‏دهد و چيزى نيست كه خداى تعالى عموم افراد بشر را مكلف به آن كند، زيرا عموم افراد بشر مجهز به درك اين همه معارف نيستند، و محال است كه خداى تعالى به تكليف تكوينى يا تشريعى بشر را مكلف كند به اينكه بايد با تخليه و تحليه خود را مجهز به درك اين معارف بسازى، و چنين فهمى سرشار براى خود درست كنى پس بشر جز اين راهى ندارد كه مقاصد اين را از همان راهى كه هر چيز ديگر را مى‏فهمد بفهمد، و راه معمولى فهم بشر در همه شؤون حيات اجتماعى و فرديش همين است كه مقدمات يقينى و معلوم خود را طبق ضابطه اى طورى بچيند و رديف كند كه از آنها هدف مجهول خود را دريابد، در مورد معارف دين نيز جز اين راهى ندارد، كه آنچه از دين برايش قطعى و معلوم است كه بسيار هم اندك است مقدمه قرار دهد و به وسيله آنها مجهولات خود را پيدا كند.

و تعجب از بعضى از قائلين به تذكر است كه عين همين دليل ما بر رد تذكر را، دليل بر اثبات تذكر و رد منطق گرفته، و گفته است: به فرضى كه علم به حقائق واقعى از راه به كار بردن منطق و فلسفه درست باشد- كه هرگز درست نيست- تازه براى افرادى انگشت شمار از قبيل ارسطوها و ابن سيناها از برجستگان فلسفه امكان دارد نه براى عموم مردم، با اين حال چگونه ممكن است به گردن شارع اسلام گذاشت كه عامه مردم را مكلف كرده كه براى درك‏ معارف دين اصول و قوانين منطق و فلسفه را به كار گيرند، و توجه نكرده كه اين اشكال عينا به نظريه خودش وارد است، حال هر جوابى كه او براى دفع اين اشكال تهيه ديده، ما نيز همان را در پاسخ به اشكالش به منطق و فلسفه، تحويلش مى‏دهيم، مثلا اگر بگويد: فهم حقائق دينى از راه تذكر و تصفيه باطن و تذكر براى همه ممكن است ما نيز مى‏گوئيم استعمال منطق براى درك حقائق كم و بيش براى هر كس ميسور است، البته هر كس به مقدار استعدادى كه براى درك حقائق دارد، و شارع بر هيچ كس واجب نكرده كه همه معارف دينى را درك كند، هر چند كه از طاقتش بيرون باشد.
دليل دوم بر بطلان گفتارش، اشكال سوم بر نظريه قبلى است، براى اينكه اين آقايان- مخالف منطق و طرفدار تذكر در همه مقاصدى كه به عنوان تذكر دنبال مى‏كنند- طريقه منطق را بكار مى‏بندند كه بيانش در سابق گذشت حتى در استدلالى كه عليه منطق و در رد آن و اثبات طريقه تذكر مى‏كنند نيز قواعد منطق را به كار مى‏بندند، و همين خود در فساد گفتارشان كافى است.
اشكال سوم و به عبارت ديگر دليل سوم بر بطلان گفتارشان اين است اگر صرف واقع شدن خطا در يك طريقه دليل بر بطلان آن طريقه باشد، در طريقه تذكر نيز خطا واقع مى‏شود، بلكه در غالب مسائل آن رخ مى‏دهد، براى اينكه خودشان اعتراف كرده اند كه طريقه تذكر را سلف صالح دنبال مى‏كردند، و سلف صالح بودند كه منطق را قبول نداشتند، خطا و اختلافهايى كه در باره همان سلف صالح نقل شده اندك نيست، مانند خطاهايى كه صحابه رسول خدا (ص) مرتكب شدند،
صحابه اى كه مسلمانان همه بر علم آنان و پيرو كتاب و سنت بودنشان اتفاق دارند و يا حد اقل بيشتر فقهاى آنان را فقيه و عادل مى‏دانستند، و نيز مانند عده اى از اصحاب ائمه (ع) كه داراى اين صفات بودند، چون ابو حمزه ثمالى و زراره و أبان و ابى خالد و هشام بن حكم و هشام بن سالم و مؤمن طاق و دو صفوان و غير ايشان كه وجود اختلاف اساسى در بين آنان معروف و مشهور است، و اين هم معلوم است كه هميشه در بين دو طرف اختلاف حق با يك طرف است، و طرف ديگر به خطا رفته،
و همچنين غير صحابه از فقها و محدثين و امثال آنان، چون كلينى و صدوق و شيخ الطائفه و مفيد و مرتضى و غير آنان (رضوان اللَّه عليهم) با در نظر گرفتن وجود اختلاف در بين نامبردگان كه به اعتراف اين آقا اهل تذكر بودند، ديگر چه مزيتى براى اين طريقه نسبت به طريقه منطقى‏ها باقى مى‏ماند؟ ناگزير بايد براى تشخيص حق از باطل در جستجوى مزيت ديگرى بود، و غير از تفكر منطقى هيچ مزيت ديگرى يافت نخواهد شد، نتيجه اينكه پس طريقه منطق طريقه متعين و مرجع يگانه اى‏ است كه همه بايد آن را روش خود قرار دهند.
دليل چهارم بر بطلان نظريه تذكر اين است كه حاصل استدلال طرفداران اين طريقه اين شد كه اگر انسان به دامن اهل عصمت و طهارت تمسك جويد، در خطا واقع نمى‏شود، و لازمه اين استدلال همان است كه گفتيم اگر فتواى معصوم را از خود معصوم بشنويم و يقين كنيم كه مرادش همان ظاهر كلامش بوده، در چنين صورتى ديگر دچار خطا نخواهيم شد، ما نيز در اين هيچ حرفى نداريم.
ليكن اشكال ما به آقايان اين است كه اين استدلال عين قياس منطقى است، زيرا شنيده شده از معصوم ماده يقينى برهان ما قرار مى‏گيرد، و اين ماده نه عين تذكر است و نه فكر منطقى است، بلكه حالت وجدانى و يقين درونى خود ما است كه با دو گوش خود از امام (ع) فلان فتوا را شنيديم، دنبال اين ماده قياس مى‏چينيم و مى‏گوئيم مثلا حرمت عصير و انگور فتواى امام است و هر چه كه فتواى امام باشد حق است، پس حرمت عصير انگور نيز حق است، و اين خود برهانى است منطقى كه نتيجه اش قطعى است، و اما غير اين صورت يعنى در آن موردى كه ما از خود امام چيزى نشنيده ايم، بلكه خبر واحدى و يا دليل ديگرى نظير آن از امام براى ما نقل شده كه در صدور آن از امام يقين نداريم بلكه تنها ظن و گمانى داريم، در چنين فرضى اگر آن خبر واحد در باره احكام باشد كه دليل جداگانه اى بر حجيتش داريم، و اگر در مورد غير احكام باشد، در صورتى كه مخالف كتاب و يا مخالف دليل علمى باشد و يا علم به خلاف آن داشته باشيم هيچ دليلى بر حجيت آن نيست.

