معنای یمین و سوگند در تفسیر «المیزان»

حقيقت معناى اينكه مى‏ گوييم به جان خودم سوگند كه فلان مطلب فلان است، و يا به حياتم قسم كه مطلب همانست كه من گفتم، اين است كه گفته هاى خود را در راستى و صحت به جان و زندگى خود كه در نظر، عزيز و محترم است پيوند دهيم، بطورى كه صحت و راستى گفتار ما بسته به جان و زندگى ما و عدم صحت آن بسته به عدم زندگى ما باشد.

بطلان گفتارمان ابطال حرمت و منزلت زندگيمان باشد، با حفظ اينكه نداشتن ارزش و احترام زندگى‏ سقوط از مقام انسانيت است، چون انسانيت، آدمى را دعوت به حفظ احترام زندگى مى‏  كند، و همچنين معناى اينكه مى‏ گوييم: تو را به خدا قسم فلان كار را مكن و يا فلان كار را بكن، اين است كه مى‏خواهيم امر و نهى خود را به مقام و منزلتى كه خداى سبحان در نظر مؤمنين دارد پيوند داده و مربوط سازيم، به طورى كه مخالفت امر و نهى ما، خوار شمردن مقام خداى تعالى باشد و همچنين غرض و معناى اينكه مى‏گوييم: و اللَّه هر آينه فلان كار را مى‏كنم، پيوند مخصوصى است كه بين تصميمى كه بر كارى گرفته ايم و بين مقام و منزلتى كه خداى متعال در نظرمان دارد بر قرار كنيم، بطورى كه فسخ آن عزيمت و نقض آن تصميم ابطال منزلت و اهانت به حرمتى باشد كه خداى سبحان در نظر ما دارد، و نتيجه اين پيوند اين است كه خود را از فسخ عزيمت و شكستن عهدى كه بسته ايم باز داريم.

بنا بر اين مى‏توان گفت: قسم عبارت است از ايجاد ربط خاصى بين خبر و يا انشاء و بين چيز ديگرى كه داراى شرافت و منزلت است، بطورى كه بر حسب اين قرار داد، بطلان و دروغ بودن انشا يا خبر مستلزم بطلان آن چيز باشد، و چون آن چيز در نظر صاحب قرار داد داراى مكانت و احترام لازم الرعايه است و هيچگاه راضى به اهانت به آن نيست از اين جهت فهميده مى‏شود كه در خبرى كه داده راستگو است، و در تصميمى كه گرفته پايدار است، پس قسم در اينگونه امور تاكيدى است بالغ.

در بعضى از لغات بجاى قسم و در مقابل آن، خبر را به چيزى كه فاقد شرف و احترام است مربوط مى‏سازند، و غرضشان از اين قسم پيوندها، اظهار بى اعتنايى است نسبت به خبرى كه مى‏دهند و يا مى‏شنوند، در حقيقت اين يك قسم زخم زبان به شمار مى‏رود. و ليكن از اين قسم پيوندها در كلام عرب بسيار كم ديده مى‏شود.
تا آنجا كه ما سراغ داريم سوگند از عادات و رسومى است كه در تمامى زبانها متداول است و پيداست كه آن را از نياكان خود به ارث برده اند، نه اينكه مختص به يك زبان و از مخترعات يك نسل بوده باشد، و اين خود دليل بر اين است كه سوگند از شؤون تلفظات يك لغت نيست بلكه حيات اجتماعى انسان وى را بسوى آن هدايت نموده است، زيرا انسان در بعضى از موارد مى‏فهمد كه چاره اى جز توسل به سوگند و استفاده از آن ندارد، و هميشه توسل به سوگند در بين امم دائر بوده و چه بسا در موارد متفرقه اى كه نمى‏توان در تحت قاعده اش در آورد و احيانا در مجتمعات انسانى پيش مى‏آيد بمنظور دفع تهمت و دروغ و يا تسكين نفس و تاييد خبر به آن متوسل مى‏شده اند.
تا اندازه اى كه حتى قوانين كشورى هر امت در پاره اى از موارد از قبيل تحليف سلاطين و اولياى مملكت در ابتداى تاجگذارى و يا افتتاح مجلس شورا و امثال آن به آن اعتبار و قانونيت داده است، اسلام‏ نيز كمال اعتبار را نسبت به سوگندى كه با نام خداوند واقع شود مبذول داشته و اين نيست مگر براى خاطر عنايتى كه اسلام به رعايت احترام مقام ربوبى دارد.
آرى اسلام ساحت قدس خداى تعالى را از اينكه مواجه با صحنه هايى كه با مراسم ربوبيت و عبوديت منافى باشد حفظ كرده، و لذا كفاره هاى مخصوصى براى شكستن سوگند وضع نموده و سوگند زياد را هم مكروه دانسته، و فرموده:" لا يُؤاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمانِكُمْ وَ لكِنْ يُؤاخِذُكُمْ بِما عَقَّدْتُمُ الْأَيْمانَ فَكَفَّارَتُهُ إِطْعامُ عَشَرَةِ مَساكِينَ" 1 و نيز فرموده:" وَ لا تَجْعَلُوا اللَّهَ عُرْضَةً لِأَيْمانِكُمْ" 2 و سوگند را در مواردى كه مدعى در محكمه، شاهدى بر دعوى خود ندارد معتبر دانسته و فرموده:" فَيُقْسِمانِ بِاللَّهِ لَشَهادَتُنا أَحَقُّ مِنْ شَهادَتِهِما وَ مَا اعْتَدَيْنا".
و از كلمات رسول اللَّه (ص) است كه فرموده: شاهد آوردن به عهده مدعى و سوگند خوردن به عهده منكر است.

