عقائد امتها در مورد خوردن گوشت‏

در اين معنا هيچ شكى نيست كه انسان مانند ساير حيوانات و گياهان مجهز به جهاز گوارش است، يعنى دستگاهى دارد كه اجزايى از مواد عالم را به خود جذب مى‏كند، به آن مقدارى كه بتواند در آن عمل كند، و آن را جزء بدن خود سازد، و به اين وسيله بقاى خود را حفظ نمايد، پس بنا بر اين براى اينگونه موجودات هيچ مانعى طبيعى وجود ندارد از اينكه هر غذايى كه براى او قابل هضم و مفيد باشد بخورد، تنها مانعى كه از نظر طبع تصور دارد اين است كه آن غذا براى آن موجودات ضرر داشته باشد، و يا مورد تنفر آنها باشد.

اما متضرر شدن مثل اينكه در يابد كه فلان چيز خوردنى براى بدن او ضرر دارد، و نظام جسمى او را بر هم مى‏زند، براى اينكه مسموم است و يا خودش سم است، در چنين مواردى انسان و حيوان و نبات از خوردن امتناع مى‏ورزد و يا مثل اينكه در يابد كه خوردن فلان چيز براى روح او ضرر دارد، مثل چيزهايى كه در اديان و شرايع مختلفه الهى تحريم شده، و امتناع از خوردن اينگونه چيزها امتناع به حسب طبع نيست، بلكه امتناع فكرى است.
و اما تنفر عبارت است از اينكه انسان يا هر جاندار ديگر چيزى را پليد بداند، و در نتيجه طبع او از نزديكى به آن امتناع بورزد، مثل اينكه يك انسانى نجاست خود را بخورد كه چنين چيزى نمى‏شود، زيرا انسان نجاست خود را پليد مى‏داند، و از نزديكى به آن نفرت دارد، بله‏ گاهى انسانهاى ديوانه و يا كودك ديده شده اند كه نجاست خود را بخورند، گاهى هم مى‏شود كه تنفر انسان از خوردن چيزى به حسب طبع نباشد، بلكه اين امتناعش مستند باشد به عواملى اعتقادى، چون مذهب و يا عادت قومى، و سنت‏هاى مختلفه اى كه در مجتمعات گوناگون رائج است،.
مثلا مسلمانان از گوشت خوك نفرت دارند، و نصارا آن را خوراكى مطبوع و پاكيزه مى‏دانند، و در مقابل اين دو امت، ملل غربى هستند، كه بسيارى از حيوانات- از قبيل قورباغه و خرچنگ و موش و امثال آن را با ميل و رغبت مى‏خورند، در حالى كه ملل مشرق زمين آنها را پليد مى‏شمارند، اين قسم از امتناع، امتناع بر حسب طبع اولى نيست، بلكه بر حسب طبع ثانوى و قريحه اى است كسبى.

پس روشن شد كه انسان در تغذى به گوشت‏ها طرق مختلفه اى دارند، طرقى بسيار كه از نقطه امتناع شروع و به نقطه آزادى مطلق در عرضى عريض ختم مى‏شود، هر چه را كه مباح و گوارا مى‏داند دليلش طبع او است، و آنچه را كه حرام و ناگوار مى‏داند دليلش يا فكر او است يا طبع ثانوى او.
در سنت بودا خوردن تمامى گوشت‏ها تحريم شده، و پيروان اين سنت هيچ حيوانى را حلال گوشت نمى‏دانند، و اين طرف تفريط در مساله خوردن گوشت است، و طرف افراط آن را وحشى‏هاى آفريقا (و بعض متمدنين اروپا و غرب) پيش گرفته اند، كه از خوردن هيچ گوشتى حتى گوشت انسان امتناع ندارند.