9- و سر انجام گروه ديگرى از متكلمين گفته اند كه: خداى سبحان در كلام مجيدش، ما را به بيانى كه مالوف در بين خودمان است مخاطب قرار داده با كلامى كه نظم و تركيبش همان نظم و تركيبى است كه خود ما در گفتارهاى روز مره خود داريم، و با بياناتى مخاطب قرار داده كه مشتمل است بر امر، نهى، وعده، تهديد، قصص، حكمت، موعظه، و جدال به نحو احسن، و اينها امورى هستند كه درك و تعقل آنها نيازى بدان ندارد كه ما قبلا منطق و فلسفه را خوانده باشيم و يا با ساير فنونى كه از كفار و مشركين به ما ارث رسيده آشنا باشيم، نه تنها احتياجى نيست، بلكه ما مامور به اجتناب از آن نيز هستيم، براى اينكه استعمال اين فنون خواه ناخواه ما را به دوستى كفار و مشركين مى‏كشاند، و ما از ولايت و دوستى و اعتماد به كفار و گرفتن مراسم آنان و پيروى راه و روش آنان نهى شده ايم، پس كسى كه به خدا و پيامبران خدا ايمان دارد جز اين وظيفه اى ندارد كه ظواهر كتاب و سنت را گرفته و به آن مقدار كه فهم عادى از بيانات كتاب و سنت مى‏فهمد اكتفاء كند و دست به تاويل آنها نزند و پا از چهار چوب‏ بيانات دينى فراتر نگذارد، اين سخن در توجيه طريقه تذكر از طائفه اى است كه آنها را حشويه و نيز مشبهه مى‏نامند، البته بعضى از محدثين نيز همين را گفته اند.

 

پاسخ به اين گفته كه براى درك و تعقل كلام الهى نيازى به منطق و فلسفه نيست

و اين بيان هم از نظر ماده و هم از نظر هياتش فاسد است.
اما فسادش از حيث هيات: اينان در رد منطق، اصول منطق را بكار برده اند و با اينكه خواسته اند ما را از استعمال منطق نهى كنند، خود آن را استعمال كرده اند، ما هم كه مى‏گوئيم قرآن به سوى استعمال منطق هدايت مى‏كند منظورمان اين نيست كه يكى از واجبات اسلام خواندن درس منطق است بلكه مى‏خواهيم بگوئيم استعمال منطق امرى است اجتناب ناپذير، و كسانى كه مى‏گويند منطق لازم نيست مثلشان مثل كسى است كه بگويد: قرآن مى‏خواهد ما را به مقاصد دين هدايت كند، ما چه كار به زبان عربى داريم كه زبان مشتى عرب جاهليت است كه چنين و چنان بودند، پس عربى خواندن هيچ لازم نيست، همانطور كه اين كلام ارزشى ندارد زيرا آشنا شدن با زبان عربى يا هر زبان ديگر وسيله و طريقى است كه هر انسانى در مقام گفت و شنود به حسب طبع محتاج به آن است،
و چون خداى تعالى معارف دينش را، و رسول خدا (ص) سنتش را به زبان عربى بيان كرده اند ناگزير بايد عربى را بدانيم تا بفهميم خدا چه فرموده و رسولش چه آورده، همچنين آن كسى هم كه مى‏گويد منطق موروثى يونان- سرزمين كفر و شرك- است، گفتار او نيز ارزشى ندارد، زيرا منطق يك طريقه معنوى است كه هر انسانى در مرحله تفكر به حسب طبع محتاج به آن است نه به سفارش كسى، و چون خداى سبحان در كتابش و رسول خدا در سنتش منطقى و مستدل سخن گفته اند، ناگزير بايد ما نيز به طريقه صحيح استدلال آشنا شويم تا دليل‏هاى قرآن و سنت را بفهميم.