 

اعتماد به سوگند مدعى به خدا در شرع اسلام

و اين اعتبار سوگند در حقيقت اكتفاء كردن محكمه است به دلالت سوگند بر ايمان- درونى طرف در جايى كه دليل ديگرى بر صدق گفتارش نباشد، توضيح اينكه: مجتمع دينى مجتمعى است كه بر پايه ايمان به خداى تعالى بنا نهاده شده و اجزاى اين مركب كه با هم تاليف شده و اجتماع را تشكيل داده اند، انسان‏هاى با ايمان است، خلاصه در چنين مجتمع سرچشمه همه سنت‏هايى كه پيروى مى‏شود و محور جميع احكامى كه جارى مى‏گردد ايمان به خدا است. و كوتاه سخن، جميع آثارى كه از اين چنين مردم بروز مى‏كند همه و همه ناشى از حالت درونى و ايمان آنها است. چنان كه در يك مجتمع بى دين محور همه اينها ايمان افراد است به مقاصد قومى خود و همه سنن و قوانين كشورى و آداب و رسومى كه در بينشان دائر است ناشى از ايمان است.
وقتى حال يك جامعه دينى چنين باشد و صحيح باشد اعتماد و اتكاء بر ايمان افراد در جميع شؤون اجتماعى و لوازم زندگى، همچنين صحيح است اعتماد به ايمان‏شان در جايى كه جز ايمان به خدا دليل ديگرى بر صدق گفتارشان در بين نيست و اين اعتماد به ايمان همان سوگندى است كه شارع در مواردى كه مدعى گواهى بر صدق دعوى خود ندارد براى وى تشريع فرموده، تا منكر، انكار خود را مربوط و بسته به ايمان درونى خود كند و بر صدق گفتار خود سوگند ياد نمايد، به طورى كه اگر كشف شود كه در انكار و اظهاراتش دروغ گفته، كشف شود كه در اظهار ايمانش به خدا نيز دروغگو بوده است.
پس در حقيقت ايمانش كه بوسيله عقد قسم مربوط و مرهون صدق گفتارش شده به منزله گروگانى است كه مديون، آن را در اختيار طلبكار خود مى‏گذارد كه وقتى مجاز است گروگان را بگيرد كه در وعده اى كه داده وفا كند يعنى در سر موعد طلب وى را بپردازد و گرنه ديگر دست به گروگان پيدا نمى‏كند، همچنين منكر كه در عالم اعتبار ايمانش گروگان به مطلبى بسته است كه بر آن سوگند ياد كرده، به طورى كه اگر خلاف آن مطلب كشف شد ايمانش نيز از بين رفته و از اين سرمايه تهى دست شده و ايمانش در جامعه از درجه اعتبار ساقط مى‏شود، و از ثمرات ايمانش- كه در چنين مجتمع عبارت است از همه مزاياى اجتماعى- محروم مانده و در اين مجتمع كه گفتيم بايد اجزايش با هم مؤتلف باشند رانده و مطرود شده بلكه رانده زمين و آسمان مى‏شود، نه در زمين ماوايى دارد كه در آن قرار گيرد و نه آسمانى كه بر سرش سايه افكند.
مؤيد اين مطلب انزجار و تنفر شديدى است كه مسلمين صدر اسلام در برابر كسانى كه از سنن دينى مانند نماز جماعت و حضور در جبهه جنگ تخلف مى‏ورزيدند از خود نشان داده اند، چه از اعتراض مسلمين آن روز كه در حقيقت روزگار سلطه دين بر همه هواها بوده به خوبى مى‏فهميم تا چه اندازه يك مرد متخلف از سنن دينى در نظر مجتمع مطرود و منفور بوده است، و عالم در نظر آن بى‏نوا، تا چه اندازه تنگ مى‏شده. اينكه گفتيم مسلمين صدر اسلام براى اين بود كه اسلام، مجتمعى كه به تمام معنى دينى باشد و دين بر تمامى شؤون اجتماعى حكومت كند جز در صدر اسلام بخود نديده، است.