اما عرب در دوران جاهليت گوشت چهارپايان و ساير حيوانات از قبيل موش و قورباغه را مى‏خورد، چهارپايان را هم به هر نحوى كه كشته مى‏شد مى‏خورد، چه اينكه سرش را بريده باشند، و چه اينكه خفه اش كرده باشند، و چه طورى ديگر مرده باشد، كه در آيه گذشته به عنوانهاى" منخنقه" و" موقوذه" و" مترديه" و" نطيحه" و نيم خورده درندگان از آنها ياد شده بود، و وقتى مورد اعتراض واقع مى‏شدند مى‏گفتند: چطور شد كه آنچه خود شما مى‏كشيد حلال است، و آنچه خدا مى‏كشد حرام است، هم چنان كه امروز نيز همين جواب از پاره اى اشخاص شنيده مى‏شود، كه مگر گوشت با گوشت فرق دارد، همين كه گوشتى سالم باشد و به بدن انسان صدمه وارد نياورد آن گوشت خوردنى است، هر چند كه بى ضرر بودنش به وسيله علاجهاى طبى صورت گرفته باشد و خلاصه گوشت حرام آن گوشتى است كه دستگاه گوارش آن را نپذيرد، از آن گذشته همه گوشتها براى اين دستگاه گوشت است، و هيچ فرقى بين آنها نيست.

و نيز در عرب رسم بود كه خون را مى‏خوردند، و آن را در روده حيوان ريخته با آن روده‏ كباب مى‏كردند، و مى‏خوردند، و بخورد ميهمانان مى‏دادند و نيز رسمشان چنين بود كه هر گاه دچار قحطى مى‏شدند، بدن شتر خود را با آلتى برنده سوراخ مى‏كردند، و هر چه خون بيرون مى‏آمد مى‏خوردند، امروز نيز خوردن خون در بسيارى از امت‏هاى غير مسلمان رائج است.
و اين سنت در بت‏پرستان چين رواج بيشترى دارد، و بطورى كه شنيده مى‏شود- از خوردن هيچ حيوانى حتى سگ و گربه و حتى كرمها و صدفها و ساير حشرات امتناع ندارند.

و اما اسلام در بين آن سنت تفريطى و اين روش افراطى راهى ميانه را رفته، از بين گوشتها هر گوشتى كه طبيعت انسانهاى معتدل و يا به عبارتى طبيعت معتدل انسانها آن را پاكيزه و مطبوع مى‏داند، در تحت عنوان كلى طيبات حلال كرده، و سپس اين عنوان كلى را به چهار پايان يعنى بهائم كه عبارتند از گوسفند و بز و گاو و شتر- و در بعضى از چهار پايان چون اسب و الاغ به كراهت- و در ميان پرندگان به هر مرغى كه گوشت‏خوار نباشد- كه علامتش داشتن سنگدان و پرواز به طريق بال زدن و نداشتن چنگال است- و در آبزيها به ماهيانى كه فلس دارند، به آن تفصيلى كه در كتب فقه آمده تفسير كرده است.
و از اين حيوانات حلال گوشت خون و مردار و آنچه براى غير خدا ذبح شده را تحريم كرده، و غرض در اين تحريم اين بوده كه بشر بر طبق سنت فطرت زندگى كند، چون بشر در اصل فطرت به خوردن گوشت علاقمند است، و نيز فطرتا براى فكر صحيح و طبع مستقيم كه از تجويز هر چيزى كه نوعا ضرر دارد، و يا مورد نفرت طبع است امتناع مى‏ورزد، احترام قائل است.

 