و اما فساد آن از نظر ماده: گوينده مورد بحث يعنى منكر علم منطق خودش در اين گفتارش موادى عقلى را به كار برده است، با اين تفاوت كه درست به كار نبرده و مغالطه كرده است، از اين جهت مغالطه كرده كه بين معناى ظاهر از كلام و بين مصاديقى كه تك تك كلمات منطبق بر آنند، فرق نگذاشته، مثلا وقتى ديده كه قرآن و سنت براى خداى تعالى" علم"،" قدرت"،" حياة"،" شنوايى"،" بينايى"،" كلام"،" مشيت" و" اراده" اثبات كرده، براى اينكه از منطق اجتناب كرده باشد، به جاى اينكه حكم كند به اينكه معناى اين صفات اين است كه خدا جاهل و عاجز و مرده و كر و كور و امثال آن نيست، گفته است خدا علمى مثل علم ما و قدرتى چون قدرت ما و حياتى شبيه به حيات ما و گوشى چون گوش ما و چشمى چون چشم ما دارد، و مثل ما سخن مى‏گويد، و خواست و اراده دارد، با اينكه نه كتاب‏ خدا با اين معانى موافق است و نه سنت و نه عقل كه ما در جلد سوم اين كتاب در بحث پيرامون محكم و متشابه تا حدى در اين زمينه بحث كرديم.

10- بعضى ديگرشان گفته اند اينكه مقدمات برهان و قضايايى كه ادله عقلى آن را اثبات كرده حجت است، و ما بايد آن را بپذيريم، به جز يك مقدمه عقلى، هيچ دليلى ندارد و آن اين است كه پيروى حكم عقل واجب است، و به عبارت ديگر حجيت حكم عقل هيچ دليلى ندارد، به جز خود عقل، و اين خود دورى است صريح، يعنى اثبات اولى موقوف بر اين است كه دومى ثابت باشد، و ثبوت دومى هم موقوف بر اين است كه اولى اثبات گردد، و چنين چيزى از محالات عقلى است، پس ناگزير در مسائل مورد اختلاف بايد به قول معصوم كه يا پيغمبر است و يا امام مراجعه نمود، و زير بار تقليد نرفت.
و اين سخن از سخيف‏ترين و بى‏پايه‏ترين تشكيكاتى است كه در اين باب شده، صاحب آن خواسته است براى طرح فكرى خود زير بنائى محكم بسازد، به جايش طرح و بنا را ويران كرده، خواسته است حكم عقل را باطل كند ولى با آوردن دليل دور، كه به خيال خودش دور صريح هم هست، دوباره حكم عقل را امضاء نموده، چون در بطلان دور عقل است، و از سوى ديگر خواسته است حكم شرع را تحكيم ببخشد، در اينجا نيز ديده اگر بخواهد حكم شرع را با دليل عقل حجت كند گرفتار دور قبلى مى‏شود، و اگر با دليل شرع حجت كند و بگويد حكم شرع حجت است، به دليل اينكه شرع آن را حجت كرده، گرفتار دورى ديگر مى‏شود، مگر آنكه دست به دامن تقليد شود، و بگويد بايد از حكم شرع تقليد و پيروى بدون دليل كرد كه اين هم خود حيرتى ديگر است.

و اين بنده خدا نتوانسته معناى وجوب متابعت حكم عقل را بفهمد، اگر منظورش از وجوب متابعت حكم عقل معنايى باشد در مقابل منع و اباحه، و در نتيجه مخالفت حكم عقل مذمت خلق و عقاب خالق را در پى داشته باشد و به همان معنايى كه مى‏گوئيم متابعت خير خواه مهربان واجب است و عدالت در حكم و داورى واجب است و وجوبهاى ديگرى از اين قبيل كه اين حكم عقل عملى است و مورد بحث و اختلاف ما و او يعنى عقل نظرى نيست و اگر منظورش از اين وجوب متابعت اين باشد كه انسان وقتى براى اثبات چيزى به مقدمات علمى استدلال مى‏كند و يكى از اشكال صحيح منطقى را ترتيب مى‏دهد، با اينكه نسبت به اطراف و مفردات آن مقدمات تصورى تام كامل داشته واجب است نتيجه آن استدلال را بپذيرد كه چنين حكمى حاجت به دليل بر حجيت ندارد، زيرا قبول چنين نتيجه امرى است كه ما بالوجدان مى‏بينيم هر كسى در برابر آن تسليم است و ديگر معنا ندارد بعد از معين شدن نتيجه بپرسيم: خوب دليل بر حجيت اين برهان و حجت چيست براى اينكه حجيت حجت و برهان عقلى امرى بديهى است و همانطور كه در مورد ساير بديهيات در پى پيدا كردن حجت بر نمى‏آئيم، در اينجا نيز همين طور، چون حجت و برهان بر حجيت هر امر بديهى خود آن امر است، كه در حقيقت بر گشتش به حجت نخواستن است.

11- بعضى ديگرشان گفته اند نهايت چيزى كه منطقى‏ها بتوانند با به‏كارگيرى منطقشان به دست آورند اين است كه ماهيات ثابته براى اشياء را درك كنند، و نيز با ترتيب مقدماتى كلى و دائمى و ثابت به نتائجى برسند، در حالى كه امروز در پژوهش‏هاى علمى ثابت شده كه هيچ چيزى كلى و دائمى و ثابت نيست، نه در خارج و نه در ذهن و به طور كلى موجودات و اشياء در تحت نظام عمومى تحول، در حال دگرگونى و تحولند و هيچ چيزى ثابت و دائم و كلى به حال اول خود باقى نمى‏ماند. 19