مجتمع كشورهاى اسلامى امروز با اينكه اسمش اسلامى است در حقيقت مجتمعى است كه دين در آنها رسما حكومت و نفوذ ندارد، و بيشتر تمايلات مادى در دلها حكمفرماست، مجتمعى است كه از مختصرى تمايلات دينى آنهم بسيار ضعيف و مورد اعراض و طعن عموم و از تمايلات مادى بس شديد، تركيب يافته است، مجتمعى كه تمدن جديد قسمت عمده توجه مردم را بخود جلب كرده و علاقه اش تا اعماق دلها ريشه دوانيده و در نتيجه كشمكشى بس عجيب بين اين دو علاقه و دو داعى در دلها براه انداخته و همواره در نزاع بين داعى دين و دنيا، غلبه و پيروزى نصيب تمايلات مادى بوده در نتيجه آن وحدت نظامى كه اسلام در مجتمع دينى مسلمين بوجود آورده بود و در همه شؤون اجتماع گسترش داشت از بين رفته و در روحيات مردم هرج و مرج عجيبى بپا خاسته است.
البته در چنين روزگارى سوگند بلكه هر قانون ديگرى هر چه هم در حفظ حقوق مردم از سوگند قوى‏تر باشد در مجتمعات امروز كوچكترين اثرى ندارد، براى اينكه در اين اجتماع نه تنها سلب اعتماد از قوانين دينى موجود در مجتمع شده، بلكه به هيچ يك از نواميس و مقررات جديد هم اعتمادى نيست. اين را هم بايد تذكر داد كه ما نمى‏خواهيم بگوييم چون امروز ايمان مردم ضعيف شده پس بايد احكام مربوط به يمين (سوگند) از بين برود، نه، خداى تعالى به مقتضيات هر عصر و روزگارى احكامش را نسخ نمى‏كند و اگر مردم از دين اعراض كنند و از آن به ستوه آيند، خداوند از شرايع دينيش دست بر نمى‏دارد.

 