چطور اسلام كشتن حيوان را تجويز كرده با اينكه رحم و عاطفه آن را جائز نمى ‏داند؟

چه بسا كه اين سؤال به ذهن بعضى وارد شود، كه حيوان نيز مانند انسان جان و شعور دارد، او نيز از عذاب ذبح رنج مى‏برد، و نمى‏خواهد نابود شود و بميرد، و غريزه حب ذات كه ما را وامى‏دارد به اينكه از هر مكروهى حذر نموده، و از أ لم هر عذابى بگريزيم، و از مرگ فرار كنيم، همين غريزه ما را وا مى‏دارد به اينكه نسبت به افراد همنوع خود همين احساس را داشته باشيم، يعنى آنچه براى ما درد آور است براى افراد همنوع خود نپسنديم، و آنچه براى خودمان دشوار است براى همنوع خود نيز دشوار بدانيم، چون نفوس همه يك جورند.
و اين مقياس عينا در ساير انواع حيوان جريان دارد با اين حال چگونه به خود اجازه دهيم كه حيوانات را با شكنجه اى كه خود از آن متالم مى‏شويم متالم سازيم، و شيرينى زندگى آنها را مبدل به تلخى مرگ كنيم، و از نعمت بقاء كه شريفترين نعمت است محروم سازيم؟ و با اينكه خداى سبحان ارحم الراحمين است، او چرا چنين اجازه اى داده؟ و رحمت واسعه اش چگونه با اين تبعيض در مخلوقاتش مى‏سازد؟ كه همه جانداران را فدايى و قربانى انسان بسازد؟.

 

اساس شرايع دين و زير بناى آن حكمت و مصالح حقيقى است نه عواطف وهمى‏

جواب از اين سؤال در يك جمله كوتاه اين است كه اساس شرايع دين و زير بناى آن حكمت و مصالح حقيقى است، نه عواطف وهمى، خداى تعالى در شرايعش حقائق و مصالح حقيقى را رعايت كرده، نه عواطف را كه منشأش وهم است.
توضيح اينكه اگر خواننده محترم وضع زندگى موجوداتى كه در دسترس او است به مقدار تواناييش مورد دقت قرار دهد، خواهد ديد كه هر موجودى در تكون و در بقايش تابع ناموس تحول است و مى‏فهمد كه هيچ موجودى نيست، مگر آنكه مى‏تواند به موجودى ديگر متحول شود، و يا موجودى ديگر به صورت خود او متحول گردد، يا بدون واسطه و يا با واسطه و هيچ موجودى ممكن نيست به وجود آيد مگر با معدوم شدن موجودى ديگر، و هيچ موجودى باقى نمى‏ماند مگر با فنا شدن موجودى ديگر، بنا بر اين عالم ماده عالم تبديل و تبدل است، و اگر بخواهى مى‏توانى بگويى عالم آكل و ماكول است، (پيوسته موجودى موجوداتى ديگر را مى‏خورد و جزء وجود خود مى‏سازد).
مى‏بينيد كه موجودات مركب زمينى از زمين و مواد آن مى‏خوردند و آن را جزء وجود خود مى‏نمايند، و به آن صورت مناسب با صورت خود و يا مخصوص به خود مى‏دهند و دوباره زمين خود آن موجود را مى‏خورد و فانى مى‏سازد.
گياهان از زمين سر در مى‏آورند و با مواد زمينى تغذيه مى‏كنند، و از هوا استنشاق مى‏نمايند تا به حد رشد برسند، دوباره زمين آن گياهان را مى‏خورد، و ساختمان آنها را كه مركب از اجزايى است تجزيه نموده، اجزاى اصلى آنها را از يكديگر جدا و به صورت عناصر اوليه در مى‏آورد، و مدام و پى در پى هر يك به ديگرى بر مى‏گردد زمين گياه مى‏شود، و گياه زمين مى‏شود.
قدمى فراتر مى‏گذاريم، مى‏بينيم حيوان از گياهان تغذيه مى‏كند آب و هوا را جزء بدن خود مى‏سازد، و بعضى از انواع حيوانات چون درندگان زمينى و هوايى حيوانات ديگر را مى‏خورند، و از گوشت آنها تغذيه مى‏كنند، چون از نظر جهاز گوارش مخصوص كه دارند چيز ديگرى نمى‏توانند بخورند، ولى كبوتران و گنجشكان با دانه هاى گياهان تغذى مى‏كنند، و حشراتى امثال مگس و پشه و كك از خون انسان و ساير جانداران مى‏مكند، و همچنين انواع‏ حيواناتى ديگر كه غذاهايى ديگر دارند، و سر انجام همه آنها خوراك زمين مى‏شوند.
پس نظام تكوين و ناموس خلقت كه حكومتى على الاطلاق و به پهناى همه عالم دارد، تنها حاكمى است كه حكم تغذى را معين كرده، موجودى را محكوم به خوردن گياه، و موجودى ديگر را محكوم به خوردن گوشت، و يكى ديگر را به خوردن دانه، و چهارمى را به خوردن خون كرده، و آن گاه اجزاى وجود را به تبعيت از حكمش هدايت نموده است.
او تنها حاكمى است كه خلقت انسان را مجهز به جهاز گوارش گياهان و نباتات كرده، پيشاپيش همه جهازها كه به وى داده دندانهايى است كه در فضاى دهان او به رديف چيده، چند عدد آن براى بريدن، چند عدد براى شكستن، و گاز گرفتن، و آسياب كردن كه اولى را ثنائيات،" دندان جلو"، و دومى را رباعيات، و سومى را انياب" دندان نيش" و چهارمى را طواحن" دندان آسياب يا كرسى" مى‏ناميم، و همين خود دليل بر اين است كه انسان گوشتخوار تنها نيست، و گر نه مانند درندگان بى نياز از دندانهاى كرسى- طواحن- بود، و علف خوار تنها نيز نيست، و گر نه مانند گاو و گوسفند بى نياز از ثنايا و انياب بود، پس چون هر دو نوع دندان را دارد، مى‏فهميم كه انسان هم علفخوار است و هم گوشتخوار.