جواب اين شبهه نيز روشن است براى اينكه اولا اگر خواننده عزيز در متن اين كلام دقت كند مى‏بيند كه خود اين كلام ترتيبى منطقى دارد، هم از نظر هيات و هم از نظر ماده و ثانيا اين گوينده خواسته است با اين گفتار خود يك قانون دائمى و كلى و ثابت اثبات كند، و آن اين است (كه بطور كلى هيچ چيزى ثابت و كلى و دائم نيست) اگر آنچه بين پرانتز است كليت دارد، پس خود آن خودش را باطل كرده چون در دنيا يك قانون كلى پيدا شد و آن همين قانون بين دو پرانتز است، و اگر خود اين قانون كليت ندارد پس گوينده زحمت بيهوده كشيده زيرا نتوانسته وجود قانون كلى و دائمى و ثابت را انكار كند، پس اين اعتراض، خودش خود را باطل مى‏كند.
و مثل اينكه ما با نقل اين يازده اعتراض از وضع خاص اين كتاب يعنى رشته تفسير خارج شديم، و با اينكه وعده داده بوديم تا بتوانيم رعايت اختصار را بكنيم در اينجا سخن را به درازا كشانديم لذا به آغاز سخن بر مى‏گرديم.
قرآن كريم عقول بشر را به سوى به كار بستن هر امرى كه استعمال آن فطرى او است و به سوى پيمودن راهى و روشى كه به حسب طبع با آن مانوس است و طبعش آن راه را مى‏شناسد هدايت مى‏كند و آن عبارت است از مرتب و منظم كردن آنچه را مى‏داند براى به دست آوردن آنچه را كه نمى‏داند، آرى عقل بشر مفطور بر چند نوع تفكر است، مفطور بر اين است كه مقدماتى حقيقى و يقينى را در ذهنش ترتيب دهد، و از ترتيب آنها به نتائجى تصديقى و واقعى‏ كه قبلا نمى‏دانسته برسد،
و اين همان برهان منطقى است، و مفطور بر اين است كه مقدماتى مشهور و يا مسلم در برابر خصم را كه مربوط به مقام عمل است و سعادت و شقاوت يا خير و شر يا نفع و ضرر به بار مى‏آورد و يا انجام آن خوب و سزاوار و يا زشت و ناپسند است و بالآخره مقدماتى از اينگونه امورى كه كلا امورى اعتبارى است ترتيب دهد، و خصم خود را ساكت و قانع سازد، و اين همان جدل است كه خود در منطق، فنى جداگانه است سوم اينكه مفطور است به اينكه در موارد خير و شر احتمالى مقدماتى (نه چون يقينى در برهان، و نه چون مشهور و مسلم در جدل بلكه) ظنى مرتب كند، تا از آن ارشاد و هدايت به سوى خير مظنون و يا ردع و منع از شر مظنون را نتيجه بگيرد كه اين فن موعظه است، و اين سه طريق تفكر يعنى طريقه برهان و جدل و وعظ را خداى عز و جل در يك آيه از كلام مجيدش آورده و مى‏فرمايد:" ادْعُ إِلى‏ سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ" 20 كه على الظاهر مراد از حكمت برهان است، به شهادت اينكه در مقابل موعظه حسنه و جدال قرار گرفته.

حال اگر بگويى طريقه تفكر منطقى طريقه اى است كه هم كافر بر آن مسلط است و هم مؤمن، هم از فاسق بر مى‏آيد و هم از متقى، با اين حال چه معنا دارد كه خداى تعالى اين طريقه را از غير اهل تقوا و پيرو دين نفى كرده و فرمود كافر و فاسق علم صحيح و تذكر درست ندارد؟:" وَ ما يَتَذَكَّرُ إِلَّا مَنْ يُنِيبُ" 21 و يا فرموده:" وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً" 22، و يا فرموده:" فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدى‏" 23، و رواياتى هم كه مى‏گويد علم نافع تنها با اعمال صالح به دست مى‏آيد بسيار زياد است.

در پاسخ مى‏گوئيم: در اينكه كتاب و سنت رعايت تقوا در جانب علم را معتبر شمرده جاى هيچ شكى نيست، و ليكن چنين هم نيست كه كتاب و سنت تقوا را و يا تقواى توأم با تذكر را، طريق مستقلى براى رسيدن به حقائق قرار داده باشد طريقى جداى از طريق فكرى‏ فطرى كه انسان در همه شؤون زندگيش با آن سر و كار دارد، و نمى‏تواند نداشته باشد، و اگر چنين بود بايد همه استدلالهايى كه خود قرآن كريم عليه كفار و مشركين و اهل فسق و فجور كه پيرو حق نيستند و بويى از تقوا و تذكر نبرده اند كرده لغو و العياذ باللَّه بيهوده باشد، چون بنا بر اين فرض كفار و مشركين و اهل فسق اصلا نمى‏فهمند كه قرآن چه مى‏گويد و احتجاج قرآن عليه آنان لغو خواهد بود و به فرضى هم كه دست از كفر و شرك و فسق بردارند باز جايى براى احتجاج باقى نمى‏ماند نظير اين جواب در مورد سنت نيز مى‏آيد، زيرا در سنت احتجاجهاى بسيارى عليه فرقه ها و طوائف گمراه شده با فرض گمراهى اين فرقه ها احتجاج بيهوده است، زيرا فهم ناشى از تقوا و تذكر را ندارند و به فرضى هم كه دست از گمراهى‏هايشان بردارند باز جاى احتجاج نيست زيرا گمراه نيستند.

 

اثر تقوا، استقامت فطرى انسان و تفكر صحيح مى ‏باشد

پس همانطور كه گفتيم اسلام تقوا را بدين جهت معتبر نكرده كه در مقابل طريقه فكرى طريقه مستقلى براى درك حقائق باشد، بلكه منظور اسلام از دعوت به تقوا اين است كه نفس بشر را از گم كردن راه فطرت و در نتيجه از دست دادن درك فطرى باز داشته، او را به استقامت فطرى برگرداند، توضيح اينكه انسان از نظر جسمانيتش تركيب يافته از قوايى متضاد است قوه بهيمى و قوه سبعى كه ريشه و مبدأ پيدايش آنها بدن مادى عنصرى او است، و هر يك از اين دو قوه، عمل شعورى خاص به خود را انجام مى‏دهند، بدون اينكه ارتباطى با ساير قوا داشته و از آنها اجازه بگيرد، و در عملكرد خود رعايت حال آنها را بكند، بله در يك صورت از عمل باز مى‏ايستد، و آن وقتى است كه مانعى جلوگير آن شود، مثلا شهوت غذا كه نيمى از قوه بهيميه است، آدمى را وا مى‏دارد به اينكه لا ينقطع بخورد و بنوشد، بدون اينكه حد و اندازه اى را رعايت كند، بله از ناحيه اين قوه حدى در كار نيست، ليكن معده مانع ادامه كار او مى‏شود زيرا اگر شهوت غذا هم چنان به كار خود بپردازد، معده كه ظرفيت محدودى دارد دچار امتلاء مى‏گردد، و يا آرواره دچار خستگى مى‏شود، و يا مانعى ديگر پيش مى‏آيد، اينها امورى است كه ما دائما در خود مشاهده مى‏كنيم.