با اعراض مردم از دين، احكام دينى فسخ نمى ‏شوند

آرى دين در نزد خداى تعالى اسلام است و بس، و خداوند هيچوقت به كفر بندگانش راضى نمى‏شود، اگر بنا بود حق و حقيقت پيرو تمايلات آنان شود آسمانها و زمين تباه مى‏گرديد، جز اين نيست كه اسلام دينى است متعرض جميع شؤون زندگى انسانى و شارح و مبين احكام آن، دينى است كه هر يك از احكام آن نسبت به ما بقى متناسب و متلازم است، به اين معنا كه يك پيوستگى و وحدت خاصى در سراسر احكام آن حكمفرما است و طورى به هم مربوطند كه اگر فتورى در يكى از آنها دست دهد و يا يكى از آنها از بين برود اثرش در سراسر دين بروز مى‏كند، عينا مانند بدن يك انسان كه اگر يكى از اجزايش مريض شود در ما بقى هم اثر مى‏گذارد، و نيز همانطورى كه در بدن انسان اگر عضوى فاسد و يا مريض شود نبايد از ساير اعضا چشم پوشيد و بدن را يكسره بدست مرض سپرد، بلكه بايد آن را سالم نگهداشت و در صدد علاج مريضى آن بر آمد.
همچنين اگر اخلاق مردم رو به ماديت نهاد خداوند از ساير احكامش چشم نمى‏پوشد، آرى اسلام گر چه ملتى حنيف و دينى آسان و پر گذشت است، و داراى مراتب مختلف وسيعى است و تكاليف خود را به قدر طاقت انجام و اجراء، متوجه اشخاص مى‏كند و اگر چه در عين اينكه داراى حالتى است كه در آن حالت بايد حفظ جميع شرايع و قوانينش يك جا و بدون استثناء رعايت شود، ليكن در عين حال داراى حالت ديگرى است و آن حالت انفرادى است.
همانطورى كه براى روز امنيت و سلامت احكامى دارد همچنين براى روز اضطرار احكام ديگرى جعل كرده، نماز در روز امنيت و سلامت نمازى است شامل جميع شرايط و فاقد جميع موانع و در روز خوف و اضطرار نمازى است فاقد اغلب شرايط و عبارت است از اشاره و بس، و ليكن اين گذشت و تنزل از مرتبه فوق به مرتبه ما دون مشروط است به اضطرارى كه رافع تكليف و مجوز ترك آن باشد، چنان كه فرموده:" مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ‏" تا آنجا كه مى‏فرمايد:" ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ هاجَرُوا مِنْ بَعْدِ ما فُتِنُوا ثُمَّ جاهَدُوا وَ صَبَرُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِيمٌ" 3 و اما اينكه افراد مجتمع در برابر تمتعات مادى شيفته و بى خود شده و دستوراتى را از دين كه منافى آن تمايلات است ترك نموده و بگويند اين دستورات موافق سنن جارى در دنياى امروز نيست، صرف اين جهت باعث نمى‏شود كه احكام خدا از بين برود، زيرا همانطورى كه گفتيم تنها اضطرار رفع تكليف مى‏كند و علاقه به تمايلات مادى، اضطرار و رافع تكليف نيست، بلكه در حقيقت ماديت و دست از دين كشيدن است.

 

سوگند به غير اسم خدا و خدا را به حق پيامبر و اوليايش قسم دادن

در اينجا بحث ديگرى به ميان مى‏آيد و آن اين است كه آيا همانطورى كه بعضى ‏ها خيال كرده اند سوگند به غير اسم خدا، شرك به خداوند است يا نه؟
بايد از كسى كه چنين گمان كرده پرسيد مقصود از اين شرك چيست؟ اگر مقصود اين است كه سوگند چون مبتنى بر تعظيم است اگر به غير اسم خدا واقع شود در حقيقت غير خدا را تعظيم نموده و آن را پرستيده.

در جواب مى ‏گوييم: هر تعظيمى شرك نيست، بلكه شرك عبارت است از اينكه عظمتى را كه مخصوص ذات خداوندى است و با آن از هر چيزى بى نياز است براى غير خدا قائل شويم، به دليل اينكه اگر هر تعظيمى شرك بود خود پروردگار در كتاب مجيدش مخلوقات خود را تعظيم نمى‏كرد و حال آنكه مى‏بينيم به آسمان و زمين و مهر و ماده و خنس و كنس از ستارگان و شهاب‏ هايى كه فرو مى‏ ريزند سوگند خورده است، و همچنين به كوه و دريا و انجير و زيتون و اسب و شب و روز و صبح و شفق و ظهر و عصر و روز قيامت قسم ياد كرده، و نيز به نفس و كتاب و قرآن عظيم و زندگى رسول اللَّه (ص) و به ملائكه و مخلوقاتى ديگر در آيات زيادى قسم خورده، و معلوم است كه سوگند خالى از يك نحوه تعظيم نيست.