قدمى به عقب تر از دندانها به مرحله دوم از جهاز گوارش مى‏گذاريم، مى‏بينيم قوه چشايى- ذائقه انسان تنها از گياهان لذت و نفرت ندارد، بلكه طعم خوب و بد انواع گوشتها را تشخيص مى‏دهد، و از خوب آنها لذت مى‏برد، در حالى كه گوسفند چنين تشخيص نسبت به گوشت، و گرگ چنين تشخيص نسبت به گياهان ندارد، در مرحله سوم به جهاز هاضمه او مى‏پردازيم، مى‏بينيم جهاز هاضمه انسان نسبت به انواع گوشتها اشتها دارد، و به خوبى آن را هضم مى‏كند، همه اينها هدايتى است تكوينى و حكمى است كه در خلقت مى‏باشد، كه تو انسان حق دارى گوسفند را مثلا ذبح كنى، و از گوشت آن ارتزاق نمايى، آرى ممكن نيست بين هدايت تكوين و حكم عملى آن فرق بگذاريم، هدايتش را بپذيريم و تسليم آن بشويم، ولى حكم اباحه اش را منكر شويم.
اسلام هم- همانطور كه بارها گفته شد- دين فطرى است- همى به جز احياء آثار فطرت كه در پس پرده جهل بشر قرار گرفته ندارد، و چون چنين است به جز اين نمى‏توانسته حكم كند، كه خوردن گوشت پاره اى حيوانات حلال است، زيرا اين حكم شرعى در اسلام مطابق است، با حكم اباحه اى تكوينى.

اسلام همانطور كه با تشريع خود اين حكم فطرى را زنده كرده، احكام ديگرى را كه واضع تكوين وضع كرده نيز زنده كرده است، و آن احكامى است كه قبلا ذكر شد، گفتيم با موانعى از بى بند و بارى در حكم تغذى منع كرده، يكى از آن موانع حكم عقل است كه اجتناب از خوردن هر گوشتى كه ضرر جسمى يا روحى دارد را واجب دانسته، مانع ديگر، حكم عواطف است، كه از خوردن هر گوشتى كه طبيعت بشر مستقيم الفطرة آن را پليد مى‏داند نهى كرده، و ريشه هاى اين دو حكم نيز به تصرفى از تكوين بر مى‏گردد، اسلام هم اين دو حكم را معتبر شمرده، هر گوشتى كه به نمو جسم ضرر برساند را حرام كرده، هم چنان كه هر گوشتى كه به مصالح مجتمع انسانى لطمه بزند را تحريم نموده، مانند (گوشت گوسفند يا شترى كه براى غير خدا قربانى شود)، و يا از طريق قمار و استقسام به ازلام و مثل آن تصاحب شده باشد، و نيز گوشت هر حيوانى كه طبيعت بشر آن را پليد مى‏داند، را تحريم كرده است.