و وقتى وضع آدمى چنين است تمايل زياد از حد او به يكى از قوا و بى بند و با ريش در اطاعت از خواسته هاى آن، و رام شدنش در برابر طغيانگرى‏هايش باعث مى‏شود كه آن قوه هر چه بيشتر طغيان كند، و قوه ديگرى كه ضد آن است سركوب‏تر شود، تا به جايى كه كار آن به بطلان و يا به مرز بطلان بيانجامد، مثلا افراط در شهوت طعام و يا بى بند و بارى در شهوت نكاح (علاوه بر از كار انداختن معده و يا جهاز تناسلى) آدمى را از كار و كسب و معاشرت و تنظيم امر منزل و تربيت اولاد و ساير واجبات و وظائف فردى و اجتماعى كه قيام به آنها واجب است باز مى‏دارد، و همچنين بى بند و بارى در ساير قواى شهويه و قواى غضبيه، اين حقيقت نيز امرى است كه دائما در خود و در غير خود در طول زندگى مشاهده مى‏كنيم.
و معلوم است كه در اين افراط و تفريط هلاك انسانيت است،
براى اينكه انسان عبارت است از همان نفسى كه اين قواى مختلف را تسخير كرده و به خدمت گرفته است، و منظورش از اين تسخير تنها اين است كه قواى نامبرده را طورى به كار وا بدارد كه سعادتش را تامين كند، و يا به عبارت ديگر قواى نامبرده را محكوم كند به اينكه تنها در طريق سعادت حيات دنيايى و آخرتى او كار كنند و حيات اين چنينى جز حياتى علمى و كمالى نمى‏تواند باشد، پس او چاره اى جز اين ندارد كه زمينه كار كردن براى هر يك از قواى نامبرده را فراهم سازد، و به خاطر به كار بستن يك قوه، قوه اى ديگر را از كار نيندازد و معطل نگذارد، و به كلى باطل نسازد.

پس براى انسان معناى انسانيت تمام و محقق نمى‏شود، مگر وقتى كه بتواند قواى مختلف خود را طورى تعديل كند كه هر يك از آنها در حد وسط قرار گيرد، و در وسط طريقى كه برايش تعيين شده عمل كند، و بلكه عدالت در همه قوا همان چيزى است كه ما به نام فضائلش مى‏خوانيم، وقتى مى‏گوئيم اخلاق فاضله منظورمان همين ملكات است، مانند ملكه حكمت و ملكه شجاعت و ملكه عفت و امثال آن كه كلمه" عدالت" همه آنها را در خود مى‏گنجاند.
و در اين معنا هيچ شكى نيست كه اگر انسانها به افكارى كه فعلا دارند رسيده اند، و دامنه تمدن و معارف و علوم بشرى خود را اينهمه وسعت داده اند همه و همه به پيشنهاد و يا به اقتضاى اين قواى شعورى آنها بوده، به اين معنا كه انسان در آغاز پيدايش خود از هر علمى و معارفى تهى دست بوده، و اگر در پى تحصيل علمى و آگهى‏اى بر آمده از پيش خود و بدون انگيزه اى از داخل وجودش نبوده، بلكه اين قواى درونى او بوده كه احساس حاجت به چيزى كرده و او را وا داشته كه در بر آوردن حاجت وى بپاخيزد، و براى به دست آوردن آن فكر خود را به كار اندازد و همين شعورهاى ابتدايى مبدأ تمامى علوم انسانى بوده كه به تدريج و همواره اطلاعات خود را با تعميم دادن يا تخصيص دادن يا تركيب كردن و يا از هم جدا نمودن به كمال و تماميت امروزش رسانده است.
از همين جا است كه يك انسان پژوهشگر حدس مى‏زند كه چه بسا افراط آدمى و فرو رفتنش در بر آوردن حوائج يك قوه از قواى متضادش و بازماندن از حوائج ساير قوايش باعث آن شود كه در افكار و معارفش منحرف گشته و در نتيجه تحكيم و ترجيح خواسته ها و مشتهيات و پيشنهادهاى يك قوه را بر خواسته هاى ساير قوا، به اين گمراهى بيفتد كه تصديقهاى آن قوه را نيز بر تصديقهاى ساير قوا تحكيم دهد، و سر انجام فكر و ذكرش تنها پيرامون خواسته هاى آن دور بزند.
اتفاقا اين قضيه صرف حدس نيست، بلكه تجربه نيز آن را تصديق كرده براى اينكه نمونه هاى اين انحراف را با چشم خود در افراد اسرافگر و مترف و همسوگندان شكم و شهوت و افراط گران در طغيان و ظلم و فساد مى‏بينيم كه چگونه امر زندگى را در مجتمع انسانى به تباهى كشاندند و اگر از خود بپرسم مگر اينها انسان نيستند؟ مگر نمى‏فهمند كه شكم باره‏گى و مستى و شهوت رانى و ظلم و فسادشان چه بر سر جامعه آورده؟ راستى چرا اين طبقه كه اين چنين شيفته و فرو رفته در لجنزار شهوات و اسير دام لذائذ شراب و رقص و عشق و وصالند و در باره مسائل مهم زندگى كه ديگران بر سر آن مسائل جانبازى نموده و در تحصيل آنها از يكديگر پيشى مى‏گيرند اينقدر بى تفاوتند؟
آيا به راستى اينها انسان نيستند، و اگر هستند چرا اين مسائل را كه از واجبات زندگى انسانى است نمى‏فهمند؟
جوابى كه دريافت مى‏كنيم جز اين نيست كه روح شهوت در دل آنان جايى براى هيچ فكر ديگرى نگذاشته، و لحظه اى آنان را فارغ نمى‏گذارد تا به مسائل غير شهوانى بينديشند، بلكه در همه احوال بر آنان مسلط است، و همچنين طاغيان مستكبر و سنگدل كه حتى هيچ صحنه رقت آور و تكان دهنده اى دل آنان را نرم نمى‏كند و اصلا نمى‏توانند در رأفت و شفقت و رحمت و خضوع و تذلل تصورى داشته باشند، و سراسر زندگيشان يعنى تكلمشان، سكوتشان، نگاهشان، چشم‏پوشيشان، اقبالشان، ادبارشان، همه و همه خبث باطنشان را نشان مى‏دهد، پس همه اينها در علومى كه دارند راه خطا را طى مى‏كنند، و هر طائفه اى از آنان سر گرم و فرو رفته در نتائج افكار تحريفى و علوم منحرفه خويشند، و از بيرون دائره معلوماتشان غافلند، و نمى‏دانند كه در بيرون آن دائره تنگ، علومى نافع و معارف حقه و انسانى وجود دارد.