با اين حال چه مانعى دارد همانطورى كه خداوند اشياء را به عظمتى كه خودش به آنها داده ياد فرموده، ما نيز آنها را به همان موهبت تعظيم، و به همان مقدار از تعظيم ياد كنيم؟

و اگر اين تعظيم شرك بود، كلام خداوند به احتراز از چنين تعظيم و اجتناب از چنين شرك سزاوارتر بود، و نيز خداوند متعال امور بسيارى را در كلام خود احترام نموده، مثلا در باره قرآن خود فرموده:" وَ الْقُرْآنَ الْعَظِيمَ" 4 و در باره عرش فرموده:" وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ" 5 و در باره‏ پيغمبر (ص) فرموده:" إِنَّكَ لَعَلى‏ خُلُقٍ عَظِيمٍ‏ 6 و نيز براى انبيا و پيغمبران خود و هم چنين براى مؤمنين حقوقى بر عهده خود واجب نموده و آن حقوق را تعظيم و احترام كرده، از آن جمله فرموده:" وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ" 7 و نيز فرموده:" وَ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ" 8 با اين حال چه مانعى دارد كه ما نيز اين امور را تعظيم نماييم؟
و از كلامى كه خداى تعالى در باره مطلق قسم دارد تبعيت نموده و خدا را به يكى از همان چيزهايى كه خودش به آن قسم ياد كرده و يا به يكى از حقوقى كه خودش براى اوليايش قرار داده قسمش بدهيم؟ و چطور مى‏توان گفت كه اين نحوه قسم شرك به خدا است؟! آرى اين نحو قسم، قسم شرعى كه در فقه در باب يمين و قضا، آثار و احكام مخصوصى دارد نيست، و قسم شرعى تنها قسمى است كه به اسم خداى سبحان منعقد شود، و ليكن كلام ما در اين جهت نبود.
و اگر مقصود اين است كه بطور كلى تعظيم غير خدا چه در قسم و چه در غير قسم جايز نيست، اين مدعايى است بدون دليل بلكه دليل قطعى بر خلافش هست.

بعضى هم گفته اند كه خدا را به حق رسول اللَّه (ص) و ساير اوليايش قسم دادن و به آنان تقرب جستن و آنان را به هر وجهى كه شده شفيع قرار دادن جايز نيست، زيرا اين عمل خود يك نحوه پرستش و براى غير خدا نفوذ معنوى قايل شدن است.
جواب اين حرف هم نظير جوابى است كه از حرف قبلى داده شد، زيرا از اين آقايان مى‏پرسيم مراد شما از اين نفوذ و سلطه غيبى چيست؟
اگر مراد از اين سلطه، سلطه و نفوذ استقلالى است بطورى كه رسول اللَّه (ص) و يا امامان (ع) در مقابل خداى تعالى مستقل در تاثير باشند كه خود روشن است هيچ مسلمانى كه به كتاب خدا ايمان داشته باشد چنين خيالى را هرگز نمى‏كند.
و اگر مراد مطلق سلطه و نفوذ معنوى است و لو به اذن خدا باشد چنين سلطه اى هيچ دليلى بر امتناعش نيست، و هيچ اشكالى ندارد كه بعضى از بندگان خدا مانند اولياى او متصف به چنين قدرتى بشوند، بلكه قرآن شريف پاره اى از سلطنت‏هاى غيبى را صريحا به بعضى از بندگان خدا مانند ملائكه نسبت داده، از آن جمله فرموده است:" حَتَّى إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا وَ هُمْ لا يُفَرِّطُونَ" 9 و نيز فرموده:
" قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ" 10
و نيز فرموده:" وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً. وَ النَّاشِطاتِ نَشْطاً. وَ السَّابِحاتِ سَبْحاً. فَالسَّابِقاتِ سَبْقاً. فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً.11
و نيز فرموده:" مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى‏ قَلْبِكَ" 12 و آيات كريمه قرآن در اين باره بسيار زيادند.
در باره شيطان و جنود او هم مى‏فرمايد:" إِنَّهُ يَراكُمْ هُوَ وَ قَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لا تَرَوْنَهُمْ إِنَّا جَعَلْنَا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ" 13.
و در باره شفاعت انبيا و غير انبيا در آخرت و همچنين در باره معجزات آنها در دنيا آيات زيادى هست، و اى كاش مى‏فهميديم چه فرق است بين آثار مادى و غير مادى كه اين آقايان آثار مادى را از قبيل سردى و گرمى را بدون هيچ استنكاف و انكارى براى هندوانه و عسل اثبات مى‏كنند، و اما وقتى به آثار غير مادى مى‏رسند اسمش را سلطه غيبى گذاشته و آن را انكار مى‏كنند. اگر اثبات تاثير براى غير خدا قدغن است فرقى بين آثار مادى و غير مادى نيست، و اگر جايز است كه چيزى به اذن خدا داراى اثر شود باز هم فرقى بين مادى و غير مادى نيست، و هر دو يكسانند.