 

رأفت و رحمت از مواهب خلقت است، ولى تكوين آن را حاكم على الاطلاق قرار نداده‏

و اما اينكه گفتند حس رأفت و رحمت با كشتن حيوانات و خوردن گوشت آنها نمى‏سازد، جوابش اين است كه آرى هيچ شكى نيست كه رحمت خود موهبتى است لطيف، و تكوينى، كه خداى تعالى آن را در فطرت انسان و بسيارى از حيوانات كه تا كنون به وضع آنها آشنا شده ايم به وديعه نهاده، الا اينكه چنان هم نيست كه تكوين حس رحمت را حاكم على الاطلاق بر امور قرار داده باشد، و در هيچ صورتى مخالفت آن را جائز نداند، و اطاعتش را بطور مطلق و در همه جا لازم بشمارد، خوب وقتى تكوين خودش رحمت را بطور مطلق و همه جا استعمال نمى‏كند ما چرا مجبور باشيم او را در همه امور حاكم قرار دهيم، دليل اينكه تكوين رحمت را بطور مطلق استعمال نمى‏كند وجود دردها و بيماريها و مصائب و انواع عذابها است.

از سوى ديگر اين صفت يعنى صفت رحمت اگر در حيوانات بطور مطلق خوب و نعمت باشد در خصوص انسان چنين نيست، يعنى مانند عدالت بدون قيد و شرط و بطور على الاطلاق فضيلت نيست، چون اگر اينطور بود مؤاخذه ظالم به جرم اينكه ظلم كرده، و مجازات مجرم به خاطر اينكه مرتكب جرم شده درست نبود- و حتى زدن يك سيلى به قاتل جنايتكار صحيح نبود، زيرا با ترحم منافات دارد- و همچنين انتقام گرفتن از متجاوز، و به مقدار تعدى او تعدى كردن درست نبود، و حال اگر ظالم و مجرم و جانى و متجاوز را به حال خود واگذاريم دنيا و مردم دنيا تباه مى‏شوند.

و با اين حال اسلام امر رحمت را بدان جهت كه يكى از مواهب خلقت است مهمل نگذاشته، بلكه دستور داده كه رحمت عمومى گسترش داده شود، و از اينكه حيوانى را بزنند نهى كرده، و حتى زدن حيوانى را كه مى‏خواهند ذبح كنند منع نموده، و دستور اكيد داده ما دام كه حيوان ذبح شده جانش بيرون نيامده اعضائش را قطع و پوستش را نكنند،- و تحريم منخنقه و موقوذه از همين باب است-، و نيز نهى كرده از اينكه حيوانى را پيش روى حيوان ديگرى مثل‏ آن ذبح كنند، و براى ذبح كردن حيوان راحت‏ترين و ملايم‏ترين وضع را مقرر فرموده، و آن بريدن چهار رگ گردن او است، (دو تا لوله خون و يك لوله تنفس و يك لوله غذا)، و نيز دستور فرموده حيوانى را كه قرار است ذبح شود آب در اختيارش بگذاريد، و از اين قبيل احكام ديگرى كه تفصيل آنها در كتب فقه آمده است.

و با همه اينها اسلام دين تعقل است، نه دين عاطفه، و در هيچ يك از شرايعش عاطفه را بر احكام عقلى كه اصلاح گر نظام مجتمع بشرى است مقدم نداشته، و از احكام عاطفه تنها آن احكامى را معتبر شمرده كه عقل آن را معتبر شمرده است، كه برگشت آن نيز به پيروى حكم عقل است.