از اين بيانات نتيجه مى‏گيريم كه معارف حقه و علوم نافع براى كسى حاصل نمى‏شود مگر بعد از آنكه خلق و خوى خود را اصلاح كرده و فضائل ارزشمند انسانيت را كسب كرده باشد كه اين همان تقوا است. پس حاصل كلام اين شد كه اعمال صالح، خلق و خوى پسنديده را در انسان حفظ مى‏كند و اخلاق پسنديده، معارف حقه و علوم نافع و افكار صحيح را حفظ مى‏نمايد، از سوى ديگر اين علم نافع هم وقتى نافع است كه توأم با عمل باشد، كه هيچ خيرى در علمى كه عمل با آن نباشد، نيست.

 

 آثار تقوا و آثار بى تقوايى در آيات قرآن

و ما هر چند اين بحث را به صورت يك بحث علمى اخلاقى در آورديم، چون احساس مى‏شد كه اين مساله احتياج به شرح و توضيح دارد و ليكن قرآن كريم همه جوانب آن را در يك جمله جمع كرده و فرمود:" وَ اقْصِدْ فِي مَشْيِكَ" 24، چون منظور از اين جمله راه رفتن نيست، بلكه‏ اين تعبير كنايه از اعتدال و ميانه روى در مسير زندگى است، و نيز فرموده:" إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً" 25،
و نيز فرموده:" وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوى‏ وَ اتَّقُونِ يا أُولِي الْأَلْبابِ" 26، يعنى شما بدان جهت كه صاحب خرد هستيد در به كار بستن عقل و خردتان نيازمند به تقوا هستيد (و خدا داناتر است) و نيز فرموده:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها" 27، و نيز فرموده:" وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ" 28.
آيات فوق آثار ميانه روى و تقوا و خردمندى را تذكر مى‏داد، آيات ديگرى هست كه در مقابل آن آيات آثار شوم شهوت‏پرستى و استكبار از پذيرفتن حق و مهمل گذاشتن قلب و چشم و گوش را بيان مى‏كند، توجه بفرمائيد:" فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاةَ، وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ، فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا، إِلَّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً" 29
كه در اين آيه اثر شهوترانى را بيان مى‏كند، و آن عبارت است از غى، يعنى گمراهى، و نيز فرموده:" سَأَصْرِفُ عَنْ آياتِيَ الَّذِينَ يَتَكَبَّرُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ، وَ إِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الرُّشْدِ لا يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا، وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الغَيِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا، ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ كانُوا عَنْها غافِلِينَ" 30، كه صريحا اعلام داشته آنهايى كه اسير قواى غضبى هستند از پيروى حق ممنوعند، و به سوى راه غى و خطا سوق داده مى‏شوند، آن گاه اضافه كرده كه اين‏ كيفر به جرم آن است كه از حق غافل شدند

و نيز فرموده:" وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ" 31
كه در اين آيه اعلام داشته اگر اين طائفه را غافل خوانديم براى اين است كه اينها از حقائق معارف خاص بشر غافلند، پس دلها و چشمها و گوشهايشان از رسيدن به آنچه يك انسان سعيد و انسان برخوردار از انسانيت به آن مى‏رسد بدور است، و به جاى رسيدن به اين نعمت بزرگ به آن چيزهايى مى‏رسد كه چهار پايان مى‏رسند، بلكه اينها بدبخت‏تر از چهار پايان وحشى هستند زيرا چهار پايان وحشى و درندگان براى رسيدن به آنچه دوست دارند و سازگار با خلقتشان هست افكارى دارند، چيزهايى براى خود تصويب مى‏كنند و چيزهايى را تصويب نمى‏كنند، ولى اين بينوايان اين مقدار فكر را هم ندارند.