 

نویسنده: محمد حسین طباطبایی

 

پی نوشت:

1.  خداوند مؤاخذه نمى‏كند شما را به سوگندهاى بيهوده‏تان و ليكن مؤاخذه مى‏كند شما را به سوگندهايى كه در عقد و پيمان خود به كار مى‏بريد، كفاره چنين سوگندى اطعام ده مسكين است. سوره مائده آيه 89.
2.  و سوگند به خدا را مانع كارهاى نيك خود ندانيد. سوره بقره آيه 224.
3.  كسانى كه پس از ايمانشان به خدا از روى طيب نفس كافر و از اسلام مرتد شوند پس بر ايشان است غضب مخصوصى از خداى تعالى و براى ايشان است عذاب دردناك، مگر كسى كه ارتداد و كفرش از روى اكره و ناچارى و دلش مطمئن به ايمان باشد. آن گاه پروردگار تو نسبت به كسانى كه پس از آن آزمايش( گفتن كلمه كفر از روى ناچارى) مهاجرت كردند و در راه خدا مجاهده و صبر كردند به درستى كه پروردگار تو بعد از اين عملشان آمرزنده و مهربان است. سوره نحل آيه 110.
4.  سوره حجر آيه 87.
5.  سوره توبه آيه 130.
6.  سوره ن آيه 4.
7.  به تحقيق در لوح محفوظ وعده پاداش ما به بندگان فرستاده ما گذشته و ثبت شده است، آرى آنان هر آينه يارى خواهند شد. سوره صافات آيه 171.
8.  و از ازل يارى مؤمنين را بر خود واجب كرده بوديم. سوره روم آيه 47.
9.  تا لحظه اى كه اجل يكى از شما فرا رسد فرستادگان ما او را قبض روح مى‏كنند و آنها عاجز نمى‏شوند. سوره انعام آيه 62.
10.  بگو شما را ملك الموت قبض روح مى‏كند. سوره سجده آيه 11.
11.  سوگند به فرشته‏گانى كه جان‏هاى كفار را به شدت هر چه تمام‏تر مى‏گيرند، و چه به شدت گرفتنى. و سوگند به نفوس مؤمنين كه در هنگام جان دادن بانشاطند، و چه نشاطى. پس آن گه سوگند به فرشته‏گانى كه جان‏هاى مؤمنين را نيز مى‏ستانند و چه به نرمى ستاندنى. و سوگند به فرشته‏گانى كه ارواح مؤمنين را به شتاب به جنت مى‏برند، و چه به شتاب بردنى. و سوگند به فرشته‏گانى كه در امور بندگان تدبير مى‏كنند. سوره نازعات آيه 6.
12.  كسانى كه با جبرئيل دشمنى مى‏ورزيدند از غيظ بميرند، زيرا اين جبرئيل است كه كتاب را به اذن خدا به قلب تو نازل كرد. سوره بقره آيه 98.
13.  او مى‏بيند شما را، او و لشكريانش، به طورى كه شما نمى‏بينيد آنها را، آرى ما شيطانها را دوستان كسانى قرار داده ايم كه ايمان نياوردند. سوره اعراف آيه 27.

 

منابع: 

ترجمه تفسير الميزان ؛ سوره مائده – ذیل آيات 106-107