و اما اينكه گفتند رحمت الهى چگونه با تشريع حكم تزكيه و ذبح حيوانات سازگار است؟ با اينكه خداى تعالى ارحم الراحمين است، جوابش اينست كه اين شبهه از خلط ميان رحمت و رقت قلب ناشى شده است، آنچه در خداى تعالى است رحمت است نه رقت قلب، كه تاثر شعورى خاص است در انسان كه باعث مى‏شود، انسان رحم دل نسبت به فرد مرحوم تلطف و مهربانى كند، و اين خود صفتى است جسمانى و مادى كه خداى تعالى از داشتن آن متعالى است،- تعالى اللَّه عن ذلك علوا كبيرا-.
و اما رحمت در خداى تعالى معنايش افاضه خير بر مستحق خير است، آن هم به مقدارى كه استحقاق آن را دارد، و به همين جهت بسا مى‏شود كه عذاب را رحمت خدا و به عكس رحمت او را عذاب تشخيص مى‏دهيم،- هم چنان كه تشريع حكم تذكيه حيوانات را براى حيوانات عذاب مى‏پنداريم-.
پس اين فكر را بايد از مغز بيرون كرد كه احكام الهى بايد بر طبق تشخيص ما كه ناشى از عواطف كاذبه بشرى است، بوده باشد، و مصالح تدبير در عالم تشريع را بخاطر اينگونه امور باطل ساخته، و يا در اينكه شرايعش را مطابق با واقعيات تشريع كرده باشد مسامحه كند.
پس از همه مطالب گذشته اين معنا روشن گرديد كه اسلام در تجويز خوردن گوشت حيوانات و همچنين در جزئيات و قيد و شرطهايى كه در اين تجويز رعايت نموده امر فطرت را حكايت كرده، فطرتى كه خداى تعالى بشر را بر آن فطرت خلق كرده،" فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ".

 

چرا اسلام حليت گوشت را مبنى بر تذكيه كرد؟

توضيح سؤال اينكه ما پذيرفتيم كه خلقت بشر طورى است كه هم مجهز به جهاز گياه خوارى است، و هم جهاز گوشتخوارى، و فطرت و خلقت گوشتخوارى را براى انسان جائز مى‏داند، و بدنبال اين حكم فطرت، اسلام هم كه شرايعش مطابق با فطرت است خوردن گوشت را جائز دانسته، ليكن اين سؤال پيش مى‏آيد كه چرا اسلام به خوردن گوشت حيواناتى كه خودشان مى‏ميرند اكتفاء نكرد، با اينكه اگر اكتفاء كرده بود مسلمين هم گوشت مى‏خوردند، و هم كارد بدست نمى‏گرفتند، و با كمال بى رحمى حيوانى را سر نمى‏بريدند، در نتيجه عواطف و رحمتشان جريحه‏دار نمى‏شد؟
جواب اين سؤال از بياناتى كه در فصل دوم گذشت روشن گرديد، چون در آنجا گفتيم رحمت به معناى رقت قلب واجب الاتباع نيست، و عقل پيروى آن را لازم نمى‏داند، بلكه پيروى از آن را باعث ابطال بسيارى از احكام حقوقى و جزائى مى‏داند، و خواننده عزيز توجه فرمود كه اسلام در عين اينكه احكامش را تابع مصالح و مفاسد واقعى قرار داده، نه تابع عواطف، مع ذلك در بكار بردن رحمت به آن مقدار كه ممكن و معقول بوده از هيچ كوششى فروگذار نكرده، هم مصالح واقعى را احراز نموده، و هم ملكه رحمت را در بين نوع بشر حفظ كرده.
علاوه بر اينكه (همه مى‏دانيم بيشتر گاو و گوسفند و شترانى كه مى‏ميرند علت مرگشان بيماريهايى است كه اگر گوشت آنها خورده شود انسانها هم به همان بيماريها مبتلا مى‏گردند)، و مزاج آنان تباه و بدنها متضرر مى‏شود، و اين خود خلاف رحمت است، و اگر بشر را محكوم مى‏كرد به اينكه تنها از گوشت حيوانى بخورد كه مثلا از كوه پرت شده، آن وقت ميبايستى همه افراد بشر دور دنيا بچرخند ببينند كجا حيوانى از كوه پرت شده است، و اين براى بشر حكمى حرجى و خلاف رحمت است.

 

منابع: 

ترجمه تفسير الميزان ؛ سوره مائده – ذیل آيه 3