پس از آنچه گذشت روشن شد كه قرآن كريم تقوا را شرط در تفكر و تذكر و تعقل دانسته و براى رسيدن به استقامت فكر و اصابه علم و رهايى آن از شوائب اوهام حيوانى و القائات شيطانى شرط كرده كه علم همدوش عمل باشد.
بله در اين ميان يك حقيقت ديگر قرآنى هست كه نمى‏توان انكارش كرد و آن اين است كه داخل شدن انسان در تحت ولايت الهى و تقربش به ساحت قدس و كبريايى خداى تعالى انسان را به آگاهيهايى موفق مى‏كند كه آن آگاهيها را با منطق و فلسفه نمى‏توان به دست آورد، درى به روى انسان از ملكوت آسمانها و زمين باز مى‏كند كه از آن در، حقائقى را مى‏بيند، كه ديگران نمى‏توانند آنها را ببينند، و آن حقائق نمونه هايى از آيات كبراى خدا، و انوار جبروت او است، أنوارى كه خاموشى ندارد.
امام صادق(علیه السلام) فرموده: اگر نبود كه شيطان‏ها پيرامون دلهاى بنى آدم دور مى‏زنند، هر آينه انسانها مى‏توانستند ملكوت آسمانها و زمين را ببينند، 32
و نيز در ميان رواياتى كه بيشتر راويان آن را از رسول خدا (ص) روايت كرده اند اين حديث است كه آن جناب فرمود: اگر زياده روى شما انسانها در سخن گفتن نبود، و اگر پريشانى و آشفتگى‏ دلهاتان نبود، هر آينه شما هم مى‏ديديد آنچه را كه من مى‏بينم، و مى‏شنيديد آنچه را كه من مى‏شنوم‏ 33 خداى تعالى هم فرموده:" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا، وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ" 34،
ظاهر آيه شريفه:" وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ" 35، نيز بر اين معنا دلالت دارد، براى اينكه به دست آوردن يقين را نتيجه عبادت خوانده و فرمود:" پروردگارت را عبادت كن تا يقين به دستت آيد"، و نيز آيه زير كه مى‏فرمايد:" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" 36، كه وصف ايمان را گره خورده مربوط به مشاهده ملكوت دانسته، و نيز آيه شريفه زير كه مى‏فرمايد:" كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ" 37
و نيز فرموده: إِنَّ كِتابَ الْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ كِتابٌ مَرْقُومٌ يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ" 38، اين خود يك حقيقتى است قرآنى كه خواننده عزيز بايد براى رسيدن به بحث مفصل آن منتظر آينده- يعنى تفسير سوره مائده (آيه 55)" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ ..." و آيه‏" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ ..." 39- باشد.

و قرآنى بودن اين حقيقت منافاتى با سخنان قبلى ما ندارد (كه گفتيم قرآن كريم طريقه تفكر فطرى را كه خلقت بشر بر آن طريقه است و حيات بشر مبتنى بر آن است پيشنهاد مى‏كند) براى اينكه رسيدن به ملكوت آسمانها و زمين موهبتى است الهى كه خداى تعالى هر يك از بندگان خود را كه بخواهد به آن اختصاص مى‏دهد، و معلوم است كه عاقبت از آن مردم با تقوا است، (ليكن نمى‏توان كل بشر را از طريقه تفكر باز داشت، به اميد اينكه كل بشر مشمول چنين موهبتى شوند).

 

نویسنده: محمد حسین طباطبایی

 

پی نوشت:

1.    آيا كسى كه مرده بود زنده اش كرديم و برايش نورى قرار داديم تا با آن نور در بين مردم مشى كند، مثل كسى است كه در ظلمت‏هايى قرار دارد كه خارج شدن از آنها برايش نيست." سوره انعام، آيه 122".
2.   " سوره زمر، آيه 9".
3.    خدا كسانى را از شما كه ايمان آورده اند بالا مى‏برد و كسانى را كه موفق به علم شدند، به درجاتى برترى مى‏دهد." سوره مجادله، آيه 11".
4.    به بندگان من آنها كه هر سخنى را گوش مى‏دهند و از بهترينش پيروى مى‏كنند بشارت ده كه آنها كسانى هستند كه خداى تعالى هدايتشان كرده و همانان خردمندانند." سوره زمر، آيه 18".
5.    اين قرآن انسان‏ها را به معارفى هدايت مى‏كند كه استوارتر از آن هيچ حقيقتى وجود ندارد." سوره اسرى، آيه 9".
6.    از ناحيه خدا براى شما نورى و كتابى روشنگر آمد، كتاب و نورى كه خداى سبحان به وسيله آن افرادى را كه در پى به دست آوردن رضاى اويند به راههاى سلامت هدايت نموده، به اذن خود از ظلمت‏ها به سوى نورشان بيرون كرده و به سوى صراط مستقيم رهنمون مى‏نمايد." سوره مائده، آيه 16".
7.    آيا در خداى تعالى كه پديد آورنده آسمان‏ها و زمين است ترديدى هست؟." سوره ابراهيم، آيه 10".
8.    و آن زمان راى به ياد آر كه لقمان در حالى كه فرزندش راى موعظه مى‏كرد به وى گفت: پسرم زنهار كه به خدا شرك ورزى كه شرك ظلمى عظيم است." سوره لقمان، آيه 13".
9.    و مردى از آل فرعون كه ايمان خود راى پنهان مى‏داشت به فرعونيان گفت: آيا مردى راى به قتل مى‏رسانيد كه مى‏گويد: پروردگار من اللَّه است و از ناحيه پروردگارتان معجزات روشن آورده؟." سوره غافر، آيه 28".
10.    به فرعون گفتند: به آن خدايى كه ما راى بيافريد: هرگز تو راى بر اين معجزات روشنى كه براى هدايت ما آمده ترجيح نمى‏دهيم، حال تو هر حكمى كه مى‏خواهى عليه ما بكن، زيرا هر حكمى كه بكنى تنها عليه زندگى مادى دنياى ما كرده اى و دست تو از حقيقت ذات ما و زندگى واقعى ما كوتاه است." سوره طه، آيه 72".
11.   " سوره عنكبوت، آيه 45".
12.    روزه بر شما واجب شده، آن چنان كه بر امت‏هاى قبل از شما واجب شده بود و اين بدان جهت است كه روزه باعث قدرت شما بر تملك نفس مى‏شود." سوره بقره، آيه 183".
13.    خداى تعالى در تشريع وضو نخواسته است كه بى جهت تكليف شما را سنگين كند بلكه خواسته است كه شما را پاك نموده و نيز نعمت خود را بر شما تمام نمايد، باشد كه شما شكر كنيد." سوره مائده، آيه 6".
14.    بيان الفرقان ج 1 ص 12 و ج 4 ص 21- 20.
15.    بيان الفرقان ج 3 ص 57.
16.    بيان الفرقان ج 1 ص 6- 5 و المنطق ص 52.
17.    پس به آن عده از بندگان من كه هر سخنى را گوش مى‏دهند، و تنها بهترينش را پذيرفته و به آن عمل مى‏كنند مژده بده، كه آنان كسانى هستند كه خدا هدايتشان كرده، و هم ايشان خردمندانند." سوره زمر، آيه 18".
18.    سير حكمت در اروپا ج 1 ص 19.
19.    اصول الفلسفة الماركسية ج 1 ص 80- 72.
20.   " سوره نحل، آيه 125".
21.    و تذكر نمى‏يابد مگر كسى كه به خدا رجوع كند." سوره غافر، آيه 13".
22.    هر كس تقوا پيشه كند خداى تعالى راه نجات پيش پايش مى‏گذارد." سوره طلاق، آيه 2".
23.    از كسانى كه پشت مى‏كنند و روى‏گردان از ياد ما و قرآن مايند و جز حيات دنيا چيزى را نمى‏خواهند روى بگردان، كه آگهى آنان همين مقدار است و تنها پيرامون ماديات دور مى‏زند، پروردگار تو بهتر مى‏داند كه چه كسانى گمراه از راه اويند، و هم او بهتر مى‏داند چه كسانى راه يافتگانند." سوره نجم، آيه 30".
24.    در راه رفتنت ميانه رو باش." سوره لقمان، آيه 19".
25.    اگر از خدا پروا كنيد خداى تعالى برايتان فرقان( نيروى تشخيص) قرار مى‏دهد." سوره انفال، آيه 29".
26.    توشه برگيريد كه بهترين توشه تقوا است و از من( پروردگارتان) پروا كنيد اى خردمندان." سوره بقره، آيه 197".
27.    سوگند به نفس و تماميتى كه خدا در آن به كار برده، و در نتيجه تقواى آن را و فجورش را به آن الهام كرده، و هر كس آن را تزكيه كند رستگار مى‏شود، و هر كس آلوده اش كند از بهره هاى هستيش باز مى‏ماند." سوره شمس، آيه 10".
28.    از خدا پروا كنيد باشد كه رستگار شويد." سوره آل عمران، آيه 130".
29.    بعد از آن طبقه صالح، مردمى جانشين آنان شدند كه نماز را و بهره‏مندى از آن را از دست دادند، شهوات را دنبال كردند، اينان خيلى زود گرفتار گمراهى و سردرگمى خواهند شد مگر كسى كه توبه كند و ايمان آورده و اعمال صالح انجام دهد." سوره مريم، آيه 60".
30.    به زودى كسانى را كه بدون حق در زمين تكبر مى‏ورزند از آيات خود منصرف مى‏كنم، بطورى كه هر آيت و معجزه اى ببينند ايمان نياورند، و هر راه و رشدى پيش پايشان ببينند آن را انتخاب نكنند، در عوض هر راه خطايى كه ببينند آن را راه خود بگيرند، و اين بدان جهت است كه گفتيم از در تكبر آيات ما را تكذيب كردند، و به كلى از آن غافل بودند." سوره اعراف، آيه 146".
31.    ما بسيارى از جن و انس را براى جهنم آماده كرده ايم، اينها كسانى هستند كه دل دارند اما با دل خود كه بايد حق را از باطل تميز دهند تميز نمى‏دهند، و چشم دارند كه بايد با آن حق و باطل را ببينند نمى‏بينند، و گوش دارند كه بايد با آن حق را حق بشنوند و باطل را باطل، اما نمى‏شنوند، آنان مثل چهار پايانند، بلكه وضع آنها بدتر است، و گمراه‏ترند، و غافلان همين طائفه اند." سوره اعراف، آيه 179".
32.    المحجة البيضاء ج 3 ص 18.
33.    مسند الامام احمد بن حنبل ج 5 ص 266.
34.    آنها كه در راه ما جهاد مى‏كنند ما به راههاى خود راهنماييشان مى‏كنيم، و محققا خدا با نيكوكاران است." سوره عنكبوت، آيه 69"
35.   " سوره حجر، آيه 99".
36.    و ما اين چنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم، تا چنين و چنان شود و تا از صاحبان يقين گردد." سوره انعام، آيه 75".
37.    نه چنين نيست بلكه اگر صاحب علم اليقين مى‏شديد مسلما دوزخ را مى‏ديديد، و سپس آن را به عين اليقين مشاهده مى‏كرديد." سوره تكاثر آيه 7".
38.    محققا كتاب و نامه اعمال نيكان در عليين است، و تو نمى‏دانى عليين چيست، كتابى است نوشته شده كه فقط مقربين درگاه خدا آن را مشاهده مى‏كنند." سوره مطففين، آيه 21".
39.   " سوره مائده، آيه 105".

 

منابع: 

ترجمه تفسير الميزان ؛ سوره مائده – ذيل آيات 15-19